ارسالها: 6216
#171
Posted: 10 Apr 2012 11:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی »
نیرنگزن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبهٔ بینظیر منظر
چون صورت چین بدیعپیکر
با شوهر خود چو سرکشی کرد،
پاداش خوشیش ناخوشی کرد،
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل، بلای جان او شد
سوداندیشی، زیان او شد
میبود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد و، بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
در بودن، درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
لیلی که ز درد و داغ مجنون
میداشت دلی چو غنچه پر خون،
از مردن شو، بهانه برساخت
وز خون، دل خویشتن بپرداخت
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عدهداری
عشقش به درون نه داشت خانه،
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز، گریه و آه
میکرد و زبان خلق کوتاه!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#172
Posted: 10 Apr 2012 11:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« شکستن لیلی کاسهٔ مجنون را و رقص کردن وی از ذوق آن »
چون یک چندی بر این برآمد
دودش ز دل حزین برآمد
بگرفت به کف شکستهجامی
میزد به حریم دوست گامی
آن دلشده چون رسید آنجا،
صد دلشده بیش دید آنجا
بر دست گرفته کاسه یا جام
در یوزهگرش ز خوان انعام
هر کس ز کف چنان حبیبی
مییافت به قدر خود نصیبی
مجنون از دور چون بدیدش
عقل از سر و، جان ز تن رمیدش
چون نوبت وی رسید، بیخویش
آورد او نیز جام خود پیش
لیلی وی را چو دید و بشناخت
کارش نه چو کار دیگران ساخت
ناداده نصیب از آن طعاماش
کفلیز زد و شکست جامش
مجنون چو شکست جام خود دید
گویا که جهان به کام خود دید
آهنگ سماع آن شکستاش
چون راه سماع ساخت مستاش
میبود بر آن سماع، رقاص
میزد با خود ترانهای خاص
کالعیش! که کام شد میسر!
عیشی به تمام شد میسر!
همچون دگران نداد کامم
وز سنگ ستم شکست جامم
با من نظریش هست تنها
ز آن جام مرا شکست تنها
صد سر فدی شکست او باد!
جانها شده مزد دست او باد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#173
Posted: 10 Apr 2012 11:48
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در انتظار لیلی ایستادن مجنون و آشیان کردن مرغ بر سر وی »
رامشگر این ترانهٔ خوش
دستان زن این سرود دلکش
بر عود سخن چنین کشد تار
کن مانده به چنگ غم گرفتار،
روزی به هوای نیمروزی
از تاب حرارت تموزی،
ره برده به خیمهٔ ذلیلان
یعنی که به سایهٔ مغیلان
برساخت از آن نظاره گاهی
میکرد به هر طرف نگاهی
ناگاه بدید قومی از دور
ز ایشان در و دشت گشته معمور
کردند به یک زمان در آن جای
صد خیمه و بارگاه بر پای
ز آن خیمه گهاش نمود ناگاه
با جمع ستارگان یکی ماه
کز خیمه هوای گشت کردند
ز آن مرحله رو به دشت کردند
آن دم که به پیش هم رسیدند
یکدیگر را تمام دیدند
مسکین مجنون چه دید؟ لیلی!
با او ز زنان قوم خیلی
چشمش چو بر آن سهیقد افتاد
بیخود برجست و بیخود افتاد
شد کالبدش ز هوش خالی
لیلی به سرش دوید حالی
بنهاد سرش به زانوی خویش
خونابه فشان ز سینهٔ ریش
ز آن خواب خوش از گلابریزی
زود آوردش به خواب خیزی
دیدند جمال یکدگر را
بردند ملال یکدگر را
هر راز کهن که بود گفتند
هر در سخن که بود سفتند
در وقت وداع کاندرین باغ
کس سوختهدل مباد ازین داغ
مجنون گفتا که:«ای دلافروز!
کامروز میان صد غم و سوز
بگذاشتی اندر این زمینام،
من بعد کی و کجات بینم؟»
گفتا که: «به وقت بازگشتن
خواهم هم ازین زمین گذشتن
گر زآنکه درین مقام باشی،
از دیدن من به کام باشی»
این رفت ز جای و او به جا ماند
چون مردهتنی ز جان جدا ماند
بر موجب وعدهای که بشنید
از منزل خویشتن نجنبید
در حیرت عشق آن دلارای
ننشست درختوار از پای
میبود ستاده چون درختی
مرغان به سرش نشسته لختی
یکجا چو درخت پاش محکم
مو رفته چو شاخههاش در هم
عهدی چو گذشت در میانه
مرغی به سرش گرفت خانه
مویش چو بتان مشکبرقع
از گوهر بیضه شد مرصع
برخاست ز بیضهها به پرواز
مرغان سرود عشق پرداز
یکچند براین نسق چو بگذشت
لیلی به دیار خویش برگشت
آمد چو به آن خجستهمنزل
وز ناقه فروگرفت محمل،
آمد به سر رمیده مجنون
دیدش ز حساب عقل بیرون
هر چند نهفته دادش آواز
نمد به وجود خویشتن باز
زد بانگ بلند کای وفا کیش!
بنگر به وفا سرشتهٔ خویش!
گفتا :«تو کهای و از کجایی؟
بیهوده به سوی من چه آیی؟
گفتا که: «منم مراد جانت!
کام دل و رونق روانت!
یعنی لیلی که مست اویی
اینجا شده پایبست اویی»
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز
در من زده آتشی جهانسوز
برد از نظرم غبار صورت
دیگر نشوم شکار صورت!
عشقام کشتی به موج خون راند
معشوقی و عاشقی برون ماند
لیلی چو شنید این سخنها
از صبر و قرار ماند تنها
دانست یقین، که حال او چیست
بنشست و به هایهای بگریست
گفت: «ای دل و دین ز دست داده!
در ورطهٔ عشق ما فتاده!
نادیده ز خوان ما نوایی!
افتاده به جاودانبلایی!
مشکل که دگر به هم نشینیم
وز دور جمال هم ببینیم»
این گفت و ره وثاق برداشت
ماتم گری فراق برداشت
از سینه به ناله درد میرفت
میرفت و به آب دیده میگفت:
«دردا! که فلک ستیزه کارست
سرچشمهٔ عیش، ناگوارست
ما خوش خاطر دو یار بودیم
دور از غم روزگار بودیم
از دست خسان ز پا فتادیم
وز یکدیگر جدا فتادیم
او دور از من، به مرگ نزدیک
من دور از وی، چو موی باریک
او، کرده به وادی عدم روی
من، کرده به تنگنای غم خوی
او، بر شرف هلاک، بی من
افتاده به خون و خاک، بی من
من، درصدد زوال، بی او
ناچیزتر از خیال، بی او
امروز بریدم از وی امید
دل بنهادم به هجر جاوید»
این گفت و شکسته دل ز منزل
بر نیت کوچ، بست محمل
مجنون هم ازین نشیمن درد
منزل به نشیمن دگر کرد
چون وعدهٔ دوست را به سر برد
بار خود از آن زمین به در برد
برخاست چنانکه بود از آغاز
با گور و گوزن گشت دمساز
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#174
Posted: 11 Apr 2012 19:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مرگ مجنون »
طغراکش این فراقنامه
این رشحه برون دهد ز خامه
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خردهٔابی
سرزد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که: یک دو روز بیش است،
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده کسی ز وی نشانی
نی نیز شنیده داستانی!
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
چون یک دو سه روز جستجو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهوکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز درد فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینهٔ آهو آهخیزان
وز چشم گوزن اشکریزان
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید ز انگشت
کوخ! که ز داغ عشق مردم!
بر بستر هجر جان سپردم!
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
یک زنده، غذا چو من نخورده
یک مرده، به روز من نمرده
بشکست شب صبوریام پشت
و ایام به تیغ دوریام کشت
کس کشتهٔ بیدیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
شد شیشهٔ چرخ بر دلم تنگ
زد شیشهٔ زندگیم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دل ریش
این شیشهٔ ریزهریزه چون نیش
چون اهل حی این خبر شنیدند
بر خود همه جامهها دریدند
از فرق عمامهها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون، برون ز حیله
گشتند روان به جای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
هر کس ره ماتمی دگر زد
بر دل رقم غمی دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانیش
وین کرد فغان ز ناتوانیش
آن گفت ز طبع نکتهزایاش
وین گفت ز نظم جانفزایاش
ز آن شور و شغب چو بازماندند
چون مه به عماریاش نشاندند
همخوابهٔ مرده را ز یاری
با او کردند همعماری
اظهار بزرگواریاش را
عامرنسبان عماریاش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که مینهادند
صد چشمه ز چشم میگشادند
در هر قدمی که میبریدند
صد ناله ز درد میکشیدند
از دجلهٔ چشمشان به هر میل
شط بر شط بود، نیل در نیل
آهسته همیزدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمهٔ درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان،
خونابهٔ غم کشیدگاناش
شستند به آب دیدگاناش
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
و آن دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز دور چرخ ناساز،
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد، دور
آری، عاشق که پاکبازست،
عشقش نه ز عالم مجازست
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در، نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
ز آن گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست، صد یافت
روی همه، در حظیرهاش بود
چشم همه، بر ذخیرهاش بود
شد روضهٔ جان، حظیرهٔ او
رضوان ابد، ذخیرهٔ او
آرند که صوفیای صفا کیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صواب مدارا
گفت: «ای شده از خرابی حال،
بر نقش مجاز، فتنه سی سال!
چون کرد اجل نبرد با تو،
معشوق ازل چه کرد با تو؟»
گفتا: «به سرای عزتام خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت: ای به بساط عشق گستاخ!
شرمات نمد که چون درین کاخ،
خوردی می ما ز جام لیلی،
خواندی ما را به نام لیلی؟
بر من چو در عتاب بگشود
با من بجز این عتاب ننمود»
جامی! بنگر! کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از زخم ازل، شکستهجامیست
گرداگردش نوشته نامیست
در صاحب نام، کن نشان گم!
در هستی وی، شو از جهان گم!
تا بازرهی ز هستی خویش
وز ظلمت خودپرستی خویش
جایی برسی کز آن گذر نیست
جز بیخبری از آن خبر نیست
با تو ز جهان بینشانی
گفتیم نشان، دگر تو دانی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#175
Posted: 11 Apr 2012 19:54
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« وصف خزان و مرگ لیلی »
لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بیوسمه گذاشت، ابروان را
بیشانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحتاش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تبلرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمنزاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاکچادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتیام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمتام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدیم!
کنست علامت شهیدیم
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیرهگاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانهایم از پی
گردون که به عشوه جانستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشهای نشینیم
زین مزرعه خوشهای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بیبرگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برونسرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#176
Posted: 11 Apr 2012 19:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب »
هر چند چو بحر تلخکامی،
این کار تو را بس است، جامی!
کز موج معانیات ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
مرهمنه داغ دلفگاران
تسکینده درد بیقراران
شیرین شکریست نورسیده
از نیشکر قلم چکیده
شعری که ز خاطر خردمند
زاید، به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ارچه زشت است
در چشم پدر نکوسرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک!
ز آن کرده عروس طبع را دوک!
میکن ز آن نوک، خوشنویسی!
ز آن دوک ز مشک رشتهریسی!
میزن رقمی به لوح انصاف!
دراعهٔ عیب پوش میباف!
چون شعر نکو بود، خط نیک
باشد مدد نکوییاش، لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیدهٔ عیبجوی، معیوب
حرفی که به خط بدنویسی،
در وی همه عیب خود نویسی
در خوبی خط اگر نکوشی،
از بهر خدا ز تیزهوشی،
حرفی که نهی، به راستی نه!
کز هر هنری است راستی به
و آن دم که نویسیاش، سراسر
با نسخهٔ راست کن برابر!
چون خود کردی فساد از آغاز،
اصلاح به دیگران مینداز!
کوتاهی این بلندبنیاد،
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ور تو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرتاندیش
در طول چهار مه، کم و بیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد، فیروز
هر چند که قدر این تهیدست
زین نظم شکستهبسته بشکست،
زو حقهٔ چرخ، درج در باد!
ز آوازهٔ او زمانه پر باد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#178
Posted: 11 Apr 2012 20:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سرآغاز »
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی،
که هستیده و هست و هستی تویی
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس،
تو را چون شناسم من ناشناس؟
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست
نگویم که نامت هزار و یکی است
که با آن هزاران هزار اندکی است
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگیها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو میآید این کار و بس!
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار، اختیار!
چو سررشتهٔ کار در دست توست
کننده، به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
یکی جوی جامی! دو جویی مکن!
به میدان وحدت دوگویی مکن!
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#179
Posted: 11 Apr 2012 20:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در نصیحت نفس مفلس »
دلا دیدهٔ دوربین برگشای!
درین دیر دیرینهٔ دیرپای
ببین غور دور شباروزیاش!
به خورشید و مه، عالم افروزیاش!
شب و روز او چون دو یغماییاند
دو پیمانهٔ عمر پیماییاند
دو طرار هشیار و، تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمیگویم انکار کن،
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#180
Posted: 11 Apr 2012 20:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« گفتار در فضایل سخن و سخنوری »
سخن ز آسمانها فرود آمدهست
بر اقلیم جانها فرود آمدهست
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
سخن مایهٔ سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
زدم عمری از بیمثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگیها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چارهجوی
کنون کردهام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنویهای پیران کار
که ماندهست از آن رفتگان یادگار،
اگرچه روانبخش و جانپرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیفام فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامهام
که نبود سیهرویی نامهام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....