ارسالها: 6216
#191
Posted: 11 Apr 2012 22:30
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تحفهٔ حقیر فرستادن خاقان چین برای اسکندر »
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازهٔ او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشکرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه، یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفهها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کاین تحفههای حقیر
نمیافتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکتهای خواستهست
که در چشماش آن را بیاراستهست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمتاندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فروخواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی ز آن میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابهٔ شب بود،
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختات دهد یاوری،
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام،
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشکر کشد؟
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند،
نخواهد شدن بیش ازین بهرهمند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستاش ز بن
بگفت: «آنکه رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود»
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
جهان پادشاها! در انصاف کوش!
ز جام عدالت می صاف نوش!
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتیگشای
اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!
وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!
چنان زی! که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،
به نفرینات از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی؟
رعیت به ظلم تو چون عالماند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالماند
به عدل آر رو! تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#192
Posted: 11 Apr 2012 22:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« کاغذ نوشتن مادر اسکندر به وی »
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامهای
خراشید مشحون به غم نامهای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازندهٔ افسر سرکشان
فروزندهٔ طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بندهٔ حق شناس
بر او باد کز حد خود نگذرد
بجز راه اهل خرد نسپرد
خیال بزرگی به خود گو مبند!
که بر خاک خواری فتد خودپسند
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال؟
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
مکن عجب را گو به دل آشیان!
که دین را گزندست و جان را زیان
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جهان کهنه زالی ست زیرکفریب
به زرق و دغا خویش را داده زیب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نیرنگسازیست آهنگ او
نشد خانهای در حریمش به پای
که سیل حوادث نکندش ز جای
بنایی برآورده در چلچله
نگونسار سازد به یک زلزله
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشیمان شد
کند رخنه در سد اسکندری
کند از گل آنگه مرمتگری
در او یک سر موی، تمییز نیست
تفاوت کن چیز و ناچیز نیست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#193
Posted: 11 Apr 2012 22:42
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« گفتگوی اسکندر با حکیمان هند »
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#194
Posted: 11 Apr 2012 22:43
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ظاهر شدن نشانهٔ مرگ بر اسکندر و نامه نوشتن او به مادر »
چنین داد داننده، داد سخن
ز مشکلگشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود،
زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعلهای مذاب
نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختاش بر سر زین زر
ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجاش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن، به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بیخبر
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که: «اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلیده جان غمپرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
«به نام خداوند پست و بلند!
حکیم خردبخش بخردپسند!
هراسندگان را بدو صد امید!
شناسندگان را از او صد نوید!
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داد رخت
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
سفر کرد گرد جهان سالها
ز فتح و ظفر یافت اقبالها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان
نثار ره بانوی بانوان!
چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس
فروزندهٔ کشور روم و روس
نمیگویم او مهربان مادر است،
که از مادری پایهاش برتر است
از او دیدهام کار خود را رواج
وز او گشتهام صاحب تخت و تاج
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
بسی بهر آسانیام رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامهبر
به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریباندری!
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#195
Posted: 4 Jun 2012 06:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« وصیت اسکندر که پس از مرگ دستش را از تابوت بیرون بگذارند »
سکندر چو نامه به مادر نوشت
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قویبازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دستها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 8911
#196
Posted: 4 Jun 2013 13:27
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مرگ اسکندر و پایان داستان »
سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس!
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزماش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بیغم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت، گر چه ماند بسی
چو اسپهبدان بیسکندر شدند
جدا زو، چو تنهای بیسر شدند
بکردند آنچ اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین مینمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
چو دیدند آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
به مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر، امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده میتاختند
به تنهایی آزرده، میتاختند
پس از چندگاهی از آن راه سخت
به اقلیم خویش اوفگندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصهٔ سینهسوز،
شد از شعلهٔ آه، گیتیفروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سرمنزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار،
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد، طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دل ها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش، چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامهها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
که ای مطلع نور اسکندری!
بلندش ز تو پایهٔ سروری
اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!
وگر رفت مه، مهر تابنده باد!
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد، سر نهد
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز، انجام خویش
برون ننهد از حکم حق گام خویش
روان سکندر ز تو شاد باد!
ز روح جنان، روحش آباد باد!
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم،
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که: «ای رازدانان دانش پژوه
گشایندهٔ مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
زدید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکتهٔ دلکشام
نشاندید ز آب سخن، آتشام
ز انفاستان گشت حل، مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
جهان از شما مطرح نور باد!
وز آن نور، چشم بدان دور باد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#197
Posted: 4 Jun 2013 13:29
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ساقی نامه مغنی نامه »
بیا ساقی و، طرح نو درفکن!
گلین خشت از طارم خم شکن!
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت، بر من در گفت و گوی!
بیا مطرب و، عود را ساز ده!
ز تار ویام بر زبان بند نه!
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
بیا ساقی و، زآن می دلپسند
که گردد از او سفله، همت بلند،
فروریز یک جرعه در جام من!
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبام ز رود،
درین کاخ زنگاری افکن خروش!
فروبند از کوس شاهیم گوش!
بیا ساقیا، ساغر می بیار!
فلکوار دور پیاپی بیار!
از آن می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا! عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش!
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
بیا ساقی! آن بادهٔ عیبشوی
که از خم فتاده به دست سبوی،
بده! تا دمی عیبشویی کنیم
درون فارغ از عیبجویی کنیم
بیا مطرب و، پردهای خوش بساز!
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیبها پردهپوش
بیا ساقی! آن جام غفلتزدای
به دل روزن هوشمندی گشای،
بده! تا ز حال خود آگه شویم
به آخرسفر، روی در ره شویم
بیا مطرب و، ناله آغاز کن!
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهلخرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
بیا ساقی! آب چو آذر بیار!
نه می، بلکه کبریت احمر بیار!
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!
که کرد از دلم مرغ آرام، رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگها رخت بندد دروغ
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست!
که کج جز گرفتار خواری مباد!
بجز راست را رستگاری مباد!
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز
که شب را نهد راز بر روی روز،
بده! تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا! همچو دانا حکیم
که میداند از نبض حال سقیم،
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!
بدان، درد پنهان هر سینهریش
بیا ساقیا! درده آن جام خاص!
که سازد مرا یک دم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسام کند متصل
بیا مطربا! در نی افکن خروش!
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبهٔ آن پیام
ازین دوننشیمن به عالیمقام
بیا ساقی! آن می که سیری دهد
درین بیشهام زور شیری دهد
بده! تا درآیم چو شیر ژیان
به هم برزنم کار سود و زیان
بیا مطربا! وز کمان رباب
که از رشتهٔ جان زهش برده تاب
ز هر نغمهٔ زیر، تیری فکن!
به من چوی شکاری نفیری فکن!
بیا ساقیا! بین به دلتنگیام!
ببخش از می لعل یکرنگیام!
چو جام بلور از می لالهگون
برونم برآور به رنگ درون!
بیا مطربا! برکش آهنگ را!
ره صلح کن نوبت جنگ را!
ز ترکیبهای موافقنغم
شود صد مخالف موافق به هم
بیا ساقی! ای یار بیچارگان!
ده آن می! که در چشم میخوارگان
درین زرکش آیینهٔ نقره کوب
از او بد نماید بد و خوب، خوب
بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت
بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!
که هر حرف دشوار و آسان که هست
رساند به گوش من آنسان که هست
بیا ساقی! آن آتشین می بیار!
که سوزد ز ما آنچه نید به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه نیزر بود، سوخته
بیا مطرب و، باد در دم به نی!
که از خرمن هستیام باد وی،
به دور افگند کاه بیگانه را
گذارد پی مرغ جان، دانه را
بیا ساقی! آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را،
بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و، تاب ده گوش عود!
به گوش حریفان رسان این سرود!
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد بجز دختر رز، مباح
بیا ساقیا! در ده آن جام عدل!
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور!
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا! پردهای معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل،
بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم
ز تشویق بیاعتدالی رهیم
بیا ساقیا! آن بلورینهجام
که از روشنی دارد آیینه نام،
بده! تا علیرغم هر خودنما
نماید خرد عیب ما را به ما
بیا مطربا! در نوا موشکاف!
وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!
که تا پرده بر چشم خود گستریم
چو خودبین حریفان به خود بنگریم
بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟
بنه بر کفم مایهٔ بیخودی!
چنان فارغم کن ز ملک و ملک!
که سر در نیارم به چرخ فلک
بیا مطربا! کز غم افسردهام
ز پژمردگی گوییا مردهام
چنان گرم کن در سماعم دماغ!
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
بیا ساقیا! می روانتر بده!
سبک باش و جان گرانتر بده!
به کف باده در ساغر زر، درآی!
چو به دادی، از به به بهتر درآی!
بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست
مکن! کین عجب جانفزا پردهایست
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز
بیا ساقیا! لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته،
بده! تا به اقبال پایندگان
بشوییم دست از نو آیندگان
بیا مطربا! زخمهای برتراش!
رگ چنگ را زین نوا ده خراش!
که سرمایهٔ زندگانی، بسوخت
هر آنکس که باقی به فانی فروخت
بیا ساقیا! ز آن می راو کی
که صید طرب را کند ناو کی
بده! تا درین دام دلناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا! وآن نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن! تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت، گذار
بیا ساقیا! می به کشتی فکن!
کزین موجزن بحر کشتیشکن،
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بیقراریم زاید قرار
بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن!
وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!
که: خوش وقت آن بیسروپا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای!
بیا ساقیا! رطل سنگین بیار!
که سازد سبکبار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان، درنگ آورد
بیا مطربا، بر نی انگشت نه!
ز کارش به انگشت بگشا گره!
ز تو هر گشادش که خواهد فتاد،
نباشد جز آن کارها را گشاد
بیا ساقیا! تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی،
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا! کز نوای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر،
زنیم آتش از آه، هنگامه را
بسوزیم هم خامه، هم نامه را
بیا ساقیا! باده در جام کن!
به رندان لب تشنه انعام کن!
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که این است آیین نیکان و بس
بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از می گساری به است
بیا مطربا! کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ طرب تار باید گسیخت
بیا ساقیا! جام دلکش بیار!
می گرم و روشن چو آتش بیار!
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا! تیز کن چنگ را!
بلندی ده از زخمه آهنگ را!
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم در کشیم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#198
Posted: 4 Jun 2013 13:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پایان کتاب »
عجب اژدهایی ست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنجزای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشاناند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جانپرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پروردهام
به خون دلاش در بر آوردهام
مصیقل شد آیینهسان سینهام
دو عالم مصور در آیینهام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#200
Posted: 4 Jun 2013 17:46
آثار عرفانی جامی
- آثار عرفانی جامی عبارتاند از:
- ۱) نقدالنصوص فی شرح نقش الفصوص در شرح نقش الفصوص ابن عربی .
- ۲) لوایح، که رسالهای است در بیان معارف و معانی عرفان .
- ۳) لوامع (نام کامل آن: لوامع انوارالکشف والشهود علی قلوب ارباب الذوق و الجود) در شرح الفاظ و عبارات و کشف رموز و اشارات قصیده میمیه خمریه ابن فارض و در بیان حالات ارباب عرفان و اصحاب ذوق .
- ۴) شرح قصیده تائیه ابن فارض، که جامی بنا بر اظهار خود، با استفاده از شروح عربی و فارسی آن را به فارسی شرح و در قالب رباعی عرضه کرده است.
- ۵) رساله نائیه یا شرح بیتین مثنوی، به نثر و نظم، در بیان معنای نی و حکایت شکایت وی در مثنوی معنوی .
- ۶) شرح این بیت امیرخسرو دهلوی: «زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد سر/ تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش».
- ۷) سخنان خواجه پارسا یا الحاشیة القدسیّة که شرح سخنان فارسی و عربی خواجه محمد پارساست.
- ۸) اشعَّةُ اللَّمعات، که شرحِ فارسی لمعات عراقی است.
- ۹) رساله شرایط ذکر در شرح یک رباعی عرفانی به زبان فارسی.
- ۱۰) رساله تحقیق مذهب صوفی که به الدرة الفاخرة هم مشهور است و در آن در باره مذاهب صوفیان، متکلمان و حکیمان بحث شده است .
- ۱۱) رسالة فی الوجود که رسالهای است کوچک به زبان عربی در شرح معنای فلسفی و عرفانی وجود.
- ۱۲) شرح مفتاح الغیبِ صدرالدین قونیوی.
- ۱۳) رساله سؤال و جواب هندوستان در پاسخ به برخی سؤالهای علمای هند در مسائل عرفانی.
- ۱۴) نقدالنصوص فی شرح الفصوص در شرح فصوص الحکم ابن عربی به زبان عربی.
- ۱۵) نفحات الانس مِن حضرات القُدْس، به فارسی که بین ماههای محرّم و شعبان ۸۸۳، به خواهش امیرعلیشیر نوائی تألیف شده و در آن شرح زندگی عارفان و اولیا و نیز شاعرانی که در زمره عارفان به شمار میآیند آمده است.
- ۱۶) مناقب شیخ الاسلام خواجه عبداللّه انصاری که آربری انتساب آن را به جامی اثبات و آن را تصحیح و چاپ کرده است.
- جامی در نجوم ، موسیقی ، شعرشناسی، زندگینامه نویسی، دبیری و موضوعات دیگر نیز آثاری دارد.
آثار کلامی و حدیثی جامی
- او همچنین مباحث کلامی و حدیثی و قرآنی را از منظر تصوف و عرفان تحلیل کرده و در آن باب نکتههای فراوانی گفته است.
- از زمره این آثار است:
- ۱) شواهد النبوة لتقویة یقین اهل الفتوة، رسالهای در اثبات نبوت پیامبر اکرم صلّی الله علیه وآله وسلم و شرح سیره آن حضرت.
- ۲) اعتقادنامه یا عقاید که مثنوی کوتاهی است در باب اصول عقاید اسلامی با مشرب عرفانی، که با بیان وحدت وجود آغاز میشود و با ذکر درجات بهشت تمام میگردد.
- ۳) چهل حدیث یا اربعین، حاوی چهل حدیث از پیامبر اکرم همراه با ترجمه آن.
- ۴) رساله مناسک حج و عمره، که مشهور به رساله صغیر حج است و برای صوفیان عصر به زبان فارسی و عربی نوشته شده است.
- ۵) رساله کبیر مناسک حج که در آن بر وفق چهار مذهب اهل سنّت ، مناسک حج شرح و تفسیر شده است، اصل رساله امروزه در دست نیست .
- ۶)رساله تهلیلیه در شرح لااله الااللّه.
نامگذاری دیوانهای شعر جامی
- یکی از مهمترین آثار منظوم جامی، دیوان غزلیات وقصاید اوست.
- وی بیش از پنجاه سال به سرودن شعر غنایی پرداخت و این نوع اشعار خویش را در سه دیوان، البته نه در زمانی واحد، گرد آورد و آنها را به ترتیب مراحل زندگی خود، فاتحة الشباب (آغاز جوانی)، واسطة العقد (مهره میانی گردن بند = جوانی) و خاتمة الحیات (فرجام زندگی) نامید.
- این نام گذاری، در واقع با خواهش امیرعلیشیر نوائی به پیروی از دیوانهای جداگانه امیرخسرو دهلوی صورت گرفته است.
- دیوان اول، اشعار وی را تا ۶۵ سالگی، دیوان دوم، شعرهای ۶۶ تا ۷۵ سالگی و دیوان سوم، شعرهای سه سال آخر عمرش را در بر دارد.
ویژگیهای شعر جامی
- در این دیوانها، بر خلاف شیوه متداول روزگار او، اشعار مدحی وجود ندارد.
- غالب این اشعار از عرفانی تکامل یافته خالی است و خواننده با شاعری مُفْلِق یا رندی عالم سوز مواجه نیست.
- در میان غزلهای او کمتر غزل اجتماعی یا مطلبی که نمودار حقیقت اندیشه و بیان تجربه مستقیم شاعر از جهان و انسان باشد، میتوان یافت.
ویژگی قصیده های جامی
- جامی در قصیده گونههای کوتاهش (بین هشت تا پانزده بیت)، به وصف برخی حوادث عصر، توحید حق، نعت پیامبر و اولیا ، مناجات ، مباحث عرفانی، حکمت و موعظه پرداخته است. برخی از آنها هم جواب نامه هستند.
- از جمله قصیدههای اوست: «شرح ضعف پیری و عیب شیب» که به «قصیده شیبیه» مشهور است، و «رَشْح بال به شرح حال» که در آن جامی به شرح زندگی خود پرداخته است.
- جامی در قطعهها بیشتر به پند و اندرز پرداخته و در بعضی قطعهها حوادث زندگی را با ظرافت و لطف بیان کرده است.
- بعضی قطعههای او نیز خصوصیت حسب حالی دارد و تاریخ واقعههای مهم زندگی هنری شاعر را در بر گرفته است.
ویژگی رباعیات جامی
- مضمون رباعیات او بیشتر عاشقانه و عارفانه است.
- بعضی رباعیهای او نیز به پند و اندرز، حسب حال، و شِکوِه و ظرافت اختصاص یافتهاند.
- انتقادهای اجتماعی و فردی، مذمت یا هجو، وصف حال و علایق باطنی و نظایر آن نیز در رباعیات او دیده میشود.
- دیگر اثر مهم جامی، بهارستان است که آن را به تقلید از گلستان سعدی در هشت روضه نگاشته است.
قالبهای شعری دیگر در آثار جامی
- ترکیب بند : بیشتر ترکیب بندهای جامی به مرثیه پیر روحانیش سعدالدین کاشغری، سوگواری برادر و فرزندخود، ماتم خواجه احرار، توصیف عمارت شاهانه سلطان حسین و کیفیت سفرش هنگام وارد شدن به مدینه اختصاص یافته است.
- ترجیع بند : این قالب شعری را جامی استادانه سروده و در آن به توصیف معرفت صوفیانه، عشق و عرفان پرداخته است.
- طرز بیان ترجیع بندها شیوا و پرتأثیر میباشد.
- مربع: جامی دو مربع دارد که در یکی از آنها حسن معشوق و بیان حال عاشقان را وصف کرده و در دیگری که از ده بند تشکیل شده، به مناجات پرداخته و در آن صنعت ملمع و سجع فراوان به کار برده است.
- فرد (تک بیت) : جامی علاوه بر فردهایی که در معما سروده است، در دیوان سومش هم یک «فرد» دارد.
- وی شعری هم در بحر طویل دارد.
- همچنین دارای دوبیتی و دیگر قالبهای رایج زبان فارسی است.
- برخی آثار و اشعار او به زبانهای دیگر، از جمله ترکی و انگلیسی، ترجمه و اشعار و افکار او تحلیل شده است.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida