ارسالها: 6216
#11
Posted: 2 Apr 2012 06:09
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در مذمت شعرای روزگار »
«شعر در نفس خویشتن بد نیست»
پیش اهل دل این سخن رد نیست
«نالهٔ من ز خست شرکاست»
تن چو نالام ز شر ایشان کاست
پیش از این فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر، از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
شاعری گرچه دلپذیرم نیست
طرفه حالی کز آن گزیرم نیست
میکنم عیب شعر و، میگویم!
میزنم طعن مشک و، میبویم!
طعنه بر شعر، هم به شعر زنم
قیمت و قدر آن ، بدو شکنم
چکنم؟ در سرشت من اینست!
وز ازل سرنوشت من اینست!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 2 Apr 2012 06:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان »
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#13
Posted: 2 Apr 2012 06:12
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در بیان عشق و رهایی از خودپرستی »
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#14
Posted: 2 Apr 2012 06:13
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۱۰ »
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 2 Apr 2012 06:17
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلةالذهب »
چون شد این اعتقادنامه درست
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشتهٔ خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
این مسلسل سخن که میخوانی
هم از آن سلسلهست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
میزند جوش، عشقام از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق،
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 2 Apr 2012 06:17
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« از دفتر دوم سلسلةالذهب در خلق اسماء باری و پیداش عشق »
بشنو، ای گوش بر فسانهٔ عشق!
از صریر قلم ترانهٔ عشق!
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصهٔ عشق میکند تقریر
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچناناش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 2 Apr 2012 06:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تمثیل »
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی به غیر آن نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید، هم در حضیض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن
متکاون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطرهها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کفزنان، خروشکنان
تافت یکسر به سوی بحر، عنان
چون به دریا رسید، کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر، تمام
قطره این را چو دید، نتوانست
کردن انکار دیده و، دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیدهٔ جمله مانده بر یک جاست
لیکن اندر نظر تفاوتهاست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 2 Apr 2012 06:19
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند »
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایهبانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویاش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردیای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 2 Apr 2012 06:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« قصهٔ عتیبه و ریا »
معتمر نام، مهتری ز عرب
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 2 Apr 2012 06:21
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن معتمر و عتیبه به جستجوی ریا »
خسرو صبح چو علم برزد
لشکر شام را به هم برزد
هر دو کردند از آن حرم بشتاب
چارهجو رو به مسجد احزاب
تا به پیشین، قدم بیفشردند
در طلب روز را به سربردند
ناگه از ره نسیم یار رسید
آن گروه زن آمدند پدید
لیک مقصود کار همره نی
خیل انجم رسید و آن مه نی
با عتیبه سخنگزار شدند
قصهپرداز آن نگار شدند
که: «برون برد رخت ازین منزل
راند تا منزل دگر، محمل
روی خورشید قرب، غیم گرفت
راه حی بنی سلیم گرفت
گرچه بار رحیل ازین جا بست
طالب وصل توست هر جا هست
چون سمن تازه و چون گل بویاست
نام او از معطری ریاست»
نام ریا چو آمدش در گوش
از سرش عقل رفت و از دل هوش
پرده از چهرهٔ حیا برداشت
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
کای دریغا! که یار محمل بست
بار دل پشت صبر را بشکست
آمدم بر امید دیدارش
تافت از من زمانه رخسارش
معتمر گفت با وی از دل پاک
کای عتیبه، مباش اندهناک!
کنچه دارم از ملک و مال به کف
گرچه اسباب حشمت است و شرف
همه صرف تو میکنم امروز
تا شوی بر مراد خود فیروز
دست او را گرفت مشفقوار
برد یکسر به مجلس انصار
گفت بعد از سلام با ایشان
کای به ملک صفا وفا کیشان!
این جوان کیست در میان شما؟
چیست در حق او گمان شما؟
همه گفتند: «با جمال نسب
هست شمعی ز دودمان عرب»
گفت کاو را بلایی افتادهست
در کمند هوایی افتادهست
چشم میدارم از شما یاری
و از سر مرحمت مددگاری
بهر مطلوبش اختیار سفر
بر دیار بنیسلیم گذر
همه سمعا و طاعة گویان
معتمر را به جان رضا جویان
بر نجیباشتران سوار شدند
متوجه بدان دیار شدند
میبریدند کوه و صحرا را
پرس پرسان دیار ریا را
تا به منزلگهش پی آوردند
پدرش را از آن خبر کردند
کردشان شاد و خرم استقبال
با کسان گفت تا به استعجال
فرشهای نفیس افگندند
نطعهای عجب پراگندند
هر کسی را به جای وی بنشاند
وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
کشت و پخت و کشید پیش، همه
معتمر گفت کای جمال غرب!
همه کار تو در کمال ادب!
نخورد کس ز سفره و خوانت،
تا ز بحر نوال و احسانت
حاجت جمله را روا نکنی
آرزوی همه عطا نکنی!
گفت کای روی صدق، روی شما
چیست از بنده آرزوی شما؟
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت
اختر برج عزت و شرفت
با عتیبه که فخر انصارست
نیککردار و راست گفتارست،
گوهر سلک اتصال شود
رازدار شب وصال شود»
گفت: «تدبیر کار و بار او راست
واندرین کار، اختیار او راست
با وی این را بگویم از آغاز
آنچه گوید، به مجلس آرم باز»
این سخن گفت و از زمین برخاست
غضبآمیز و خشمگین برخاست
چون درآمد به خانه، ریا گفت
کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار
به هوایت کشیدهاند قطار
همه یکدل به دوستداری تو
یکزبان بهر خواستگاری تو»
گفت: «انصاریان کریماناند
در حریم کرم مقیماناند
از برای چه دوستدار مناند؟
وز هوای که خواستگار مناند؟»
گفت: «بهر یگانهای ز کرام
عالی اندر نسب، عتیبه به نام»
گفت « من هم شنیدهام خبرش
نسبتی نیست با کسی دگرش
چون کند وعده در وفا کو شد
وز جفای زمانه نخروشد»
پدرش گفت: «میخورم سوگند
به خدایی که نبودش مانند
که تو را هیچگه به وی ندهم
نقد وصلت به دامنش ننهم
واقفم از فسانهٔ تو و او
وآنچه بوده میانهٔ تو و او»
گفت: «با وی مرا چه بازارست،
که از آن خاطر تو دربارست؟
نه خیالی ز روی من دیدهست
نه گیاهی ز باغ من چیدهست
لیک چون سبق یافت سوگندت
به اجابت نمیکنم بندت
قوم انصار پاک دیناناند
در زمان و زمین امیناناند
بر مقالاتشان مگردان پشت!
رد ایشان مکن به قول درشت!
مکن از منع، کامشان پر زهر!
گر نمیبایدت، گران کن مهر!
نرخ کالا ز حد چون در گذرد
رغبت از جان مشتری ببرد»
گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب
کم فتد نکته اینچنین مرغوب!»
آنگه آمد برون و با ایشان
گفت کای زمرهٔ وفاکیشان!
کرد ریا قبول این پیوند
لیک او گوهریست بیمانند
مهر او، هم به قدر او باید
تا سر او به آن فرو آید
باشد او گوهری جهانافروز
کیست قائم به قیمتش امروز؟»
معتمر گفت: «آن منم، اینک!
هر چه خواهی ضمان منم، اینک!»
خواست چندان زر تمامعیار
که مثاقیل آن رسد به هزار
بعد از آن نیز ده هزار درم
سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم
جامگی صد ز بردهای یمن
صد دیگر از آن فزون به ثمن
نافهها مشک و طلبهها عنبر
عقدهای مرصع از گوهر
معتمر گفت با سه چار نفر
زود کردند بر مدینه گذر
هر چه جستند حاضر آوردند
مجلس عقد منعقد کردند
عقد بستند آن دو مفتون را
شاد کردند آن دو محزون را
بعد چل روز کز نشاط و سرور
حال بگذشتشان بدین دستور
داد اجازت پدر که ریا را
ماه شهر و غزال صحرا را،
به عروسی سوی مدینه برند
وز غریبی ره وطن سپرند
بهر وی خوش عماریای پرداخت
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
با دو صد عز و حشمت و جاهش
کرد سوی مدینه همراهش
هر دو با هم عتیبه و ریا
شاد و خرم شدند رهپیما
معتمر با جماعت انصار
تیز بر کار خویش شکرگزار
که دو عاشق به هم رسانیدند
دل و جانشان ز غم رهانیدند
همه غافل از آن که آخر کار
بر چه خواهد گرفت کار، قرار
ماند چون با مدینه یک فرسنگ
جمعی از رهزنان بیفرهنگ
بر میان تیغ و، در بغل نیزه
وز کمر کرده خنجر آویزه
همه خونینلباس و دزدشعار
همه تیغآزمای و نیزه گذار
غافل از گوشهای کمین کردند
رو در آن قوم پاکدین کردند
چون عتیبه هجوم ایشان دید
غیرت عاشقی در او پیچید
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر
گاه با نیزه، گاه با شمشیر
چند تن را به سینه چاک افگند
چون سگانشان به خون و خاک افگند
آخر از زخم تیغ صاعقهبار
داد آن قوم را چو دیو فرار
لیک نامقبلی ز کین داری
ضربتی زد به سینهاش، کاری
قفسآسا، به تن فتادش چاک
مرغ او کرد رو به عالم پاک
دوستان در خروش و گریه، چو میغ
که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
گوش ریا چو آن خروش شنید،
موکنان بر سر عتیبه دوید
دید نقش زمین، نگارش را
غرق خون، نازنین شکارش را
گشته از چشمهسار سینهٔ تنگ،
خلعت سروش ارغوانی رنگ
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد
چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
چهر بر خون و خاک میمالید
وز دل دردناک مینالید
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد
کآفتاب تو را زوال افتاد؟
سیرم از عمر، بیلقای تو، من
کاشکی بودمی بجای تو، من!
عقل بر عشق من زند خنده
که بمیری تو زار و من زنده
این بگفت و ز جان برآورد آه
رفت با آه، جان او همراه
زندگی بیوی از وفا نشمرد
روی با روی او نهاد و بمرد
ترک هجرانسرای فانی کرد
روی در وصل جاودانی کرد
دوستان از ره وفاداری
برگرفتند نوحه و زاری
لیکن از نوحه، در کشاکش درد
هر چه کردند، هیچ سود نکرد
چون کند طوطی از قفس پرواز
به خروش و فغان نیاید باز
عاقبت لب ز نوحه دربستند
بهر تجهیزشان کمر بستند
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حریر و کتان کفن کردند
در یکی قبرشان وطن کردند
در ته خاک غرق خونابه
تا قیامت شدند همخوابه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....