انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 79 از 101:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر
وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر

ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر
از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر

جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت
هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر

هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت
چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر

سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست
حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر

تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق
شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر

بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح
نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر

در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر

خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند
نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر

اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را
نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر

تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود
میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر

از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق
گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر

هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را
از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر

تا کنون از استواری علت اولا نیافت
زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر

جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح
نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر


رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد
تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب
خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب

ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک
دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب

گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک
با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب

گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا
ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب

گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم
سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب

گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی
دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب

گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود
زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب

تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار
باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب

گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک
چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب

گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد
خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب

گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او
پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب

پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او
رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب

نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود
وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب

ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب
زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب

مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا
مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب


زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری
در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر
وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر

عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب
حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر

قابل مدحی نداری چون خط اول همال
قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر

نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط
لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر

از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی
وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر

عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران
از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر

حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز
عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»

اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی
بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر

چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم
تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر

سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی
کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر

تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب
گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر

ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست
وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر

روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار
پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر

چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»
ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»

حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان
در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر


از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب
قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد
تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد

سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست
سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد

آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت
خاک پایت در مزاج کافران کافور باد

خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد

در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد

آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد
و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد

نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری
از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد

ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار
طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد

نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد
گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد

تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل
همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد

مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد
منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد

هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد
تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد

گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک
بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد

عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد
حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد

هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات
همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد

همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت
عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد


تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا
در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان
چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان

گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان
افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان

همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای
هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان

از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو
گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان

آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش
در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان

آخر نه من زار توام در درد بسیار توام
زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان

خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام
هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان

بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن
جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان

زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی
از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان

از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد
بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان

ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان
تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان

هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو
با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان

آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی
بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان

آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام
آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان

معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام
هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان

از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی
نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان

من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم
در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 



✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب / سرمایهٔ ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب

زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین/پاکیزه چون حور معین پیرایهٔ خلد برین

بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را

عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری/ کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری

در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری
دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را

داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان/ از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان

گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را

از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور/بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر

عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  ویرایش شده توسط: armita0096   
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿



المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان / تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان

نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین / آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین

عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس

آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر / در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر

رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس

دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم / چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم

اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس

چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون / من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون

کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس

هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی / با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی

رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار / سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار

نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی

اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر / عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر

یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی

حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی / سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی

نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی

آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت / سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت

عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی

حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب / ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب

نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی

او سبب عز دهر یافته از بخت خویش / ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش

عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی

خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام / بحر معانی گرفت همت طبعش تمام

نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی

آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل / سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل

عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿


حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش / ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش

نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی

ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان / ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان

عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی

حنجر ادبار را خنجر اقبال زن / سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن

ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی

آیت بختت نمود از عز برهان خویش / سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش

عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی

حافظ چون خاطری صافی چون جوهری / ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری

نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی

کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات / سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات

عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی

حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل / ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل

نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی

حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان / شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان

نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی

گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد / سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد

عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی

حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد / سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد

نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 



✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا

من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که ترا پای سر من بادا

برگم نبود که کس ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را

صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿

آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 79 از 101:  « پیشین  1  ...  78  79  80  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA