ارسالها: 6216
#33
Posted: 2 Apr 2012 07:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در سبب نظم کتاب »
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟
بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست
جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی
به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 2 Apr 2012 07:40
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بخش ۳ »
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره میجستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامههای خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او
شاد از آن مسکیننوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 2 Apr 2012 07:41
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آغاز داستان سلامان و ابسال »
شهریاری بود در یونان زمین
چون سکندر صاحب تاج و نگین
بود در عهدش یکی حکمتشناس
کاخ حکمت را قوی کرده اساس
اهل حکمت یک به یک شاگرد او
حلقه بسته جمله گرداگرد او
شاه چون دانست قدرش را شریف
ساختاش در خلوت صحبت، حریف
جز به تدبیرش نرفتی نیمگام
جز به تلقینش نجستی هیچ کام
در جهانگیری ز بس تدبیر کرد
قاف تا قافاش همه تسخیر کرد
شاه چون نبود به نفس خود حکیم
یا حکیمی نبودش یار و ندیم،
قصر ملکش را بود بنیاد، سست
کم فتد قانون حکم او درست
ظلم را بندد به جای عدل، کار
عدل را داند بسان ظلم، عار
عالم از بیداد او گردد خراب
چشمهسار ملک دین از وی سراب
نکتهای خوش گفته است آن دوربین:
«عدل دارد ملک را قائم، نه دین»
کفر کیشی کو به عدل آید فره
ملک را از ظالم دیندار، به
گفت با داوود پیغمبر، خدای
کامت خد را بگو ای نیک رای!
کز عجم چون پادشاهان آورند
نام ایشان جز به نیکی کم برند
گر چه بود آتش پرستی دینشان
بود عدل و راستی آیینشان
قرنها زایشان جهان معمور بود
ظلمت ظلم از رعایا دور بود
بندگان فارغ ز غم فرسودگی
داشتند از عدلشان آسودگی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#36
Posted: 2 Apr 2012 07:45
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« ظاهر شدن آرزوی فرزند بر شاه »
چون به تدبیر حکیم نامدار
یافت گیتی بر شه یونان قرار
یک نگینوار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوهٔ نعمتشناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست، یافت
غیر فرزندی که از عز و شرف
از پس رفتن، بود او را خلف
در ضمیر شه چون این اندیشه خاست
گفت با دانای حکمتپیشه، راست
گفت: ای دستور شاهی پیشهات!
آفرین بادا! بر این اندیشهات!
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست
جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد
زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زندهای روشن بدوست
خاک تو چون مردهای، گلشن بدوست
دستت او گیرد، اگر افتی ز پای
پایت او باشد، اگر مانی به جای
پشت تو از پشتیاش گردد قوی
عمرت از دیدار او یابد نوی
دشمنت را شیوه از وی شیون است
خاصه، گویی بهر قهر دشمن است
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 2 Apr 2012 07:46
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن »
کرد چون دانا حکیم نیکخواه
شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن
ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد
د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل
کودکی بیعیب و طفلی بی خلل
غنچهای از گلبن شاهی دمید
نفحهای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند
تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک
بود آن بیمردم، این بیمردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد
چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیباش سلامت یافتند
از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او
ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهرهمند
دایهای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام
سال او از بیست کم، ابسال نام
نازکاندامی که از سر تا به پای
جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم
خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته
زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال
افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبههاش آیینه رنگ
ابروی زنگاریاش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینهوار
شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب
تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف
گوهر گفتار را سیمینصدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل
رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید
چشم نیکان را بلا بیحد کشید
رشتهٔ دندان او در خوشاب
حقهٔ در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم
گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام
خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید
غبغباش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی
چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب
کهش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور
در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو
جز کناری زو نکردی آرزو
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او
قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان
رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف
بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته
از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید
ز آن، زبان در کام میباید کشید
زآنکه میترسم رسد جایی سخن
کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود
هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمینصدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد،
بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحهٔ پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتیاش بی هیچ شک
کردیاش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتاش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمتاش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او هم چارده، چون ماه او
پایهٔ حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار
صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند
آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزهواری قد او چون سر کشید،
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،
سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجهاش داده شکست سیم ناب
دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو!
شمهای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو میشکافت
لفظ نشنیده، به معنی میشتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهٔ مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکتههای حکمتاش محظوظ بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 2 Apr 2012 07:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« صفت چوگان باختن سلامان »
صبحدم چون شاه این نیلی تتق
بارگی راندی به میدان افق
شه سلامان، مست و نیم خواب
پای کردی سوی میدان در رکاب
با گروهی از نژاد خسروان
خردسال و تازهروی و نوجوان
هر یکی در خیل خوبان سروری
آفت ملکی بلای کشوری
صولجان بر کف، به میدان تاختی
گوی زرین در میان انداختی
یک به یک چوگانزنان جویای حال
گرد یک مه حلقه کرده صد هلال
گرچه بودی زخم چوگان از همه
بود چابکتر سلامان از همه
گوی بردی از همه با صد شتاب
گوی مه بود و سلامان آفتاب
آری، آن کس را که دولت یار شد
وز نهال بخت برخوردار شد،
هیچ چوگان زیر این چرخ کبود
گوی نتواند ز میدانش ربود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 2 Apr 2012 07:52
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در صفت کمانداری و تیراندازی وی »
از کمانداران خاص اندر زمان
خواستی ناکرده زه چاچی کمان
بی مدد آن را به زه آراستی
بانگ زه از گوشهها برخاستی
دست مالیدی بر آن چالاک و چست
تا بن گوشاش کشیدی از نخست
گاه بنهادی سه پر مرغی بر آن
رهسپر گشتی به هنجار نشان
ورگشادی تیر پرتابی ز شست
بودیاش خط افق جای نشست
گرنه مانع سختی گردون شدی
از خط دور افق بیرون شدی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 2 Apr 2012 07:58
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« در صفت جود و سخا و بذل و عطای وی »
بود در جود و سخا دریا کفی
ملکش از بحر عطا دریا کفی
پر شدی از فیض آن ابر کرم
عرصهٔ گیتی ز دینار و درم
بزم جودش را چو میآراستم
نسبتش با معن و حاتم خواستم
لیک اندر جنب او بی قال و قیل
معن باشد مبخل و حاتم بخیل
بسکه دستش داشتی با بسط، خوی
تافتی انگشت او از قبض، روی
قبض کف گر خواستی، انگشت او
خم نکردی پشت خود در مشت او
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....