انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 101:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی
کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی

مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را
گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی

با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی
در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی

آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی
آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی

از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی
از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی

هر روز صبح صادق از غیرت جمالت
بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی

گرد سم سمندت بر گلشن سمایی
در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی

حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی
روح‌الامین نوازد در مجلست ملاهی

خوشخوتر از تو خویی روح‌القدس ندیدست
از قایل الاهی تا قابل گیاهی

آویختی به عمدا از بهر بند دلها
زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی

در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی
با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی

فراش خاک کویت پاکان آسمانی
قلاش آبرویت پیران خانقاهی

در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو
ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی

عقلم همی نداند تفسیر خطت آری
نامحرمی چه داند شرح خط الاهی

در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن
نادرتر آنکه داری ملکی به بی‌کلاهی

با خنده و کرشمه آنجا که روی آری
هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی

آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم
آن حسن بی‌تباهی و آن لطف بی‌تناهی

ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان
آه از درون جانش تو در میان آهی

در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی
خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 


برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی
وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی

با رویتان تنی را باطل نگشت حقی
با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی

جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را
از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی

جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی

نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی

با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی
با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی

از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری
ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی

چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی
چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی

از دام دل شکرتان هر دانه‌ای و شهری
ا زجام جان ستانتان هر قطره‌ای و شاهی

با جام باده هر یک در بزمگه سروشی
با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی

جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی
جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی

زینان سیاه گرتر نشنیده‌ام سپیدی
زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی

گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را
صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی

تا باده ده شمایید اندر میان مجلس
از باده توبه کردن نبود مگر گناهی

از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی

از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی
آهی همی برآید جانی میان آهی
     
  
مرد

 


صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی
نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی

بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود
که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی

پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان
هر کرا روزی یک جام می خام دهی

نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی
ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی

گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک
جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی

جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا
حب در بسته میان جام غم انجام دهی

بی‌قرارست سنایی ز غم عشق تو جان
چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی
     
  
مرد

 


گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی

با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی

من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی

گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی
     
  
مرد

 


صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی

ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی

از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی

بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی

بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی

ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی

همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی


پایان غزلیات
     
  
مرد

 
قصاید



قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح امین الملة قاضی عبدالودودبن عبدالصمد

ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا

از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا

کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا

بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما

هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا

ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا

بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا

تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما

آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا

شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا

روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا

دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا

چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا

حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا

رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا

هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها

گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا

از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا

علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها

دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا

خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها

هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا

دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها

ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها

از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا

صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا

حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا

تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا

ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا

دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا

شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا

ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا

هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا

لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا

هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا

لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا

درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها

تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا

تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا

از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا

بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در تفسیر چند سوره و نعت رسول اکرم و مدح قاضی عبدالودود


کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا
نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا

موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف
کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا

نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست
این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»

گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ
کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا

کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی
لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا

رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل
این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا

اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا

عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز
قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا

زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت
عافیت را همچو استادان درآموزی شفا

گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر
شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا

گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا

تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح
سایهٔ زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا

روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»

در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک
لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا

هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن
کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا

لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا

دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو
آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا

پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک
نیست دارالملک منتهای ما را منتها

نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم
فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا

نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا
ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا

غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنایی ما برونت آورد ازو بی‌آشنا

بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص
پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا

با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم
تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما

مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف
خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا

نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم
مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا

از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب
تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا

آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست
چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا

آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف
هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا

با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ
شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا

تا نسیم او بر بوستان دین نجست
شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بی‌نما

در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم
خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا

تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی
تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا

باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم
جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا

این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع
وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»

ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا

هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین
هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما

سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان
مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا

مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست
جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا

بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی
هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا

همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد
همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء

چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت
عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا

جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز
سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا

لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا

هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست
راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»

مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک
چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا

هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک
بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا

لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک
«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا

زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای
چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها

گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف
گه طلب کن بی‌مزاج زهره در باغ رجا

ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون
زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا

رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا

ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی
وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا

باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی
هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا

این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو
دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا

روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا

گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط
گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا

همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی
صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا

نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا

ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس
آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها

بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا

تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو
تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا

نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا

نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف
نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا

از برای مهر چهر جانفزایت را همی
بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا

نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع
از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا

نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب
نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا

آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند
خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارسا

نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند
هم‌نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا

نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل
بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا

بی‌پدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف
پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا

آن چنان گشتی که بد گویت کنون بی‌روی تو
نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها

ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن
وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا

«الفلق» می‌خوان و می‌دان قصد این چندین حسود
«والضحی» می‌خوان و می‌کن شکر این چندین عطا

ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم
وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا

شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من
از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا

شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ
هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا

قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا

گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»

ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح
ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا

مانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا

دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو
گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»

تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا

فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا

باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا

عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا

خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست
باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا

     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - این قصیدهٔ را عارف زرگر در مدح سنایی گفته


ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا

بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا

مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا

لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا

گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا

نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا

چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا

سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا

شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا

حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا

عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا

بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا

نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا

معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا

هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا

زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا

شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا

صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا

شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا

کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا

تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا

سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا

کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا

نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا

تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پاسخ قصیدهٔ عارف زرگر

تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا

خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق
خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا

از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا

خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا

اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را
زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا

نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا

لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت
در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا

بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک
پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا

دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست
لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا

از کن اول برآرد شعبده استاد فکر
وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا

دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح
نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا

آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن
و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها

روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان
ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا

گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را

کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو
یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا

بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین
حاصل روحست گفتار عزیزان ختا

تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح
شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا

دور باید بود از انکار بر درگاه عشق
کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا

آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند
با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا

نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل
گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا

برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا

باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار
با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا

ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور
نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا

آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید
خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا

تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید
چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا

مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل
کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها

یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل
یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا

غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان
این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا

خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش
دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا

آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش
جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا

وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را
دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا

ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان
یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها

بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد
در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا

از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا

سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام
بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا

آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد
باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا

مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو
چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا

در نوای گردش گردون فروشد سیمجور
لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا

اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار
وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا

تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی
تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا

چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور
جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا

هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب
هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا

عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر
چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا

آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق
تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا

تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم
این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر

ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا

هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها

مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها

طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا

در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا

عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا

عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا

در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا

چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا

دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا

«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا

کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا

کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»

ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا

مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا

گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا

چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها

کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا

این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»

تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا

زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا

حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا

بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا

در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا

عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا

با وفاداران دین چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا

دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا

تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها

گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا

صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا

جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»

خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا

باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست
عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا

عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما

عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا

ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا

شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا

بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا

اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا

مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا

فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا

قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا

روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا

چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا

مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا

ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما

ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا

گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا

اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها

از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا

بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا

پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا

چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا

با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا

چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا

خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا

هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا

هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا

کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا

دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون
گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا

غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت
کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا

ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما

ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا

غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا

هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا

همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا

گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا

از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا

جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما

یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا

ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا

معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا

هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا

خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا

آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا

من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟

گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا

تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»

مالشی بایست ما را زان که بربط را همی
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا

ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا

ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا

از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا

تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش
مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها

کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با

تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه
تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا

همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا

آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا

عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا

تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
     
  
صفحه  صفحه 44 از 101:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA