ارسالها: 8911
#191
Posted: 2 Nov 2012 16:35
مقدمه
همه حدس میزنند که نامه هایم را پاره کنی، میگویند چقدر عین هم مینویسی مریم ؟! لحنی ، لهجه ای ، دلیلی یا لااقل عوض کن ، بگذار ندانند برای عوض کردن لحن و رنگ چشم و بغض شعر و اشکهایی که مثل مه روی نامه میغلتند باید معشوق را عوض کرد . دلم میخواهد جوری که به گوش تمامشان برسد فریاد بزنم او را نه عوض میکنم و نه عوض میشود پس داستان همچنان ادامه دارد .
گلایه ای نیست زیبا ، بارها درد کشیده ام و گفته ام که در مسیر عشق حتی اگر به بهانه نگاه کردن به پشت سرت هم برگردی عاشقی ات تا دنیا ، دنیاست زیر یک سوال پر رنگ و بی جواب میرود ، عشق معامله نیست که اگر قیمت مناسب بود ، به اندازه کافی هدیه بدی و بمانی ، و اگر روبان نقره ای رنگ جعبه هدیه اش یک تای اضافی داشت زیر همه چیز بزنی و بروی ، اینها که زیاد درد نیست عزیزم ، بگذار از تشابه من ایراد بگیرند نه تفاوت تو ، فدای یک تار موی پر از موج رنگ شبت ، نازنین دیروز و بی مهر امروز و بی وفای فردای همیشه عزیز و تا ابد دوست داشتنی مریم ، عوضت نمیکنم با هیچکس و هیچ چیز ، تو هم بی جهت سعی نکن مرا از چشم روشنت بیندازی .
من جایم قرص قرص است به این سادگی ها که هیچ ، با همه سختی ها هم نمی افتم زیبا ، فاصله پنجره اتاقت را بیشتر کردی که چه ؟ فرار کنی از عشق مجنونی که اگر هم نباشی ترا نفس میکشد ، من عاشق اینم که تو زیر نور مهتاب رنگ هالوژن همان اتاق پر از فتحت نامه هایم را پاره کنی ، قرارمان همان جا ، هرجور دلت خواست تکه ی ریز یا درشت ، خودت میدانی ، برای من فرقی نمیکند .
کاغذ دستانت را آزرده نکند ، این روزها کاغذها هم میبرند و درد می آورند آدم ها که دیگر هیچ .
فقط لطفاً زیر نور هالوژنت ، این خیلی مهم است من دارم تماشایت میکنم . راستی از تو چه پنهان این برداشت دوم است ، مقدمه خیلی به دلم ننشسته بود این را امشب نوشتم .
صبورترین عاشقت ، روز میلاد مسیح
4 زمستان 82 ، مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#192
Posted: 2 Nov 2012 16:36
نامه اول
لطفاً هالوژن اتاقت را شاعرانه کن دارم برایت نامه مینویسم .
سلام :
هنوز هیچ چیز نشده قبل از سراغ گرفتن از حالت ، دین هزار ساله ام را یک ثانیه ادا کنم بعد زیبا ، در نامه هایی که پاره کرده بودم حسرت به یاد داشتن تاریخ تولدم توسط تو را هزار بار نوشته و التماس کردم که در آخرین صفحه سفید آن عشق نامه های نارنجی ، اسکلتی بکشی . چیزی خط خطی کنی . و تو آمدی ، آمدی آن هم روزی که خوشبین ترین عاشق های دنیا هم حدسش را نمیزدند ، روز تولدم ، روزی که تصور می کردم مثل صندوقچه ی نجات موسی در نیل به دنیای فراموش شدگان سپرده باشیش ، خوشحالم که به یک اشتباه اعتراف میکنم ، به اشتباهی که قشنگ بود ، شاید اولش تلخ بود اما اینکه اشتباه بود آن را زیبا میکرد عین معجزه ای که کاملاً از آن قطع امید کرده باشی و ناگهان در گرگ و میش بیم و امیدت رخ دهد ، تو کاری کردی که تمام کاردان های عالم که رسم است کار را به آنها بسپارند از عهده اش بر نمی آمدند .
مجنون که تو باشی حواس برایت نمی ماند .
آنقدر یادم هست که چیزی یادم نیست ، فقط میدانم تو جای اینکه بگویی شمع روشن را با پایین آوردن سرم خاموش کنم سرم را بالا گرفتی و شمع ها را دانه دانه گرفتی تا خاموش کنم و یک دوربین کوچک اما با وفا آن لحظه را برای ثانیه ای ثبت کرد . نامه های تکه تکه شده ی کتاب مانندم را با آرامش گرفتی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#193
Posted: 2 Nov 2012 16:37
نامه دوم
سرگذشت غم هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
آخرین باری که شنیدمت گفتی که درگیری ، هم با خودت و هم با دیگرا ، آن قدر زمستانی و سرشار از جذبه ، دلم را لرزاندی که فهمیدم حق پرسیدن دلیل را هم ندارم ، درست مثل همیشه ، این بار حتی اجازه از دور تماشا کردنت را هم ندادی و خیره در سکوت ، با عاشقانه های خودم بودم که چرا تو به چشم جرم به آنها نگاه میکنی ؟ فرقی نمیکند اول نامه ، سلام باشد یا خداحافظی ، وقتی هیچ کدام برایت مهم نیست ، اما من مثل تو فکر نمیکنم ، مهم این است که دلم برایت لک زده است حتی برای نخواستن و شکستن و راندنت . تا هوای دوستت دارم در عاشقانه هایم می وزد طعم چشمان تو همان عسلی ست که خوش طعم نرین حادثه های دهیا حسرت یک ثانیه تجربه کردنش را میکشند .
زیبا دارم ملودیت را با گیتار و چهره ات را با آبرنگ تمرین میکنم میخواهم بنوازمت ، نقاشی ات کنم ، شعر که به دلت ننشست نازنین مریم ، بی خبر نباشی بعضی ها عجب سرزنشم میکنند ، فکر میکنم کمی حسودیشان میشود که تو هر چه سنگ میزنی من عاشق تر میشوم ، آن ها هنوز نمیدانند که همه دیوانگان را نمیشود با سنگ راند ، بعضی هایشان با سنگ ، دیوانگیشان چند برابر گل میکند و میشکفد و بزرگ میشود ، بزرگ عین تو ، عین علی ، عین اسمت ، عین مسیح و عین رنگ سرخ .
زیبا بعضی ها خیال میکنند تو مثل همه ای ، بگذار این گونه زندگی کنند من خیالم راحت تر است . جزیره ناشناخته ی دوردست ترین رویاهای نرسیده ام ، وقتی میدانی که دلی تا انتها در گرگ و میش وسوسه ی داشتنت عین باد بادکی گره خورده به درخت گیر است تو چرا درگیری؟ دخالت نیست ، جسارت است ، شاید هم تمام این بهانه ها ی چکه چکه محض خاطر این است که من لیاقتت را ندارم ، حالا که این ها را مینویسم زمین کلی عروس شده است و اولین برف درشت امسال معاشرتش را با زمین و اهالیش شروع کرده است . دیر می شد اگر حالا نمی نوشتم ، می دانم این روزها اصلاً روز تو نیست ، یعنی چشمانت این را فریاد میزنند اما روز تو هم می شود عزیزم ، یقین کن من عادت ندارم وقتی قیمت دلخوشی نجومیست بی جهت دلم کسی را آن هم عزیز ترینم را خوش کنم . نامه های فبلی را از بس ندادم و پاره کردم و این روزها از بس که دادم و تو پاره خواهی کرد ، این را به خاطر پرسشی که هرگز برایت پیش نمی آمد گفتم .
پر حوصله ترین عاشقت - دوم زمستان 82
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#194
Posted: 2 Nov 2012 16:41
نامه سوم
همیشه نگاه تو به دنبال کسی ست که نگاهش در پی دیگریست .
سلام:
برای هضم لحظه ای که آغازش از تو نوشتن است دست کم باید چند نفس عمیق کشید و به تمام قد در برابر خاطره ات ایستاد و تعظیم کرد و شکست و نوشت ، تمام این کارها را کرده ام و حالا واجد شراطم برای از تو نوشتن :
گیریم که سلام ، به فرض که حالت را بپرسم ، سراغت را بگیرم ، گداییت کنم ، پرستشت را نقاشی کنم ، شعرت کنم ، قابت کنم ، کتابت کنم ، وقتی آن گونه ای هستی که نباید باشی هستی ، چه فرقی میکند ، وقتی جواب دلم برایت تنگ شده خواهش میکنمیست که برای غریبه ترین رهگذرها هم خرجش نمیکنی چه کنم ؟
دمدمه های صبح بیایم زیر پنجره اتاق پر از هالوژنت جار بزنم که وای زیبا ، همسایه دیوار به دیوار زیبا ، اهالی کوچه ی زیبا ، من دیوانه روی ماه او هستم ، راضی میشوی ؟ نه ، راضی که نمیشوی هیچ ، نهایت لطفت ، فریادیست با طعم خواب و چاشنی غضب که نوش جان میکنم و معلوم نیست برایم چه تصمیمی میگیری و میگویی کجا بروم ، اینها اصلا مهم نیست ، من از دید تو مثل کسی هستم که اقبال بلند ، در سی اسفند یک سال کبیسه به دنیا می آید و هر چند سال ، یکبار به طور اتفاقی تولدش میشود و اینکه کسی اصلا یادش باشد یا نباشد قضیه دیگریست چه برسد به تبریک و این حرفها ...
گفتم اگر سی اسفند چند سال یکبارت هم باشم افتخاریست ، اما حقیقتش تازگی ها حس میکنم آن هم نیستم ، هیچ چیز نیستم ، هیچ چیز در برابر تو که همه چیزی ، در برابر تو همه کس هم هیچ نیست و هیچ تنها هویتش را حفظ میکند ، گرچه اگر لغتی از هیچ کمتر پیدا شود هیچ هم ، برای خود جایگزینی پیدا میکند . همه به تو که می رسند خودشان ، هویتشان و وجودشان را فراموش میکنند ، گم می کنند . یک جور از بودن خودشان خجالت میکشند ، گم میشوند . زیبا ، میخواهم دست از سرت بردارم و بر چشمانت بگذارم تا خورشید روشن دو چشمت دوب کند حجم اسیر تنهایی مردابی مرا .
فاصله ی خورشید تا زمین ذره ای اگر کم شود دنیا بهم میریزد ، من هم همین را میخواهم . دنیا قرار نیست همیشه منظم و قانونمند باشد ، قرار نیست هیتلری ، ناپلئونی ، کسی با لشکرش دنیا را از هم بپاشد .
من دلم میخواهد دنیا را از یکنواختی در بیاورم ، برایش لازم است زیبا ، بعضیها شاید تنها ددر حرف آخر اسمشان با تو مشترک باشند اما هیچ کس دیوانه ات نیست ، با زنجیر امتحانشان کن ، تو تازه واردها را بهتر از من میشناسی قهرمان .
نامم با نامت دو حرف و هزار دنیای مشترک دارد ، مشترک تازگیهای دور از دسترس و همیشه نزدیک من ، دست از سرت برمیدارم تا دیگران نفهمند دستم بر چشمان رنگ عسل توست .
بگذار فکر کنند تسلیم شدم و رفتم . تو هم به کسی چیزی نگو . مخصوصاً به خبر چینها که دنبال خبر میگردند تا بین منو تو را ابری کنند . هر چه بد گفتند بگو میشناسمش ، دخترک دیوانه!... آخر سر ، دست از سرم برداشت ، یک وقت نکند بقیه اش را مطرح کنی یواشکی بگو و گذاشت روی چشمانم تا ذوب شود در من ، جوری که فقط تو و خودم بشنویم .
یک تکه از خاک زمینی که فاصله اش تا خورشید چشمانت کمترین شده است .
چند ساعت پس از تولد غروب 4 آبان پاییز
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#195
Posted: 2 Nov 2012 16:42
نامه چهارم
سلام تنها ثروت فرداهای نیامده ، مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت ، اگر هم لا بلای حرفهایم طعم خوشی را خس کردی بدان ناخواسته از دست قلمم در رفته است ، مثل پروانه ی خال خالی قشنگی که با مهارت از روی دست پسرکی که او را بعد از کلی دنبال کردن گرفته فرار میکند .
خیلی روز میشد که حتی هیچ چیز ، برایت پاره هم نکرده بودم چه برسد به اینکه بنویسم . اما امروز بی جهت دلم هوای آزارهایت را کرد ، هوای بی پاسخیها ، به قول بچه های دیروز ، بی محلی ها ، نازهای بدون نیاز ، هوای همه چیزت را که هیچ نبود ، نه فکر کنی دلم برایت تنگ شد، نه ، به قول قدیمیها بزنم به چوب ، دلم برای کسی تنگ نمیشود ، با آنکه خال ست میتواند از خیلی ها پذیرایی کند اما سنت مهمان نوازی اجدادش را هم به باد سپرده است .
خسته است ، حوصله خودش را هم ندارد ، تنها به این فکر میکند که تمام افرادی که ناخواسته دلیل تولد دیگران میشوند محکومند اما هیچ راه قانونی مناسبی برای صدور هیچ حکمب در مورد آنان نمی یابد .
تنهاست عین سپیدار بلند مدرسه ، عین عروسکم نینا ، عین خدا ، عین آسمان ، عین قوی بی جفت در حال مرگ ، عین سیمرغ و ساید عین همه ، حتی آنهایی که آدم فکرش را هم نمیکند که تنها باشند اما هستند .
ببین ! دیشب که در نوشته های تکه تکه ی دفترم پرسه می زدم حرفی یافتم که مناسب ترین عنوان برای بی دلیلم بود . راستش تمام اینها را نوشتم که آن جمله را بنویسم : حق با کسی بود که برای اولین بار این حرف غم انگیز را از روی بدست آوردن تجربه ای به قیمت دانه های یاقوتی اشک هایش زده بود ، تو هم بخوان، شروع کن و لطفاً باورت شود هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که لیاقت اشک های تو را دارد هیچگاه اشک تو را در نخواهد آورد . جسارت نباشد ، ادب رسم بزرگی از آیین نامه نگاریست ، اما تو خیلی اشک مرا درآوردی ، کم دیدی و کلی هم ندیدی و حتی نگذاشت خبرت شود ، مهم نیست .
چقدر بد است که بزرگ می شویم ، یعنی قدمان ، شناسنامه هایمان ، کلاس درسی مان ، اندازه لباسهایمان ، اما خودمان کاش همان اندازه صادق می ماندیم که نماندیم ، هر چه سایزها یزرگ شدند ما به قول زبان عامیانه آب رفتیم ، شاید هم عامیانه نباشد . یعنی فرو رفتیم در آبی گل آلود و نه چندان زلال ، حالا انگار بچه ها هم دیگر قرار است راستش را نگویند .
بچگی من و تو خاطره هست ؟ وقتی اسم دو نفر را می آوردند و می پرسیدند کدام را بیشتر دوست داری و ما و تمام هم سن و سالهایمان در آن وقت همیشه نام دومی را چون دیر تر میشنیدیم و به خاطرمان می ماند حفظ میکردیم و مثل طوطی تحویلشان میدادیم و اگر جای آن دو را برای دومین بار عوض میکردند باز هم آن دومی را که بار اول ، اولی بود می گفتیم و پیش خودمان تعجب هم نمیکردیم که این بار چرا بدون اینکه محبتی کرده باشد بیشتر دوست داریم و این مال غریبه تر ها بود .
دوست داشتن پدر و مادر یا دو آدم نزدیک دیگر که میشد همیشه راست میگفتیم و هیچ کس دعوایمان نمیکرد ، اما مطمئناً به آن کسی که کمتر دوستش داشتیم یواشکی برمیخورد و تصمیم میگرفت دیگر وقتی مارا بیرون برد برایمان آلاسکا نخرد . ولی حالا میبینی که بزرگترها به بچه های امروز یاد داده اند که نام هر دو نفری را که برای مقایسه کنار هم دیدند بگویند و در ازای پرسش هر کسی که این سوال را از آن ها کرد بگویند هر دو تا ، یا اندازه هم و این از بچگی آنها عادتشان شده که عشق حتی به نزدیکان را در پستوی دلشان پنهان کنند تا مبادا به کسی بر بخورد و دیگر حرف راست را از بچه هم نمیشود شنید . دیگر بچه ها اصلاً خوب نیست که این جور بمانند و قبل از سایزهایشان بزرگ شوند اما شده اند حتی وقتی دورنگ را نشانشان بدهی و بپرسی کدام قشنگ تر است میگویند این و این .
یاد گرفته اند وقتی با تو بیرون بیایند اگر دلشان چیزی خواست بگویند : من اصلاً از این ها دوست ندارم ، یا وقتی عروسکی عین شیطان در جلدشان می رود یا یک ماشین کنترلی به آنها چشمک میزند بگویند : این ها خطرناک است ، یا اگر بر حسب اتفاق چرخی ببینند پر از آلاسکا بگویند : اینها را نخوری مریض میشوی .
و اگر بادکنک ببینند ، بگویند : این مال بچه های خوب نیست . و دور از چشمهایشان میفهمی که دلشان تمام آنها را یکی بیشتر از دیگری خواسته است و کسی شاید مثل لولویی که دیگر افسانه شده شبها پشت هیچ دری نیست و ترساندن مدرن مانع از ورودش حتی به پشت پنجره میشود نمیگذارد حرف راست را از بچه بشنویم .
نمیدانم نامه ی عاشقانه برای تو مینویسم یا خاطرات امروز و دیروز بچه ها را ، خلاصه که تو که بچگی ات حرف راست را میشد از زبانت شنید اینگونه شدی ، وای به حال بچه هایی که هنوز بچگی ات را پشت سر نگذاشته ، عین بزرگترها شده اند .
دلم عجیب برای فردا که نه ، بی فرداییمان شور میزند اما چه فایده ، آن اتفاقی که نباید بیفتد مدتهاست برای همه افتاده است ، اتفاقی که بزرگ و کوچک سرش نمیشود . و هرچیز سر راهش باشد درو میکند ، عشق ، حقیقت ، تپیدن تند قلب ، آه و درد آشکار ، این اتفاق برای تو هم افتاد . بدجوری جا خوردم ، همیشه فکر میکردم با اینکه منطقی نیست اما چون دل من میگوید حتماً راست است که تو برای این جا زیادی ، یعنی یک جوری مال یک جاهای دیگر هستی ، نه فکر کنی شبیه قصه ی سیندرلا و آن شاهزاده و کفش نقره ای و ساعت دوازده ، نه عزیزم کمی واقعی تر فقط کسی که مثل هیچکس نیست ، نه چشمانش ، نه عشقش ، نه تنفسش ، نه خشمش ، اما تمام معادلات من غریبه با ریاضیات را بهم ریخت هیچ ، سوزاند و خاکسترش را هم به باد داد و او را هم نمیدانم خاکستر را کجا برد ، حقیقتش علاقه ای هم به دانستن جایش ندارم ، فرقی نمیکند کسی عین یک دوست یا دشمن آن روی سکه را نشانم داد خیلی ماندم که این رو درست است یا آن رو ؟
شبی در یک رقمی های خرداد از یک آوای آسمانی جواب گرفتم کسی که دو رو دارد برای جستجو یکرنگ نیست و هیچ دفاعیه ای نیافتم ، دروغ چرا ، تمام تلاشم را هم نکردم ، خیال هم نبافتم و گرنه میشد مثل همه ی شعرها حق را به تو داد و پرونده را مختومه اعلام کرد .
اما نکردم چون نخواستم چون گاهی وقتی به آخر یک خط میرسی بازگشت از آن دیوانگیست ، از آن دیوانگی ها که اسمش حماقت است و این دیوانگی با آن دیوانگی هایی که جای بسی افتخار دارد هفت آسمان فرق میکند .
گاهی این آخر خط است که به انسان یاد میدهد اول یک خط درست کجاست و شاید این آخر هم از همانهاست . نه ، اشتباه نکن ، جا نزدم ، پشیمان نشدم ، عین بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازی جدیدشان آن را به بقیه ترجیح می دهند و اگر روز بعد کسی جدیدترش را برایشان بخرد آن را هم یک گوشه پرت میکنند تصمیم عوض نکردم ، من ترا ، با صاحب رویاهایم با حاکم آرزوهایم ، با قاضی تقدیرم و با مهر کننده ی سند بزرگ سرنوشت پر از خط و نقشم اشتباه گرفتم ، اشتباهی فراتر از نام ، نام یک کوچه و خیابان یا پلاکی که رقم دومش مشخص نیست ، اشتباهی فراتر از یک رنگ ، یک اسم مشابه و یک فکر ، اشتباهی به قیمت یک دنیا عمر ، چند فنجان زهر ، کلی تنفس به هدر رفته ی بی بازدم ، یک کوله بار درد ، و هزار یلدا غصه و کرور ، کرور ، شب پر گریه ی بی ستاره ی تاریک . اما شاید همین جا هم برای پی بردن به این اشتباه جای بدی نباشد . شاید باید بگویم خدا را شکر که این جا فهمیدم ، اینجا فهمیدم شاید اگر دیرتر میشد دیگر هیچ راهی برای تشخیص آخر و اول هیچ خطی نبود ، به قول قدیمی هایی که منکر این حرفشان بودم قسمت ، قسمت شاید تا دیروز در ذهن من بخشی از انار دانه شده ای بود که با مهربانی به کسی تعارف میکردم و میدادم یا نصفی از سیبی بود که در زنگ تفریح های کودکی گاز نمیزدم تا بشود با کسی شریک شد ، اما حالا لمس میکنم ، قسمت شاید معنیش یک جور عوض شدن تقدیر و حادثه در سرنوشت و کشیده شدن انسان به مقصدی بی آن که خودش بخواهد و تصورش را بکند باشد بی وقت دریا رفتن ، بدون اجازه کاری را کردن و حسی که تو را به درون دریا می کشد .
دعوت شفاهی مرگ و خالی شدن زیر پایت بدون آنکه تصمیم مردن داشته باشی و برعکس شاید یعنی وقتی که به قصد مرگ به دریای طوفانی می زند ماه تمام خودش را نقره ای میکند و در دریا بپاشد و هیچ ماسه ای زیر پای کسی تکان نخورد و کلی قایق رد شود و همه ماهیگیرها آن شب برای صید ماهی رویایی که مروارید قصه را داشته باشد به دریا زده باشند برای نجات ، و کسی که اصلاً تصمیم به زندگی نداشته باشد زنده بماند . من حالا معتقدم که قسمت یعنی هر دو هم بخشی از سیب و هم نقطه پیش بینی نشده ی فردا تا قضیه بعد چه باشد ، عجب نامه عجیبی ، شاید بشود در کتاب فلسفه ی غیر معروفی از مطالبش کمک گرفت .
تفاوتی نمیکند هرکس خواست از یک نامه هر استفاده ای کند از جانب من مجاز است تو هم که یقین دارم اهمیتی برایت ندارد ، شک دارم تا آخر بخوانیش ، چقدر حرص میخورم وقتی تصور میکنم ورقش بزنی تا عین کسانی که دوست دارند ببینند آخر یک رمان عشقی چه میشود فقط صفحه آخر را بخوانی ، خوشحالم اگر که این کار را بکنی مجبوری مدام به صفحه قبلی رجوع کنی چون این طوری چیزی سر در نمی آوری ، حرفهایم نا تمام است تا اله صبح می توانم برایت بنویسم ، اما فعلا دیگر کافیست هم دستهای من خسته اند و هم چشمهای تو ، لطفا اگر تا به حال فکری نکرده ای که میدانم کرده ای فکری برای فردا که چه عرض کنم برای بی فرداییت بکن . روی من اصلا هیچ جور با هیچ عنوانی ، حتی غریبه هم حساب نکن . شاید تا بحال هم اینگونه بوده ، اما لازم است خودم بنویسم من شاید باشم موقت پر از سکوت و ابهام و تردیدی نارنجی ، اما یقین کن ، تو یقین کن من هیچ جا ، هیچ وقت ، هیچ جور دیگر نیستم نه با تو و نه برای تو ، نمیدانم با که و برای که اما تاکید میکنم اگر باشم نه با توام و نه برای تو و این آخرین نامه نیست ، باید همه چیز را بگویم ، باور کن این حرف من است در کمال هشیاری مینویسم خوابم هم نمی آید ، عاشق دیگری هم نشده ام ، یاد بچگی هایم هم نیفتاده ام ، دیوانه تر هم نشده ام ، با کسی حرفم نشده ، و صحبت تلافی نیست و هیچ کجای این نامه هم عین اشتباه قبلی ام گیومه ای پیدا نخواهی کرد .
با کمال شهامت و با حواسی جمع تر از بزرگترین علامت به علاوه دنیا .
مریم
« هرکس بد ما به خلق گوید
ما چهره به غم نمیخراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم»
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#196
Posted: 2 Nov 2012 16:44
نامه پنجم
سلام بازیکن محبوب :
لطفا چند دقیقه ای را با تمام بی وقتی ، وقتت را به خاطرات دور دست بده ، صورت مهربانت را میان دستانت بگیر ، چشمانت را روی هم بگذار و به گذشته های دور برگرد . به آن روزهایی که توپ و بازی خوب را به هر چیزی از مدرسه گرفته تا خواب دم ظهر و حتی گرفتن جایزه ترجیح میدادی ، فقط خودت مب دانی که گاهی وقت ها شاید به دلیل قهر یا زیاد بودن تعداد متقاضیان تشکیل همان تیم ساده محلی ، بازی ات نمیدادند چقدر دلت شکسه میشد و از همان وقت تصمیم گرفتی هر طور شده به هر قیمتی از آن ها انتقام بگیری . حالا ثابت کردی که انتقام نیز گاهی مثل عدو سبب خیر میشود ، گاهی ایستادی و با حسرت به پرتاب بلند و شوتهای راه دور و توپهایی که اگر تو بودی حتما گلشان میکردی خیره شدی و عزمت برای تلافی جزم تر شد .
گاهی هم که بازی می کردی خیلی ها که بازیشان از تو خوبتر نبود با حسادت نگاهت میکردند و تو در دلت آرزوهای بزرگی میکردی که تنها خودت و خدای بالای سرت از آن باخبر بودید . تا اینکه عقربه ی زمان گشت و گشت و ترا به روزهای خوش طعم بزرگ شدن رساند ، بزرگی که دو معنی داشت هم قد کشیدن و عبور از کودکی و هم شهرت ، شهرت را آرام آرام چشیدن و تو اولین بارقه های شهرت را حس کردی . وقتی برای تیم ملی جوانان دعوتت کردند اولین پاسخ را به آن ها دادی . بعضی ها که دوراندیش تر و زیرک تر بودند با تو سر دوستی فراوان گذاشتند . بعضی هم که این دعوت را یک اتفاق میدانستند بدتر شدند ، بعضی هم درسشان را ترجیح دادند و حس کردند باید به خودشان ببالند و کوچک ترهای محل سعی کردند تا دیر نشده خطی ، عکسی ، امضایی از تو داشته باشند .
اما حق با گروه اول بود چون داستان دعوت از تو نه تنها یک اتفاق ساده نبود ، بلکه آغازی بود برای شناساندن یک پدیده ستاره به عالم مستطیل سبز و تو بزرگ شدی ، بزرگ و بزرگتر و ته دلت از تمام آنها انتقام گرفتی و خدا را شکر کردی ، زمان به سرعت گذشت اهل فن کاملا نامت را با ذکر تخصص و پستت میدانستند . به یک تیم خوب رفتی تا بازی زیبایت در آنجا به سرخ پوشانی که همیشه عکسشان زینت بخش دیوار اتاقت بود بپیوندی و پیوستی .
دیگر با اراده ای که از تو سراغ داشتند می توانستند حدسش را بزنند که تو تمام این مراحل را پشت سر خواهی گذاشت و تو نیز به تمام آن ها پاسخ مثبت دادی با یک پیراهن یک رقمی به آن ها پیوستی و به قول خودت این نهایت آرزویت از کودکی بود که خوشبختانه به آن رسیدی .
چند سالی گذشت دیگر همه تو را با تعصب ، بازی زیبایت ، مهربانی ، صدای ناز و سرهی غیرقابل وصف و فداکاری های به موقعی که برای تیم ، پیروزی می آفرید میشناختند ، دیگر خیلی ها که شاید حالا در این تابستان مثل کودکی های تو توی کوچه پس کوچه های محل سکونتشان بازی میکنند عکس تو در اتاقشان خودنمایی میکند و سعی میکنند عین تو خوب بدوند تا یک روز به قله ی سرخ برسند اما یک چیز مهم ، این را یواشکی برایت مینویسم نکند شهرت دل شکسته ی گذشته و نگاه های منتظر کودکی و آرزوی سرخی ات را کمرنگ کرده باشد ، میدانم این چنین نیست تو بزرگواری و مهربان ، اما مراقب باش تقاضای هوادارانت را بی پاسخ نگذاری و دستت موقع تند امضا کردن نلرزد که اگر صاحب طلایی ترین ساق دنیا باشی تواضع به شهرت می ارزد بازیکن محبوب .
اگر خیلی چیزها هم وسوسه ات کرد سعی کن این دو کلام را از تو نگیرند : بازیکن محبوب .
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#197
Posted: 2 Nov 2012 16:45
نامه ششم
سلام با همه قهر ، با همه که نه ، لااقل با آبان ، با هرچه نام و عطر و یاد و نشانی از آب و آبان دارد . حالا من هیچ ، بقیه چه گناهی کرده اند . درست است حق با توست من بیخود غصه کسی را نمیخورم چه برسد به اینکه احتمال رقیب بودنش هم باشد . خب ، بگذریم زیبا ، خیلی راحتی بی من ، نه ؟
نبودن من کلی روی بودنت تاثیر مثبت گذاشته است تمام خوشی های عالم بر تو گذشته است مگر نه ؟
تمام روز به این فکر میکنی که چگونه میشود قدر نبودنم را بدانی که جایش را به دوباره آمدنم ندهد . این طور نیست ؟
نه علامتی ، نه اشاره ای ، نه تک زنگی ، حتی محض خوش کردن این دل بیچاره چیزی ، گرچه پریشانی فکرم مدتها پیش به من آموخت که دل برای بردن است و دلی که نبرندش حتما جنسش خوب نیست . چون اینجا دیگر ربطی به قیمت ندارد . تازه یک جوری عین دل شکسته ، دل برده هم قیمتش بیشتر است . یعنی اولش نه بعد که میبرندش روی قیمتش می آید . درست بر عکس هر چیز دیگر که اگر از محل فروش خارجش کنی و روی پله ی مغازه منصرف شوی از قیمتش کم می کنند و مبلغ را می پردازند .
نگاه کن جای نامه ی عاشقانه ی جدول اقتصادی برایت نوشتم سریع ، عین تو که به راحتی رد شدن نسیم از روی یک گل آفتابگردان زرد از من گذشتی بدون آنکه « بگذر ز من » خوانده باشم ... چاره ای ندارم ، بهار ، زمستان را ، تقویم ، سال کهنه را ، اردیبهشت ، فروردین را و شاکی قاتل عزیزترین کسش را بخشید اما تو هنوز مرا نبخشیده ای ، کسی را که وجودش را به تو بخشیده بود ، نمیشود خرده گرفت . تویی و عالم پر از آبرنگ عجیبت که تصویر مبهمش از عهده ی آبرنگترین نقاشی های دنیا هم خارج است اما چه کنم دلم تنگتر از شکاف سوزن است برای دیدنت ، شنیدنت و حتی فریادت ، چه برسد به بخششت ، هی مینویسم و نمیخوانم و این نخواندن شاید تا حدی خیلی شبیه به ننوشتن است و خودت بعد این همه دیوانگی ام می دانی که چه بلایی به سرم ی آید وقتی خواندن نوشته هایم برای تو دیر میشود و حتما لذت میبری از شکنجه کسی که به جرم دیوانگی تقاص جنونش را به بدترین وجه ممکن پس میدهد و آن چیزی جز بی تو بودن نیست .
زیبا ، خیال میکنی مرگ فقط این است که جسمی با چشم های بسته و قلب خاموش را توی یک جعبه چوبی و شیشه ای تا زیر زمین بدرقه کنند و بعد اشک و خاک رویش بریزند تا آرام بگیرد و خودشان هم تا چند روز سیاه بپوشند و اشک بنوشند و دسته گلی با روبان مشکی پرپر کنند و نام آن جسم را فریاد بزنند و فریادشان عین انعکاس صدا در کوه شود و بعد چشم باز کنند و ببینند یکسال از کوچ آن جسم گذشته است و باید بروند و وانمود کنند هنوز غمگینند اما با خودشان به این نتیجه ی تلخ برسند که یاد او همراه با جسمش زیر یک عالم خاک سرد پنهان کرده اند ، نه اردیبهشتی ترینم ، مرگ یعنی بدانی کسی برایت میمیرد یا لااقل به عشق تو نفس میکشد و بعد زندگی را هم دوست ندارد چه رسد بی تو زندگی کردن را و بعد آن را هم از او بگیری به جرم جنونش یا اشتباهش یا اصلا تقصیرش ، در خلاء نبودنت حبسش کنی تا به مرگ تدریجی برود و بمیرد نه مرگ طبیعی جسم ، مرگ یعنی اینکه بدانی کسی بی تو ، بی ستاره ات هفت آسمانش شب است ، خورشید نمیشناسد ، روز ندارد ، لحظه نمیفهمد ، ساعتش روی آخرین لمس حضور تو مانده است . و تقویمش هنوز تحویل را نشیده است و بدانی و بگذاری به همان حال بماند تا بمیرد ، اصلا ته دل مثل حریرت هم تکان نخورد یعنی همین طور است دل تو ! دلی که طاقت تصور هیچ شکستنی را ندارد ، جفت مرده ی قناری را نمیتواند ببیند ، گنجشک را نمیتواند تصور کند وقتی زخمی از تیر روی بالش علامت درد کشیده است اینگونه باشد . تو می دانی که من چه میکشم چیزی فراتر از درد ، بالاتر از زجر ، سنگین تر از سوار شدن اورستی بر شانه ای ، می دانی و میخواهی که همین گونه باشد . و این خواستن تو تنها نفسی ست که میگذارد بنویسم و برایت تصویر کنم . اینجا خبری نیست وقتی از تو خبری نمیرسد قاصدک ها همه در برف زمستان سال مانده اند ، درست عین تقویم سیاه من و سرنوشت بی عاقبتم ، به خدا تمام شدم تمامش کن . عکسهایت هم تمام پر از لکه های گریه است . عکست با من همدردی میکند با چهره ام ، درست عین قاب عکس ، بیهوده زنده ام ، چهره ام پر از چین های تنهاییست و من عجب میترسم از اینکه کسی را که فراموشش نکرده ام فراموشم کرده باشد . من که نمیفهمم اما نکن ، با این نقطه دیگر بازی نه ، نگین اردیبهشت ، قولم عین عشق تو اعتبار دارد ، عین طلوع و غروب خورشید ، خط رویش نمی افتد ، سالم است ، دل است عین رنگ چشم عسلت وقتی بگویم دیگر تکرار نمیشود خودم راستش را گفتم . من و تو که تا بحال از این اتفاقها نداشتیم . انگار حسودی ، بی رحمی ، کسی از راه آمد و زهر این اتفاق را در جام زندگی ام پاشید و رفت ، بیشترش را تو نوشیدی و جرعه ای هم من و افتاد آن چیزی که نباید می افتاد ، اما خیلی ها شاید از صدای افتادنش تحویل سال یا فصلی را احساس کردند و من ترسیدم عین نوعروسانی که تنها بدشگونی را در شکستن آینه ی عروسیشان می دانند و تنها آینه است که در یک اتفاق ساده خرد میشود .
خودت حالم را میدانی چه با تشبیه ، چه بی مثال ، قصه میگویم ، بی خود حوصله ات را سر میبرم . تو که نمیشنوی یعنی نمیخواهی که نوشتنم را بخوانی ، این بار دوم است که مینویسم ببخش ، این را هم نبخشیدی لا اقل اصل کاری را ببخش . به خدا ، ادب شدم ، تولدت نزدیک است ، بد است غریبه ها فکر کنند میانه ی ما جوریست که تولد تو هم اثر نمیکند ، باشد من پیش هرکس که بگویی و بخواهی میگویم و مینویسم بدم ، که تقصیر من بود ، که من چون دیوانه ی تو ام خطرناکم یعنی ممکن است دست به کارهایی بزنم که دور از خلق آدمیزاد است و از روی هرچه که بگویی جریمه بنویسم و مینویسم من تنبیه شدم ، باور کن . به عاشقی بین ما ، به اسمت و قسم نخوردن جانت ، به تقدست ، به یازده ، به افتخار و قهرمانیت ، به اردیبهشت قسم ، پر نه ولی پرپر میزنم زیبا ، تا بخششت ، تا بازگشتت ، تا پایان سفرت ، دورتری از آن وقت هایی که سفر بودی ، برگرد . این حق من نیست اگر بود ادا کن لطفاً کافیست . آه میکشم زیبا آنقدر آه تا همان کسی که تو را در اولین روز ماهت به من داد دوباره تو را به من بازگرداند . کسی که هنوز تاریخ تقویمش سال گذشته است ، چون تو تحویلش نگرفته ای ، سالش هم تحویلی نشده است .
الهی کسی که مرا از چشم تو انداخت از چشم خدا بیفتد .
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#198
Posted: 2 Nov 2012 16:47
نامه هفتم
من از اواخر آبان می آیم یک روز مانده به آتش ، از پاییزی که فقط سه مداد دارد برای نقاشی ، سرخ و نارنجی و زرد .
میان بغض تولد لحظه های بیقرارم همیشه کسی است برای آمدن که هرگز نیامده است . و من به پاییز گفته ام که اگر او بیاید حتماً مداد رنگی هایی که او کم دارد برایش خواهم آورد تا بهار دیگر دلش را نسوزاند با رنگ ، و من و پاییز ، بیست و پنج پاییز است که او را از پشت بید مجنون هایی که به باد باج نمیدهند صدا میزنیم و او هنوز نه عشق آورده است ، نه مداد رنگی و من نمیدانم چرا به پاییز قول داده ام که او عصری می آید که مداد ارغوانی هم ساخته باشند برای نقاشی ، که پاییز سر باشد از بهار ، و او دلش به این خوش است که یک روز مدادی خواهد داشت از جنس سفر طلایی درد های بر باد رفته اش .
من و پاییز میدانیم که او اهل اواسط اردیبهشت است و یک روز که در هیچ تقویمی نیست برای من رسیدن و برای او مداد رنگی خواهد آورد .
آمدنش را با فانوس و دعا و بوسه و سنگ فرش مرمری از عشق به انتظار مینشینم . از حالا تا بیاید من شتعری میکنم و پاییز نقاشی .
مریم
======================================================================
نامه هشتم
سلام هوای بهار :
گفته بودم معجزه ی بهشتی و معرکه ی اردیبهشت .
اما در این شب بیست و یک روزگی دی ماه یقین کردم که تو معجزه ی تمام روزها و ماه ها و ثانیه های آمده و نیامده ای .
زیبا این عاشقان محترم کی دست از سر شهرت تو برمیدارند ؟
چرا رهایم نمیکنند ؟
چقدر سایه دنبال توست که مرا هم دنبال میکند و آخرش معلوم نیست به کجا ختم میشود .
درست نقطه مقابل طالع بهشتی تو ، این سرزنش کدام خطای من است ؟
کدام یک از هزار و یک امتحان ، مگر من چه گناهی کرده ام ؟
عمریست در هیزم خششک عشق تو آتش گرفته ام ، چگونه میتوانم هیزم تر به آتش گرفته ای فروخته باشم ؟ با من چه میکنی زیبا ؟
اینجا چقدر به قول تو محترم و به قول من مزاحم میرویند ، چرا همه تو را نشان میدهند ؟ چرا همه تو را دوست دارند ؟
این همه ستاره ، این همه آسمان ، چرا همه از روی دست من مینویسند ، اینها که حالا رسیده اند هنوز به ابتدای برق نئون کوچک تابلوی محل آشنایی ما هم نمیرسند ، همانجایی که من برای اولین بار و آخرین بار در حضورت عاقی ام را قسم خوردم و تو پذیرفتی . این ها تازه بارهایشان را بسته اند و سوار بر اسب هایی که توی راه یا خود خسته میشوند یا خسته میکنند آمده اند آتش بازی ، تماشای ستاره . فکر میکنند به همین سادگیست زیبا ، این ها میخواهند مسابقه بگذارند ، درست مثل کسی که اول خط پایان ایستاده و میخواهد با کسی که سالهاست به تنهایی برنده بودنش را جشن بگیرد مسابقه بدهد ، زیبا چقدر ساده مردم این روزگار در حریم لطیف شبهای تو قدم میزنند و چقدر دیر به دیر قسمتم را از سرنوشت تو میگیرم ، زیبا اینها را هم میگذاری برای بعد ؟
میدانم پرسیدن ممنوع است و آشفتن جرم . و تو به کسی که دیوانه ات میباشد میگویی که چگونه با کسی که لحظه ای خاص به تو نزدیک تر است حرفی بزند ، حرف نمیدانم چیست ، همان که تو چهارتایش را داری و من یک عالمه اش را برای گفتن ، چهار حرف ترا همه میتوانن ببینند درست برعکس یک عالم حرف ناگفته ی من که هیچ کس قدرت دیدنش را ندارد ادامه ی حرف ترا فقط من میدانم .
زیبا ، امشب شب وحشتناکی ست مثل اینکه پروانه ی نیم سوخته ای را به هوای سوختن بسیار از گرد شمع برانند تا خال های رنگی پروانه ی تازه نفس دومی را به رخ بالهای آتش گرفته ی او بکشند قشنگ است نه ؟
زیباست مثل همه ی کارهایت . شاید لازم بود یعنی صلاح بود یک جور دیگر مثل بقیه ی کارهای متفاوتت دلم را آتش بزنی و زدی آن هم چه آتشی . حتم دارم تا انتهای همه ی سال های نوری و نجومی ، همه ی مردگان و زندگان و نیامدگان را گرم خواهد کرد و نورش خورشید را خواهد سوزاند . آتشی را که کودکان سال های بعد دقیقاً در همین بیست و پنج دی ماه هر سال میتوانند تا دم عید با آن بازی کنند ، از رویش بپرند و اگر بتوانند و داغی این آتش ااگر بگذارد ، چون این دیگر از هیزم نیست ، این آتش عشقی ست که به دلم زده ای . امشب شاهکار کردی عزیزم ، امشب را از حالا به بعد اسمش را میگذاریم آتش بازی زمستانی ، هر سال اتفاق مسی رنگ همین حوالی می افتد ، دیگر معجزه نمیشود . امشب فهمیدم معجزه زمانی می آید که امید مرده است و امشب آتش بازی به من فهماند که معجزه هم مرد ، چرا که معجزه ی همه ی ماه ها فراتر از معجزه ای ست که من انتظارش را میکشم ، در این نیمه شب زمستانی ، بیخود مزاحم حافظ هم شدم ، میدانستم او هم حرفش همین بود : حال خونین دلان که گوید باز ، شاید تنها او فهمید که پروانه ی ...
بگذریم او آنقدر احساس نزدیکی ممسکد که زیبا جان صدایت کرد ، چیزی که من بعد عمری عاشقی حسرت گفتنش را دارم و نمیتوانم . میترسم از نقدست ، از حماسه ی عشقت ، از رعناییت ، از برق چشمانت ، از جذبه ی جذابت ، از زلالیت ، از اردیبهشتی بودن ماهت ، از بزرگیت زیبا میترسم . ترسوی با جسارتی که عاشقی اش را با نام جار میزند برای همه الا او که باید بزند ، پدیده ی عجیبیست نه ؟
برای همه جار میزند الا برای آن خوش نام رعنا ، آن بی نام بی ما و امشب دیگر یقین کردم که از ماست و از همه و او هزاران کس دیگر اما مثل هیچکس نیست .
زیبا تنفست میکنم ، با همه ی شکنجه هایی که برایم اگر عاشق باشم طعم شهدترین زهر دنیا را دارد . مثل شوکرانی که سقراط نوشید و من هم با عشق سر میکشم .
معجزه ی بهشت ! تنفست میکنم تا دم مرگ . پروانه ی اولت منم ، مهم نیست اگر دومی ، سومی ، و هزارمی را به رخ بالهای سوخته که هیچ ، خاکستر شده ام بکشی .
یک روز به پروانه هم خواهم فهماند و آن وقت تو هم خواهی دید که با وجود عشق من به تو هزار پروانه ی دیگر آبرو و شاید هم جرئت و رویی برای گشتن گرد هیچ شمعی نخواهند داشت ، چرا که آنها دیر یا زود خواهند فهمید که وقتی قصه ی مریم و زیبا در افسانه ها جایش را با پروانه و شمع عوض کند جایی برای آنها نیست . بگذار همه تجربه ات کنند ، به هم نشانت دهند ، زیر سایه ات افتخار کنند ، با روی ماهت به آرزوهایشان برسند ، چشمانت را قبله ی موقتشان کنند ، ایمانشان شوی ، من که میدانم درست مثل گیاهی که از شدت تابش خورشید میسوزد ، همه میروند دیر یا زود ، میروند و مریم تو همان پروانه ای که قصه ی افسانه ای شدنش با سوز همراه است برای همیشه میماند ، دیر ا زود رفتنیست و سوختن و سوزاندن ماندنی ، تو اهل سوزاندن بمان شمع من و من پروانه تا حالا آمده ، تا هنوز نیامده و تا همیشه دیر برایت خواهم شوخت . شب آتش بازی ، شب زلزله ، شب سیل ، شب هرچیز که وحشتناک است و بزرگ ، شب یک برق قشنگ ، شب یک تجربه که به درد همه چیز میخورد جز درد ، شب زیبا ، یک یلدای دیگر بی زیبا ، شب مبادا ، شب تو ، شبی در اواخر دی ماه .
تمام شهر را ویرانه خواهم کرد ، و با تو آشنای من تمام شهر را بیگانه خواهم کرد .
و من یک روز ، یک روز نه چندان دور ، کتاب ماجرایم با ترا افسانه خواهم کرد .
ببین زیبا ، ببین شمع بلند دور دست قله ی برفی ، خودم را تا که دنیا هست پیش پای تو پروانه خواهم کرد .
ببخش اما نمیدانم چرا این بار خواهی نخواهی در دل تو خانه خواهم کرد .
برای فتح این قله ، زمانی ترک شهر و مردم و کاشانه خواهم کرد .
و موهای بلتد بید مجنون نگاهت را ، شبیه یک نسیم اول دی ، شانه خواهم کرد .
و من از دست خود ، از دست عشق تو ، تمام اهل این دنیا و شاید اهل این ویرانه را دیوانه خواهم کرد .
ببین زیبا ، صدایت میکنم حالا همین حالا ، قسم خوردم که نامم را کنار نام تو تا انتهای کهکشان راه شیری نیز خواهم برد .
وزان دور دست نقطه ی نزدیک ، تمام سطر سطر عشقهایم را به تو افسانه خواهم کرد .
ترا بین تمام نورچشمی های این خورشید زرد سرکش مغرور ، یکی یک دانه خواهم کرد .
ببین زیبا هزاران بار دیگر باز میگویم ، ترا با عشق خود ، با دست خود ، با قلب سرشار از جنون خود شبی افسانه خواهم کرد .
تو زیبایی فقط دیوانه ام کردی ، ببین با عشق چشمت آخر سر من چه خواهم کرد .
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#199
Posted: 2 Nov 2012 16:48
نامه نهم
طرح چشمانت زمین محبت بود و من قانون جاذبه ات را وقتی سیب سرخ دلم افتاد فهمیدم . یک اسفند که برای دقایقی وسوسه ی دیگر دوست نداشتنت آزارم داد و دوباره گول آنچه بر عکسش را دیده بودم خوردم و اسمت را نوشتم با دیوانگی . چه فکر کردی ؟خیال کردی هر طفلک بازیگوشی که به بهانه ی دانستن بسیار به زنجیر و تخت ببندندش دیوانه است ؟
نه بی وفای من ، دیوانه ی واقعی منم که عزیزم ترا به آدم قطعاً از جنس من آن سوی خط نشنیده میگیرم و با هنر پیشگی ناشیانه خودم را برای بار دوهزار و سومین بار فریب میدهم که مبادا به عشقت که سالهاست لای حریری از ناز در شمالی ترین برفی دل پر از غروبم خواب تابستانی و زمستانی را سپری میکند بربخورد . شکر که غریبه ها امشبت را ندیدند تا وقتی در این عصر غربت غریب تر شدم خبر آن را لای پیغام چهل کلاغ نپیچند و تحویل ندهند ناآشنایی نبود تا بی اعتنایی تو را سوژه ی اختلاف آینده های دورمان کند . چقدر خوب که باز هم فقط به خاطر داشتن خاصیت جنون از نوع مبتلایی به عشق تو به روین نیاوردم که کجای این زمین ایستاده ای ؟ چقدر خوب که تو بلد نیستی یا میخواهی بلد نباشی که خودت نیستی و چقدر بد که آشنایی بیشتر نبود تا دلش امشب به حال بی دل کسی بسوزد که تو دلش را سوزاندی ، زیبا عزیزم نشانی آن دختر همنام هیچ به دردم نخورد تو را نمیدانم آن پیامی که غرق در لذت رسیدنش بودی با آن شماره کذائیش گره از هیچ کار تو باز نکرد و تنها تکه ی غم دیگری را به آلبوم ناخوشایند با تو بودنم افزود . مهم نیست مرا که میشناسی ؟ از همان حرفهاست ، این نیز، بگذرد / زیبا ، اسفند طفلک دود شده ی خداییست اما انصاف میدهم خوب دودش را به چشم فرستادی تا تمام شود . ترا با همه ی آنانی که اگر خودشان هم نباشند نامشان تنهایت نمیگذارد تنها میگذارم تو بمان و دیگران ، نه زیبا ، نمیدانم این چه دردیست نمیشود دوستت نداشت ، تمامش میکنم همه چیز را چز عشق . دعا کن یک روز برعکس این را بنویسم آن وقت خوشبختم . یقین دارم روزی این جمله را خواهم نوشت که تو در عطش ننوشتنش می سوزی .
برای آن روز دور نیامده مرا ببخش ، اما حالا راحت راحت باش مریمت همچنان اولین و آخرین ایستگاه توقفت برای هر گونه پناه است . از دور به پله ای اشاره کردی که مراقبش باشم انگار نه انگار که خودت نمیدانم به عمد یا به سهو مرا از پله های هزار برابر بلندتر از آن پرتاب کرده بودی یا آنکه صدای سقوطی بشنوی شاید هم نشنیدی و به رویت نیاوردی . راستش نمیدانم بد است یا خوب ، اما من عینتو نیستم . نمیشود هم به رویت نیاورم و هم ننویسم پس ترجیح میدهم به رویت نیاورم اما بنویسم . نمیدانم این چه حکمتی است که هر سال نزدیکی های تولدت دلیل و بهانه های رنگارنگ از زیر سنگ هم که شده فراهم میکنی تا نیایم . نمیدانم این چه رازیست که در روز تولدت نباید دیدن و آمدنی در کار باشد . مهم نیست ، درست است که در این چند بار باور نکردم و وانمود کردم که باور کرده ام . اما من تمام آنچه که فکرش را نمیکنی بدانم ، میدانم . بازی تقدیر گردشی ست نوبت به من هم میرسد حتی بعد عمری نیمکت نشینی نوبت به من هم میرسد ، همیشه بازی به شما و امثال شما و نمیرسد ، اینکه راز این نیامدن چیست عجیبست و صبر و تحمل و سکوت من عجیب تر ، او کیست که میتواند تولد تو را از من قشنگ تر جشن بگیرد هیچ کس ، یقین دارم هرکس خلاف این فکر کند گمراه است . همین خواستم فکر نکنی هر کس چیزی نمیگوید معنایش این است که نمیداند ، به قول بعضی ها نگفتن دلیل بر نبودن نیست .
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida
ارسالها: 8911
#200
Posted: 2 Nov 2012 16:49
نامه دهم
برای شاعری که هرگز شعر نگفت چون خودش شعر بود .
چند یلدا و عید و چهارشنبه سوری از گیر کردن دلم در شاخه ی نگاهت میگذرد حسابش از دست ستاره هایی که همه میشمارند تا خوابشان ببرد هم در رفته است .
راستی همه ستاره شماری میکنند تا خوابشان ببرد و من ستاره میشمارم تا خوابم بپرد . هر چه کردم دنبال ستاره ای که نشانش کنم مثلاً مثل قصه ها مال من و تو باشد نیست ، ماه هست که توئی اما معلوم نیست برای تنهائی چو من که در هفت آسمان رویایش هم یک شمع نیست ستاره هم پیدا نشود چیز عجیبی نیست .
اقبالی را که درست در طالعت هجی نکرده باشند هرچه به در و دیوار خوشبختی بکوبی بیهوده است .
خوشبختانه حالا که برایت نقش میزنم روی قالی همه تقویم ها ، آخرین گره ی بهار است . یعنی حالا حالاها خرداد دیگر باید خواب اتفاق دیدار تو را ببیند بعد ... گرچه چندان تاثیری در فانوس رابطه ی مکدر من و تو ندارد یکی هست که حتی نمیگذارد خوابت را هم ببینم .
نمیدانم چرا خودت هم انگار یک جورایی موافقی حس میکنی برایت بهتر است .
دلم لک زده برای لک زدن دلت ، البته نه برای هرکسی ، دلم ترک خورده برای اینکه محض خاطر یک عمر چشم به راهی ام ، چشم بدوزی به یک راه دلم ، دلم سر میرود برای یک لحظه انصافی را ...
دلم نمی آید بنویسم نداری چقدر بد است که میشود نویسنده ی این نامه ها را از بس مثل هم درد کشیده بدون خواندن روی جلد شناخت . پس هیچ وقت نمیشود برای تو از زبان یک غریبه ی فرضی نوشت . چرا باران نمیزند حتی در نخ ابر هم نیست و یا خیال هیچ باریدنی ندارد ، خیال هیچ ندارد بجز صافی اگر این همه که اوصاف است ما کمی صاف بودیم دنیا پر میشد از شفافی بگذریم ...
دل را بی خودی به نوشته ای قشنگ خوش کردم به عشق معمولی که اصلا شامل تو ، تو که هیچ ، شامل تو و من نمیشود را تصور کنم . آن عشق فاصله ها را ازبین میبرد و برعکس به عشق جاودانه قوت و شدت میبخشد .
درست است ، درستش یادم آمد فاصله ، عشق معمولی را از بین میبرد و به عشق جاودانه قوت و شدت میبخشد .
وای اگر تو هم یک سر سوزن نه ، سر سوزنی از روی تواضع برای ذوقش عاشق بودی!
چقدر صدایت مخملیست و چقدر وقتی نمیشنوم ، احساس نداشتن ثروتی بزرگ میکنم و چقدر وقتی میخوانی با هزار ناز ، هزار و یک شب نیازم به اوج میرسد تا عرش، و چقدر وقتی این را برایت میگویم یا در نوشته تکرارش میکنم سرت بیشتر سر پادشاه میشود .
خوب است ، هر چیز که ترا حقیقی تر و روشن تر و بزرگتر کند خوب است . هر چیزی که ترا تر کند از چیزهای خوب که ترین شوی عالیست . حالا با اینکه هنوز تابستان نیست اما مدار صفر درجه تنهاییم دم کرده است ، تنهاست بی رطوبت دریا ، خشک است بدون بازدم تو ، شاید منتظر کسی ست که شرجی کند این مه گرفته ی غمگین را .
تمام تیر را برایت رنگ میزنم تا شاید یک گوشه ی این آبرنگ مرموز ، مکان غیر قابل پیش بینی ملاقات من و تو باشد ، آن وقت آن را ابدی میکنیم .
آن روز و ساعت و ثانیه را گل میریزیم ، هر سال میرویم یک جای دنج در آرزوهای دورمان آن را قاب میکنیم و به کسی هم نشانش نمیدهیم .
این بار دیگر هیچ اسفنیدی چشم های مثل دریاچه را از بین نمیبرد ، تو را چشم میکنند برای این که همه چیز داری و مرا برای اینکه ترا دارم . همه چیز تو با همه چیز من اگر چه کلی فرق دارد و میان همه چیز ما تا همه چیز تو یک دنیا راه هست ، پس خداحافظ .
یه دختر تنها یه آسمون تردید
به هر کسی دل بست ازش خیانت دید
مریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ویرایش شده توسط: paaaaaarmida