هلالی جغتایی هلالی جغتایی+بیوگرافی+بیوگرافی از هلالی+زندگینامه+زندگینامه هلالی+آثار هلالی+اشعار هلالی+غزلیات هلالی+قصاید هلالی+قطعات هلالی+رباعیات هلالی+مخمس هلالی+شاه و درویش هلالی+آثار کامل هلالی+اشعار کامل هلالی+دانلود آثار هلالی+دانلود اشعار هلالی+دانلود غزلیات هلالی+دانلود قصاید هلالی+دانلود قطعات هلالی+دانلود رباعیات هلالی+دانلود محمس هلالی+دانلود شاه و درویش هلالی+غزلیات کامل هلالی+قصاید کامل هلالی+مخمس بر غزل سعدی+دفتر شعر شاه و درویش هلالی
بیوگرافی بدرالدین هلالی استرآبادی از بزرگترین شاعران اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم بوده است که اصالتاً از ترکان حغتایی است. او در هرات متولد شده است و از ملازمان امیر علیشیر نوایی بوده است. شهرت او در غزل است و مثنویهای شاه و درویش (شاه و گدا)، صفاتالعاشقین و لیلی و مجنون او نیز معروف است. امیر عبیدالله خان ازبک او را به جهت کینهٔ شخصی به تشیع متهم کرد و به قتل رسانید (این که او به راستی شیعه بوده یا نه را از روی اشعارش نمیتوان استخراج کرد چرا که وی در آثارش گاه از خلفای راشدین و گاه از ائمهٔ شیعه نام برده و چنان مینماید که به مقتضای زمان به این سو و آن سو متمایل میشده است). مشهور است که سیفالله نامی در قتل او ساعی بود و از این جهت سال مرگ وی را به ابجد با عبارت «سیفالله کشت» (معادل ۹۳۶ هجری قمری) ضبط کردهاند.آثار او عبارتند از:غزلیاتقصایدقطعاترباعیاتمخمسشاه و درویش
غزل شمارهٔ ۱ مه من، به جلوهگاهی که تو را شنودم آنجاجگرم ز غصه خون شد، که چرا نبودم آنجا؟گه سجده خاک راهت به سرشک میکنم گلغرض آنکه دیر ماند اثر سجودم آنجامن و خاک آستانت، که همیشه سرخرویمبه همین قدر که روزی رخ زرد سودم آنجابه طواف کویت آیم، همه شب، به یاد روزیکه نیازمندی خود به تو مینمودم آنجاپس ازین جفای خوبان ز کسی وفا نجویمکه دگر کسی نمانده که نیازمودم آنجابه سر رهش، هلالی، ز هلاک من که را غم؟چو تفاوتی ندارد عدم و وجودم آنجا
غزل شمارهٔ ۲ سعی کردم که شود یار ز اغیار جداآن نشد عاقبت و من شدم از یار جدااز من امروز جدا میشود آن یار عزیزهمچو جانی که شود از تن بیمار جداگر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریختدل خونگشته جدا، دیدهٔ خونبار جدازیر دیوار سرایش تن کاهیدهٔ منهمچو کاهیست که افتاده ز دیوار جدامن که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمرکی توانم که شوم از تو به یک بار جدا؟دوستان، قیمت صحبت بشناسید، که چرخدوستان را ز هم انداخته بسیار جداغیر آن مه، که هلالی به وصالش نرسیدما درین باغ ندیدم گل از خار جدا
غزل شمارهٔ ۳ ای نور خدا در نظر از روی تو ما رابگذار که در روی تو ببینیم خدا راتا نکهت جانبخش تو همراه صبا شدخاصیت عیسیست دم باد صبا راهر چند که در راه تو خوبان همه خاکندحیف است که بر خاک نهی آن کف پا راپیش تو دعا گفتم و دشنام شنیدمهرگز اثری بهتر از این نیست دعا رامیخواستم آسوده به کنجی بنشینمبالای تو ناگاه برانگیخت بلا راآن روز که تعلیم تو میکرد معلمبر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟گر یار کند میل، هلالی، عجبی نیستشاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟
غزل شمارهٔ ۴ به چشم لطف اگر بینی گرفتاران رسوا رابه ما هم گوشه چشمی که رسوا کردهای ما راپس از مردن نخواهم سایهٔ طوبی ولی خواهمکه روزی سایه بر خاکم فتد آن سروبالا راحذر کن از دم سرد رقیب، ای نوگل خندانکه از باد خزان آفت رسد گلهای رعنا رادلا، تا میتوان امروز فرصت را غنیمت دانکه در عالم نمیداند کسی احوال فردا رازلال خضر باشد خاک پایت، جای آن داردکه ذوق خاکبوسی بر زمین آرد مسیحا راهلالی را چه حد آن که بر ماه رخت بیند؟به عشق ناتمام او چه حاجت روی زیبا را؟
غزل شمارهٔ ۵ ز روی مهر اگر روزی ببینی یک دو شیدا ربه ما هم گوشهٔ چشمی، که شیدا کردهای ما رابه هر جا پا نهی آن جا نهم صد بار چشم خودچه باشد؟ آه! اگر یکباره بر چشمم نهی پا رامرا گر در تمنای تو آید صد بلا بر سرز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا راچو در بازار حسن از یک طرف پیدا شدی، ناگهخریداران یوسف برطرف کردند سودا راشنیدم این که: فردا ماه من عزم سفر داردبمیرم کاش امروزت، نبینم روی فردا راهلالی را به یک دیدن غلان خویشتن کردیعجب بیناییی کردی، بنازم چشم بینا را
غزل شمارهٔ ۶ از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما راکه روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما راز دست ما اگر پابوس خوبان بر نمیآیدهمین دولت که: خاک پای ایشانیم بس ما رابه راه محمل جانان چنان بیخود نیم امشبکه هوش رفته باز آید به فریاد جرس ما رابه آب چشم ما پرورده شد خار و خس کویشولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما راگر از دل هر نفس این آه عالمسوز برخیزدکسی دیگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما راز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستیکه کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما راهلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویشفلک دل تنگ میدارد چو مرغان قفس ما را
غزل شمارهٔ ۷ گهگهم خوانی و گویی که چه حالست تو را؟حال من حال سگان، این چه سوال است تو را؟میکنم یاد تو و میروم از حال به حالمن به این حال و نپرسی که: چه حالست تو را؟سالها شد که خیال کمرت میبندمهرگزم هیچ نگفتی: چه خیالست تو را؟ای گل باغ لطافت، ز خزان ایمن باشکه هنوز اول نوروز جمالست تو راوصف حسن تو چه گویم؟ که ز اسباب جمالهر چه باید همه در حد کمالست تو رانوبت کوکبهٔ ماه منست، ای خورشیدبیش از این جلوه مکن، وقت زوال است تو راعمر بگذشت، هلالی، به امید دهنشخود بگو: این چه تمنای محالست تو را؟
غزل شمارهٔ ۸ ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو رادشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو راگر به صد خار جفا آزردهسازی خاطرمخاطر نازک به برگ گل نیازارم تو راقصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز منجان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو راگر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دلنیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو رایک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمدهزانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو رااین چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداستمشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو راگفتهای: خواهم هلالی را به کام دشمناناین سزای من که با خود دوست میدارم تو را