ارسالها: 6216
#161
Posted: 10 Apr 2012 11:23
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بدگویی کردن غمازان نزد لیلی از مجنون »
کی پردهٔ عاشقی شود ساز
بیزخمهٔ عیبجوی و غماز؟
غماز به لیلی این خبر برد
کز عشق تو قیس را دل افسرد
خاطر به هوای دیگری داد
باشد به لقای دیگری شاد
آمد پدر و گرفت دستش
با دختر عم نکاح بستاش
تو نیز نظر از او فروبند!
یاری بگزین و دل در او بند!
با اهل جفا، وفا روا نیست
پاداش جفا بجز جفا نیست
لیلی چو شنید این حکایت
کردش غم دل به جان سرایت
با قیس ز گردش زمانه
برداشت خطاب غایبانه
کای دلبر بیوفا چه کردی؟
با عاشق مبتلا چه کردی؟
با هم نه چنین کنند یاران
این نیست طریق دوستداران
لیلی به چنین غم جگرسوز
چون کرد شب سیاه خود روز
ناگه مجنون درآمد از راه
از لیلی و حال او نه آگاه
شد یارطلب به رسم هر بار
لیلی به عتاب گفت: «زنهار
ندهند ره اندر آن حریماش
وز تیغ و سنان کنند بیماش
گو دامن یار خویشتن گیر!
دنبالهٔ کار خویشتن گیر!
مسکین مجنون چو آن جفا دید
بسیار به این و آن بنالید
آن نالش او نداشت سودی
بنهاد به ره سر سجودی
گریان گریان ز دور برگشت
غمگین ز سرای سور برگشت
نادیده ز یار خود نصیبی
میگفت به زیر لب نسیبی:
پاکم ز گناه پیچ در پیچ
عشق است گناه من، دگر هیچ
آن را که بود همین گناهش
بر بیگنهی بس این گواهاش»
با خویش همی سرود مجنون
این نکتهٔ همچو در مکنون
وز دور همی شنید یاری
از آتش عشق، داغداری
برگشت و به لیلیاش رسانید
لیلی ز دو دیده خون چکانید
شد باز به عشق، تازهپیمان
وز کردهٔ خویشتن پشیمان
در خون دل از مژه قلم زد
بر پارهٔ کاغذی رقم زد:
«برخیز و بیا! که بیقرارم
وز کردهٔ خویش شرمسارم»
پیچید و به دست قاصدی داد
سوی سر عاشقان فرستاد
مجنون چو بخواند نامهٔ او
پا ساخت ز سر، چون خامهٔ او
ز آن وسوسه میتپید تا بود
و آن مرحله میبرید تا بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#162
Posted: 10 Apr 2012 11:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« با خبر شدن قبیلهٔ لیلی از عشق او و مجنون و منع وی از دیدن یکدیگر »
خوشنغمه مغنی حجازی
این نغمه زند به پردهسازی
چون یک چندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد،
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانهٔ راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشهٔ خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند:
کای مردم چشم و راحت دل!
کم شو نمک جراحت دل!
خلق از تو و قیس آنچه گویند
ز آن قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
ز آن پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست او باش،
کوته کن از آن زبان مردم!
بر در ورق گمان مردم!
بردار ز قیسعامری دل!
وز صحبت او امید بگسل!
مستوره که رخ نهفته باشد
چون غنچهٔ ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشده به کوی و بازار
آلودهٔ هر گمان چه باشی؟
افتاده به هر زبان چه باشی؟
لیلی میکرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پرجوش
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دلافروز
شد قیس روان به رسم هر روز
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا: «بنگر چه پیشم آمد!
بر ریش جگر چه نیشم آمد!
ز آن میترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی»
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل، پس از این صبور میباش!
وز هر چه نه صبر دور میباش!
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان،
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقباش نهاد عاشق
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#163
Posted: 10 Apr 2012 11:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سیاست کردن پدر لیلی وی را به خاطر دیدار مجنون »
مجنون چو به حکم آن دلافروز
محروم شد از زیارت روز
شبها به لباس شبروانه
گشتی به ره طلب روانه
منزل به دیار یار کردی
و آنجا همه شب قرار کردی
گفتی ز فراق روز با او
صد قصهٔ سینه سوز با او
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
از مردهدلان حی، جوانی
در شیوهٔ عشق بدگمانی
بر صحبت تنگشان حسد برد
واندر حقشان گمان بد برد
شد روز دگر به خلوت راز
پیش پدرش فسانهپرداز
در خرمن خشکش آتش افروخت
ز آن شعله نخست خرمنش سوخت
آمد سوی لیلی آتشافکن
و آن راز شبانه ساخت روشن
بهر ادبش گشاد پنجه
گل را به تپانچه ساخت رنجه
چون نیلوفر ز زخم سیلی
کردش رخ لاله رنگ، نیلی
کز جرات قیس ازین غم آباد
خواهم به خلیفه برد فریاد
او کیست که گاه صبح و گه شام،
در طرف حریم من زند گام؟
گر داد خلیفه داد من، خوش!
ورنی بندم من ستمکش،
در رهگذر وی از ستیزه
محکم بندی ز تیغ و نیزه
یا پای برون نهد ازین راه
یا دست کند ز عمر کوتاه
مجنون چو ازین حدیث جانسوز
آگاهی یافت، هم در آن روز،
گشت از تک و پوی، پای او سست
وز حرف امید، لوح دل شست
بنشست و کشید پا به دامان
از رفتن آشکار و پنهان
نی از غم خویش، از غم یار
کز جور پدر نبیند آزار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#164
Posted: 10 Apr 2012 11:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه »
چون مانع دلرمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی
افسانهٔ خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزهخویی
در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعدهٔ ادب فتاده
خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفتهرای دیودیده
رسوا شدهٔ دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازهٔ او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانهسرای این سخن نیست
بیحلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام
صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟
از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامهٔ عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعدهٔ کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف،
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
زین پس پی کار خود نشیند!
بر خاک دیار خود نشیند!
لیلیگویان غزل نخواند!
لیلیجویان جمل نراند!
پا بازکشد ز جستجویش!
لب مهر کند ز گفت و گویش!
منزل نکند بر آستانش!
محفل ننهد ز داستانش!
بر خاک درش وطن نسازد!
وز ذکر وی انجمن نسازد!
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
باشد به هلاک خود سزاوار!
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشهٔ هستیاش زند سنگ،
بر وی دیت و قصاص نبود!
سرکوبی عام و خاص نبود!
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند،
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
منشور خلیفه را شنیدی؟!
منبعد مجال دمزدن نیست
بالاتر از این سخن، سخن نیست
گر مینشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال، یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای!
زین شیوهٔ ناصواب بازآی!»
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقهٔ ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوهٔ داوری دگرگون
دستور حکومتاش شده سست
منشور خلیفه را فروشست
کاین نامه که زیرکی فروش است،
قانون معاش اهل هوش است،
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشیاش ز سر برون شد
هوشش به نشید، رهنمون شد
با زخمهٔ عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ:
«ما گرمروان راه عشقیم
غارتزدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
ز آن پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
ز آن دام که عنکبوت سازد،
از پهلوی ما چه قوت سازد؟
هیهات! چه جای این خیال است؟
مهجوری من ز وی محال است!
محوم در وی چو سایه در نور
دورست که من شوم ز من دور»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#165
Posted: 10 Apr 2012 11:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن پدر و اعیان قبیلهٔ مجنون به خواستگاری لیلی »
مشاطهٔ این عروس طناز
مشاطگی اینچنین کند ساز
کان پی سپر سپاه اندوه
در سیل بلا فتاده چون کوه،
چون ماند برون ز کوی لیلی
جانی پر از آرزوی لیلی
شد حیلهگر و وسیلهاندیش
زد گام سوی قبیلهٔ خویش
ز اعیان قبیله جست یک تن
چون جان ز فروغ عقل روشن
گفت: «این به توام امید یاری!
دارم به تو این امیدواری
کز من به پدر بری سلامی
وز پی برسانیاش کلامی
کآخر طلب رضای من کن!
دردم بنگر، دوای من کن!
لیلی که مراد جان من اوست
فیروزی جاودان من اوست،
گو با پدرش که: کین نورزد
با من! که جهان بدین نیرزد
باشم به حریم احترامش
داماد نه، کمترین غلامش»
آن یار تمام بیکم و کاست
گریان ز حضور قیس برخاست
ز آن ملتمسی که از پدر کرد
اشراف قبیله را خبر کرد
با یکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوی پدرش قدم نهادند
و آن دفتر غم ز هم گشادند
با او سخنان قیس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چیست
بر روی نهاد دست و بگریست
محمل پی رهروی بیاراست
وز اهل قبیله همرهی خواست
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنان که دانی
وافکند بساط میهمانی
چون خوان ز میانه برگرفتند
و افسون و فسانه درگرفتند،
هر کس سخنی دگر درانداخت
پرده ز ضمیر خود برانداخت
گفتند درین سراچهٔ پست
بالا نرود نوا ز یک دست
تا جفت نگرددش دو بازو،
خود گو که چسان شود ترازو؟
وآنگاه به صد زبان ثناگوی
کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده!
حی عرب از سخات زنده!
در پرده تو را خجسته ماهیست
کز چشم دلت بدو نگاهیست
بر ظلمتیان شب ببخشای!
وین میغ ز پیش ماه بگشای!
طاق است و، بود عطیهای مفت
با طاق دگر گرش کنی جفت
قیس هنریست دیگر آن طاق
چون بخت به بندگیت مشتاق
در اصل و نسب یگانهٔ دهر
در فضل و ادب فسانهٔ شهر
محروماش ازین مراد مپسند!
داماد گذاشتیم و فرزند،
بپذیر به دولت غلامیش!
زین شهد رهان ز تلخکامیش!
لایق به هماند این دو گوهر
مشتاق هماند این دو اختر
آیین وفا و مهربانی
گفتیم تو را، دگر تو دانی!
آن دور ز راه و رسم مردم
ره کرده ز رسم مردمی گم
مطمورهنشین چاه غفلت
طیارهسوار راه غفلت
یعنی که کفیل کار لیلی
برهمزن روزگار لیلی
بر ابروی ناگشاده چین زد
صد عقدهٔ خشم بر جبین زد
گفت: «این چه خیال نادرست است؟
چون خانهٔ عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پر شد ز نوای این ترانه،
یک گوش نماند در جهان باز
خالی ز سماع این سر آواز
طفلان که به هم فسانه گویند،
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند،
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم،
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد؟
باشد بتر این ز هرچه باشد!
شیشه که شود میان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره،
کی ز آب دهان درست گردد؟
بر قاعدهٔ نخست گردد؟
خیزید و در طلب ببندید!
زین گفت و شنود لب ببندید!
عاری که به گردن من آید
آلایش دامن من آید
عاری دگرم به سر میارید!
من بعد مرا به من گذارید!
آن خس که به دیده خست خارم،
چون دیدهٔ خود بدو سپارم؟
ز آن کس که به دل نشاند تیرم،
چون دعوی دلدهی پذیرم؟
چون عامریان نشسته خاموش
پر گشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن ز سر گرفتند
گفتند: «حدیث عار تا چند؟
زین بیهده افتخار تا چند؟
قیس هنری بجز هنر نیست
وز دایرهٔ هنر به در نیست
عشقی که زدهست سر ز جیبش
هان! تا نکنی دلیل عیبش!
در پاکی طبع نیست عاری
بر چهرهٔ فخر از آن غباری
گفتی: لیلی ازین فسانه
رسوا گشتهست در زمانه،
رسوایی او بگو کدام است؟
کز عاشقیاش بلند نام است!
هر چند که قیس گفت و گو کرد،
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد،
زینسان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نه عیب بود در او و نی عار»
آن کجرو کجنهاد کجدل
در دایرهٔ کجیش منزل
چون این سخنان راست بشنید
چون بیخبران ز راست رنجید
گفتا: «به خدایی خدایی
کز وی نه تهیست هیچ جایی،
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی،
یک موی وی و هزار مجنون،
گو دست ز وی بدار، مجنون!
مجنون که بود، که داد خواهد؟
وز لیلی من مراد خواهد؟
جان دادن اوبس است دادش
مردن ز فراق از مرادش
با من دگر این سخن مگویید!
کام دل خویشتن مجویید!»
آنان چو جواب این شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند،
نومید به خانه بازگشتند
با قیس، حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود، گفتند
هر گل که شکفته بود، گفتند
امید وصال یار ازو رفت
و آرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک میخفت
وز سینهٔ دردناک، میگفت:
«لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کن کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسیش باد مرگی!
وز زندگیاش مباد برگی!
پا میخ شکاف سنگ بادش!
سر در دهن نهنگ بادش!
بادش ناخن جدا ز انگشت!
دستش کوته ز خارش پشت!
جانش چو دلم فگار بادا!
و آواره به هر دیار بادا!»
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
شد باز چنانکه بود و میرفت
وین زمزمه میسرود و میرفت:
«لیلی و سرود عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت، یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تگ و دو
لیلی و سکون به کوه و زنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعهداری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سزای مرغزاریست
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#166
Posted: 10 Apr 2012 11:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله »
مجنون به هزار نامرادی
میگشت به گرد کوه و وادی
لیلی میگفت و راه میرفت
همراه سرشک و آه میرفت
ناگه رمهای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم ز خاک پایت!
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو کهای و از کجایی؟»
گفتا که: «شبان لیلیام من
پروردهٔ خوان لیلی ام من»
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلتید
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بیخود به زمین فتاد تا دیر
در بیخودی ایستاد تا دیر
و آخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
کامروز ز وی خبر چه داری؟
گو روشن و راست هر چه داری!
گفتا که: «کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمهٔ وی
در خیمهٔ خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصهٔ حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
سازند نگین به صبحگاهان
بر غارت مال بیپناهان»
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت،
لیلیگویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد بسان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ، بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید؟ مجنون!
افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنهانگیز
از گریه به رویش آب میزد
نی آب، که خون ناب میزد
ز آن خواب گران به هوشاش آورد
در غلغلهٔ خروشاش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
آن بود ز ناله درد دل گوی،
وین بود به گریه رخ به خون شوی
آن گفت که: «بیرخت بجانام!
وین گفت که: «من فزون از آنام!»
آن گفت: «دلم هزار پارهست!»
وین گفت که: «این زمان چه چارهست؟»
آن گفت که: «هجر جان گدازست»
وین گفت که: «وصل چارهسازست»
آن گفت که: «بی تو دردناکام»
وین گفت که: «از غمت هلاکام»
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش»
وین گفت : «مراست ریش از آن بیش»
آن گفت: «نمیروم از این کوی»
وین گفت: «به ترک جان خود گوی!»
آن گفت: «در آتشام ز دوری»
وین گفت که: «پیشه کن صبوری!»
آن گفت که: «که صبر نیست کارم»
وین گفت: «جز این دوا ندارم»
آن گفت که: «خوش بود رهایی»
وین گفت: «ز محنت جدایی»
آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!»
وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است»
وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
و آن راز که هم نهفتنی بود
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خون گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی!
صد سال بلا و رنج بینی
کسوده یکی نفس نشینی
نا کرده تو جای خویشتن گرم
هیچاش نید ز روی تو شرم
دستات گیرد، که: زود برخیز!
پایات کوبد به سر، که: بگریز!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#167
Posted: 10 Apr 2012 11:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی »
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاکنشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گامزدن به سوی لیلی
آشفته و بیقرار میگشت
شوریده به هر دیار میگشت
روزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشتسوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیاش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنورهای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه میزد
آتش به همه زمانه میزد
آرام نمیگرفت یک جای
میسوخت مگر بر آتشاش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمهگاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمهگاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجایاند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی میراند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
میرفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بیزبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
میگفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#168
Posted: 10 Apr 2012 11:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« عاشق شدن جوانی از ثقیف به لیلی و نکاح کردن آن دو »
گوهر کش این علاقهٔ در
ز آن در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
و آن حجلگی عماری راز،
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حداگری فسون خواند
هر کعبهٔ روی به قصد منزل
میراند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشیدرخی قمر جبینی
در خاتم مهتریش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
با محمل او مقابل افتاد
ز آنجا هوسیش در دل افتاد
بر پردهٔ محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده بدید آفتابی
بل کز رخش آفتاب، تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
چشمش به نگاه جادوانه
نیرنگ و فریب جاودانه
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهیاش ز جان آگاه
شد ملک دلش شکاری عشق
وافتاد ز زخم کاری عشق
هر چند که مرد چاره داند،
کی چارهٔ کار خود تواند؟
دورست زبه پیش دانشاندیش
از کارد، تراش دستهٔ خویش
آورد به دست کاردانی
افسونسخنی فسانهخوانی
پیش پدر ویاش فرستاد
دعویها کرد و وعدهها داد
گفتا: «به نسب بزرگوارم!
چون تو نسب بزرگ دارم!
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز،
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله،
هر چیز طلب کنی، بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
داماد نیام تو را و فرزند،
هستم به قبول بندگی، بند»
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمهٔ پاک، چاشنیگیر
آن تازهجوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که: «جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده!»
رفت و طلبید مادرش را
آن قدر شناس گوهرش را
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که: «مناسب است و لایق،
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش،
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی،
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه،
از گفت و شنید این فسانه،
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه چو زلف خود برآشفت
از شعلهٔ این غماش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
نی تاب خلاف رای مادر
بیرونشدن از رضای مادر،
نیطاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
نگشاد دهن به چاره کوشی
گفتند: رضاست این خموشی!
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
خلقی همه شاد، غیر لیلی
خندان به مراد، غیر لیلی
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاد لؤلؤ تر
وآن تشنهجگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین!
زین تازه رطب صبور بنشین!
خوش نیست ز پاشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی!
آن کس که فگار خار اویام
دلخسته در انتظار اویام،
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد،
در بادیه از من است دل تنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ،
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند،
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل،
یک بار ندیده سیر، رویم
گامی نزده دلیر، سویم
راضیست به سایهای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
ز آن سایه نکردماش سرافراز
وین پر سوی او نکرده پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری در آورم سر؟
وز وصل کسی دگر خورم بر؟
مغرور مشو به حشمت خویش!
میدار نگاه، عزت خویش!
سوگند به صنع صانع پاک!
اعجوبهنگار تختهٔ خاک،
کهت بار دگر اگر ببینم
دست آورده در آستینم،
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد»
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید از آن لب شکر خند،
دانست که پای سعی کندست
وآن ناقهٔ بیزمام تندست
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دلافگار،
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحتهای محنتانگیز،
بیخ املیش کنده میشد
صد ره میمرد و زنده میشد
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایهٔ روزگارش این بود
و آن روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان هم این برد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#169
Posted: 10 Apr 2012 11:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را »
طبال سرای این عروسی
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازهتر شد
وآن باغ که کاشت تازهبر شد
شخصی دیدش که خاک میبیخت
وآخر بر فرق خاک میریخت
گفتا: «پی چیست خاکبیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوششمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زندهجانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لامالفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دورویاند
مغرور شده به رنگ و بویاند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیمبسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
میکوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینهها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
میرفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
میرفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#170
Posted: 10 Apr 2012 11:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نوشتن لیلی به مجنون »
آن بانوی حجلهٔ نکویی
و آن بانوی کاخ خوبرویی
چو گوهر سلک دیگری شد
آسایش تاج سروری شد،
پیوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خویش منفعل بود
تدبیر نیافت غیر ازین هیچ
کن قصهٔ درد پیچ در پیچ
تحریر کند به خون دیده
از خامهٔ هر مژه چکیده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوی مجنون
این داعیه چون به خاطر آورد
آن نامهٔ سینهسوز را کرد
آغاز به نام ایزد پاک
تسکین ده بیدلان غمناک
دیباچهٔ نامه چون رقم زد،
از صورت حال خویش دم زد
کای رفته ز همدمان سوی دشت!
همراه تو نی جز آهوی دشت!
از ما کرده کناره چونی؟
افتاده به خار و خاره چونی؟
شبها کف پای تو که بیند؟
خار از کف پای تو که چیند؟
خوانت که نهد به چاشت یا شام؟
همخوان تو کیست جز دد و دام؟
با اینهمه شکر کن! که باری
نبود چو منات به سینه باری
دوران چو گلام به ناز پرورد
وز خار ستیزه غنچهام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاری نه به اختیار من بود
از مادر و از پدر شد این کار
ز ایشان به دلم خلید این خار
هر کس که چو گل رخ تو دیدهست
یا بوی تو از صبا شنیدهست،
کی دیده به هر کسی کند باز؟
با صحبت هر خسی کند ساز؟
همخوابهٔ من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
گشته ز من خراب، مهجور
قانع به نگاهی، آن هم از دور
زین غم، روزش شبیست تاریک
زین رنج، تنش چو موی باریک
وز کشمکش غماش ز هر سوی
نزدیک گسستن است آن موی
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه برافتد از میانه
تا روی تو بیحجاب بینم
خورشید تو بیسحاب بینم
نامه که شد از حجاب، بنیاد
آخر چو به بینقابی افتاد،
زد خاتم مهر، اختتامش
از حلقهٔ میم، والسلامش
قاصد جویان ز خیمه برخاست
قد کرد پی برونشدن راست
بودش خیمه به مرغزاری
نزدیک به خیمه، چشمهساری
بنشست ولی نه از خود آگاه
بنهاد چو چشمه چشم بر راه
ناگاه بدید کز غباری
آمد بیرون، شترسواری
دامن ز غبار ره برافشاند
اشتر به کنار چشمه خواباند
لیلی گفتش که:«از کجایی؟
کید ز تو بوی آشنایی!»
گفتا که: «ز خاک پاک نجدم
کحل بصرست خاک نجدم»
لیلی گفتا که:«تلخکامی،
مجنون لقبی و قیس نامی
سرگشته در آن دیار گردد
غمدیده و سوگوار گردد
هیچات به وی آشناییای هست؟
امکان زبانگشاییای هست؟»
گفتا: «بلی آشنای اویام
سر در کنف وفای اویام
هر جا باشم دعاش گویم
تسکین دل از خداش جویم»
لیلی گفتا که: «در چه کارست؟»
گفتا که:«ز درد عشق زارست!
همواره ز مردمان رمیده
با وحش رمیده آرمیده»
لیلی گفتا که:«ای خردمند!
دانی که به عشق کیست دربند؟»
گفتا:« آری، به یاد لیلی
هر دم راند ز دیده سیلی»
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
گفتا که: «منم مراد جانش
و آن نام من است بر زبانش
جانم به فدات! اگر توانی
کز من خبری به وی رسانی،
آیین وفا گری کنی ساز
و آری سوی من جواب آن باز،
دردی ببری و داغی آری
شمعی ببری، چراغی آری»
برخاست به پای، آن جوانمرد
کای مجنون را دل از تو پردرد!
منت دارم، به جان بکوشم
کالای تو را به جان فروشم
شد لیلی را درون ز غم شاد
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
پیچید در آن به آرزویی
برگ کاهی و تار مویی
یعنی: ز آن روز کز تو فردم،
چون مو زارم، چو کاه زردم!
چون نامهبر آن گرفت، برجست
بر ناقهٔ رهنورد بنشست
شد راحلهتاز راه مجنون
مایل به قرارگاه مجنون
آنجا چو رسید بیکم و کاست
بسیار دوید از چپ و راست
دیدش که چو مستی اوفتاده
دستور خرد به باد داده
در خواب نه، لیک چشم بسته
بیدار، ولی ز خویش رسته
از گردش ماه و مهر بیرون
وز دایرهٔ سپهر بیرون
مستغرق بحر عشق گشته
وز هر چه نه عشق در گذشته
قاصد هرچند حیله انگیخت
تا بو که به وی تواند آمیخت
آن حیله نداشت هیچ سودش
از بانگ بلند آزمودش
برداشت چو حادیان نوایی
در کوه فکند ازآن صدایی
لیلی گویان حدا همی کرد
و آن دلشده را ندا همی کرد
کرد آن اثری در او سرانجام
و آمد به خود از سماع آن نام
گفتا:«تو کهای و این چه نام است؟
زین نام مراد تو کدام است؟»
گفتا که: «منم رسول لیلی
خاص نظر قبول لیلی»
گفتا که: «ره ادب نجسته
وز مشک و گلاب لب نشسته،
هر دم به زبان چه آری این نام؟
گستاخ، چرا شماری این نام؟»
زد لاف که:« من زبان اویام
گویا شده ترجمان اویام
خیزان، بستان! که نامهٔ اوست
یک رشحه ز نوک خامهٔ اوست»
مجنون چو شنید نام نامه
پا ساخت ز فرق سر چو خامه
چون بر سر نامه نام او دید،
بوسید و به چشم خویش مالید
افتاد ز عقل و هوش رفته
خاصیت چشم و گوش رفته
آمد چو ز بیخودی به خود باز
این نغمهٔ شوق کرد آغاز
کاین نامه که غنچهٔ مرادست
زو در دل تنگ صد گشادست
حرزیست به بازوی ارادت
مرقوم به خامهٔ سعادت
تعویذ دل رمیدگان است
تومار بلا کشیدگان است
وآن دم که گشاد نامه را سر،
سر برزد از او نوای دیگر
کاین نامه نه نامه، نوبهاریست
وز باغ امل بنفشهزاری ست
دلکش رقمیست نورسیده
بر صفحهٔ آرزو کشیده
صفهاست کشیده عنبرین مور
ره ساخته بر زمین کافور
هر موری از آن به سوی خانه
برده دل بیدلان چو دانه
ز آن نامهٔ دلنواز هر حرف
بود از می ذوق و حال یک ظرف
هر جرعهٔ می کز آن بخوردی
از جا جستی و رقص کردی
از خواندن نامه چون بپرداخت
در گردن جان حمایلاش ساخت
قاصد چو بدید آن به پا خاست
زو کرد جواب نامه درخواست
مجنون چو به نامه در، قلم زد
در اول نامه این رقم زد:
«دیباچهٔ نامهٔ امانی
عنوان صحیفهٔ معانی
جز نام مسببی نشاید
کز وی در هر سبب گشاید
مطلقگردان دست تقدیر
زنجیریساز پای تدبیر
آن را که به وصل چاره سازد،
سر برتر از آسمان فرازد
و آن را که ز هجر سینه سوزد،
صد شعله به خرمنش فروزد»
چون بست زبان ازین سرآغاز
گشت از دل ریش رازپرداز
کاین هست صحیفهٔ نیازی
ز آزرده دلی به دلنوازی
آن دم که رسید نامهٔ تو
پر عطر وفا ز خامهٔ تو
بر دیدهٔ خونفشان نهادم
در سینه به جای جان نهادم
هر حرف وفا ز وی که خواندم
از دیده سرشک خون فشاندم
در وی سخنان نوشته بودی
صد تخم فریب کشته بودی
غمخواری من بسی نمودی
غمهای مرا بسی فزودی
گیرم که تو دوری از کم و کاست
نید به زبان تو بجز راست،
مسکین عاشق چو بدگمان است
هر لحظه اسیر صد گمان است
هر شبهه به پیش او دلیلیست
هر پشهٔ مرده زنده پیلیست
مرغی که به بام یار بیند
کو دانه ز بام یار چیند،
ز آن مرغ به خاطرش غباریست
کز غیر به دوست نامه آریست
گفتی که: به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار بر کنارم!
این درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام؟
گفتی که: ز درد پایمال است
وز غصه به معرض زوال است
خواهد ز میانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن!
گر او برود تو را چه کم، یار؟
کالای تو را چه کم خریدار؟
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم از آن همین منم، بس!
آن را که تو دوست داری، ای دوست!
گر دوست ندارمش نه نیکوست
با هر که تو دوستدار اویی
از من نسزد بجز نکویی
عاشق که برای دوست کاهد
آن به که رضای دوست خواهد
از خواهش خویش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
هر چند که من نه از تو شادم،
یک بار ندادهای مرادم،
خاطر ز زمانه شاد بادت!
گیتی همه بر مراد بادت!
دمسازی دوستان تو را باد!
ور من میرم تو را بقا باد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....