ارسالها: 8911
#21
Posted: 16 Mar 2013 20:44
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس »
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همى گفت
به زارى نیست در گیتى مرا جفت
ندانم زارى خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختى اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختى چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختى مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همى گفت آن صنم با دایه چونین
همى بارید بررخ سیل خونین
رسولى آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهاى به شیرینى چو شکر
ز نیکویى بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن اى ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روى
مکن از ماه تابان عنبورین موى
که نتوانى ز بند چرخ جستن
ز نقدیرى که یزدان کرد رستى
نگر تا در دلت نارى گمانى
که کوشى با قصاى آسمانى
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشى به نیکى مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکى جان
همه کامى ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روى تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشى
شبستان مرا بانو تو باشى
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکى بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همى تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#22
Posted: 16 Mar 2013 20:51
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« جواب دادن ویس رسول شاه موبد را »
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
تو گفتى زو بسى دشنام بشنید
حریرین جامه را بر تن زدش چاک
بلورین سیه را میک کوفد بى باک
چو او زد چاک بر تن پرنیانش
پدید آمد ز گردن تا میانش
هواى فتنهء عشقى نهیبى
بلاى تن گدازى دلفریبى
حریرى قاقمى خزّى پرندى
خرد بر صبر سوزى خواب بندى
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پدید آورد نسرین شکفته
به نوشین لب جوابى داد چون سنگ
به روى مهر بر زد خنجر جنگ
بدو فگت این پایم بد شنیدم
وزو زهر گزاینده چشیدم
کنون رو موبد فرتوت را گوى
به میدان در میفگن با بلا گوى
مبر زین بیش در امید من رنج
به باد یافه کارى بر مده گنج
صمرا کارى به رایت رهنمایست
بدانستم که رایت تا چه جایست
نگر تا تو نپندارى که هر گز
مرا زنده به زیر آرى ازین دز
و یا هر گز تو از من شاد باشى
و گر چه جادوى استاد باشى
مرا ویرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از دیدار ماهست
مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نیز جفت و نیک خوار
در این گیتى به جاى او که بینم
برو بر دیگرى را کى گزینم
تو هر گز کام خویش از من نبینى
و گر خود جاودان اینجا نشینى
کجا من با برادر یار گشتم
ز مهر دیگران بیزار گشتم
مرا تا هست سرو خویش و شمشاد
چرا آرم ز بید دیگران یاد
و گر ویرو مرا بر سر نبودى
مرا مهر تو هم در خور نبودى
تو قارن را بدان زارى بکشتى
نبخضودى بر آن پیر بهشتى
مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنیاد و گوهر
کجا اندر خورد پیوند جویى
تو این پیغام یافه چند گویى
من از پیوند جان سیرم بدین درد
کزو تا من زیم غم بایدم خورد
چو ویرو نیست در گیتى مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازین پس
چو کار وى بدین بنیاد باشد
کسى دیگر ز من چون شاد باشد
و گر با او خورم در مهر زنهار
چه عغر آرم بدان سر پیش دادار
من از دادار ترسم با جوانى
نترسى تو که پیر ناتوانى
بترس ار بخردى از داد داور
کجا این ترس پیران را نکوتر
مرا پیرایه و دیبا و دینار
فراوان است گنج و شهر بسیار
به پیرایه مرا مفریب دیگر
که داد ایزد مرا پیرایه بى مر
مرا تا مرگ قارن یاد باشد
ز پیرایه دلم کى شاد باشد
اگر بفریبدم دیبا و دینار
نباشد بانوى بر من سزاوار
و گر من زین همه پیرایه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم
نه بشکوهد دل من زین سپاهت
نه نیز امید دارم بار گاهت
تو نیز از من مدار امید پیوند
که امیدت نخواهد بد برومند
چو بر چیز کسان امید دارى
ز نومیدى به روى آیدت خوارى
به دیدارم چنین تا کى شتابى
که نه هر گز تو بر من دست یابى
و گر گیتى به رویم سختى آرد
مرا روزى به دست تو سپارد
تو از پیوند من شادى نبینى
نه با من یک زمان خرم نشینى
برادر کاو مرا جفت گزیدست
هنوز او کام خویش از من ندیدست
تو بیگانه ز من چون کام یابى
و گر خود آفتاب و ماهتابى
تن سیمین برادر را ندارم
کجا با او ز یک مادر بزادم
ترا اى ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد به دست جایگاهم
بلرزم چون بیندیشم ز نامت
بدین دل چون توانم جست کامت
میان ما چو این کینه در افتاد
نباشد نیز ما را دل به هم شاد
اگر چه پادشاه و کامرانى
ز دشمن دوست کردن چون توانى
نپیوندند با هم مهر و کینه
که کین آهن بود مهر آبگینه
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ درى باز
کرا با مهترى دانش بود یار
کجا اندر خورد جفتى بدین زار
چه ورزیدن بدین سان مهربانى
چه زهر ناب خوردن بر گمانى
ترا چون بشنوى تلخ آید این پند
چو بینى بار او شیرین تر از قند
اگر فرزانه اى نیکو بیندیش
که روز آید ترا گفتار من پیش
چو خوى بد ترا روزى بد آرد
پشیمانى خورى سودى ندارد
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستى رنگى در آن ماه
برفت و شاه را زو آگهى داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد
شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتى شکرش بارید بر دل
خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل ندید از من برادر
همى گفت آن سخن ویسه همه راست
وزین گفتار شه را خرمى خاست
کجا آن شب که ویرو بود داماد
به دامادیش هر کس خرم و شاد
عروسش را پدید آمد یکى حال
کزو داماد را وارونه شد فال
فرود آمد قصاى آسمانى
که ایشان را ببست از کامرانى
گشاد آن سیمین را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن
دو هفته ماه یک هفته چنان بود
که گفتى کان یاقوت روان بود
زن مغ چون برین کردار باشد
به صحبت مرد ازو بیزار باشد
و گر زن حال ازو دارد نهانى
بر او گردد حرام جاودانى
همى تا ویس بت پیکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود
عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسى با نهیب و با بلا بود
کجا داماد نادیده یکى کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام
ز بس سختى که آمد پیش داماد
بشد داماد را دامادى از یاد
زبس زارى که آمد پیش لشکر
همه کس را برون شد شادى از سر
چراغى بود گفتى سور ویرو
برو زد ناگهان بادى به نیرو
چو شاهنشاه حال ویس بشنود
به جان اندر هواى ویس بفزود
برادر بود او را دو گرامى
یکى رامین و دیگرى زرد نامى
شهنشه پیش خواند آن هر دوان را
بر ایشان یاد کرد این داستان را
دل رامین ز گاه کودکى باز
هواى ویس را میداشتى راز
همى پرورد عشق ویس در جان
ز مردم کرده حال خویش پنهان
چو کشتى بود عشقش پژمریده
امید از آب و از باران بریده
چو آمد با برادر سوى گوراب
دگر باره شد اندر کشت او آب
امید ویس عشقش را روان شد
هواى پیر در جانش جوان شد
چو تازه گشت مهر اندر روانش
پدید آمد درشتى از زبانش
در آن هنگام وى را کرد پشتى
ننود اندر سخن لختى درشتى
کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سر کش
برون آید زبان بیدل از بند
نگوید راز بى کام خداوند
زبان را دل بود بى شک نگهبان
سخن بى دل به دانش گفت نتوان
مباد آن کس که دارد بى دلى دوست
کجا در بى دلى بسیار آهوست
چو رامین را هوا در دل بر آشفت
ز روى مهربانى شاه را گفت
مبر شاها چنین رنج اندرین کار
مخور بر ویس و بر جستنش تیمار
کزین کارت به روى آید بسى رنج
به بیهوده برافشانى بدى گنج
چنین تخمى که در شوره فشانى
هم از تخم و هم از بر دور مانى
نه هر گز ویس باشد دوستدارت
نه هر گز راستى جوید به کارت
چو گوهر جویى و بسیار پویى
نیابى چونکش از معدن نجویى
چگونه دوستى جویى و پشتى
ز فرزندى که بابش را بکشتى
نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر
نه بفریبد به دینار و به گوهر
به بسیارى بلا او را بیابى
چو یابى با بلاى او نتابى
چو در خانه بود دشمن ترا یار
چنان باشد که دارى باستین مار
بتر کارى ترا با ویس آنست
که تو پیرى و آن دلبر جوانست
اگر جفتى همى گیرى جز او گیر
جوان را هم جوان و پیر را پیر
چنان چون مر ترا باید جوانى
مرو را نیز باید همچنانى
تو دى ماهى و آن دلبر بهارست
رسیدن تان به هم دشوار کارست
و گر بى کام او با او نشینى
ز دل در کن کزو شادى نبینى
همیشه باشى از کرده پشیمان
نیابى درد خود را هیچ درمان
بریدن زو بود پرده دریدن
دلت هر گز نتابد زو بریدن
نه از تیمار او یابى رهایى
نه نیز آرام یابى در جدایى
مثل عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر خواهى درو آسان توان جست
ولیکن گر بخواهى بد توان رست
تو نیز اکنون همى جویى هوایى
که هم فردا شود بر تو بلایى
درو آسان توانى جستن اکنون
ولیکن زو نشاید جست بیرون
اگر دانى که من میراست گویم
ازین گفتى همى سود تو جویم
ز من بنیوش پند مهربانى
چو ننیوشى ترا دارد زیانى
چو بشنود این سخن موبد ز رامین
مرو را تلخ بود این پند شیرین
چو بیمارى بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش
تنش را گر ز درد آهو نبودى
دهانش را شکر شیرین ننودى
اگر چه پند رامین مهر بر بود
شهنشه را ز پندش مهر افزود
دل پر مهر نپذیرد سلامت
بیفزاید شنابش را ملامت
چو دل از دوستى زنگار گیرد
هوا از سرزنش بر نار گیرد
صچنان کز سال و مه تنین شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوار
ملامت بر جنگ شمشیر تیزست
سپر پیشش جگر با او ستیز است
ستیز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد
و گر میغى ز گیتى سر برآرد
به جاى سرزنش زو سنگ بارد
نترسد عاشق از باران سنگین
و گر باشد به جاى سنگ ژوپین
هر آن ازوى ملامت خیسد آهوست
مگر از عشق ورزیدن که نیکوست
به گفتارى که بدگویى بگوید
هوا را از دل عاشق نضوید
چه باشد عشق را بدگوى کژدم
هر آنک او نیست عاشق نیست مردم
چو مهر اندر دل شه بیشتر شد
دلش را پند رامین نیشتر شد
نهانى گفت با دیگر برادر
مرا با ویس چاره چیست بنگر
چه سازم تا بیابم کام خود را
بیفزایم به نیکى نام خود را
اگر نومید از ین دژ باز گردم
به زشتى در جهان آواز گردم
برادر گفت شاها چیز بسیار
به شهرو بخش و بفریبش به دینار
به نیکویى امیدش ده فراوان
پس آنگاهى به یزدانش بترسان
بگو با این جهان دیگر جهانست
گرفتارى روان را جاودانست
چه عذر آرد روانت پیش دادار
چو در بند گنه باشد گرفتار
چو گویندت چرا زنهار خوردى
چرا بشکستى آن پیمان که کردى
بمانى شرم زد در پیش داور
نبینى هیچ کس را پشت و یاور
از این گونه سخنها را بیاراى
به دینار و به دیبایش بپیراى
بدین دو چیز بفریبند شاهان
روا باشد که بفریبند ماهان
بدیند هر دو فریبد مرد هشیار
همه کس را به دینار و به گفتار
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#23
Posted: 16 Mar 2013 20:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال »
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه اى کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وى را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینى سخنهاى فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانى کاین جهان روزى سر آید
وزو رفته جهانى دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانى
مخر تیمار و درد جاودانى
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانى که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتى
به دل با دشمنانم یار گشتى
تو این دختر به فر من بزادى
چرا اکنون به دیگر جفت دادى
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدى
ز داد کردگار این چون سزیدى
اگر نیکو بیندیشى بدانى
که این بودست کار آسمانى
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادى نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد مى دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونى که ما ریزیم ایدر
گرفتارى ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه اى با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّى
جهانى را به یک زن باز خرّى
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانى زین گنه رست
به نادانى مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایى
کنم در دست ویرو پادشایى
سپارم پاک وى را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشى نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختى زندگانى
گذاریمش به ناز و شادمانى
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتى را به آسانى توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنى کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفترى یاد
صد اشتر بود با مهر و عمارى
دگر پانصد ستر بودند بارى
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازى و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکى چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهارى بود ازان هر دلستانى
ز رخسارش بدو در گلستانى
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیباى رومى بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتى در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتى به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبى تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روى چرخ بر چون تودهء نیل
به روى خاک بر چون راى بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتى شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوى جمع سپه کرد
سیه را سوى مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگى گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکى بر جاى مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روى درروى
ز شیر آسمانى یافته بوى
ز بیم شیر مانده هر دو برجاى
برفته روشنان از دست و از پاى
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پاى هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتى بى روان گشسته و بى چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستى مانده بر یک جاى چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستى همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پاى آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیرى گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهى از رفتن به ناکام
تو گفتى ماهى است افتاده در دام
فلک هر ساعتى سازى گرفتى
بر آوردى دگر گونه شگفتى
مشعبدوار چابک دست بودى
عجایبهاى گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتى چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنى دیگر به زنجیرى ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسى پر بر گشاده
دو پاى خویش بر تیرى نهاده
جوانمردى به سان پاسبانى
به دست اندرش زرین طشت و خوانى
دو ماهى راست چون دو خیک پرباد
یکى بط گردنش چون سرو آزاد
یکى بى اسپ همواره عنان دار
یکى دیگر چو مار افساى با مار
یکى بر کرسى سیمین نشسته
ستورى پیش او از بند رسته
یکى بر کف سر دیوى نهاده
کله دارى به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویى
زبس پیچ و شکن چون جعدمویى
به نزد جوى خرگوشى گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمردارى چو شاهى ایستاده
یکى کشتى پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک مارى
کلاغى در میان مرغزارى
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جاى مى درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکى سیمینه مجمر
پر از گوهر یکى شاهانه افسر
یکى پیکر به سان ماهى شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکى استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهاى زیبا
تو پندارى بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیرى را به دودست
یکى صورت چو مرغى بى پرو بال
چو طاووسى مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستورى که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جاى ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانى و رویش
همیدون بوى زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همى شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عمارى
رمارى گشت ازو باغ بهارى
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه ناى رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روى دلبر خودگشته نازان
چنان شیرى که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبى یکى گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوى
چو سیم ناب رخشان وسمن بوى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#24
Posted: 16 Mar 2013 21:00
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را »
چو ویرو از شهنشاه آگاهى یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جاى او یکى گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بى گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهى ارید چشمش بر گل زرد
گهى نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتى از تنش بگسست جانش
جدایى پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغى بپرید
بسى نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازى دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکى بیداد برد از وى یکى داد
یکى را خانهء شادى کشفته
یکى را باغ پیروزى شکفته
یکى را سنگ بر دل خاک بر سر
یکى را جام بر کف دوست در بر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#25
Posted: 16 Mar 2013 21:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى »
چو روشن گشت شه را چشم امید
ز پستا زى خراسان برد خورشید
به راه اندر همى شد خرم و شاد
جفاهاى جهانش رفته از یاد
صز روى ویس بت پیکر عمارى
به راه اندر چو پر گوهر سمارى
چو بادى بر عمارى بر گذشتى
جهان از بوى او خوش بوى گشتى
تو گفتى آن عمارى گنبدى بود
ز موى ویس یکسر عنبر آلود
نگاریده بدو در آفتابى
فرو هشته برو زرین نقابى
گهى تابنده از وى زهره و ماه
گهى بارنده مشک سوده بر راه
گهى کرده درو خوبى گل افشان
زنخدان گوى کرده زلف چوگان
عمارى بود چون فردوس یزدان
عمارى دار او فرخنده رصوان
چو تنگ آمد قصاى آسمانى
که بر رامین سر آید شادمانى
ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد
بر آمد تند باد نوبهارى
یکایک پرده بربود از عمارى
تو گفتى کز نیام آهخته شد تیغ
و یا خورشید بیرون آمد از میغ
رخ ویسه پدید آمد ز پرده
دل رامین شد از دیدنش برده
تو گفتى جادوى چهره ننودش
به یک دیدر جان از تن ربودش
اگر پیکان زهر آلود بودى
نه زخم بدین سان زود بودى
کجا چون دید رامین روى آن ماه
تو گفتى خورد بر دل تیر ناگاه
ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد
چو برگى کز درختش بفگند باد
گرفته زاتش دل مغز سرجوش
هم از تن دل رمین هم ز سر هوش
ز راه دیده شد عشقش فرو دل
ازان بسته به یک دیدار ازو دل
درخت عاشقى رست از روانش
ولیکن کشت روشن دیدگانش
مگر زان کشت او را دید در جان
که او را زود آرد بار مرجان
زمانى همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بى حد خورده باده
رخ گلگونش گشته ز عفران گون
لب میگونش گشته آسمان گون
ز رویش رفته رنگ زندگانى
برو پیدا نشان مهربانى
دلیران هم سوار و هم پیاده
ز لشکر گرد رامین ایستاده
به دردش کرده خون آلود دیده
امید از جان شیرینش بریده
ندانست ایچ کس کاورا چه بودست
چه بدیدست و چه رنج آست
به دردش هر کسى خسته جگر بود
به زارى هر که دیدش زو بتر بود
زبان بسته رگ از دیده گشاده
نهیب عاشقى در دل فتاده
چو لختى هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد دیدگانش
دو دست خویش بر دیده بمالید
ز شرم مردمان دیگر ننالید
چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پاى افگند
چو بر باره نشست آزاده رامین
ز بس غم تلخ بودش جان شیرین
به راه اندر همى شد همچو گمراه
چو دیوانه ز حال خود نه آگاه
دل اندر پنجهء ابلیس مانده
دو چشمش سوى مهد ویس مانده
چو آن دزدى که دارد چشم یکسر
بدان جایى که باشد درج گوهر
همى گفتى چه بودى گر دگر راه
ننودى بشت نیکم روى آن ماه
چه بودى گر دگر ره باد بودى
ز روى ویس پرده در ربودى
چه بودى گر یکى آهم شنیدى
نهان از پرده رویم را بدیدى
شدى رحمش به دل از روى زردم
ببخضودى برین تیمار و دردم
چه بودى گر به راه اندر ازین پس
عمارى دار او من بودمى بس
صچه بودى گر کسى دستم گرفتى
یکایک حال من با او بگفتى
چه بودى گر کسى مردى بکردى
درود من بدان بت روى بردى
چه بودى گر مرا در خواب دیدى
دو چشم من پر از خوناب دیدى
دل سنگینش لختى نرم گشتى
به تاب مهربانى گرم گشتى
چه بودى گر شدى او نیز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن
مگر چون حسرت عشق آى
چنین جبار و گردنکش نبودى
گهى رامین چنین اندیشه کردى
گهى با دل صبورى پیشه کردى
گهى در چاه و سواس او فتادى
گهى دل را به دانش پند دادى
الا اى دل چه بودت چند گویى
وزین اندیشهء باطل چه جویى
تو پیچان گشته اى در عشق آن ماه
خود او را نیست از حال تو آگاه
چرا دارى به وصل ویس امید
که هر گز کس نیابد وصل خورشید
چرا چون ابلهان امید دارى
بدان کت نیست زو امیدوارى
تو همچون تشنگان جویاى آبى
ولیکن در بیابان با سرابى
ببخشاید بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفته ست کارت
چو رامین شد به بند مهر بسته
امید اندر دل خسته شکسته
نه کام خویش جستن مى توانست
نه جز صبر ایچ راه چاره دانست
به راه اندر همى شد با دلارام
به همراهیش دل بنهاده ناکام
ز همراهى جزین سودى ندیدى
که بودى آن سمن عارض شنیدى
چو جانش روز و شب دربند بودى
به بودى مهد او خرسند بودى
ز عاشق زارتر زارى نباشد
ز کار او بتر کارى نباشد
کسى را کش تبى باشد بپرسند
وزآن مایه تبش بر وى بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ایچ کس وى را ازان حال
خردمندا ستم باشد ازین بیش
که عشق را همى عشق آورد پیش
سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد
بس است این درد عاشق را که هنوار
بود با درد عشق و حسرت یار
همى بایدش درد دل نهفتن
نیارد راز خود با کس بگفتن
چنان چون بود مهر افزاى رامین
چو کبگ خسته دل درچنگ شاهین
نه مرده بود یکباره نه زنده
میان این و آن شخصى رونده
ز سیمین کوه او مانده نشانى
ز سروین قدّ او مانده کمانى
بدین زارى که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#26
Posted: 16 Mar 2013 21:05
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى »
چو در مرو گزین شد شاه شاهان
عدیل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذین ببستند
پرى رویان بر آذینها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش برهوا خود عنبرین بود
چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود
جهان را خود همان روزى شمردند
به جاى خاک سیم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهر فشان بود
ز بس بر بامها از روى گل فام
همى تابید صد زهره زهره بام
ز بس رامشگران و رود سازان
ز بس سیمین بران و دلنوازان
به دل آفت همى آمد ز دیدن
به جان خویشى و شادى از شنیدن
چو در شهر این نشاط گونه گون بود
سراى شاه خود دانى که چون بود
ز بس زیور چو گنج شایگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
صز بس نفش وشى چون شوشتر بود
ز بس سرو چون غاتفر بود
سرایى از فراخى چون جهانى
بلند ایوان او چون آسمانى
ستورش بود گفتى پشت ایوان
کجا بودش سر اندر تیر و کیوان
در و دیوار و بوم و آستانه
نگاریده به نقش چینیانه
ز خوبى همچو بخت نیک روزان
ز زیبایى چو روى دل فروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روى ویس خندان گلستانش
شه شاهان به فیروزى نشسته
دل از غم پاک همچون سیم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سیم و زر چو باران
یکایک با نثارى آمده پیش
چو کوهى تودهء گوهر زده پیش
همى کرد و همى خورد و همى داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ویس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
ولیکن ویس بنشسته به ماتم
به زارى روز و شب چون ابر گریان
همه دلها به دردش گشته بریان
گهى بگریستى بر یاد شهرو
گهى ناله زدى بر درد ویرو
گهى خاموش خون از دیده راندى
گهى چون بیدلان فریاد خواندى
نه لب را بر سخن گفتن گشادى
نه مر گوینده را پاسخ بدادى
تو گفتى در رسیدى هر زمانى
از انده جان او را کاروانى
تنش همچون قصیب خیزران گشت
به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
بگرد ویس همچون سو کواران
بسى لابه برو کردند و خواهش
دریغ و درد او نگرفت کاهش
هر آن گاهى که موبد را بدیدى
به جاى جامه تن را بر دریدى
نه گفتارى که او گفتى شنودى
نه روى خوب خود او را ننودى
نگارین روى در دیوار کردى
به رخ بر دیده را خونبار کردى
چنین بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزى شهنشاه
چو باغى بود روى ویس خرم
ولیکن باغ را در بسته مهکم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#27
Posted: 16 Mar 2013 21:10
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو »
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تریک شد بردیدگانش
تو گفتى دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کارى
بجز موبد نبودش هیچ چارى
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
همى گفت اى دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جاى تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانى داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هواى تو برست از هفت کضور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بى غدر هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بى دختر و بى چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بى دختر و بى خانه کردند
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
صترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردند
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابى جان زندگانى چون توان کرس
مبادا در جهان از من نشانى
اگر بى تو بخواهم زندگانى
پس آنگه سى جمازه ساخت راهى
بریشان گونه گونه ساز شاهى
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتى نزد چان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادى گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانى
بریده دل ز جان و زندگانى
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهى خاک زمین بر سر همى بیخت
گهى خون مژه بر بر همى ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وى را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت اى گرانمایه نیازى
چرا جان در تباهى میگدازى
چه پردازى تن از خونى که جانست
چه ریزى آنکه جان را زو زیانست
توى چشم سرم را روشنایى
توى با بخت نیکم آشنایى
ترا جز نیکى و شادى نخواهم
هم از تو بر تو بیدادى نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزى بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زاروارى
رخت را زشتى و تن را نزارى
رتا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانى
مرو را همبر و جان و جهانى
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگر چه شاه و شهزدست ریرو
به چاه و فادشاهى نیست چون او
در مى گر چه از دستت فتادست
یکى گوهر خدایت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداریچنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جاى آن ترنجى داد زرین
درى بست و دو در همبرش بگشاد
چراغى برد و شمعى باز بنهاد
نکرد آن بد به جاى تو زمانه
که جویى گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسى کرد زین سان
که زود از از کار خودگردى پشیمان
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگینى و سو کواریست
اگار فرمانبرى بر خیزى از خاک
بپوشى خسروانى جامهء پاک
نهى بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایى مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروى بر جهانى
به روى از کاخ باغى بشکفاکى
ز گلگون رخ گل خوبى بیارى
به میگون لب مى نوشى گسارى
به غمزه جان ستانى دل ربایى
به بوسه جان فزایى دل گشایى
به شاب روزآورى از لاله گونروى
چو شب آرى به روز از عنبرین موى
دهى خورشید را از چهره تضویر
نهى بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنى مقدار شکر
به گیسو بشکنى بازار عنبر
دل مردان کنى بر نیکوان سرد
رخ شیران کنى بر آهوان زرد
اگر بر تن کنى پیرایهء خویش
چنین باشى که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل زخوبى گوهر آرى
تو در هر جان ز خوشى شکر آرى
ز گوهر زیورى کن گوهرت را
ز پیکر جامه اى کن پیکرت را
کجا خوبى بیارایده به گوهر
همان خوشى بفزاید به زیور
جوانى دارى و خوبى و شاهى
زون تر زین که تو دارى چه خواهى
مکن بر هکم یزدان ناپسندى
مده بى درد ما را دردمندى
ز فریاد نترسد هکم یازدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بى معنى چه خوانى
ز چشم این اشک بیهوده چه رانى
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه بار
تو گفتى گوز بر گندى همى شاند
و یا در بادیه کشتى همى راند
جوابش داد ویس ماه فیکر
که گفتار تو جون تخمى است بى بر
دل من سیر گشت از بوى و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به او رنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامى
نه من بینم ز موبد نیکنامى
چو با ویرو بدم خرماى بى خار
کنون خارى که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بى کام بودن بهتر آید
چو او را بود ناکامى بهفرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
بدو گفت اى چرغ و چشم مادر
سزد گر نالى از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادى روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانى درد ایشان
چنان مردى که باشد خارو درویش
ز ناگاهان یکى گنج آیدش پیش
کند سستى و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جاى
بماند جاودان با حسرت و وارى
جکین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلى دو شه رخ
به نادانى مکن تندى و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز
به آب گل سر و گیسو فرو شوى
پس از گنجورْ نیکوجامه اى جوى
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
کجا ایدر زنان آیند نامى
هم از تخم بزرگان گرامى
نخواهم کت بدین زارى ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آییند خرد دارّى و دانى
که تو امروز در شهر کسانى
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکى بهره ز رعنایى شمارند
دگر بهره ز بدرایى شمارند
گهى گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنگه نپسندید ما را
گهى گویاند او خود کیست بارى
که ما را زو بیاید برد بارى
صواب آنست اگر تو هوشمندى
که ایشان را زبان بر خود ببندى
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شدبه گشى
نباشد عیش او را هیچ خوشى
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختى آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزاد دایه
همانگاه از میان خاک بر خاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همى پیراست دایه روى و مویش
همى گسترد بروى رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همى گفت آه از بخت نگونسار
گه یکباره ز من گشتست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایى
دهد هر یک به درد من گوایى
ببخشانید هر دم بر غربیان
برند از بهر بیماران طابیان
ببخشانید بر چون من غریبى
بیاریدم چو من خواهم طبیبى
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قصا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودى به گیتى داد و داور
مرا بودى گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیرى بپیراست
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
زر خسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
لبان چون مشترى فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهى بار
صدو گیسو در برافگنده کمندش
پرى در زیر آن هر دو پرندش
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغى او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتى تودهء گل
لبانش هست گفتى قطرهء مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایى گشته هر دو
بریشان شاخها از نقرهء ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهء گل نا شکفته
بدو در سى و دو لولو نهفته
به سان سى و دو گوهر در فشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهى با روان بود
چو بر مى خاستى سرو روان بود
خرد در روى او خیره بماندى
ندانستى که آن بت را چه خواندى
ندیدى هیچ بت چون او بى آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
به خوبى همچو بخت و کامرانى
ز خوشى همچو جان و زندگانى
ز بس زیور چو باغ نوبهارى
ز بس گوهر چو گنج شاهوارى
اگر فرزانه آن بت را بدیدى
چو دیوانه به تن جانه دریدى
وگر رصوان بر آن بت بر گذشتى
به چشمش روى حوران زشت گشتى
ور آن بت مرده را آواز دادى
به خاک اندر جوابش باز دادى
و گر رخ را در آب شور شستى
ز پیرامنش نى شکر برستى
و گر بر کهربا لب را بسودى
به ساعت کهربا یاقوت بودى
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت حورشید سیما
بتان جین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
چو ماهى در چمن گاه بهران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یار
که شاهنشاه وى را چه فرستاد
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینى و ز رومى ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
یکایک چون گوزن رودبارى
ندیده روى شیر مرغزارى
بخوبى همچو طاو و سان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگین
به گوشش آفرین مانند نفرین
یکى هفته به شادى شاه موبد
گهى مى خورد و گه چوگان همى زد
وزان پس رفت یک هفته به نخچیر
نیامد از کمانش بر زمین تیر
نه روز باده خوردن سیم و زر ماند
نه روز صید کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پیروزى چنان زد
که گویش از زمین بر آسمان زد
کف دستش همى بوسید چوگان
سم اسپش همى بوسید میدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که دریک روز دخل یک جهان خورد
کف دستش چو ابرى بود باران
به ابراندر قدح چون برق رخشان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#28
Posted: 16 Mar 2013 21:13
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس »
چو دایه ویس را چونان بیاراست
که خورشید از رخ او نور مى خواست
دو چشم ویس از گریه نیاسود
تو گفتى هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسى مر دایه را گفت
که بخت شور من با من بر آشفت
دلم را سیر کرد از زندگانى
وزو بر کند بیخ شادمانى
اگر تو مر مرا چاره نجویى
وزین اندیشه جانم را نضویى
من این چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببینم
تو گویى بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موجه
که روزش بادهمچو روز من بد
اگر چه دل به آب صبر شستست
هواى دل هنوز از من نجستست
همى ترسم که روزى هم بجویى
نهفته راز دل روزى بگوید
ز پس آنکه او جوید ز من کام
ترا گسترد باید در رشت دام
که من یک سال نسپارم بدو تن
بپرهیزم ز پادفراه دشمن
نباشد سوک قران کم ز یک سال
مرا یک سال بینى هم بدین حال
ندارد موبدم یک سال آزرم
کجا او را ز من بیم و نه شرم
یکى نیزنگ سال از هوشمندى
مگر مردیش را بر من ببندى
چو سالى بگذرد پس بر گشایى
رهى گرددت چون یابد رهایى
صمگر چون زین سخن سالى بر آید
به من بر روز بدبختى سر آید
وگر این چاره کت گفتم نسازى
تو نیز از بخت من هرگز ننازى
شما را باد کام اینجهانى
تو با موبد همى کن شادمانى
که من نیکى به ناکامى نخواهم
همان شادى و بدنامى نخواهم
بهل تا کام موبد برنیاید
و گر جانم برآید نیز شاید
به بى کامى نگویى کام او ده
که بیجانى ز بیکامى مرا به
چو گفت این راز را با دایهء پیر
تو گفتى بردلش زد ناو کى تیر
دو چشم دایه بر وى ماند خیره
جهان بر هردو چشمش گشت تیره
بدو گفت اى چراغ و چشم دایه
نبینم با تو از داد ایچ مایه
سیه دل گشتى از رنج آى
سیاهى از شبه نتوان زدودى
سپاه دیو جادو بر تو ره یافت
ترا از راه داد و مهر بر تافت
ولیکن چون تو بى آرام گشتى
بیکباره خرد را در نوشتى
ندانم چاره جز کام تو جستى
بهافسون شاه را بر تو ببستى
کجا آنگه روى هر دو بیاورد
طلسم هر یکى را صروتى کرد
به آهن هر دوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همى تا بسته ماندى بند آهن
ز بندش بسته ماندى مرد بر زن
و گر بندش کسى بر هم شکستى
همان گه مردى بسته برستى
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ایشان را سحر گاه
زمینى بر لب رودى نشان کرد
مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد یکایک ویس را گفت
که آن افسون کدامین جاى بنهفت
بدو گفت آنچه فرمودى بکردم
اگر چه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنودیت جستم
چنین آزاد مردى را ببستم
به پیمانى که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخویى سر آید
به حکم ایزدى خرسند گردى
ستیز و کینه از دل در نوردى
نگویى همچنین باشد یکى سال
که نپسندد خرد بر تو چنین حال
چو تو دل خوش کنى با شهریارم
من آن افسون بنهفته بیارم
بر آتش بر نهم یکسر بسوزى
شما را دل به شادى برفروزى
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود هنواره بند شاه محکم
به گوهر آب دارد طبع سردى
به سردى بسته ماند زور مردى
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردى برفروزد
چو دایه ویس را دل کرد خرسند
که تا یک ماه نگشاید ز شه بند
قصاى بد ستیز خویش بننود
نگر تا زهر چون بر شکر آلود
بر آمد نیلگون ابرى ز دریا
به آب سیل دریا کرد صحرا
رسید آن آب در هر مرغزارى
پدید آمد چو جیحون رودبارى
به رود مرو بفزود آب چندان
که نیمى مرو شد از آب ویران
تبه کرد آن نشان و زمین را
ببردى آن بند شاه بافرین را
قصا کرد آن زمین را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش دربماند آن دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر
چران در پیش او بیباک نخچیر
هنوز او زنده بود از بخت کام
فرو مرد از تنش گفتى یک اندام
به راه شادى اندر گشت گمراه
ز خوشى دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمان در صلت دوست
چو زندان بود گفتى برتنش پوست
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتى دور بودى شصت فرسنگ
همان دو شوى کرده ویس بتروى
به مهر دخترى مانده چو بى شوى
نه موبد کام ازو دیده نه ویرو
جهان بنگر چه بازى کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامى
بر آوردش به جاه و نیکنامى
چو قدش آفت سرو سهى شد
دو هفته ماه رویش را رهى شد
شکفته شد به رخ بر لالهزارش
به بار آمد زبر سیمثن دونارش
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهاى او دگر گشت
بگویم با یک یک حال آن ماه
چه با دایه چه با رمین چه با شاه
بهگفتارى که چون عاشق بخواند
به درد دل ز دیده خون چکانه
بگویم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندین فسانه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#29
Posted: 16 Mar 2013 21:18
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس »
چو بر رمین بیدل کار شد سخت
به عشق اندر مرورا خوار شد بخت
همچنین جاى بیانبوه جستى
که بنشستى به تنهایى گرستى
به شب پهلو سوى بستر نبودى
همه شب تا به روز اختر شمردى
به روز از هیچ گونه نارمیدى
چو گور و آهن از مردم رمیدى
ز بس کاو قد دجبر کردى
کجا سروى بدیدى سجده بردى
به باغ اندر گل صد برگ جستى
به یادروى او بر گل گرستى
بنفشه برچدى هر بامدادى
به یاد زلف او بر دل نهادى
ز بیم ناشکیبى مى نخوردى
که یکباره قرارش مى ببردى
همیشه مونسش طنبور بودى
ندیمش عاشق مهجور بودى
صبههر راهى سرودى زار گفتى
سراسر بر فراق یادر گفتى
چو باد حسرت از دل بر کشیدى
به نیسان باد دى ماهى دمیدى
به ناله دل چنان از تن بکندى
که بلبل را ز شاخ اندر فگندى
به گونه اشک خون چندان براندى
که از خون پاى او در گل بماندى
به چشمش روز روش تار بودى
به زیرش خز و دیبا خار بودى
بدین زارى و بیمارى همى زیست
نگفتى کس که بیماریت از چیست
چو شمعى بود سوزان و گدازان
سپرده دل به مهر دلنوازان
به چشمش خوار گشته زندگانى
دلش پدرود گرده شادمانى
ز گریه جامه خون آلود گشته
ز ناله روى زراندود گشته
ز رنج عشق جان بر لب رسیده
امید از جان و از جانسان بریده
خیال دوست در دیده بمانده
ز چشمش خواب نوشین را برانده
به دریاى جدایى غرقه گشته
جهان بر چشم او چون حلقه گشته
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش
گهى قرعه زدى بر نام یارش
که با او چون بود فرجام کارش
گهى در باغ شاهنشاه رفتى
ز هر سروى گرا بر خود گرفتى
همى گفتى گوا باشید بر من
ببینیدم چنین بر کام دشمن
چو ویس ایدر بود با وى بگویید
دلش را از ستمگارى بضویید
گهى با بلبلان پیگار کردى
بدیشان سرزنش بسیار کردى
همى گفتى چرا خوانید فریاد
شما را از جهان بارى چه افتاد
شما با جفت خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و کوارید
شما را ار هزاران گونه باغست
مرا بر دل هزاران گونه داغست
شما را بخت جفت و باغ دادست
مرا در عشق درد و داغ دادست
شما را ناله پیش یار باشد
چرا بساید که ناله زار باشد
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه
که یارم نیست از درد من آگاه
چنین گویان همى گشت اندران باغ
دو دیده پر زخون و دلپر از داغ
قصا را دایه پیش آمد یکى روز
چنو گردان در آن باغ دل فروز
چو رامین دایه را دید اندر آن جاى
چو چان اندر خور و چون دیده دوراى
ز شادى خون ز رخسارش بجوشید
رخش گفتى ز لاله جامه پوشید
ز شرم دایه رویش گشت پر خوى
بسان در فشانده بر سر مى
گل ار چه سخت نیکو بود و بربار
رخ رامین نکوتر بود صد بار
هنوزش بود سیمین دو بناگوش
نگشته سیمش از سنبل سیه پوش
هنوزش بود کافروى زنخدان
دو زلفش بود چون مشکین دو چوگان
هنوزش بود پشت لب چو ملحم
لبش چون انگبین و بارده درهم
هنوزش بود خنده همچو شکر
وزان شکر فروبارنده گوهر
بهبالا همچو شمشاد روان بود
ولیکن بار شمشاد ارغوان بود
به پیکر همچو ماه جانور بود
ولیکن با کلاه و با کمر بود
قبا بروى نکوتر بود صد بار
که نقش چینیان بر بتّ فرخار
کلاه او را نکوتر بود بر سرا
که شاهان جهان را بر سر افسر
به گوهر تا به آدم نامور شاه
به پیکر در زمانه سیمبر ماه
به دیدار آفت جان خردمند
به آفت جان هر کس آرزومند
هم از خوبى هم از کضور خدایى
سزا بروى دو گونه پادشایى
برادر بود موبد را و فرزند
ولیکن ماه را شاه و خداوند
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که بهتر زین نباشد هیچ جادو
چو رویش دید رزوان داد اقرار
که بر حوران جزین کس نیست سالار
چنین رویى بدین زیب و بدین نام
ز مهر ویس بى دل بود و بى کام
چو تنها دایه را در بوستان دید
تو گفتى روى بخت جاودان دید
نمازش برد و بسیار آفرین کرد
مرد را نیز دایه همچنین کرد
پرسیدند چون دو مهربان یار
بخوشى یکدگر را مهربانوار
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به مرز سوسى آزاد رفتند
ز هر گونه سخن گفتند با هم
سخنشان ریش دل را گشت مرهم
بدو گفت اى مرا از جان فزونتر
منم پیش تو از برده زبون تر
تو شیرینى و گفتار تو شیرین
تو نوشینى و دیدار تو نوشین
ترا از بخت خواهم روشنایى
مرا با بخت نیکت آشنایى
مرا تو مادرى ویسه خداوند
به جان وى خورم هنواره سوگند
چنو خورشید چهر و ماه پیکر
چنو بانوژاد و شاهگوهر
نبود اندر جهان و هم نباشد
کرا او جفت باشد غم نباشد
بدان زادست پندارى ز مادر
که آتش بر کشد از گفت کضور
به خاصه زین دل بدبخت رامین
که آتشگاه خرداد است و برزین
اگر چه من همى سوزم ز بیدار
دل او بر چنین آتش مسوزاد
وگر چه بخت با من خورد زنهار
مرو را بخت فرخ باد و بیدار
همى گویم چو از عشقش بنالم
مبادا حال او هر گز چو حالم
همى گویم چو از مهرش بسوزم
مبادا روز او هرگز چو روزم
به هر دردى که من بنیم ز مهرش
کنم صد آفرین بر خوب چهرش
چنین خواهم که باشد جاودانى
مرا زو رنج و او را شادمانى
خوش آمد دایه را گفتار رامین
ز بیجاده پدید آورد پروین
به خنده گفت راما جاودان زى
به کام دوستان دور از بدان زى
درود و تن درستى مر ترا باد
مباد از بخت بر جان تو بیداد
به فرّت من درست و شادکامم
به کامت نیک بخت و نیکنامم
همیدون دخترم روشن حور و ماه
که بسته باد بر وى چشم بدخواه
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش
همه گفتار تو دیدم بى آهو
چو دیدار تو جان افزاى و نیکو
جز آن کاو مر ترا بدبخت کردست
که بربیداد تو دل سخت کردست
ندارم از تو این گفتار باور
که او بر تو نه شاهست و نه داور
دگرباره جوابش داد رامین
که چون عاشق نباشد هیچ مسکین
دل او را دشمنى باشد ز خانه
بر او جویانده هر روزى بهانه
گهى نالد به درد و حسرت دوست
گهى گرید به داغ فرقت دوست
به دست عشق گر چه زار گردد
ز بهر او ز جان بیزار گردد
صو گر چه زاو بلا بسیار بیند
ز دیگر کامها او را گزیند
دو چشم مرد را از کام نایاب
گاهى بى خواب دارد گاه با آب
همى آن چیز جوید کش نیابد
وزآن چیزى که یابد سر بتابد
بلاى عشق را بر تن گمارد
پس آنگه درد را شادى شمارد
اگر با عشق بودى مرد را خواب
چه عشق دوست بودى چه مى ناب
کجا خویشى با تلخیش یارست
چنانکش خرمى جفت خمارست
چه عاشق باشد اندر عشق مست
کجا بر چشم او نیکو بود گست
به عشق اندر چو مست آشفته باشد
ز ناخفتش بسان خفته باشد
خرد باشد که زشت از خوب داند
چو مهر آید خرد در دل نماند
ستنبه دیو بر وى زود دارد
همیشه چشم او را کور دارد
خرد با مهر هرگز چون بسازد
که آن چون مى همى این را بتازد
نفرماید خرد آن را گزیدن
کزو آید همى پرده دریدن
مرا از عشق شد پرده دریده
شکیب از دل خرد از تن بریده
بر آمد ناگهان یک روز بادى
مرا بننود روى حور زادى
چو دیدم ویس بود آن ماه پیکر
چو ماهم کرد دور از خواب واز خور
دو چشمم تا بهشتى دید خرم
دلم چون دوزخى افتاد در غم
نه بادى بود گفتى آفتى بود
مرا ناگاه روى فتنه بننود
مرا در کودکى تو پروریدى
وزان پس مرمرا بسیار دیدى
ندیدى حال من هرگز بدین سان
ز درد دل نه باجان و نه بى جان
تو گویى شیر من روباه گشست
از این سخنى و کوهم کاه گشست
تنم دیگر شدست و گونه دیگر
یکى مویست پندارى یکى زر
مژه بر چشم من گشست مسمار
همیدون موى بر اندام من مار
اگر روزى کنم با دوستان بزم
تو گویى مى کنم با دشمان رزم
گه رامش چنان دلتنگ و زارم
که گویى با بلا در کارزارم
اگر گردم به رامش در گلستان
به گمره گشته مانم در بیابان
به شب در بستر و بالین دیبا
تو گویى غرقه ام در ژرف دریا
به روز اندر میان غمگساران
چو گویم پیش چوگان سواران
به شبگیران چنان نالم به زارى
که بلبل بر گلان نوبهارى
سحرگاهان چنان گریم به تیمار
که ابر دى مهى بر شخّ کهسار
بیاریدست از آن دو چشم دلگیر
مرا بر دل هزاران ناوکى تیر
بیفتادست از دو زلف دلبند
مرا بر دل هزاران گونه گون بند
به گور خسته مانم در بیابان
به دل بر خرده زهر آلوده پیکان
به شیر تند مانم پوى پویان
خورشان بچهء گمگشته چویان
به طفل خرد مانم دل شکسته
هم از مادر هم از دایه گسته
به شاخ مردم مانم نغز رسته
قصاى آسمان او راشکسته
کنون از تو همى زنهار خواهم
جوانمردیت را من یار خواهم
صمرا زین آتش سوزنده برهان
ز جنگ شیر مردم خوار بستان
جوانمردى چنان کت هست بنماى
بر این فرزند بیچاره ببخشاى
ببژشاید دلتء بیگانگان را
همان رحمآورد دیوانگان را
تو چونان دان که من بیگانه اى ام
ویا از بیهشى دیوانه اى ام
به هر حالى به بخشایش سزایم
که چونین در دم سرخ اژدهایم
تو نیز از مردمى بر من ببخشاى
به نیکى در دلت مهرم بیفزاى
پیام من بگو سرو روان را
بت گویا و ماه باروان را
صپرى دیدار خورشید زمین را
شکر گفتار حور راستین را
سیه زلفین بت یاقوت لب را
بهار خرمى باغ طرب را
بگو اى از نگویى آفریده
به ناز و شادکامى پروریده
ترا حوبان به خوبى مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده
سپاه جادوان از تو رمیده
نگار چینیان از تو شمیده
دو هفته ماه پیشت سجده برده
فروغ خویش رویت را سپرده
رخانت خسروان را بنده کرده
لبانت مردگان را زنده کرده
بت بربر ز رویات خوار گشته
همان بتگر ز بت بیزار گشته
گدازان شد تنم از بیم و امید
چو برف کوهسار از تاب خورشید
دلم افتاد در مهرت به ناکام
شنابان همچو گورى مانده در دلم
خرد آواره گشته هوش رفته
دل اندر تن نه بیدار و نه خفته
نه زاسایش دارم نه از رنج
ناز رامش به دل شادم نه از گنج
نه با یاران به میدان اسپ تازم
نه چوگان گیرم و نه گوى بازم
نه یوزان را سوى گوران دوانم
نه بازان را سوى کبگان پرانم
نه مى گیرم نه با خوبان نشینم
نه جز وى در جهان کس را گزینم
نه یک ساعت ز درد آزاد باشم
نه یک روزى به چیزى شاد باشم
به خانء خویش در چونین اسیرم
نبینم دوستدار و دستگیرم
به شب تا روز پیچان و نوانم
چو مارى چوب خورده در میانم
تنم درمان ز گفتار تو یابد
دلم دارو ز دیدار تو یابد
من آنگه باز یابم صبر و هوشم
که خوش گفتار تو آید به گوشم
اگر چه سال و مه از تو به دردم
چنین با اشک سرخ و روى زردم
مرا عشق تو در جان خوشتر از جان
وگرچه جان من زوگشت رنجان
نخواهم بى هوایت زندگانى
نجویم بى وفایت شادمانى
اگر جانم ز مهرت سیر گردد
به سر بر موى من شمشیر گردد
همى دانم که تا من زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم
سپیدى روزم از روى تو باشد
سیاهى شب هم از موى تو باشد
رخ رنگینت باشد نوبهارم
لب نوشیند باشد غمگسارم
ز رخسار تو تابد آفتابم
ز گیسوى تو بوید مشک نابم
ز اندام تو باشد یاسمینم
ز گفتار تو باشد آفرینم
بهشت جاودان آن روز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم
ز دولت کام خود آنگه یابم
که با پیوند رویت راه یابم
ز یزدان این خواهم شب و روز
که گردد بختم از روى تو فیروز
دلت بر من نماید مهربانى
نجوید سر کشى و بد گمانى
صاگر کین وروز و با من ستیزد
به جان من که خون من بریزد
چه باید ریختن خون جوانى
که هر گز بر تو نامد زو زیانى
زبس کاو بر تو دارد مهربانی
تو او را خویشترى از زندگانى
ببرد دل ز جان وز تو نبود
به دیده خاک پایت را بخرد
ز گیهان مر ترا خواهد به ناچار
ازیرا کش تو بردى دل به آزار
اگر خوبى کنى تن پیش دارد
وگرنه بر سر دل جان سپارد
چو بشنید این سخنها دایه پیر
تو گفتى خورد بر دل ناو کى تیر
نهانى دلش بر رامین ببخضود
ولیکن آشکارا هیچ نننود
مرو را گفت راما نیکناما
نگردد همچو نامت ویس راما
نگر تا تو ندارى هر گز امید
که تابد بر تو آن تابنده خورشید
نگر تا تو نپندارى که دستان
بکار آیدت با آن سرو بستان
نگر تا در دلت ناید که نیرو
توانى کرد با فرزندى شهرو
ترا آن به که دل وى نبندى
کزین دلبندى آید مستمندى
نپیمایى به دل راه تباهى
کزو رسته نیامدء هیچ راهى
خردمندى و شرم و دانش و راى
به کار آید روان را در چنین جاى
که زشت از خوب و نیک از بدبدانى
به دل کارى سگالى کش توانى
کاگر تو آسمان را در نوردى
و گر دریا بینبارى به مردى
میان بادیه جیهون برانى
ز روى سنگ لاله بشکفانى
جهانى دیگر از گوهر بر آرى
زمینش بر سر مویى بدارى
ابا این جادوى و نیک دانى
به کار ویس هم خیره بمانى
به مهرت ویسه آنگه سر در آرد
که شاخ ارغوان خرما برآرد
سزد گردل ز پیوندش بتابى
که او ماهست پیوندش نیابى
که یارد گفتن این گفتار با وى
که یارد جستن این آزاد با وى
مدانى کاو چگونه خویش کامست
ز خوى خود چگونه دیر رامست
اگر من زهرهء صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم
هر آیینه تو نپسندى که در من
به زشتى راه یابد گفت دشمن
تو خود دانى که ویس امروز چونست
به خوبى از همه خوبان فزونست
هر آن گه کاین سژن با وى بگویم
به رسوایى بریزد آب رویم
چنانست او میان ویس دختان
که خسرو در میان نیک بختان
منش بر آسمان دارد به گشّى
و با مردم نیامیزد به خوشى
همش در تخمه پرمایه ست گوهر
همش در گنج شهوارست جوهر
بدان گوهر ز شاهان سر فرازست
بدین جوهر ز مردم بى نیازست
نه از کار بزرگ آید نهیبش
نه از گنج گران آید فریبش
کنون ژود دلش لشتى مستمندست
نه تنهایى و بى شهرى نژندست
ز خان و مان و شهر خویش دورست
هم از رامست هم از مردم نفورست
گهى آب از مژه بارد گهى خون
گهى از بخت نالد گه ز گردون
چو یاد آرد ز مادر وز برادر
بجوشد همچو عود تر بر آذر
کند نفرین بر آن سال و مه شوم
که دورى دادش از آرام و از بوم
بدین سان بانوى جمشید گوهر
به خوبى نامدار هفت کضور
بهلاله خواسته مادر ز یازدانش
بپرورده میان ناز و فرمانش
کنون پر درد و پر تیمار و نالان
ز همزادان بریده وز همالان
به پیش وى که یارد برد نامت
که یارد گفتن این یافه پیمان
مرا این کار بیهوده مفرماى
که سر گز نداند رفت چون پاى
سبانم گر فزون از قطر میغست
زبانى این سخن گفتن دریغست
چو بشنید این سخن رامین بیدل
ز آب دیده کردش خاک را گل
ز سختى گریه اندر برش بشکست
شکنج گریه گفتارش فرو بستت
هم از گریه بماند و هم از گفتار
بران بخشان کاو باشد چنین زار
به مغزش بر شد از دل آتش مهر
دمیدش زعفران از لاله گون چهر
چو یک ساعت زبانش بود بسته
دل اندر بر شکسته دم گسسته
دگر باره سخنها گفت زیبا
ز دردى سخن و حالى ناشکیبا
بسى زارى و لابه کرد و خواهش
نیامد در ستیز دایه کاهش
چو رامین بیش کردى زاروارى
ازو بیش آمدى نومیدوارى
به فرجام اندرو آویخت رامین
برو ریزان ز دیده اشک خونین
همى گفت اى انوشین دایه زنهار
مکن جان مرا یکباره آوار
مبر امیدم از جان و جوانى
مکن چون زهر بر من زندگانى
توى از دوستان پشت و پناهم
توى فریادجوى و چاره خواهم
چه بشاد گر کنى مردم ستانى
مرا از چنگ بدبختى رهانى
در بسته ز پیشم بر گشایى
به روى ویسه ام راهى نمایى
گر اکنون از تو نومیدى پذیرم
به مرگ ناگهان پیشت بمیرم
مکن بى چرم را در چاه مفگن
نمک بر سوخته کمتر پراگن
ترا بنده شدستم بنده بپذیر
وزین سختى یکى ره دست من گیر
توى در مان دردم در جهان بس
درین بیچارگى فریاد من رس
بجز تو در جهان کس را ندانم
که با او راز خود گفتن توانم
پیام من بگو با آن سمنبر
بهانه بیش ازین پیشم میاور
بچاره آسیا سازند بر باد
بر آرند از میان رود بنیاد
به زیر آرند مرغان را زگردون
ز دریا ماهیان آرند بیرون
به دام آرند شیران ژیان را
به بند آرند پیلان دمان را
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسونها کنندش رام گستاخ
تو نیز افسون ز هر کس بیش دانى
همیدون چاره ها کردن توانى
سژن دانى بسى هنگام گفتار
هنر دارى بسى در وقت کردار
سخن را با هنر نیکو بپیوند
وزیشان هر دو برنه ویس را بند
اگر نه بخت من بودى نکوراى
ترا پیشم نیاوردى دراین جاى
چنان چون تو مرا یارى درین کار
خدا بادا به هر کارى ترا یار
بگفت این و پس او را تنگ در بر
کشید و داد بوسى چند بر سر
وزان پس داد بوسش برلب و روى
بیامد دیو و رفت اندر دلش کاشت
چو بر زن کام دل راندى یکى بار
چنان دان کش نهادى بر سر اپسار
چو رامین از کنار دایه بر خاست
دل دایه به تیمارش بیارست
دریده شد همنانگه پردهء شرم
شد آن گفتار سردش درزمان گرم
بدو گفت اى فریبنده سخن گوى
ببردى از همه کس در سخن گوى
دلت از هر کسى جویاى کامست
ترا هر زن که بینى ویس نامست
مرا تو دوست بودى دل افروز
ولیکن دوستر گشتم از امروز
گسسته شد میان ما بهانه
که شد تیر هوا سوى نشانه
ازین پس هر چه تو خواهى بفرماى
که از فرمانت بیرون ناورم پاى
کنم بخت ترا بر ویس پیروز
ستانم داد مهرت زان دل افروز
چو بشنید این سخن دلخسته رامین
بدو گفت اى مرا رویش جهان بین
ترا زین پس نگر تا چون پرستم
به پیشت جان به خدمت چون فرستم
همى بینى که پیچان همچو مارم
چگونه صعب و آشفته ست کارم
به شب گویم نماند زنده تا بام
جو بام آید ندارم طمع تا شام
بدان مانم که در دریا نشنید
ز دریا باد و موج سخت بیند
نگر تا او زمانه چون گذارد
که یک ساعت امید جان ندارد
من از تیمار ویسه همچنانم
شبان از روز و از شب ندانم
کنون امید در کار تو بستم
مگر گیرى درین آسیب دستم
چو از تو این نوازشها شنیدم
تو دادى بند شادى را کلیدم
جوانمردى بکار آرد به کردار
که بى کردار ناخوبست گفتار
بگو تا روى فرخ کى نمایى
بدیدارم دگر باره کى آیى
کجا من روز و ساعت مى شمارم
همیشه دیدنت را چشم دارم
همى تا شادمانت باز بینم
بر آتش خسپم و بر وى نشینم
به دیدارت چنان باشد شتابم
که یک ساعت قرار تن نیابم
چو آشفته نمانم بر یکى راى
چو دیوانه نپایم بر یکى جاى
بخنده گفت جادو کیش دایه
تو هستى در سخن بسیار مایه
بدین گفتار نغز و لابه چون نوش
به مغز بیهشان باز آورى هوش
دلم را تو بدین گفتار خستى
چو جانم را بدین زنهار بستى
ز جان خویش بندى بر گشادى
بیاوردى و بر جانم نهادى
نگر تا هیچ گونه غم ندارى
کزین اندوهت آید رستگارى
تو خود بینى که کامت چون بر آرم
به نیکى روى کارت چون نگارم
ترا بر اسپ تازى چون نشانم
به چشم دشمنان بر چون دوانم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#30
Posted: 16 Mar 2013 21:55
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« فریفتان دایه ویس را به جهت رامین »
چو دایه پیش ویس دلستان شد
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهاى فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
بدو گفت اى مرا چون جان شیرین
نه بیمارى چه دارى سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیى بر تو ببستست
گمان کردى به رنج اندر سهى سرو
تو پندارى که در چاهى نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
نه بس کارى بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره اى نیست
ز خرسندى به او را چاره اى نیست
اگر فرمان برى خرم نشینى
به بخت خویش خرسندى گزینى
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار است
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتى ایفت لختى در دل آرام
چو خورشیدى سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوى مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روى دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشى فام
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتى
بهشت ایوان و ویس او را بهشتى
رخانش بود گفتى نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بى خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بى خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویى آتش آرام سوزست
به هر روزى که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهى دگرگون
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویى کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشست
تو گویى جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانى بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامى
بسى کرده به صحرا نیک نامى
به شادى باره را پیشم بتازید
به خوشى مر مرا لختى نوازید
مرا گفتى به آواز چو شکر
که چونى یار من جان برادر
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بى من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
لب طوطى و چشم گاومیشم
بسى بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
هنوز آن بوى خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینى و در مغز
بتر زین کى نماید بخت کینم
که ویرو را همى در خواب بینم
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
تو دیدى دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همى گفت این سخنهاى دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همى گفت اى چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردى فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
شنیدم هر چه گفتى اى پرى روى
فتاد اندر دلم چون آهى و روى
اگرچه درد بر تو بى کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخى مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانى
که دو روزست ما را زندگانى
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
جهان را نام او زیرا جهانست
که زى هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه دارى
که هست ایدر جهان چون تو گذارى
اگر کامى ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر دارى بهانه
جوان و کامگار و پادشایى
به شاهى بر گهان فرمان روایى
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتى در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
یکایک دل بهچیزى رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهى صید یوز و باز جویند
گروهى چنگ و بربط ساز جویند
گروهى خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزى هر یکى شادى کنانند
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهى در جهان جستن جز او کسى
مرا گفتى که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینو
به مرو اندر بسى دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
به بالا همچو سرو جویبارى
بهچهره همچو باغ نوبهارى
ز خوبى و دلیرى آفریده
به مردى از جهانى برگزیده
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردى کامرانست
کجا در هر هنر گویى جهانست
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
به تخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهرى
گروگان شد همه دلها به مهرى
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوى
شکافند به ژوپین و سنان موى
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد مى گه بزم
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردوارى
به دل این داغ دارد کش تو دارى
ترا ماند به مهر اى گنبد سیم
تو گویى کرده شد سیبى به دونیم
نگه کن تا تو چونى او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانى بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلى همرنگ کاهست
دلى دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقى بسیار خورده
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روى نکو را
شما را دیده ام در قشق بى یار
دو بیدل هر دو بیروزى از این کار
چو ویس ماه روى حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
ندادش تا زمانى دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهى
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهى
ترا گر شرم و دانش یار بودى
زبانت را نه این گفتار بودى
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوى رامین گشت یادت
مرا گر موى بر ناخن برستى
دل من این گمان بر تو نبستى
اگر تو مادرى من دختر تو
وگر تو مهترى من کهتر تو
مرا شوخى و بیشرمى میاموز
که بى شرمى زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وى مر ترا جاى فریبست
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردى و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدى بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادى هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردى با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بى کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویى رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روى داده
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشى آهحته برزن
نه مرد بى وفا دردش آزرم
نه در نامردمى دارد ازو شرم
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهى ترسد ز شوى و گه ز خویشان
گهى کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بى مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایى که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کى دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کارى کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهى در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
گروهى ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتى مرا چیزى نگویند
چو کام هر کسى از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایى نشاید
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کارى خرد باد
که جوید راستى و پرورد داد
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
تو پندارى بهمردى و دلیرى
ز شیران برد شاید طبع بازى
ز چرخ آمد همه چیزى نوشته
نوشته با روان ماسرشته
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
بدى او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بى کام و ویرو نیز بى کام
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدى بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت اى سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
که من فرزند را پشتى نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وى را کند دادار پشتى
نبیند زاسمان هر گز درشتى
شنیدستى مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کارى توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کارى بهاندازه بریدست
بسى بینى شگفتیهاى گیهان
که راز آن شگفتى یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانى کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانى
نباشد جز قصاى آسمانى
نه دانش سود دارد نه سوارى
نه هشیارى و نه پرهیز گارى
نه تندى سود دارد نه سترگى
نه گنج و گوهر و نام و بزرگى
نه تدبیر و هنر نه پادشایى
نه پرهیز و گهر نه پرسایى
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستى پند
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدى تو مگر دود
چو مهرى زین فزونتر آزمایى
سخنهاى مرا آنگاه ستایى
تو بینى روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا به کینم
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)