ارسالها: 8911
#91
Posted: 27 Mar 2013 13:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
سمن بر ویس گفت اى بى وفا رام
گرفتار بلا گشتى سرانجام
چنین باشد سرانجام گنهگار
شود روزى به دام اندر گرفتار
نبید حورده ناید باز جامت
همیدون مرغ جسته باز دامت
به مرو اندر کنون بى خانه اى تو
ز چندین دوستان بیگانه اى تو
نه هرگز یابى از من خوشى و کام
نه اندر مرو یابى جاى آرام
پس آن بهتر که بیهوده نگویى
به شوره در گل و سوسن نجویى
چو از دست تو شد معشوق پیشین
به شادى با پسین معشوق بنشین
ترا چون گل دلارا مى نشسته
چرا باشى بدین سان دلشکسته
سراى موبد و ایوان موبد
همایون باد بر مهمان موبد
چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاودانى ننگ باشد
مبادا در سرایش چون تو مهمان
که نز وى شرم دارى نه ز یزدان
مرا از تو دریغ آید همى راه
ترا چون آورد در خانهء شاه
تو ارزانى نیى اکنون به کویم
چگونه باشى ارزانى به رویم
ترا هرچند کز خانه برانم
همى گویى من اینجا میهمانم
توى رانده چو از ده روستایى
که آن ده را سگالد کدخدایى
چو از خانه برفتى در زمستان
ندانستى که باشد برف و باران
چرا این راه را بازى گرفتى
نهیب عشق طنازى گرفتى
نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز
چرا کردى زمستان راه بى ساز
ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد
چه نیکو گفت با جمشید دستور
به دانان مه شیون باد و مه سور
چو نه سلار بودى نه سپهدار
دلم را روز و شب بودى نگهدار
کنون تا مهتر و سلار گشتى
بیکباره ز من بیزار گشتى
علم بر در زدى از بى نیازى
همى کردى به من افسوس و بازى
کنون از من همى جان بوز خواهى
به دى مه در همى نوروز خواهى
چو کام و ناز باشد نه مرایى
چو باد و برف باشد زى من آیى
امید از من ببر اى شیر مردان
مرا آزاد کن از بهر یزدان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#92
Posted: 27 Mar 2013 13:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
به پاسخ گفت رامین دلازار
مکن ماها مرا چندین میازار
نه بس بود آنکه از پیشم براندى
نه بس آن تیر کم در دل نشاندى
نه بس چندین که آب من ببردى
نه بس چندین که ننگم بر شمردى
مزن تیر جفا بر من ازین بیش
که کردى سربسر جان و دلم ریش
چه رنج آید ازین بدتر به رویم
که تو گویى دریغست از تو کویم
چرا بخشایى از من رهگذارى
که این ایوان موبد نیست بارى
سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه شایگان بخشایى از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خویش بخشودن نه نیکوست
نه تو گفتى خداوندان گرهنگ
بمانند آشتى را جاى در جنگ
چرا تو آشتى در دل ندارى
مگر چون ما سرشت از گل ندارى
کنون گر تو نخواهى گشت خشنود
وفا رفت از میان و بودنى بود
مرا زیدر بیاید رفت ناچار
بمانده بى دل و بى صبر و بى یار
ز دو زلفت مرا ده یادگارى
ز واشامه مرا ده غمگسارى
یکى حلقه به من ده زان دو زنجیر
که گیرد جان بر نا و دل پیر
مگر جانم شود رسته به بویت
چنان چون گشته تن خسته به کویت
مگر چون جان من یابد رهایى
ترا هم دل بگیرد در جدایى
شنیدستم که شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#93
Posted: 27 Mar 2013 14:01
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
به پاسخ گفت ویس ماه پیکر
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانى ناید از سنگ
نبید ارغوانى ناید از بنگ
نگردد موى هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پاى
نجنباند مرا زور تو از جاى
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بى غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکى درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندى زنگ آزار
زدودن کى توان آن را به گفتار
جفاهاى تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وى ببستست
تو آگندى به دست خویش گوشم
سخنهاى تو اکنون چون نیوشم
بسى بودم به روز وصل خندان
بسى بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقى سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودى دشمن من
همه چیزى دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدى رنگ رویت
و یا گوشم شنیدى گفت و گویت
یکى پنداشتى خورشید دیدى
یکى پنداشتى مژده شنیدى
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختى همیشه شور باشد
همى گویم کنون اى بخت پیروز
کجا بودى نگویى تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همى یابم جهان را
حوشى اکنون همى دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتى را به یک ناکس بدادن
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#94
Posted: 27 Mar 2013 14:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
دگر ره گفت رامین اى سمنبر
دلم را هم تو دادى هم تو مى بر
چه باشد گر تو از من سیر گشتى
همان کین مرا در دل بکشتى
مرا در دل نیاید از تو سیرى
ندارم بر جفا جستن دلیرى
ز تو تندى و از من خوش زبانى
ز تو دشنام و از من مهربانى
به آزار تو روى از تو نتابم
که من چون تو یکى دیگر نیابم
اگر تو بر کنى یک چشمم از سر
به پیش دستت آرم چشم دیگر
مرا چندین به ژشتى نام بردى
چنان دانم که خوبى یاد کردى
مرا نفرین تو چون آفرینست
که گفتارت به گوشم شکرینست
اگر چه در سخن آزار جویى
ز تندى سربسر دشنام گویى
خوش آید هر چه تو گویى به گوشم
تو گویى بانگ مطرب مى نیوشم
چو تو خامش شوى گویم چه بودى
که دیگر باره آزارى نمودى
به گفتارى زبان بر گشادى
و گر چه مر مرا دشمان دادى
بدان گفتار کم در مان نمایى
دلم را هم بدان دردى فزایى
اگر چه بینم از تو درد و خوارى
همى دارم امید رستگارى
همى گویم مگر خشنود گردى
زیان دوستى را سود گردى
منم امشب نگارا چون یکى کس
که شیرش پیش باشد پیلش از پس
دلش باشد ز بیم هر دو خسته
بلا بر وى ز هر سو راه بسته
گر اینجایم تو خود با من چنینى
که همچون دشمنام با من به کینى
و گر بر گردم از پیشت ندانم
که جان از برف و باران چون رهانم
میان این دو پتیاره بماندم
ز دو پتیاره بیچاره بماندم
اگر چه مرگ باشد آفت تن
به چونین جاى باشد راحت من
کنون گر مگر جانم در ربودى
مرا زو درد دل یکباره بودى
اگر چه مرگ جانم را بخستى
تنم بارى ازین سختى برستى
تنم در آب دیده غرقه گشست
جهان بر من چو زجف حلقه گشست
دلم دارى در آن زلف معنبر
ندانم چون روم بیدل ازیدر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#95
Posted: 27 Mar 2013 14:06
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
دگر باره سمن بر ویس مهروى
گشاد آواز مشک از عنبرین موى
جوابش داد ویس ماه رخسار
بت زنجیر زلف نوش گفتار
برو راما و دل خوش کن به دورى
برین آتش فشان آب صبورى
سخن هر چند کم گویى ترا به
ترا هر چند کم بینم مرا به
روان را رنج بیهوده نمایى
هر آن گه کازموده آزمایى
نه من آشفته هوش و سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
بس است این داغ کم بر دل نهادى
بس است این چشمه کز چشمم گشادى
اگر صد سال گبر آتش فروزد
سرانجامش همان آتش بسوزد
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
به کوشش به نگردد هیچ گوهر
ترا زین پیش بسیار آزمودم
تو گویى کزدم و مار آزمودم
اگر تو رام بودى از نمایش
نمودى گوهر اندر آزمایش
یکى نیمه ز من شد زندگانى
میان درد و ننگ جاودانى
به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد
نخواهم داد او را نیز بر باد
از آن پیشین وفا کشتن چه دارم
که تا زین پس وفایت نیز کارم
نورزم مهر بى مهران ازین بیش
که نه دشمن شد ستم با تن خویش
که نه مادر مرا از بهر تو زاد
ویا ایزد مرا یکسر به داد
نه بس تیمار دهساله که بردم
ویا اندوه بیهوده که خوردم
وفا زان بیش چون باشد که جستم
چه دارم زان وفا جستن به دستم
وفا کردم ز پیش و به نکردم
ازیرا با دلى پر داغ و دردم
همه کس از جفا گردد پشیمان
من آنم کز وفا گشتم بدین سان
وفا آورد چندین رنج بر من
که نوشم زهر گشت و دوست دشمن
دلى خود چند باشد تاش چندین
رسد آسیب و رنج از مهر و از کین
اگر کوهى بدى از سنگ و آهن
نماندستى کنون یک ذره در تن
اگر ژود راى دارم مهر جویى
بدین دل مهر چون ورزم نگویى
دلى ر رسته ز بیم و جسته از دام
دگر ره کى نهد در دام تو گام
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#96
Posted: 27 Mar 2013 14:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
دگر باره جوابش داد رامین
سر از چنین مکش اى ماه چندین
تو این گفتار را حاصل ندارى
به بیل صبر ترسم گل ندارى
زبان با دلت همراهى ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایى هنر نیست
مرو را زین که مى گویى خبر نیست
تو چون طبلى که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت مى نماید زود سیرى
و لیکن نیست دل را این دلیرى
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خداى من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جاى بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانى و نشنودى مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همى بینى مرا در حال چونین
همى گویى سخنهاى نگارین
چه جاى این سخنهاى درازست
چه وقت این همه گشّى و نازست
تو از گشّى سخن نا کرده کوتاه
گلوى من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهى
که گرد من بود کشته سپاهى
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهى مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکى دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانى
کزین تندى کرا دارد زیانى
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همى زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشى شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#97
Posted: 27 Mar 2013 14:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس رامین را »
سمن بر ویس گفتا همچنین باد
ز ما بر تو هزاران آفرین باد
شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش
دلت گش باد و بختت همچو دل گش
من آن شایسته یارم کم تو دیدى
که همچون من نه دیدى نه شنیدى
نه روشن ماه من بى نور گشتست
نه مشکین زلف من کافور گشتست
نه خم زلفکانم گشت بى تاب
نه در اندر دهانم گشت بى آب
نه سروین قد من گشتست چنبر
نه سیمین کوه من گشتست لاغر
گر آنگه بود ماه نو رخانم
کنون خورشید خوبان جهانم
رخانم را بود حورا پرستار
لبانم را بود رذوان خریدار
به چهره آفتاب نیکوانم
به غمزه پادشاه جاودانم
به پیش عارذ من گل بود خوار
چنان چون خوار باشد پیش گل خار
صنوبر پیش بالایم بود چنگ
چو گوهر نزد دندانم بود سنگ
منم از خوب رویى شاه شاهان
چنان کز دلربایى ماه ماهان
نبرَّدکیسه را از خفته طرار
چنان چون من ربایم دل ز بیدار
نگیرد شیر گور و یوز آهو
چنان چون من به غمزه جان جادو
ز رویم مایه خیزد دلبرى را
ز مویم مایه باشد کافرى را
نبودم نزد کس من خوار مایه
چرا گشتم به نزد تو کدایه
اگر چه نزد تو خوار و زبونم
از آن یارى که تو دارى فزونم
کنون هم گل همى بایدت و هم من
بدان تا گلت باشد جفت سوسن
چنین روز آمدت زین یافه تدبیر
سبک ویران شود شهرى به دو میر
کجا دیدى دو تیغ اندر نیامى
و یا گم روز و شب در یک مقامى
مرا نادان همى خوانى شگفتست
ترا خودپاى نادانى گرفتست
دلت گر ابله و نادان نبودى
به چونین جاى بر پیچان نبودى
و گر نادان منم از تو جدایم
خداوند ترایم نه ترایم
بجاى آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نیى با جفت نادان
چو ویسه داد یکسر پاسخ رام
به مهر اندر نشد سنگین دلش رام
ز روزن باز گشت و روى بنهفت
نگهبانان و در بانانش را گفت
مخسپید امشب و بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
کجا امشب شبى بس سهمناکست
جهان را از دمه بیم هلاکست
ز باد تند و از هرّاى باران
همى تازند پندارى سواران
جهان آشفته چون آشفته دریا
نوان در موجش این دل کشتى آسا
ز موج تند و باد سخت جستن
بخواهد هر زمان کشتى شکستن
چو رامین را به گوش آمد ز جانان
سخن گفتار او با پاسبانان
که امشب سربسر بیدار باشید
به پاس اندر همه هشیار باشید
امید از دیدن جانان ببرید
کجا بادش همه پهلو بدرید
نیارست ایستادن نیز بر جاى
که نه دستش همه جنبید و نه پاى
عنان رخش را بر تافت ناچار
هم از جان گشته نومید و هم از یار
همى شد در میان برف چون کوه
فزون از کوه او را بر دل اندوه
همى گفت اى دل اندیشه چه دارى
اگر دیدى ز یار خویش خوارى
به عشق اندر چنین بسیار باشد
تن عاشق همیشه خوار باشد
اگر زین روزت آید رستگارى
مکن زین پس بتان را خواستگارى
تو آزادى و هر گز هیچ آزاد
چو بنده بر نتابد جور و بیداد
ازین پس هیچ یار و دوست مگزین
به داغ این پسین معشوق بنشین
بر آن عمرى که گم کردى همى موى
چو زین معشوق یاد آرى همى گوى
دریغا رفته رنج و روزگارا
کزیشان خود دریغى ماند مارا
دریغا آن همه رنج و تگاپوى
که در میدان بسر برده نشد گوى
دریغا آن همه اومیدوارى
که شد نا چیز چون باد گذارى
همى گفتم دلا بر گرد ازین راه
که پیش آید درین ره مر رتا چاه
همى گفتم زبانا راز مگشاى
نهان دل همه با دوست منماى
که بس خوارى نماید دوست مارا
همى دیدم من این روز آشکارا
که چون تو راز بر دلبر گشایى
نهانت هر چه هست او را نمایى
نماید دوست چندان ناز و گشّى
که در مهرش نماند هیچ خوشى
ترا به بود خاموشى ز گفتار
بگگفتى لاجرم گشتى چنین خوار
چه نیکو داستانى زد یکى دوست
که خاموشى به مرغان نیز نیکوست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#98
Posted: 27 Mar 2013 14:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پشیمان شدن ویس از کردهء خویش »
شگفتا پر فریبا روزگارا
که چون دارد زبون خویش مارا
بما بازى نماید این نبهره
چنان چون مرد بازى کن به مهره
گهى دلشاد دارد گاه غمگین
گهى با مهر دارد گاه با کین
مگر ما را جزین بهره نبایست
و گر چونین نبودى خود نشایست
تن ما گر نبودى بستهء آز
نگفتى از گشى با هیچ کس راز
نه کس را در جهان گردن نهادى
نه بارى زین جهان بر تن نهادى
ز بند مردمى جُستى رهایى
نجستى از بزرگى جز جدایى
چو بودى در گهرمان بى نیازى
به که کردى جهان افسوس و بازى
چنان کاندر میان ویس و رامین
بگسترد از پس مهر آن همه کین
چو رامین باز گشت از ویس نومید
ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید
پشیمان گشت ویس از کردهء خویش
دل نالانش گشت آزردهء خویش
ز گریه کرد چشم خویش پر آب
به رخ براشک او چون در خوشاب
همى بارید چون ابر بهارى
به آب اندر روان همچون سمارى
گل رویش به گونه گشت چون گل
ز درد دل همى زد سنگ بر دل
نه بر دل که مى زد سنگ بر سنگ
ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ
همى گفت آه ازین وارونه بختم
تو گویى شاخ محنت را درختم
چرا تیمار جان خود خریدم
به دست خود گلوى خود بریدم
چه بد بود این که کردم باتن خویش
چرا گشتم بدین سان دشمن خویش
کنون آتش ز جانم که نشاند
کنون خود کرده را درمان که داند
به دایه گفت دایه خیز و منشین
نمونه کار خسته جان من بین
نگر تا هیچ کس را این فتادست
به بخت من ز مادر دخت زادست
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش باز گردانیدم از در
مرا بر دست جام نوش و من مست
به مستى جام را بفگندم ازدست
سیه باد جفا انگیخت گردم
کنود ابر بلا بارید دردم
سه چندان کز هوا بارد همى نم
درین شب بر دلم بارد همى غم
منم از خرمى درویش گشته
چراغ خود به دست خویش کشته
الا اى دایه همچون باد بشتاب
نگارین دلبرم را زود دریاب
عنان باره اش گیر و فرود آر
بگو اى رفته از پیشم به آزار
نباشد هیچ کامى بى نهیبى
نباشد هیچ عشئى بى عتیبى
به جان اندر امیدو آز باشد
به عشق اندر عتاب و ناز باشد
جفاى تو حقیقت بد به کردار
جفاى من مجازى بد به گفتار
نبینى هیچ مهر و مهر جویى
که خود در وى نباشد گفت و گویى
بدان دلبر چرا باشد نیازى
که خود با او نشاید کرد نازى
تو آزرده شدى از من به گفتار
من آزرده شدم از تو به کردار
اگر بود از تو آن کردار نیکو
چرا بود از من این گفتار آهو
چو از تو آن چنان کردار شایست
مرا خود بیش و کم گفتن نبایست
بدان اى دایه اورا تا من آیم
که پوزش آنچه باید من نمایم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#99
Posted: 27 Mar 2013 14:14
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« فرستادن ویس دایه را در پى رامین و خود رفتن در عقب »
بشد دایه سبک چون مرغ پران
نه از بادشد زیان و نه ز باران
دلى کز مهر باشد ناشکیبا
نه از سرما بترسد نه ز گرما
به ره برف را گلبرگ پنداشت
به رامین در رسید او را فروداشت
سمن بر ویس چون سروى گرازان
تن چون برفش اندر برف تازان
فروغ آفتاب آمد ز رویش
نسیم نوبهار آمد ز بویش
به تازه شب جهان شد روز روشن
میان برف کرد از روى گلشن
خجل شد برف از آن اندام سیمین
همیدون باد از آ زلفین مشکین
نه چون اندام او بد برف زیبا
نه چون زلفین او بد باد بویا
ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود
ز مویش بر هوا عنبر فشان بود
تو گفتى حور بى فرمان رصوان
ز ناگه از بهشت آمد به گیهان
بدان تا جان رامین را رهاند
ز بخت او را به کام دل رساند
چو آمد پیش او شد گش و نازان
بدو گفت اى چراغ سرفرازان
سرشت هر گلى همچون گل تست
نهاد هر دلى همچون دل تست
همه کس را بپیچد دل ز آزار
همه کس را جفا سخت آید از یار
همه کس کام و عیش خویش خواهد
اگر چه بیش دارد بیس حواهد
چنان کاکنون جفاى من ترا بود
ز پیش این جفاى تو مرا بود
دلت را گر جفاى من حزین کرد
جفاى تو دلم را همچنین کرد
نگر تا خویشتن را چه پسندى
به هر کس آن پسند ار هوشمندى
جهان گه دوست باشد گاه دشمن
گهى بر تو بتابد گاه بر من
اگر دشمن به کامت باشد امروز
به کام دشمنان باشى تو یک روز
کسى کام چون تو باشد زشت کردار
به گفتارى چرا گردد دلازار
نگر تا تو بجاى من چه کردى
به زشتى نام خوبم چند بردى
بجز کردار نا خوبت چه دیدم
نگر تا چند ناخوبى شنیدم
ز ناخوبى نهادى بار بر بار
ز بى مهرى فزودى کار بر کار
نه بس بود آنکه از پیمان بگشتى
برفتى با دگر کس مهر کشتى
و گر چاره نبود از مهر کشتن
چه بایست آن چنان نامه نبشتن
ز ویس و دایه بیزارى نمودن
به رسوایى و زشتى بر فزودن
چه بفزودت بدان زشتى که کردى
مرا چندین به زشتى بر شمردى
اگر شرمت نبود از نیک یارت
همان شرمت نبود از کردگارت
نه با من خورده اى صد بار سوگند
که هرگز نشکنى در مهر پیوند
اگر شاید ترا سوگند خوردن
پس آن سوگند را به دروغ کردن
چرا از من نشاید باز گفتن
ترا بد گوهر و بد ساز گفتن
جإا کردى چنین وارونه کردار
که ننگست ار بگویندش به گفتار
تو نشنیدى که شد کردار مردم
نکوهیده پى گفتار مردم
بدان زشتست آهو کش بگویند
ازیرا بخردان آهو نجویند
چو نتوانى ملمنتها کشیدن
نباید جز سلامت بر گزیدن
نگر کن در همه روزى به فرداش
مکن بد تا نرنجى از مکافاش
اگر جنگ آورى کیفر برى تو
و گر کاسه زنى کوزه خورد تو
تباهى گر بکارى بدروى تو
فزونى گر بگوئ بشنوى تو
اگر کشتى کنون بارش درودى
و گر گفتى کنون پاسخ شنودى
چنین نازک مباش اى شیر مردان
چنین از ما عنان را بر مگردان
مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست
به هر حالى گناه تو مرا نیست
همان دردى که تو ما را نمودى
روا باشد که تو نیز آزمودى
گنه تو کرده اى تو خشم گیرى
نگویى تا که دادت این دلیرى
تو داور باش و پیدا کن گناهم
که پوزش مى ندانم بر چه خواهم
نگویى بر تن پاکم چه آهوست
و یا از روى و مویم چه نه نیکوست
هنوزم قدّ چون سروست گل بار
هنوزم روى چون ماهست گلنار
هنوزم هست سنبل عنبر آگین
هنوزم هست شکر گوهر آگین
هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین
هنوزم در دهان زهره ست و پروین
فروغ آفتاب آید ز رویم
نسیم نوبهار آید ز بویم
چه آهو دانى اندر من نگویى
بجز یکتادلى و راستگویى
به گاه دوستدارى دوستدارم
به گاه سازگارى سازگارم
نه با خوبى ز یک مادر بزادم
نه با آزادگى از یک نژادم
نه شهرو را منم شایسته فرزند
نه خوبان را منم زیبا خداوند
مرا زیبد به گیتى نام خوبى
که دارد تاب زلفم دام خوبى
مرا در زیر هر مویى بر اندام
هزاران دل فتادستند در دام
گل رویم بود همواره بر بر
سر زلفم همه ساله معنبر
اگر روى مرا بیند بهاران
فرو ریزد ز شرم از شاخساران
نبینى چون رخانم هیچ گلنار
همیشه تازه و خوشبوى بر بار
نبینى چون لبانم هیج شکر
به دلها بر ز جان و مال خوشتر
گر از مهر و وفایم سیر گشتى
بساط دوستى را در نوشتى
جوانمردى کن و پنهان همى دار
مکن یکباره یار خویش را خوار
به خسم اندر بکن لختى مدارا
مکن بد مهرى خویش آشکارا
نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را
به گردن باز بندد استخوان را
خردمند آن کسى را مرد خواند
که راز دل نهفتن به تواند
نداند راز او پیراهن اوى
نه موى آگاه باشد بر تن اوى
تو نیز این دشمنى در دل همى دار
مرا منماى چندین خشم و آزان
مبند از کینه راه شادمانى
مکش یکباره شمع مهربانى
مبُر از مهر چو من دلفروزى
مگر مهرم به کار آیدت روزى
جهان هرگز به حالى بر نپاید
پس هر روز روز دیگر آید
اگر کین آمدت زان مهر بسیار
مگر مهر آید از کینه دگر بار
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره از پس سرماست گرما
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#100
Posted: 27 Mar 2013 14:26
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن رامین ویس را »
جطابى داد رامین دلازار
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردى بدیدم
همیدون هر چه تو گفتى شنیدم
مبادا آنکه در خوارى نداند
ز نادانى در آن خوارى بماند
نه آنم من که خوارى را ندانم
تن آسوده درین خوارى بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهى
کشیدم رنج و رنج و خوارى چند گاهى
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بى بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمى دل بر گرفتم
چنین راهى گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خوارى که دیدم
چرا دل زان همه شادى بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدى سازى کرا نیکى نسازد
کسى را کازمایى گوهرى ده
و گر گوهر نخواهد اخگرى ده
مرا دست زمانه گوهرى داد
چو بفگندم به جایش اخگرى داد
دو ماهه راه پیمودم به سختى
به فرجامش چه دیدم شور بختى
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودى خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسى
زمانه کرد با من نشناسى
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردى که از پیشم براندى
بجز طرار و نادانم نخواندى
دل من گر چنین نادان نبودى
به مهر ناکسى پیچان نبودى
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتى از مهرم بپرهیز
که من بارى شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویى
نه سیمین ساعدى نه مشک مویى
تو خوابان را خداوندى و سلار
نکویان را توى گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودى را
طرب باشد به رویت نیکوى را
تو دارى حلقهاى مشک بر عاج
تو دارى از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهارى
تو از رخسار چون چینى نگارى
و لیکن گر تو ماه و آفتابى
نخواهم کز بنه بر من بتابى
نگارا تو پزشک بیدلانى
به درد بیدلان درمان تو دانى
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو دارى در لب آب زندگانى
که باز آرى به تن جان و جوانى
اگر چه تشنگى آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینى زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسى آهو بگفتى بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردى فراموش
نه در دل جاى آن دادى نه در گوش
نبینى آنکه خود کردى ز خوارى
ز من مهر و وفا مى چشم دارى
بدان زن مانى اى ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کورى دختر نبیند
همى داماد بى آهو گزیند
تو نیز آهوى خود را مى نبینى
همیشه یار بى آهو گزینى
سخن خواهى که یکسر خود تو گویى
به نام هر کسى آهو تو جویى
چه آهو دیدى از من تا تو بودى
که چندین خشم و آزارم نمودى
ترا دل سیر گشت از مهربانى
چرا چندین مرا بد مهر خوانى
ز بد مهرى نشان تو بیش دارى
که بى رحمى و زفتى کیش دارى
اگر هر گز تو روى من ندیدى
نه در گیتى نشان من شنیدى
نبایستى چنین بى رحم بودن
به گفتار این همه خوارى نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهى
بدم مرد غریب و دور راگى
شب تاریک و من بى جاى و بى یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشى یکى گفتار بودت
نه از خوبى یکى کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادى
نه از سختى مرا زنهار دادى
مرا در برف و در باران بماندى
به خوارى وانگه از پیشم براندى
ز بى رحمى نبودى دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودى ز رشک سخت بر من
همى مر گم سگالیدى چو دشمن
اگر روزى ترا رشکى نمودم
به روز مرگ ارزانى نبودم
چه بى شرمى و چه زنهار خوارى
که مرگ دوستان را خوار دارى
گر از مر گم دلت خشنود بودى
ز مرگ من ترا چه سود بودى
ترا سودى نیامد زانکه کردى
بدیدى آن گمان بد که بردى
مرا سودى بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسى بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفاى تو چو سیمرگست نایاب
که دل بى رحم دارى چشم بى آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوى زین گیتى مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهى که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتى بپیمایى دو صد راه
نه چون او ماه یابى نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)