ارسالها: 6216
#181
Posted: 11 Apr 2012 20:23
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آغاز داستان »
شناسای تاریخهای کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#182
Posted: 11 Apr 2012 20:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نزدیک شدن مرگ فیلقوس و به حضور خواستن اسکندر »
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهرهناک،
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه!
سر دینپرستان دانش پژوه!
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا، زود همراه شاگرد خویش!
پذیرندهٔ کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
ارسطو چو زین قصه آگاه شد،
به آن قبلهٔ ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیدهباز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهدهٔ قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک، چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاحآوران سپاهش شدند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#183
Posted: 11 Apr 2012 20:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مرگ فیلقوس و پادشاهی اسکندر »
چنین گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فیلقوس
سکند برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغدلان در فکند
که: «ای واقفان از معاد و معاش!
که هستیم با یکدگر خواجهتاش
سفر کرد ازین ملک، شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما
نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او داروگیر
ندارم ز کس پایهٔ برتری،
که باشد مرا وایهٔ سروری
بجویید از بهر خود مهتری!
کرمپروری معدلت گستری!»
سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش
که: «شاها! سر و سرور ما تویی!
ز شاهان مه و مهتر ما تویی!»
وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج، بر تخت شاهی نشست
زبان را به تحسین مردم گشاد
که:«نقد حیات از شما کم مباد!
امیدم چنانست از کردگار
کز آن گونه کز شاهیام ساخت کار،
ز الهام عدلم کند بهرهمند
نیفتد بجز عدل هیچام پسند!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#184
Posted: 11 Apr 2012 20:43
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خردنامهٔ ارسطو »
دبیر خردمند دانشپژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#185
Posted: 11 Apr 2012 20:47
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خردنامهٔ افلاطون »
فلاطون که فر الهیش بود
ز دانش به دل گنج شاهیش بود،
گشاد از دل و جان یزدانشناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
که: «ای اولین تخم این کشتزار!
پسین میوهٔ باغ هفت و چهار!
به پای فراست بر آگرد خویش!
به چشم کیاست ببین کرد خویش!
به کوی وفا سست اساسی مکن!
ببین نعمت و ناسپاسی مکن!
به نعمت رسیدی، مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمترسان
ز بس میرسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
مکن اینهمه فکر دور و دراز!
پی آنچه نبود به آنات نیاز
متاعی است دنیا، پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع!
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بتپرستان گذار!
به عبرت ز پیشینیان یاد کن!
دل از یاد پیشینیان شاد کن!
مکن همنشینی به هر بدسرشت!
که گیرد ازو طبع تو خوی زشت
چو دشمن به دست تو گردد اسیر،
از او سایهٔ دوستی وامگیر!
شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش!
چو دانستی، آنگاه در کار کوش!
به هر کس ره آشنایی مپوی!
ز هر آشنا روشنایی مجوی!
مگو، تا نپرسد ز تو نکتهجوی!
چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد!
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد حجتاش راست کرد؟»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#186
Posted: 11 Apr 2012 20:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خردنامهٔ سقراط »
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمتزدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینهورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلقاش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایهای
که در خورد آن نبودش مایهای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشهای
که باشد حریف ادبپیشهای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبانات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمتاندوزیات
سلوک عمل گر شود روزیات،
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمتاندیشگان»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#187
Posted: 11 Apr 2012 22:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خردنامهٔ بقراط »
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
ز هر تار حکمت که او تافتهست
دو صد خرقهٔ تن رفو یافتهست
بنه گوش را دل به فهم سلیم!
بدان نکتههایی که گفت این حکیم!
چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!
کششهای حاجت ز خود دور کن!
ز بیحاجتی سینه پر نور کن!
تهیدست با ایمنی خفته جفت،
به از مالداری که ایمن نخفت
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان!
همه تن به شکرانهاش شو زبان!
نبیند یکی حال، یزدان شناس
که واجب نباشد بر آناش سپاس
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
مبر چیزها را برون ز اعتدال!
مکن تارک طبع را پایمال!
گر آبت زلال است و نقلت شکر،
به اندازه نوش و به اندازه خور!
فراش ار حریرست و همخوابه حور،
منه پای بیرون ز خیرالامور
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#188
Posted: 11 Apr 2012 22:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خردنامهٔ فیثاغورس »
چنین است در سفرهای قدیم
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهرریز ازین راز کرد
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!
گشا یک نفس گوش حکمتنیوش!
چو گشتی شناسای یزدان پاک،
کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟
نگهدار خود را ز هر کار زشت!
که نید ز پاکان نیکوسرشت
اگر لب گشایی، به حکمت گشای!
مشو همچو بیحکمتان ژاژخای!
چو بندد شب تیره مشکیننقاب
از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،
زمانی چراغ خرد برفروز!
ببین در فروغش عملهای روز!
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا گامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافی کن آن را به عجز و نیاز!
به آمرزش از ایزد کارساز
چو باشد دو صد حاجتات با خدای،
بر ارباب حاجت مزن پشت پای!
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمون،
مشو غرهٔ حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خویاش همه ناخوش است
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!
که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#189
Posted: 11 Apr 2012 22:14
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« داستان جهانگیری اسکندر »
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین میدهد از سکندر نشان
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
بدان تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان، صبحوار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینهٔ مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
وز او کین خود بیمدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تایید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد، علم زد به مشرق زمین
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغربزمین بازگشت
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
شد این چاردیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
صنمخانهها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
فرو شست یکبارگی لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
بسان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یاجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب
همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکهاش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند
وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بودهاند
به تدبیر در، محرمش بودهاند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمتاندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیاش
گشادی ز تدبیر خود دادیاش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#190
Posted: 11 Apr 2012 22:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« خردنامهٔ اسکندر »
سکندر که گنجینهٔ راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شبفروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمتشنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهرهمند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبانور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمانپذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنهدان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم میشمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....