ارسالها: 6216
#1
Posted: 7 Apr 2012 05:42
بیدل دهلوی
میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظیمآباد پتنه (هند) به دنیا آمد. وی اصلاً از ترکان جغتایی بود. بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقهٔ صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص میکرد تا این که بنا به گفتهٔ یکی از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعار، آثاری در نثر دارد که از آن جمله میتوان به رقعات، نکات و چهار عنصر اشاره کرد. وی در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی درگذشت.
بیدل دهلوی+Bidel Dehlavi+زندگینامه بیدل+بیوگرافی کامل بیدل+آثار بیدل دهلوی+اشعار بیدل دهلوی+غزلیات بیدل+کل غزل های بیدل+اوزان دیوان بیدل+دیوان اشعار بیدل+کل اشعار بیدل+تمام غزل ها بیدل+دیوان بیدل
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#2
Posted: 7 Apr 2012 06:39
زندگینامه ابوالمعانی عبدلقادر بیدل دهلوی
درسال 1054 ه . ق در ساحل جنوبي رودخانه «گنگ» در شهر عظيم آباد پنته «ميرزا عبد الخالق» صوفي سالخورده قادري صاحب فرزند پسري شد، ميرزا به عشق مراد معنوي سلسله طريقت خود يعني «عبد القادر» نام فرزندش را «عبد القادر» گذاشت. دوست و هم مسلك «ميرزا عبد الخالق» ، «ميرزا ابوالقاسم ترمذي» كه صاحب همتي والا در علوم رياضي و نجوم بود براي طفل نورسيده آينده درخشاني را پيشگويي كرد و به ميمنت اين ميلاد خجسته دو ماده تاريخ «فيض قدس» و «انتخاب» را كه به حروف ابجد معادل تاريخ ولادت كودك مي شد، ساخت. نسبت ميرزا به قبيله «ارلاس» مي رسيد، قبيله اي از مغول با مرداني جنگاور. اين كه كي، چرا و چگونه نياكانش به سرزمين هند مهاجرت كرده بودند، نامعلوم و در پرده اي از ابهام است. «عبدالقادر» هنگامي كه هنوز بيش از چهار سال و نيم نداشت پدرش را از دست داد و در سايه سرپرستي و تربيت عمويش «ميرزا قلندر» ـ كه خود از صوفيان با صفا بود ـ مكتب و مدرسه را رها كرد و مستقيماً تحت آموزش معنوي وي قرار گرفت، ميرزا قلندر معتقد بود كه اگر علم و دانش وسيله كشف حجاب براي رسيدن به حق نباشد خود تبديل به بزرگترين حجابها در راه حق مي گردد و جز ضلالت و گمراهي نتيجه اي نخواهد داشت. «عبدالقادر» در كنار وي با مباني تصوف آشنايي لازم را پيدا كرد و همچنين در اين راه از امداد و دستگيري «مولينه كمال» دوست و مراد معنوي پدر بهره ها برد. از همان روزها عبدالقادر به شوق حق، ترانه عشق مي سرود و چون بر حفظ و اخفاي راز عشقش به حق مصر بود «رمزي » تخلص مي كرد تا اين كه بنا بر قول يكي از شاگردانش هنگام مطالعه گلستان سعدي از مصراع «بيدل از بي نشان چه گويد باز» به وجد آمد و تخلص خود را از «رمزي» به «بيدل» تغيير داد. بيدل در محضر شاه اقليم فقر: «شاه ملوك» «شاه يكه آزاد» و «شاه فاضل» روح عطشانش را از حقايق وجود سيراب مي كرد و از مطالعه و تتبع در منابع عرفان اسلامي و شعر غني فارسي توشه ها بر مي گرفت. وي در كتاب «چهار عنصر» از كرامات شگفت انگيزي كه خود از بزرگان فقر و عزلت مشاهده كرده بود سخن مي گويد. «بيدل» هنگامي كه سيزده سال بيشتر نداشت به مدت سه ماه با سپاه «شجاع» يكي از فرزندان شاه جهان در ترهت ( سرزميني در شمال پتنه) به سر برد و از نزديك شاهد درگيري هاي خونين فرزندان شاه جهان بود، پس از آن نزاعهاي خونين داخلي فروكش كرد و اورنگ زيب فرزند ديگر «شاه جهان» صاحب قدرت سياسي در هند شد، بيدل همراه با ماماي خوش ذوق و مطلعش «ميرزا ظريف» درسال 1017 به شهر «كتك» مركز اوريسه رفت.
ديدار شكفت «شاه قاسم هواللهي» و بيدل در اين سال از مهمترين وقايع زندگي اش به شمار مي رود. بيدل سه سال در اوريسه از فيوضات معنوي شاه قاسم بهره برد. بيدل چهره اي خوشآيند و جثه اي نيرومند داشت، فن كشتي را نيك مي دانست و ورزشهاي طاقت فرسا از معمولي ترين فعاليتهاي جسمي او بود. در سال 1075 ه . ق به دهلي رفت، هنگام اقامت در دهلي دايم الصوم بود و آن چنان كه خود در چهار عنصر نقل كرده است، به سبب تزكيه درون و تحمل انواع رياضت ها و مواظبت بر عبادات درهاي اشراق بر جان و دلش گشوده شده بود و مشاهدات روحاني به وي دست مي داد، در سال 1076 با «شاه كابلي» كه از مجذوبين حق بود آشنا شد، ديدار با شاه كابلي تأثيري عميق بر او گذاشت. و در همين سال در فراق اولين مربي معنوي اش ميرزا قلندر به ماتم نشست، وي در سال 1078 ه . ق سرايش مثنوي «محيط اعظم» را به پايان رساند، اين مثنوي درياي عظيمي است لبريز از تأملات و حقايق عرفاني. دو سال بعد مثنوي «طلسم حيرت» را سرود و به نواب عاقل خان راضي كه از حاميان او بود هديه كرد تلاش معاش او را به خدمت در سپاه شهزاده «اعظم شاه» پسر اورنگ زيب باز گرداند. اما پس از مدت كوتاهي، چون از او تقاضاي مديحه كردند، از خدمت سپاهي استعفا كرد. بيدل در سال 1096 ه . ق به دهلي رفت و با حمايت و كمك نواب شكرالله خان داماد عاقل خان راضي مقدمات يك زندگي توأم با آرامش و عزلت را در دهلي فراهم كرد، زندگي شاعر بزرگ در اين سالها به تأمل و تفكر و سرايش شعر گذشت و منزل او ميعادگاه عاشقان و شاعران و اهل فكر و ذكر بود، در همين سالها بود كه بيدل به تكميل مثنوي «عرفان» پرداخت و اين مثنوي عظيم عرفاني را در سال 1124 ه . ق به پايان رساند، با وجود تشنج و درگيري هاي سياسي در بين سران سياسي هند و شورش هاي منطقه اي و آشفتگي اوضاع، عارف شاعر تا آخرين روز زندگي خود از تفكرات ناب عرفاني و آفرينش هاي خلاقه هنري باز نماند. بيدل آخرين آينه تابان شعر عارفانه فارسي بود كه نور وجودش در تاريخ چهارم صفر ه . ق 1133 به خاموشي گراييد. از بيدل عير از ديوان غزليات آثار ارزشمند ديگري در دست است كه مهمترين آنها عبارتند از:
1ـ مثنوي عرفان
2 ـ مثنوي محيط اعظم
3 ـ مثنوي رقعات
4 ـ مثنوي طلسم حيرت
5 ـ رباعيات
6 ـ چهار عنصر (زندگينامه خودنوشت شاعر)
7 ـ رقعات
8 ـ نكات و ...
زبان بيدل براي كساني كه براي اولين بار با شعر وي آشنايي به هم مي زنند اگر شگفت انگيز جلوه نكند تا حد زيادي گنگ و نامفهوم مي نمايد، اين امر مبتني بر چند علت است:
الف) شعر بيدل ميراث دار حوزه وسيعي از ادب و فرهنگ فارسي است كه بيش از هزار سال پشتوانه و قدمت دارد. ادب و فرهنگي كه در هر حوزه انديشه و عرفان و تفكر گرانبار شده است. از طرفي چون در حوزه شعر سنتي همواره اندوخته پيشينيان همچون گوهري گرانبها مد نظر آيندگان بود و خلاقيت و آفرينش در بستر سنت اتفاق مي افتاد و نوآوري شكستن سنت ها نبود بلكه آراستن و افزودن به سنت ها بود (در عين توجه به اصول سنتي)، در شعر بيدل بار ادبي و معنايي كلمات و دايره تداعي معاني موتيوها به سر حد كمال خود رسيده است و همچنين موارد جديدي نيز به آن افزودن شده و زبان نيز در عين ايجاز و اجمال است. به گونه اي كه خواننده شعر او براي آن كه فهم درستي از شعر وي داشته باشد لازم است به اندازه كافي از سنت شعر فارسي مطلع و به اصول اساسي عرفان اسلامي آگاه باشد.
ب) بيدل شاعري است با تخيل خلاق، كشف روابط باريك در بين موضوعات گوناگون و طرح مسائل پيچيده عرفاني به شاعرانه ترين زبان، و همچنين نوآوري شاعر در مسائل زباني و سبكي، دقتي ويژه و ذهني ورزيده را از مخاطب براي فهم دقيق و درك لذت از شعر وي طلب مي كند.
ج) شعر بيدل همچون جنگلي بزرگ و ناشناخته است كه در اولين قدم به بيننده آن حس حيرت و شگفتي دست مي دهد و چون پا به داخل آن مي گذارد دچار غربت و اندوه و ترس مي شود و در واقع مدتي طول مي كشد تا با شاخ و برگ و انواع درختان و پرندگان و راههايي كه در آن است آشنا شود اما چون مختصر انس و الفتي با آن پيدا مي كند، به شور و اشتياق در صدد كشف ناشناخته هايش بر مي آيد، با شعر بيدل بايد انس پيدا كرد تا ...
بيدل شاعري با حكمت و تفكر قدسي است، وي از تبار شاعران عارفي چون حكيم سنايي، عطار نيشابوري، مولانا و حافظ و ... است، شاعراني كه شعرشان گرانبار از انديشه و معناست در افق اين بزرگان، شعر زبان راز و نياز است و شاعري شأني خاص و ويژه دارد، همه آنان به زبان شعر نيك آشنايند و در اين زبان سرآمد روزگاران به شمار مي روند و همچنين در عرصه معني و حكمت الهي نهنگاني يگانه اند، در دستكار اينان صورت و معناي شعر چنان درهم سرشته مي شود كه تشخيص يكي از ديگري سخت و ناممكن به نظر مي رسد به گونه اي كه ميتوان گفت انديشه آنان عين شعر و شعرشان عين انديشه آنان مي گردد، غزليات شمس و مولانا و غزليات بيدل و حافظ آيا سخني غير از شعر ناب است و باز هم آيا آثار همه اينان، غير از بيت الغزل معرفت و عرفان است؟ بي هيچ اغراقي فهم، تبيين و توضيح انديشه هاي ژرف و باريك بينانه عرفاني بيدل به زبان تفصيل عمر گروهي از زبده ترين آگاهان را به سر خواهد آورد و اين نيست مگر جوشش فيض ازلي از جان و دل و زبان اين شاعر بزرگ و شاعران عارف ديگري كه حاصل عمر كوتاه و اندكشان، جهاني راز و معناست، ... بيدل غيراز غزلياتش كه هر يك آينه اي مجسم از شعر نابند، در مثنوي هاي «محيط اعظم» ، «عرفان»، «طلسم حيرت»، «طور معرفت» به تبيين انديشه هاي عرفاني خود پرداخته است در ميان اين مثنوي ها دو مثنوي «محيط اعظم» و «عرفان» از قدر و شأن ويژه اي برخوردارند، مثنوي محيط اعظم را شاعر در روزگار جواني خود سروده است بررسي سبك شناختي و معنا شناختي اين اثر نشان مي دهد كه شاعر بزرگ در عهد شباب نه تنها به زباني نوآئين و غني از ظرفيتهاي بيني شاعرانه دست يافته بلكه شاعري صاحب انديشه با تفكري متعالي است. مثنوي «عرفان» كه به مرور در سز سي سال از عمر شاعر سروده شده است، در بر گيرند ه يك دوره كامل از جهان شناسي، انسان شناسي و خدا شناسي عرفاني بيدل است، اين مثنوي از آثار ارجمند شعر عرفاني به زبان فارسي است كه در آن نور حكمت الهي با زبان شيفته شاعرانه يكي شده است و بي هيچ تعصبي مي توان آن را به لجاظ عمق و ژرفاي انديشه و زبان پرداخته و نوآئينش هم وزن و همسنگ آثاري چون مثنوي معنوي و حديق الحقيقه سنايي به حساب آورد. در يك نگاه گذرا به مثنوي عرفان و محيط اعظم مي توان به مشابهت و مقارنت بسيار آرا و افكار بيدل با انديشه هاي ابن عربي (عارف مغرب) پي برد، با اين همه و به يقين بيدل خود صاحب تفكري خاص است كه مشي فكري او را از بزرگان ديگري همچون ابن عربي جدا مي كند. توضيح دقيق اين نكته مستلزم صرف وقت و دقت نظر در آرا و افكار ابن عربي و بيدل است . انديشه بيدل، انديشه وحدت و يگانگي است، در منظر او عالم عالم جلوه حق است و انسان آينه اي كه حيران به تماشا چشم گشوده است، به تماشاي تجلي حق در عالم وجود، بيدل حق را تنها حقيقت هستي مي داند، در نگاه خود نيز همه موجودات قائم به حق مي باشند كه از چشم غافلان هميشه اين نكته پوشيده مي ماند. در نگاه شاعر ذره تا خورشيد چشم به سوي حق دارند و تمام هستي، پر شكوه و پاك به عشقي ازلي در جستجوي حق است: ذره تا خورشيد امكان، جمله، حيرت زاده اند جز به ديدار تو چشم هيچ كس نگشاده اند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 7 Apr 2012 06:42
غزل شمارهٔ ۱
آیینه بر خاک زد صنع یکتا
تا وانمودند کیفیت ما
بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم
خود را به هر رنگکردیم رسوا
در پرده پختیم سودای خامی
چندانکه خندید آیینه بر ما
از عالم فاش بیپرده گشتیم
پنهان نبودن، کردیم پیدا
ما و رعونت، افسانهٔ کیست
ناز پری بستگردن به مینا
آیینهواریم محروم عبرت
دادند ما را چشمیکه مگشا
درهای فردوس وا بود امروز
از بیدماغی گفتیم فردا
گوهر گرهبست از بینیازی
دستیکه شستیم از آب دریا
گرجیب ناموس تنگت نگیرد
در چین دامن خفتهست صحرا
حیرتطرازیست نیرنگسازی است
تمثال اوهام آیینه دنیا
کثرت نشد محو از ساز وحدت
همچون خیالات از شخص تنها
وهمتعلق برخود مچینید
صحرانشیناند این خانمانها
موجود نامی است باقی توهم
از عالم خضر رو تا مسیحا
زین یأس منزل ما را چه حاصل
همخانه بیدل همسایه عنقا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#4
Posted: 7 Apr 2012 06:48
غزل شمارهٔ ۲
اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
ز پیکرسر وموج خجلتشود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبولکیفیت نگاهی
تپدزمستیبه رویآیینهنقش جوهرچوموج صهبا
نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی
شوم فلاطون ملک!دانش اگر شناسم سر ازکف پا
به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی
زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما راگل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأملگذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ اینگلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
بهاولین جلوهات ز دلها رمیده صبر وگداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
به دورپیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف می فروشی
نفس به رنگکمند پیچد زموج می درگلوی مینا
بهبوی ریحان مشکبارت بهخویش پیچیدهام چوسنبل
ز هررگ برگگل ندارم چو طایررنگ رشته برپا
به هرکجا ناز سر برآرد نیاز هم پایکم ندارد
توو خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی
به معجز حسنگشت آخر رک زمرد ز لعل پیدا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 7 Apr 2012 06:49
غزل شمارهٔ ۳
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظارهها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صدخم شراباز چشممستتغمزهای
خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
همچوآیینه هزارت چشم حیران رو بهرو
همچوکاکل یکجهان جمعپریشان درقفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت بهخون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافلگشته خم
ماندهزلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالتسرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوشگلزار بقا
ازصفای عارضت جان میچکدگاه عرق
وز شکستطرهات دلمیدمد جایصدا
لعل خاموشتگر از موج تبسم دم زند
غنچهسازد در چمن پیراهن ازخجلت قبا
از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
مردمک از دیدهها پیش از نگهگیرد هوا
سوختم چندانکه با خوی توگشتم آشنا
عمرها شد درهوایت بال عجزی میزند
ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 7 Apr 2012 06:50
غزل شمارهٔ ۴
او سپهر و منکف خاک اوکجا و منکجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز راگر در جناب بینیازیها رهیست
اینقدرها بسکه تاکویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینهها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورتکند
نشئه انگیزد زخاکشگرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینهگردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکسترکایینهای گیرد جلا
زندگیمحملکش وهم دوعالم آرزوست
میتپد در هر نفس صدکاروان بانگ درا
آرزو خونگشتهٔ نیرنگ وضع نازکیست
غمزه درد دور باش و جلوه میگوید بیا
هرچهمیبینم تپشآمادهٔ صد جستجوست
زبن بیابان نقش پا هم نیست بیآوازپا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود
سرو راخجلت مگر درسایهاش داردبه پا
هرنفس صد رنگ میگیرد عنان جلوهاش
تاکند شوخی عرق آیینه میریزد حیا
بال وپر برهم زدن بیدلکفافسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعیهای نارسا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 7 Apr 2012 06:53
غزل شمارهٔ ۵
کردهام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقیامشبچهجنون ریختبهپیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفانکرد
هست حیرانی عاشق لبگویا،گویا
داغ معماری اشکمکه به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشتهام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکیکه دهد طرح بهصحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبالکند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده، مطلب رفتهست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 7 Apr 2012 06:55
غزل شمارهٔ ۶
جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا
واماندگیست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیمکه بیمنت طلب
ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسلهٔ ما نمیرود
چون جادهایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است
تاوان ز چشمگیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگیکشید
خشتی نچیدهایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبمکار عقل نیست
نقاش عاجزست به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است
غافل نیام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موجگوهریم
ما را سریست برخط تسخیرخواب پا
بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است
ما و شکستکوشش وتدبیر خواب پا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 7 Apr 2012 06:58
غزل شمارهٔ ۷
خط جبین ماست هماغوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم
افکندهایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم
موجگل است برسر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشودکم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبینسایی دری
افسرچه میکند سرمدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایهام خراب فراموش نقش پا
هر سرکه پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه میخرامی و ترسمکه در رهت
با رنگ چهرهام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو میکشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام میچکد از پای نازکت
رنگ حنا بهگرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است برودوش نقش پا
بیدل ز جوش آبلهام در ره طلب
گوهرفروش شد چوصدفگوش نقش پا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 7 Apr 2012 07:01
غزل شمارهٔ ۸
روزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا زطبع چمن موج میزند
شسهستگوبی آنگل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ نداردگل ثبات
لغزد مگر چولالهکسی را به داغ پا
آنجاکه نقش پای تومقصود جستجوست
سر جای موکشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر
روز سور، شبکند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلق گذشتهای
بیدل درازکن به بساط فراغ پا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....