گرشاسب نامه منظومهٔ گرشاسپنامه از حماسههای ملی ایران، در حدود ۷۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰ بیت و در بحر متقارب (همچو شاهنامه ) است. سرایندهٔ آن اسدی طوسی شاعر قرن پنجم هجری قمری است. این منظومه راجع به دلاوریهای گرشاسپ پهلوان سیستانی (نیای بزرگ رستم ) است.پایان نظم گرشاسپنامه در ۴۵۸ هجری قمری بوده است.مقایسه ی شاهنامه و گرشاسب نامهمقايسه در سطح آوايي (موسيقي دروني) : بررسي واج آرايي، جناس، لغات مخفف شده و رديف.2- مقايسه در سطح لغوي : بررسي لغات جنگي - حماسي، تركيبهاي اضافي، افعال پيشوندي و توجه به نوع گزينش لغات.3- مقايسه در سطح نحوي : بررسي فعل، آوردن فعل در ابتداي جمله، قيد استمراري و صفت جانشين اسم.4- مقايسه در سطح فكري : بررسي نوع صفات به كار رفته، توصيف حالات و احساسات، توضيح اعمال پيش از دعا و نيايش، شرح دعا و خواسته پهلوان.نتيجه حاصل از مقايسه مفاهيم فوق، نشانگر پارهاي از ويژگي هايي است كه باعث برتري شاهنامه نسبت به گرشاسب نامه استدر آمدهر گاه سخن از حماسه و آثار بزرگ حماسي در ايران به ميان مي آيد، نام دو اثر بزرگ از دو استاد بزرگ اهل توس با هم شنيده ميشود: »شاهنامه فردوسي توسي«و»گرشاسب نامه اسدي توسي«. پس شكي نيست كه اين دو اثر، بزرگترين و شكوهمندترين آثار حماسي در ادبيات فارسي هستند. اما به دلايلي، هميشه در طول تاريخ، شاهنامه در اذهان فارسي زبانان اثرگذارتر، محبوبتر و پذيرفته شدهتر از گرشاسب نامه بوده است.اين دو اثر حماسي، علاوه بر اينكه رشادتها و پهلواني هاي نياكان ما را توصيف مي كنند، مشحون از درسهاي خداشناسي، كيهانشناسي و انسانشناسي هست
»آغاز« سپاس از خدا ایزد رهنمایکه از کاف و نون کرد گیتی بپاییکی کش نه آز و نه انباز بودنه انجام باشد نه آغاز بودتن زنده را در جهان جای از وستخم چرخ گردنده بر پای از وستاز آن پس کآمد گیتی پدیدهمه هرچه بد خواست و دانست و دیدزگردون شتاب و زهامون درنگز دریا بخار و ز خورشید رنگپدید آورد نیک و بد ، خوب و زشتروان داد و تن کرد و روزی نوشتچنان ساخت هرچیز به انداز خویشکز آن ساختن کم نیامد نه بیشچه تاری چه روشن چه بالا چه پستنشانست بر هستی اش هر چه هستنه جایی تهی گفتن از وی رواستنه دیدار کردن توان کو کجاستمدان از ستاره بی او هیچ چیزنه از چرخ و نز چارگوهر به نیزکه هستند چرخ و زمان رام اونجوید ستاره مگر کام اونگاری کجا گوهر آرد همینباشد جز آن کاو نگارد همیبه کارش درون نیست چون و چرانپرسد از او ، او بپرسد ز مانه از بهر جایست بر عرش راستجز آنست کز برش فرمانرواستبزرگیش ناید به وهم اندروننه اندیشه بشناسد او را که چوننبد چیز از آغاز ، او بود و بسنماند همیدون جز او هیچ کسچنان چون مرو را کسی یار نیستچو کردار او هیچ کردار نیستهمه بندگانیم در بند اویخنک آنکه دارد ره پند اوی
»در نعت نبی علیه السلام« ثنا باد بر جان پیغمبرشمحّمد فرستاده و بهترشکه بُد بر در دین یزدان کلیدجهان یکسر از بهر او شد پدیدبدو داد دادار پیغام خویشبپیوست با نام نام خویشز پیغمبران او پسین بُد درستولیک او شود زنده زیشان نخستیکی تن وی و خلق چندین هزاربرون آمد و کرد دین آشکارببرد از همه گوی پیغمبریکه با او کسی را نبد برتریخبر زآنچه بگدشت یا بود خواستزکس ناشنیده همه گفت راستبه یک چشم زد از دل سنگ خواستبه معجز برآورد نوبر درختدل دنیی از دیو بی بیم کردمه آسمان را به دو نیم کردز هامون به چرخ برین شد سوارسخن گفت بر عرش با کردگارگه رستخیز آب کوثر وراستلوا و شفاعت سراسر وراستمر اندامش ایزد یکایک ستودهنرهاش را بر هنر برفروزدورا بُد به معراج رفتن ز جایبه یک شب شدن گرد هر دو سرایمه از هر فرشته بُدش پایگاهبر از قاب قوسین به یزدانش راهسرافیل همرازش و هم نشستبراق اسب و جبریل فرمان پرستهمیدونش بر ساق عرشست نامنُبی معجز او را ز ایزد پیامبه چندین بزرگی جهاندار راستبدو داد پاک این جهان او نخواستنمود آنچه بایست هر خوب و زشتره دوزخ و راه خرم بهشتچنان کرد دین را به شمشیر تیزکه هزمان بود بیش تا رستخیزز یزدان و از ما هزاران درودمر او را و یارانش را برفزود
»در ستایش دین گوید« دل از دین نشاید که ویران بودکه ویران زمین جای دیوان بودنگه دار دین آشکار و نهانکه دین است بنیان هر دو جهانپناه روانست دین و نهادکلید بهشت و ترازوی داددر رستگاری ورا از خدایره توبه و توشۀ آن سرایز دیو ایمنی وز فرشته نویدز دورخ گذار و به فردوس امیدرهانندۀ روز شمار از گدازدهنده به پول چینود جوازچراغیست در پیش چشم خردکه دل ره به نورش به یزدان بردروانراست نو حله ای از بهشتکه هرگز نه فرسوده گردد نه زشتره دین گرد هرکه دانا بودبه دهر آن گراید که کانا بودجهان را نه بهر بیهده کرده اندترا نز پی بازی آورده اندسخن های ایزد نباشد گزافره دهریان دور بفکن ملافبدان کز چه بُد کاین جهان آفریدهمان چون شب و روز کردش پدیدچرا باز تیره کند ماه وتیرزمین در نوردد چو نامه دبیردم صور بشناس و انگیختنروان ها به تن ها برآمیختنهمان کشتن مرگ روز شمارزمین را که سازد به دل کردگارزمان چیست بنگر چرا سال گشتالف نقطه چون بود و چون دال گشتتن و جان چرا سازگار آمدندچه افاتد تا هر دو یار آمدندهمه هست در دین و زینسان بسستولیک آگه از کارشان کو کسستاگر کژ و گر راست پوینده اندهمه کس ره راست جوینده اندولیکن درست آوریدن بجایمر آن را نماید که خواهد خدایره دین بپای آر خود چون سزاستکه گیتی به دین آفرید ست راستهمه گیتی از دیو پر لشکرندستمکاره تر هر یک از دیگرنداگر نیستی بندشان داد و دینربودی همی این از آن آن ازینبه یزدان بدین ره توان یافتنکه کفرست از و روی تافتنبد ونیک را هر دو پاداشنستخنک آنک جانش از خرد روشنستازین پس پیمبر نباشد دگربه آخر زمان مهدی آید به دربگیرد خط و نامۀ کردگارکند راز پیغمبران آشکارز کوچک جهان راز دین بزرگگشاید خورد آب با میش گرگبدارد جهان بر یکی دین پاکبرآرد ز دجال و خیلش هلاکهمان آب گویند کآید پدیددَرِ توبه را گم بباشد کلیدرسد ز آسمان هر پیمبر فرازشوند از گس مهدی اندر نمازسوی خاور آید پدید آفتابهم آتش کند جوش طوفان چو آباز آن پس شگفت دگرگونه گونبس افتد جهاندار داند که چونتو آنچ از پیمبر رسیدت به گوشبه فرمان بجای آر آنرا بکوشبر اسپ گمان از ره بیش و کممشو کت به دوزخ برد با فدمبه دست آورد از آب حیوان نشانبخورزو و پس شادزی جاودانسر هر دوره راست کن چپ و راستاز آن ترس کآنجا نهیب و بلاستوز آن بانگ کآید در آن رهگذارکه ره دین مراین را آن را بدارنشین راست با هرکس و راست خیزمگر رسته گردی گه رستخیز
»در نکوهیدن جهان گوید« جهان ای شگفتی به مردم نکوستچو بینی همه درد مردم از وستیکی پنج روزه بهشتست زشتچه نازی به این پنج روزه بهشتستاننده چابک رباییست زودکه نتوان ستد باز هرچ او ربودسراییست بر وی گشاده دو دریکی آمدن را شدن ، زآن به درنه آن کآید ایدر بماند درازنه آنرا که رفت آمدن هست بازچو خوانیست بر ره که هرکس زپیششود زود چون خورد از وبهر خویشبتی هست گویا میانش اهرمنفریبنده دل ها به شیرین سخنهرآنکش پرستد بود بت پرستچه با او چه با دیو دارد نشستچه چابوک دستست بازی سگالکه در پرده داند نمودن خیالدو پرده بر این گنبد لاجوردببندد همی گه سیه گاه زردبه بازی همین زین دو پرده برونخیال آرد از جانور گونه گونبتی شد تنش از رشک و جانش ز آزدو دست از امید و دو پای از نیازدل از بی وفایی و طبع از نهیبرخان از شکست و زبان از فریبدو گونه همی دم زند سال و ماهیکی دم سپید و یکی دم سیاهبر این هر دو دم کاو برآرد همییکایک دم ما شمارد همیاگر سالیان از هزاران فزوندراو خرمی ها کنی گونه گونبه باغی دو در ماند ار بنگریکز این در درآیی ، وزان بگذریبر او جز نکوهش سزاوار نیستکه آنک آفریدش سبکبار نیستکنون چون شنیدی بدو دل مبندو گر دل ببندی شوی درگزند
»در صفت آسمان گوید« چو دریاست این گنبد نیگونزمین چون جزیره میان اندرونشب و روز بر وی چو دو موج باریکی موج از و زرد و دیگر چو قارچو بر روی میدان پیروزه رنگدو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگیکی از بر خنگ زرین جناغیکی بر نوندی سیه تر ز زاغیکی آخته تیغ زرین ز بریکی بر سر آورده سیمین سپرجهان حمله گه کرده تا زنده تیزگه اندر درنگ و گه اندر گریزنماید گهی رومی از بیم پشتگریزان و آن زرد خنجر به مشتگهی آید آن زنگی تاختهز سیمین سپر نیمی انداختهدو گونست از اسپانشان گرد خشکیکی همچو کافور و دیگر چو مشکز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راهسپیدست گه موی و گاهی سیاهنه هرگز بودشان به هم ساختننه آسایش آرند از تاختنکسی را که سازند با جان گزندبکوبندش از زیر پای نوندتکاور تکانند هر دو چو بادسواران چه بر غم از ایشان چه شاد
»در صفت طبایع چهارگانه گوید« گهر های گیتی به کار اندرندز گردون به گردان حصار اندراندبه تقدیر یزدان شده کارگرچو زنجیر پیوسته در یکدگرپهارند لیکن همی زین چهارنگار آید از گونه گون صد هزاربه هر یک درون از هنر دستبردپدیدست چندانکه نتوان شمردولیکن چو کردی خرد رهنمونستایش زمین راست زیشان فزونره روزی از آسمان اندراستولیکن زمین راه او را درستشب از سایۀ اوست کز هر کرانببینی از بر سپهر اخترانبزرگان و پیغمبران خدایهمه بر زمین داشتند جایهرآن صحف کز ایزد آورده اندبر او بود هر دین که گسترده اندهم از آب و آتش هم از باد نیزبه دل بر زمین راست تا رستخیززمینست چون مادر مهرجویهمه رستنی ها چو پستان اویبچه گونه گون خلق چندین هزارکه شان پروراند همی در کنارزمین جای آرام هر آدمیستهمان خانه کردگار از زمینستبساط خدایست هرکه به رازبر او شد، توان نزد یزدان فرازهمو قبلۀ هر فرشته است راستبدان کز گلش بود چو آدم که خاستگهرهای کانی وی آرد همیجهان هم بدو نیز دارد همیزمینست هر جانور را پناهتن زنده و مرده را جایگاههمو بردبارست کز هر کسیکشد بار اگر چند بارش بسیزمین آمد از اختران بهره مندهم از هر سه ارکان ط چرخ بلندهمو عرصه گاهیست شیب و فرازمعلق جهانبانش گسترده بازز هر گونه نو جانور صد هزارکند عرض یزدان درین عرصه رازچو جای نمازست گشتست پستهمه در نماز از برش هرچه هستاز و راست مردم دو تا چارپاینگون رستنی که نشسته به جایهمان اختران از فلک همچنینهمه سا جدانند سر بر زمینهوا و آتش و آب هریک جداستزمین هر چهارند یکجای راستنیابی نشان وی از هر سه شانو زیشان در او بازیابی نشانزمین را به بخشنگی یار نیستچنان نیز دارنده زنهار نیستگر از تخم هر چش دهی زینهاریکی را بدل باز یابی هزارچو خوانیست کآرد بر او هر زمانبی اندازه مردم همی میهماننه هرگز خورشهاش بّرد ز همنه مهمانش را گردد انبوه کمزمین قبلۀ نامور مصطفی استاز او روی برگاشتن نارواستگر آتش به آمد بر مغ چه باکاز آتش بد ابلیس و آدم زخاکببین زین دو تن به کدامین کسستهمان زین دو بهتر نشان این بسستزمینست گنج خدای جهانهمان از زمینست فخر شهانپرستنده او مه و آفتابهمیدون فلک زآتش و باد و آبرهی وار گردش دوان کم وبیشچو شاهی وی آرمیده بر جای خویشهمیدون تموز و دی اش چاکرستبهارش مشاطه خزان زرگرستز زرّ و گهر این نثار آوردز دیبا همی آن نگار آوردیکی زر بفتش دهد خسروییکی شارها بافدش هندویهمش عاشقست ابر با درد و رشککش از دیده هزمان بشوید به اشکگهی ساقی و کاردانش بودگهی چتر و گه سایبانش بودزمین چونش مردم نباشد گمستزمین را پرستنده هم مردمستخور و پوشش تنش را زوست چیزهم ایزد از او آفریدست نیزهمی از زمین باشد آمیختنوز او بود خواهد برانگیختنازین چار ارکان که داری بنامببین کاین هنرها جز او را کدام
»در ستایش مردم گوید« کنون زین پس از مردم آرم سخنکه گیتی تمام اوست ز آغاز وبنبه گیتی درون جانور گو نه گونبسند از گمان وز شمردن فزونولیک از همه مردم آمد پسندکه مردم گشادست و ایشان به بندخرد جانور به ز مردم ندیدکه مردم تواند به یزدان رسیدزمین ایزد از مردم آراستستجهان کردن از بهر او خواستستبه مردم فرستاد پیغام خویشزگیتی ورا خواند هم نام خویشبدو داد شاهی ز روی هنربدین بیکران گونه گون جانورکه گر کشتن ار کارش آید هوابدیشان کند هرچه باشد رواز مردم بدان راستی خواستستکه هر جانور کژ و او راستستهمه نیکوی ها به مردم نکوستز یزدان تمام آفرینش بدوستسپهریست نو پرستاره بپایجهانیست کوچک رونده ز جایچو گنجیست در خوبتر پیکریدرو ایزدی گوهر از هر دریمرین گنج را هرکه یابد کلیددر راز یزدانش آید پدیدببیند ز اندک سرشت آب و خاکدو گیتی نگاریده یزدان پاکیکی دیدنی روی و فرسودنینهان دیگر و جاودان بودنیدلت را همی گر شگفت آید اینبه چشم خرد خویشتن را ببینتنت آینه ساز و هر دو جهانببین اندر و آشکار و نهانهر آلت که باید بدادست نیزبهانه بر ایزد نماندست چیزیکی موی از این کم نباید همیوگر باشد افزون نشاید همیگر از ما بدی خواهش آراستنکه دانستی از وی چنین خواستنبر آن آفرین کن که این کار اوستنکوتر ز هرچیز کردار اوستببین وبدان کز کجا آمدیکجا رفت باید چو ز ایدر شدیچرا این پیام و نشان از خدایچه بایست چندین ره رهنمایهمه با توست ار بجوییش بازنباید کسی تا گشایدت رازازین بیش چیزی نیارمت گفتبس این گر دلت با خرد هست جفت
»در صفت جان و تن گوید« چنین دان که جان برترین گوهر استنه زین گیتی از گیتی دیگرستدرفشنده شمعیست این جان پاکفتاده درین ژرف جای مغاکیکی نور بنیاد تابندگیپدید آر بیداری و زندگینه آرام جوی و نه جنبش پذیرنه از جای بیرون و نه جای گیرسپهر و زمین بستۀ بند اوستجهان ایستاده به پیوند اوستنهان از نگارست لیک آشکارهمی برگرد گونه گونه نگارکند در نهان هرچه رأی آیدشرسد بی زمان هرکجا شایدشببیندت و دیدن ورا روی نیستکشد کوه و همسنگ یک موی نیستتن او را به کردار جامه است راستکه گر بفکند ور بپوشد رواستبه جان بین گرامی تن خویشتنچو جامه که باشد گرامی به تنتنت خانه ای دان به باغی درونچراغش روان زندگانی ستونفروهشته زین خانه زنجیر چارچراغ اندر او بسته قندیل وارهر آن گه که زنجیر شد سست بندزهر گوشه ناگه بخیزد گزندشود خانه ویران و پژمرده باغبیفتد ستون و بمیرد چراغاز آن پس چو پیکر به گوهر سپردهمان پیشش آید کز ایدر ببردچو دریاست گیتی تن او را کناربر این ژرف دریاست جان را گذاربه رفتن رهش نیست زی جای خویشمگر کشتی و توشه سازد ز پیشتو کشتیش دین و دهش توشه دانره راست باد و خرد بادبانو گرنه بدان سر نداند رسیددر این ژرف دریا شود ناپدیدگرت جان گرامیست پس داد کنز یزدان و پادافرهش یاد کنز تو هرچه نتوانی ایزد نخواستتو آن کن که فرمودت از راه راستمپندار جان را که گردد نچیزکه هرگز نچیز او نگردد بنیزتباهی به چیزی رسد ناگزیرکه باشد به گوهر تباهی پذیرسخنگوی جان جاودان بودنیستنه گیرد تباهی نه فرسودنیستاز این دو برون نیستش سرنبشتاگر دوزخ جاودان گر بهشت
»در سبب گفتن قصه گوید« یکی کار جستم همی ارجمندکه نامم شود زو به گیتی بلنداگر نامۀ رفتنم را نویددهند این دو پیک سیاه و سپیدبه رفتن بود خوش دل شاد منبه نیکی کند هرکسی یاد منمهی بُد سر داد و بنیاد دینگرانمایه دستور شاه زمینمحمّد مه جود و چرخ هنرسمعیل حصّی مر او را پدرردی دانش آرای یزدان پرستزمین حلم و دریا دل و راد دستز چرخ روان تا بره تیره خاکچه و چون گیتی بدانسته پاکخوی نیک و خوبی و فرزانگیره رادی و رأی مردانگینکوبختی و دانش و کلک وتیغخدا ایچ ناداشته زو دریغبرادرش والا براهیم رادگزین جهان گرد مهتر نژادخنیده به کلک و ستوده به تیربدین گنج بخش و بدان شهر گیردو پرورده شاه بدخواه سوزیکی داد و ورز و یکی دین فروزجهان را چو دو دیدۀ روزگارزمان را چو دو دست فرمانگزارز هرکس فزون جاهشان نزد شاهگذشته درفش مهیشان ز ماهبه بگماز یک روز نزدیک خویشمرا هر دو مهتر نشاندند پیشبسی یاد نام نکو رانده شدبسی دفتر باستان خوانده شدز هر گونه رأیی فکندند بنپس آن گه گشادند بند سخنکه فردوسی طوسی پاک مغزبدادست داد سخن های نغزبه شهنامه گیتی بیاراستستبدان نامه نام نکو خواستستتو همشهری او را و هم پیشه ایهم اندر سخن چابک اندیشه ایبدان همره از نامۀ باستانبه شعر آر خرّم یکی داستانبسا نامداران که بردند رنجنهانی نهادند هر جای گنجسرانجام رفتند و بگذاشتندنه زیشان کسی بهره برداشتندتو زین داستان گنجی اندر جهانبمانی که هرگز نگردد کمیهمش هرکسی یابد از آدمیهم از برگرفتن نگیرد کمیبُوی مانده فرزند ایدر بجایکه همواره نام تو ماند بپایز دانش یکی خرم نهیکه از میوه هرگز نگردد تهیجهان جاودانه نماند به کسبهین چیز از و نیک نامست و بسکنون کان یاقوت دانش بکنز دریای اندیشه دُر دَر فکنخرد آتش تیز و دل بوته سازسخن زرِّ کن پاک بر هم گدازپس این زر و این گوهران بار کندر این گنج یکباره انبار کنزکس یاد این گنج بر دل میارجز از شاه ارّانی شهریارمجوی اندرین کار جز کام اویمنه مُهر بر وی بجز نام اویکه تا جایگه یافتی نخجوانبدین شاه شد بخت پیرت جوان