انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین »

Veis & Ramin | ویس و رامین



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سرزنش کردن موبد ویس را »



چو در مرو گزین شد شاه شاهان
دلش خرم به روى ماه ماهان

ز روى ویس بودى آفتابش
ز موى ویس بودى مشک نابش

نشسته شاد روزى با دلارام
سخن گفت از هواى ویس با رام

که بنشستى به بوم ماه چندین
ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودى غمگسارت
نبودى نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن بر
مبر چندین گمان بد به من بر

گهى گویى که با تو بود ویرو
کنى دیدار ویرو بر من آهو

گهى گویى که با تو بود رامین
چرا بر من زنى بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمى که گویند
نه اهریمن بدان زشتى که جویند

اگر چه دزد را دزدى بود کار
دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانى که ویرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچیر گانست

نداند کار جز نخچیر کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است
مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جوانى خوشترین کام

جوانى ایزد از مینو سرشتست
مرو را بوى چون بوى بهشتست

چو رامین آمد اندر کضور ماه
به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر
به اندوه و به شادى و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر
و گر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستى ورزید جایى
به زیر دوستى بودش خطایى

نه هر کاو جایگاهى مهربانى
کند، دارد به دل در بد گمانى

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردى چو تو بى باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست
دل رامین سزاى آفرینست

بدین پیمان توانى حورد سوگند
که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانى بدین خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند
خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهى
به سوگندان نمایم خوب راهى

نپیچد جرم ناکرده روانى
نگندد سیر ناخورده دهانى

به پیمان و به سوگندم مترساد
که دارد بى گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابى
چه سوگندى خورى چه سرد آبى

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد
به پا کى خود جزین در خورچه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستى
روان را از ملامتا بشستى

کنون من آتشى روشن فروزم
برو بسیار مشک و عود سوزد

تو آنجا پیش دینداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهى که تو سوگند خوردى
روان را از گنه پاکیزه کردى

مرا با تو نباشد نیز گفتار
نه پرخاش و نه پیگار و آزاد

ازین پس تو مرا جان و جهانى
برابر دارمت با زندگانى

چو پیدا گردد از تو پرسایى
ترا بخشم سراسر پادشایى

چه باشد خرشید زان پادشایى
که بپسندد مرو را پارسایى

مرو را گفت ویسه همچنین کن
مرا و حویشتن را پاک دید کن

همى تا به من بربد گمانى
از آن در مر ترا باشد زیانى

گناه بوده بر مردم نهفتن
باسى نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزى بى کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر یاد

ز دینار و ز گوهرهاى شهوار
زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور
همیدون گوسفند و گاو بى مر

ز آتشگاه لختى آتش آورد
به میدان آتشى چون کوه بر کرد

بسى از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان بر آمد
که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدى بر چرم یازان
شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبرى در لعل و ملحم
گرازان و خورشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایى
هنو سوزنده چون روز جدایى

ز چهره نور در گیتى فگنده
ز نورش باز تاریکى رمنده

نبود آگاه در گیتى زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه
همى سود از بلندى سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین
بدیدند آتشى یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده
سراسر روى زى آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگاه کرد
مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت مارا
بدین آتش بخواهد سوخت مارا

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر
بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دى به سوگند
به شیرینى سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام او فتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند
که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وى سخن گفتم فراوان
دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پاش شهرى و سپاهى
ز من خواهد ننودن بى گناهى

مرا گوید به آتش بر گذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند
ورا این راستى در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویى
وزین آتش مرا چاره چه جویى

تو دانى کاین نه هنگام ستیزاست
که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانى و نیرنگ بازى
نگر در کار ما چاره چه سازى

کجا در جاى چونین چاره بهتر
که در جاى دگر مردى و لشکر

جوابش داد رنگ آمیز دایه
نیفتادست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهاد
سر این بند چون دانم گشادن

مگر مارا دهد دادار یارى
برافروزد چراغ بختیارى

کنون افتاد کار، ایدر مپایید
کجو من میروم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر بر گرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهى از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهى که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلى پرداغ رفتند

سبک بر رفت رامین روى دیوار
فرو هشت از سر دیوار دستار

به جاره بر کشید آن هر دوان را
به دیگر سو فرو هشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار
به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند
به آیین زنان هر سه برفتند

همى دانست رامین بوستانى
بدو در کار دیده باغبانى

همان گه پیش مرد باغبان شد
بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به حانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور
گزیده هر چه آن باشد تگاور

همیدون خوردنى چیزى که دارى
سلاحم با همه ساز شکارى

بیاوردند آن چیزى که او خواست
نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد
ندیده روى او را آدمى زاد

بیابانى که آرام بلا بود
ز ناخوشى چو کام اژدها بود

ز روى ویس و رامین گشته فرخار
ز بوى هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده
سنوم جانکش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم
از آن شادى کجا بودند باهم

ز گرما و کویر آنگه نبودند
تو گفتى شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگى برنبشتست
که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست
همه زشتى به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست
فراز برف گمچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند
که در مستى غم و شادى نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند
ز مرو شاهجان زى رى رسیدند

به روى در رامین را یکى دوست
به گاه مردمى با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بى آهو
مرو را دستگاهى سخت نیکو

به بهروزى بداده بخت کامش
که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشى چون بهشتى خان و مانش
همیشه شاد از وى دوستانش

شبى تاریک بود و با مهر
ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته
هوا با تیرگى انباز گشته

همى شد رام تا درگاه بهروز
به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور
نبودش دیده را دیدار باور

همى گفت اى عجب هنگام چونین
که باید نیک مهمانى چو رامین

مرو را گفت رامین اى برادر
بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه
مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد
ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندى و من پیش تو چاکر
نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهى تا من هم اکنون
شوم با چاکران از خانه بیرون

سراى و سرایم مر ترا باد
یکى خشنودى جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز
به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته
به مى گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشط و شادمانى
به شب در خرّمى و کامرانى

گهى مى بر کف و گه دوست در بر
شده مى نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل اندر
به شادى و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران بر آمد
به بنگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودى مست و در خواب
نهادندیش بر کف بادهء ناب

نشسته پیش او رامین دلبر
گهى طنبور و گاهى چنگ در بر

همى گفتى سرود مهربازان
به دستان و نواى دلنوازان

همى گفتى که دو نیک یاریم
به یارى یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم
به چشم دشمنان تیز جفاییم

چو ما را خرّمى و شاد خواریست
بد اندیشان ما را رنج و زریست

به رنج از دوستى سیرى نیابیم
ز راه مهربانى رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم
به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادى نبینیم
که از پیروزى ارزانى بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین
چنان کبگ درى در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست
هم از باده هم از خوبى شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته
امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده
لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستى پیش رامین
ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهى رامین نکو تدبیر کردى
که چون ویسه یکى نخچیر کردى

زهى رامین به کام دل همى ناز
که دارى کام دل را نیک انباز

زهى رامین که در باغ بهشتى
همیشه با گل اردبهشتى

زهى رامین که جفت آفتابى
به فروش هر چه تو خواهى بیابى

هزاران آفرین بر کضور ماه
که چون ویس آمدست یکى ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو
که دختش ویسه بود و پور بیرو

هزاران آفرین بر جان قارن
که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خندهء ویس
که کردست این جهان را بندهء ویس

بسیار اى ویس جام خسروانى
درو مى چون رخانت ارغوانى

چو از دست تو گیرم جام مستى
مرا مستى نیارد هیچ سستى

ندارم مست چون گشتم به کامت
ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم
چنان دانم که جام نوش گیرم

نشط من ز تو آرام یابد
غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وى گوهرى تو
کنارم برج و در وى اخترى تو

ابى گوهر مبادا هر گز این درج
ابى اختر مبادا هر گز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد
دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند
خردمندان شکفت از ما بمانند

چنان خوبى و چونین مهربانى
سزد گر نام دارد جاودانى

دلا بسیار درد و ریش دیدى
کنون از دوست کام خویش دیدى

دلى چون خویشن دیدى پر از مهر
و یا این گل رخى تابان از مهر

تو روز و شب بدین چهره همى ناز
نبرد بد سگالان را همى ساز

که خرما در جهان با خار باشد
نشاط عشق با تیمار باشد

کنون اژز جان کنى در کار مهرش
نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید
جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون مى خور از فردا میندیش
که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کارى
ازان بهتر که تو امید دارى

هران گاهى که رامین باده خوردى
جنین گفتارها را یاد کردى

ازین سو ویس با کام و هوا بود
وزان سو شاه با رنج و بلا بود

گرایشان را به ناز اندر خوشى بود
شهنشه را شتاب و ناخوشى بود

که او سوگند ویسه خواست دادن
دل از بند گمانى بر گشادن

چو ویس ماه پیکر را طلب کرد
زمانه روز او را تیره شب کرد

همى جستش ز هر سو یک شبانروز
به دل آتشى مانده خردسوز

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس »



چو از دیدار ویسه گشت نومید
به چشمش تیره شد تابنده خورشید

سپردش زرد را شاهى سراسر
که هم دستور بودش هم برادر

گزید از هر چه او را بود تیغى
تگاور باره اى چون تند میغى

به سختى چون دل کافر کمانى
پر از الماس پران تیر دانى

بشد تنها به گیتى ویس جویان
ز درد دل زبانش ویس گویان

همى روى زمین آباد و ویران
چه روم و هند چه ایران و توران

نشان ویسه هر جایى بپرسید
نه شود دید و نه از کس نیز بشنید

گهى چون رنگ بود در کوهساران
گهى چون شیر بود در مرغزاران

گهى چون دیو بود اندر بیابان
گهى چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا
همى شد پنج مه چون مرد شیدا

گهى شمشیر زد بر تنش سرما
گهى آسیب زد بر جانش گرما

گهى خوردى فطیر راهبانان
گهى انگشت و گه شیر شبانا

نخفتى ور بژفتى شاه مسکین
زمینش فرش بودى دست بالین

بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه
رفیقش راه بود و جفتش اندوه

شده بدبختى وى بخت رامین
همه تلخیش وى را گشته شیرین

بسا سنگا که دستش کوفت بر سر
بسا خونا که چشمش ریخت بر بر

چو بى راهى همى رفتى به راهى
و یا تنها بماندى جایگاهى

به بخت خویشتن چندان گرستى
کجا افزونتر از باران گرستى

همى گفتى دریغا روزگارم
سپاه و گنج و رخت بى شمارم

ز بهر دل سراسر برفشاندم
کنون بیشاهى و بیدل بماندم

هم از دل دورماندستم هم از دوست
به چونین روزمردن سخت نیکوست

چو بر چستنش بردارم یکى گام
جدا گردد همى از من یک اندام

مرا انده ازان بسیار گشتست
که خود جانم ز من بیزار گشتست

تو گویى باد پیشم آتشینست
زمین در زیرپایم آهنینست

ز گیتى هر چه بینم دل گشایى
همى آید به چشمم اژدهاى

دلم چونست چون ابرى کشیده
هوا چونست چون زهرى چشیده

به پیرى گر نبودى عشق شایست
مرا این عشق با این غم چه بایست

بدین غم طفت گردد پیر دلگیر
نگر چون زار گردد مردى پیر

بهشتى را گیتى بر گزیدم
که با هجران او دوزخ بدیدم

چو یاد آرم به دل جور و جفایش
بیفزاید مرا مهر و وفایش

بتر گردم چو عیبش بر شمارم
تو گویى عیب او را دوست دارم

دل من کور گشت از مهربانى
نبیند هیچ کام این جهانى

ز پیش عاشقى بودم توانا
بکار خویشتن بینا و دانا

کنون در عاشقى بس ناتوانم
چنان گشتم که گر بینم ندانم

دریغا نام من در هوشیارى
دریغا رنج من در مهر کارى

که رنجم را ببرد از ناگهان باد
همان آتش به جان من در افتاد

مرا اندر جهان اکنون چه گویند
همه کس دل ز مهر من بضویند

مرا دیوانه پندارند و بى هال
که دیوانه چو من باشد به هر حال

هم از شادى هم از شاهى بریده
چنین با گور و آهو آرمیده

چرا چون یار دلبر بود با من
شنیدم بیهده گفتار دشمن

چو با هجرش همى طاقت ندارم
چرا فرمانش را طاعت ندارم؟

اگر روزى رخانش باز بینم
بدو بخشم همه تاج و نگینم

بفرمانش بوم تا زنده باشم
خداوند او بود من بنده باشم

کنون کز مهر دارم حلقه در گوش
هر آن چیزى که او را خوش مرا نوش

چو ماهى پنج و شش گرد جهانگشت
تنش یکباره سست و ناتوان گشت

همى یرسید از آسیب زمانه
که مرگش را کند روزى بهانه

به بد روزى و تنهایى بمیرد
پس آنگه دشمنى جایش بگیرد

صواب آن دید کز ره باز گردد
هواى ویس جستن در نوردد

به امیدش گذارد زندگانى
مگر روزى بیابد زو نشانى

همان گه سوى مرو شاهجان شد
دگرباره جهان زو شادمان شد

تو گفتى کشت بینم گشته نم یافت
و یا درویش بیمایه درم یافت

به مرو شایگان مژده افتاد
که آمد شاه موبد با دل شاد

همه بازارها آذین ببستند
پرى رویان بر آذین ها نشستند

برافشاندند چندان زر و گوهر
که شد درویش آن کضور توانگر

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد »



بدان گاهى که شاهنشاه موبد
برون رفت از نگارین کاخ و گنبد

دل از شاهى و شهر خوثش برداشت
بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت

بدان زارى و بد روزى همى گشت
چو ماهى پنج و شش بگذشت بر گشت

ز رى رامین به مادر نامه اى کرد
ز شادى جان او را جامه اى کرد

کجا رامین و شه گر دو برادر
به هم بودند ازین پاکیزه مادر

وزیشان زرد را مادر دگر بود
شنیدستم که او هندو گهر بود

فرستاده به مرو آمد نهانى
شتابان تر ز باد مهرگانى

همى تا شاه رفته بود و رامین
همیشه اشک مادر بود خونین

گهى بر روى خون دیده راندى
گهى از درد دل فریاد خواندى

کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند
ازو یکباره بگسستند پیوند

زنى را از دو گیتى بر گزیدند
هم از مادر هم از شاهى بریدند

چو آگه شد ز رامین شادمان شد
تنش را آن خبر همتاى جان شد

به نامه گفته بود اى نیک مادر
مرا ببرید از گیتى برادر

کجا او را به جان من ستیزست
به من بر سال و مه چون تیغ تیزست

هم از ویس است آزرده هم از من
همى جوید به ما بع کام دشمن

مرا یک موى ویس ماه پیکر
گرامى تر از چون او صد برادر

مرا از ویس بارى جز خوشى نیست
ازو جز بع ترى و سر کشى نیست

هر آن گاهى که از وى دور مانم
بجز خوشى و کام دل نرانم

هر آن گاهى که بر در گاه باشم
ز بیمش گویى اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست
کجا بامن هم از یک مام و بابست

به هر نامى که خواهى زو نکاهم
به میدان در چنو پنجا خواهم

همى تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودم ز بازى و ز خنده

به مرو اندر چنان بودم شب وروز
که گفتى آهوم در پنجهء یوز

نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام
که آتش نیز بایستش به فرجام

به آتش مان چه سوزد نه خدایست
که دوزخ دار و پادافره نمایست

کنون اینجا که هستم تندرستم
ز ویسه شادم و از باده مستم

فرستادم به تونامه نهانى
بدان تا حال و کار من بدانى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى
که تیمار جهان باشد گذارى

ننودم حال خویشم و روز و جایم
وزین پس هر چه باشد هم نمایم

همى گردم به گیهان تا بدان گاه
که گردد جایگاه شاه بى شاه

چو تخت موبد از وى باز ماند
مرا خود بخت بر تختن نشاند

نه او را جان به کوهى باز بستند
و یا در چشمهء حیوان بشستست

و گر زین بماند چند گاهى
به جان من که گرد آرم سپاهى

فرود آرم مرو را از سرتخت
نشینم با دلارامم بر تخت

نباشد دیر، باشد زود این کام
تو گفتار مرا در دل نگه دار

چو گفتارم پدید آید تو گو زه
نباشد هیچ دانایى ز تو به

درود ویس جان افزاى بپذیر
بسى خوشتر ز بوى گل به شبگیر

چو مادر نامهء فرزند بر خواند
ز شادى دل بر آن نامه برافشاند

چو از ره ندر آمد نامه آن روز
شهنشه نیز باز آمد دگر روز

دل مادر برست از رنج دیدن
تو گفتى خواست از شادى پریدن

جهان را کارها چونین شگفتست
خنک آن کس کزو عبرت گرفتست

نماید چند بازى بلعجب وار
پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار

نگر تا از بلاى او ننالى
که گر نالى ز ناله بر محالى

نگر تا از هواى او ننازى
که گر نازى ز نازش بر مجازى

چو شاهنشه یکى هفته بیاسود
ز تنهایى همیشه تنگدل بود

چو دستورش ز پیش او برفتى
مرو را دیو اندیشه گرفتى

شبى مادر بدو گفت اى نیازى
چرا از رنج و انده مى گدازى

چنین غمگین و در مانده چرایى
نه بر ایران و توران پادشایى؟

نه شاهان جهان باژت گزارند
دل و دیده بفرمان تو دارند

جهان از قیروان تا چین دارى
به هر کامى که خواهى کامگارى

چرا هنواره چونین مستمندى
جرا این سست جانت را پسندى

به پیرى هر کسى نیکى فزایند
کجا از خواب برنایى در آیند

دگر بر راه ناخوبى نپیوند
ز پیرى کام برنایى نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند
همن موى سپیدش بهترین پند

ترا تا پیر گشتى آز بیش است
دلم زین آز تو بسیار ریش است

شهنشه گفت اى مادر چنین است
دلم گویى که هم با من به کین است

زنى را بر گزیدم از جهانى
همى از وى نیارامم زمانى

نه فر پندش دهم پندم پذیرد
نه با شادى و ناز آرام گیرد

مرا شش ماه در گیتى دوانید
چه مایه رنج زى جانم رسانید

کنون غمگین و آشفته بدان است
که او بى یار زنده در جهان است

همى تا باشد این دل در تن من
نپردازم به جنگ هیچ دشمن

اگر جانم ز ویس آگاه گشتى
دراز اندوه من کوتاه گشتى

پذیرفتم که گر رویش ببینم
به دست او دهم تاج و نگینم

ز فرمانش دگر بیرون نیایم
چنان دارم که فرمان خدایم

گناه رفته را اندر گذارم
دگر هر گز به روى او نیارم

به رامین نیز جز نیکى نخواهم
برادر باشد و پشت و پناهم

چو این گفتار ازو بشنید مادر
تو گویى در دلش افتاد آذر

ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت
تو گفتى ناردان بر زعفران ریخت

گرفتش دست آن پر مایه فرزند
بخور گفتار برین گفتار سوگند

که خون ویس و رامینم نریزى
نه هر گز نیز با ایشان ستیزى

به جا آرى سختنهایى که گفتى
چنان کاندر وفا نایدت زفتى

کجا من دارم آگاهى ازیشان
بگویم چون بیابم راست پیمان

چو مادر با شهنشه این سخن گفت
ز شادى روى او چون لاله بشکفت

به دست او پاى مادر اندر افتاد
هزاران بوسه بر دستش همى داد

همى گفت اى مرا با جان برابر
مرا از دوزخ سوزان بر آور

به نیکویى بکن یک کار دیگر
روانم باز ده یک بار دیگر

که فرمان ترا بر دل نگارم
سر از فرمانت هر گز بر ندارم

بخورد آنگاه با مادرش سوگند
به دین روشن و جان خردمند

به یزدان جهان و دین پاکان
به روشن جان نیکان و نیکان

به آب پاک و خاک و آتش و باد
به فرهنگ و وفا و دانش و داد

که بر رامین ازین پس بد نجویم
دل از آزار و کردارش بضویم

نخواهم بر تن و جانش زیانى
ز دل ننمایش جز مهربانى

شبستان مرا بانو بود ویس
دل و جان مرا دارو بود ویس

گناه رفته را زو در گذارم
دگر هر گز به رویش باز نارم

چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند
به کار ویس دل را کرد خرسند

همان گه مادرش نامه فرستاد
به نامه کرد رفته یک به یک یاد

سخنها گفت نیکوتر ز گوهر
به گاه طعب شیرین تر ز شکر

به نامه گفته بود اى جان مادر
بهشت و دوزخت فرمان مادر

ز فرمانم نگر تا سر نتابى
که از دادار جز دوزخ نیابى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب
مرا یک بار دیگر زنده دریاب

که چشمم کور شد از بس گرستن
تنم خواهد همى از جان گسستن

چراغ جانم اندر تن فرو مرد
بهار کامم اندر دل بپژمرد

همى تا روى تو بینم چنینم
به پیش دادگر رخ بر زمانم

ترا خواهم که بینم در جهان بس
که بر من نیست فرخ تر ز تو کس

شهنشه نیز همچون من نوانست
تنش گویى ز یادت بى روانست

چو بى تو گشت او قدرت بدانست
به گیتى گشت چندان کاوتوانست

چه مایه در جهان رنج و بلا دید
نگر چه روزگار ناسزاد دید

کنون بر گشت و باز آمد پشیمان
بجز دیدارت او را نیست درمان

بخورد از راستى پاکیزه سوگند
که هر گز نشکند در مهر پیوند

گرامى داردت چون جان و دیده
وزین دیگر برادر بر گزیده

ترا باشد ز بیرون داد و فرمان
چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد
شما را چون پدر آزاده موبد

نباشد نیز هر گز خشم و آزار
دلت جوید به گفتار و به کردار

تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز
مکن تندى و چونین سخت مستیز

که از بیگانگى سودى نیارى
وگرچه مایهء بسیار دارى

چو دارى در خراسان مرزبانى
چرا جویى دگر جا ایرمانى

حراسانى که چون خرم بهشتست
ترا ایزد ز حاک او سرشتست

ترا دادست بر وى پادشایى
چرا جویى همى ازوى جدایى

درین بیگانگى و رنج بى مر
چه خواهى جستن از شاهى فزونتر

به طبع اندر چه دارى به ز امید
به چرخ اندر چه یابى به ز خورشید

چو در پیشت بود کانى ز گوهر
چرا جویى به سختى کان دیگر

چو آمد پاسخ نامه به پایان
ببردندش به پشت بادپایان

دل رامین از آن نامه بتفسید
ز حال مادر و موبد بپرسید

چو از پیمان و سوگند آگهى یافت
عنان از رى به سوى مرو برتافت

نشانده دلبرش را در عمارى
چه اندر تاخ در شاهوارى

ز بوى زلف و رنگ روى آن ماه
چه مشک و لاله شد خاک همه راه

اهر چه بود در پرده نهفته
همى تابید چون ماه دو هفته

و گرچه بود در ره کاروانى
چه سروى بود رسته حسروانى

هوا او را به آب مهر شسته
هزاران رشته در پروین گسسته

به کام خود نشسته پنج شش ماه
برو ناتافته نور خور و ماه

شده از ناز کى چون قطرهء آب
ز ترى همچو سروى سبز و شاداب

یکى خوبیش را سد برفزوده
نه کس دیده چو او نه خود شنوده

چو چشم شاه موبد بر وى افتاد
همه شغل جهان او را شد از یاد

چنان کان خوبى ویسه فزون بود
مرو را نیز مهر دل بیفزود

فراموش کرد آزار گذشته
تو گفتى دیو موبد شد فرشته

دگر باره به رامش دست بردند
جهان را بازى و سخره شمردند

به کام دل همى بودند خرم
ز مى دادند کشت کام را نم

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود »



چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بى غم

گناه رفته را پوزش ننودند
به پوزش کینه را از دل زدودند

شه شاهان به پیروزى یکى روز
نشسته شاد با ویس دل افروز

بلورین جام را بر کف نهاده
چه روى ویس در وى لعل باده

بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روى هر دو کام دل همى راند

نصیب گوش بودش چنگ رامین
نصیب چشم رخسار نگارین

چو رامین گه گهى بنواختى چنگ
ز شادى بر سر آب آمدى سنگ

به حال خود سرود خوش بگفتى
که روى ویس مثل گل شکفتى

مدار اى خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینى نه رویین

مکن با دوست چندین ناپسندى
ز دل منماى چندین مستمندى

زمانى دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تامار

اگر مانداست لختى زندگانى
سر آید رنجهاى این جهانى

همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزى دهد داد

بسا روزا که تو دلشاد باشى
وزین راندیشها آزاد باشى

اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان

چو شاهنشاه را مى در سر آویخت
خرد را مغز او با مى بر آمیخت

ز رامین خوش سرودى خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر

دگر باره سرودى گفت رامین
که از دل بر گرفت اندوه دیرین

رونده سرو دیدم بوستانى
سختور ماه دیدم آسمانى

شکفته باغ دیدم نوبهارى
سزاى آنکه در وى مهر کارى

گلاى دیدم درو اردیبهشتى
نسیم و رنگ او هر دو بهشتى

به گه غم سزاى غمگسارى
گه شادى سزاى شاد خوارى

سپردم دل به مهرش جاودانى
ز هر کارى گزیدم باغبانى

همى گردم میان لاله زارش
مهمى بینم شکفته نو بهارش

من اندر باگ روز و شاب مجاور
بد اندیسم چو حلقه مانده بر در

حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کسى آن دهد یزدان که شاید

سزاوارست با مه چرخ گردان
ازیرا مه بدو دادست یسدان

چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادى گشت عشق اندر دلش نو

دریغ هجر ویس از دلش بر خاست
ز ویس ماه پیکر جام مى خواست

بدان کز مى کند یکباره مستى
فرو شوید ز دل زنگار هستى

سمن بر ویس گفت اى شاه شاهان
به شادى زى به کام نیکخواهان

همه روزت به پیروزى چنین باد
همه کارت سزاى آفرین باد

خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکى آفرین بر شاه کردن

سزد گر دایه روز ما ببیند
به شادى ساعتى با ما نشیند

اگر فرمان دهد پیروز گر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه

به بزم شاه خوانیمش زمانى
که چون او نیست شه را مهربانى

پس آنگه دایه را زى شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسى نشاندند

شهنشه گفت رامین را تو مى ده
که مى خوردن ز دست دوستان به

جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادى مى همى داد و همى خورد

مى اندر مغز او بننود گوهر
دل پر مهر او را گشت یاور

چو ویس لاله رخ را مى همى داد
نهان از شاه گفتش اى پرى

به شادى و به رامش خور مى ناب
که کشت عشق را از مى دهیم آب

دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید

مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد

همى تا جان ما بر جاى باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد

به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را

تو از من شاد باشى من از تو شاد
مرا تو یاد باشى من ترا یاد

دل ما هر دوان کان خوشى باد
دل موبد ز تیمار آتشى باد

شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایى که مى گفتند پنهان

شنیده کرد بر خود ناشنیده
به مردى داشت دل را آرمیده

به دایه گفت دایه مى تو بگسار
به رامین گفت رامینچنگ بردار

سرود عشقانه بر چنگ بسراى
سخن کم گوى و شادى مان بیفزاى

وزان پس داد دایه مى بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان

سرودى گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار مى همى گیرى چنان گیر

مرا از داغ همجران زرد شد روى
به مى زردى ز روى من فروشوى

مى باشد رنگ رویم ارغوانى
نداند دشمنم درد نهانى

به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم

از آن رو روسوشب مست و خرابم
که جز مستى دگر چاره نیابم

چه خوشى باشد آن میخوارگى را
کزو درمان کنى بیچارگى را

همیسه مست باشم مى گسارم
بدان تا از غم آگاهى ندارم

خبر دارد تو گویى ماه رویم
که من چونین به داغ مهر اویم

اگر چه من ز شیران جان ستانم
همى بستاند از من عشق جانم

خدایا چارهء بیچار گانى
مرا و جز مرا چاره تو دانى

چنان کز شب بر آرى روز روشن
ازین محنت بر آرى شادى من

چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همى از نالهء او نرم شد سنگ

اگر چه داشت مهر دل نهانى
پدید آمد نهانى را نشانى

دلى در تف آتش مانده ناکام
چگونه یافتى در آتش آرام

چو مستى جفت شد با مهربانى
دو آتش را فروزنده جوانى

دل رامین صبورى چون ننودى
به چونان جاى چون بر جاى بودى

جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته یار پیش یار دیگر

نباشد بس عجب گر زو نشانى
پدید آید ز حال مهربانى

چنان آبى که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار

همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد

چو از مى مست شد پیروزگر شاه
به شادى در شبستان رفت با ماه

به جاى خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین

دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستى مرو را سرزنش کرد

بدو گفت اى دریغ این خوبرویى
که با او نیست لختى مهرجویى

تو چون زیبا درختى آبدارى
شکفته تغز در باغ بهارى

گل و برگت نکو باشد ز دیدن
و لیکن تلخ باشد در چشیدن

به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار

بسى شوخان بى شرمان بدیدم
یکى چون تو نه دیدم نه شنیدم

بسى دیدم به گیتى مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان

ندیدم چون یو رسوا مهربانى
نه همچون دوستگانت دوستگانى

نشسته راستى پیش من چنانید
که پندارید تنها هردوانید

همیشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد

بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست

کلوخى را که او در پس نشیند
مرو را چون که البرز بیند

شما هر دو به عشق اندر چندین
خوشى بیند و رسوایى نبینید

مابش اى بت چنین گستاخ بر من
که گستاخى کند از دوست دشمن

اگر گرددت روزى پادشا خر
مکن گستاشخى و منشین برو بر

مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش همیشه سر کش آمد

اگر با زور پیل و طبع شیرى
مکن با آتش سوزان دلیرى

بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بى آرام باشد

اگر چه آب او را رام یابى
چو بر چوشد تو با جوشش نتابى

مکن با من چنین گستاخ وارى
که تو با خشم من طاقت ندارى

مکن بنیاد این بر رفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار

من از مهرت بسى سختى بدیدم
ز هجرانت بسى تلخى چشیدم

مرا تا کى بدین سان بسته دارى
به تیغ کین دلم را خسته دارى

مکن با من چنین نا مهربانى
کجا زین هم ترا دارد زیانى

اگر روزى ز بندم گشایى
ستیزه بفگنى مهرم نمایى

وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادى هر چه دارى

ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشى آفتابم در شبستان

جهان را جز به چشم تو نبینم
تو باشى مایهء تخت و گینم

ترا باشد همه شاهى و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان

چو بشنید این سخانها ویس دلکش
فندا اندر دلش سوزنده آتش

دلش آن شاه بیدل را ببخضود
جوابش را به شیرینى بیالود

بدو گفت اى گرانمایه خداوند
مبراد از توم یک روز پیوند

مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
دگر پیوندها بر من حرامست

نهم بر خاک پاى تو جحان بین
که خاک پاى تو بهتر ز رامین

نگر تا تو نپندارى که هر گز
به من خرم بود رامین گر بز

مرا در پیش چون تو آفتابى
چرا جویم فروغ ماهتابى

توى دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدى و شاهان گل ببارند

اگر من پرستارى را سزایم
ازین پس تو مرایى من ترایم

نگر تا در دل اندیشه ندارى
که تو بینى ز من زنهار خوارى

مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانى که بى جان زیست نتوان

یکى تا موى اندام تو بر من
گرامیتر ز هر دو چشم روشن

گذشته رفت شاها بودنى بود
ازین پس دارمت خود کام و خشنود

شهنشه را شکفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زیبا و در خور

یکى بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان

امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستى در ربودش خواب شیرین

شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش باد

گهى زان فرد اندیشه گهى زین
نبودش هیچ کس همتاى رامین

در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام

هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده

شبى تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور

سراپرده کشیده ابر دى ماه
چو روى ویس گشته پردگى ماه

هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان

نهفته ماه در ابر زمستان
چو روى ویس بانو در شبستان

نشسته بر کنار بام رامین
امید اندر دلش مانده چو ژوپین

ز مهر ویس برف او را گل افشان
شب تاریک او را روز رخشان

کنار بام وى را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم

اگرچه دور بود از روى دلبر
هنى آمد به مغزش بوى دلبر

چو با دلبر نبودش روى پیوند
به بوى جانفزایش بود خرسند

چه دانى خوشتر از عشقى بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان

ازان ترسد که روزى بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش

پس آنگه دوست را آید ملامت
ورا آن روز بر خیزد قیامت

چو رامین چند هگ بر بام بنشست
شب تاریک با سرما بپیوست

نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان

اگر هر قطره اى صد رود گشتى
از آن آرش یکى اخگر نکشتى

جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران

دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت
غریوان با دل نالان همى گفت

نگارینا روا دارى بدین سان
تو در حانه من اندر برف و باران

تو دیگر دوست را در بر گرفته
میان قاقم و سنجاب خفته

من اینجا بى کس و بى یار مانده
دو پاى اندر گل تیمار مانده

تو در خوابى و آگاهى ندارى
که عاشق چون همى گرید بزارى

ببار اى برف برف بر جان من آتش
که بى دل را همه رنجى بود خوش

گر آهى بر زنم ابرت بسوزد
جهان هنواره ز آتش بر فروزد

الا اى باد تندى کن زمانى
در آن تندى بهم بر زن جهانى

بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین

به گوششدر فگن آواز زارم
بگو با وى که چون دل فگارم

به تنهایى نشسته بر چه حالم
به برف اندر آ کام بد سگالم

مگر لختى دلش بر من بسوزد
که بر من خود دل دشمن بسوزد

اگر زین ابر بیرون آید اختر
به درد من ز من گرید فزونتر

چو ویس آگاه شد از جنبش بام
به گوش آمد مرو را زارى رام

شناب دوستى در جانش افتاد
همان دم دایه را پیشش فرستاد

همى تا دایه باز آمد چنان بود
که گفتى بى شکیب و بى روان بود

فرود آمد به زودى دایه از بام
ز رامین داشت نزد ویس پیغام

نگارا ماهرویا زود سیرا
به خون عاشقان خوردن دلیرا

جرا یکباره بر من چیر گشتى
چه خوردى تا ز مهرم سیر گشتى

من آنم در وفا و مهربانى
که تو دیدى، جرا پس تو نه آنى

من اندر برف و تو در خز و دیبا
من از تو ناشکیبا تو شکیبا

تو در شادى و من در رنج و تیمار
یو با خوشى و من با درد و آزار

مگر دادارمان قسمت جنین کرد
ترا آسودگى داد و مرا درد

اگر یزدان همه کامى ترا داد
مرا شاید، همیشه همچنین باد

ازو خواهم که هر کامى بیابى
که به تو نازک دلى غم برنتابى

مرا باید همیشه بندگى کرد
مرا باید همیشه اندهان خورد

تو شادى کن که شادى را سزایى
بران کامت که بر من پادشایى

همى دانى که من چون مستمندم
به دل در بند آن مشکین کمندم

شب تاریک و من بى صبر و بى کام
ز دیده خواب رفته وز دل آرام

چو دیوانه دوان بر بام و دیوار
شده جمله جهان بر چشم من تار

به دیدارت همى امید دارم
مسوزان این دل امیدوارم

شب تاریک بر من روز گردان
کنار تو مرا جان بوز گردان

به سرماى جنین سخت جهان سوز
نشاید جز کنار دوست جان بوز

مرا بنماى روى جان فزایت
بهمن برساى زلف مشک سایت

بر سیمینت بر زرین برم نه
کجا خود سیم و زر هر دو بهم به

دلم در مهر تو گمراه گشتست
براهم بر فراقت چاه گشتست

به درد من مضو یکباره خرسند
مرا در چاه رنج افتاده مپسند

گر امید ز دیدارت ببرى
هم اکنون پردهء صبرمبدرى

مزن بر جان من تیغ جفایت
مبر امیدم از مهر و وفاینت

که من تا در زمانه زنده باشم
به پیش بندگانت بنده باشم

چو ویس دلبر این پیغام بشنید
دلش چون شیره بى آتش بجوشید

به دایه گفت چار من تو دانى
مرا از دست موبد چون رهانى

که او جفتست اگر بیدار گردد
سراسر کار ما دشخوار گردد

اگر تنها درین خانه بماند
شود بیدار و حال من بداند

ترا با وى بباید جفت ناجار
بر آیینى که خسپد یار با یار

بدو کن پشت و رو از وى بگردان
که او مستست و باشد مست تادان

تن تو بر تن من نیک ماند
اگر نبپایدت کى باز داند

بدان مستى و بیهوشى همى کاوست
چگونه باز داند پوست از پوست

بگفت این و چراغ از خانه برداشت
به چاره دایه را با شوى بگذاشت

به پیش دوست شد سرمست و خرم
به بوسه ریش او را ساخت مرهم

بر آهخت از بر سیمینش سنجاب
بگستردش میان آن گل و آب

سیه روباهى از بالا برافگند
ز تن جامه ز دل اندوه بر کند

گل و نرگس به هم دیدى به نوروز
چنان بودند آن هر دو دل افروز

بسان مشترى پیوسته با ماه
ویا چون دانشى پیواسته با جاه

زمین پر لاله بود از روى ایشان
هوا پر مشک بود از بوى ایشان

برف ابر و پدید مآمد ستاره
همانا شد به بازى شان نظاره

هوا چون آن دو گوهر دید شهوار
ببرد از شرمشان ابر گهر بار

دو عاشق در خوشى همراز گشته
به خوشى هر دوان انباز گشته

گهى بودى ز دست ویسه بالین
گهى از دست مهرافزاى رامین

تو گفتى شیر و مى بودند در هم
ویا بر هم فگنده خز و ملحم

بپیچیده بهم چون مار بر مار
چه خوش باشد که پیچیده یار با یار

لب اندر لب نهاده روى بر روى
نگنجیدى میان هر دوان موى

همه شب هر دوان در راز بودند
گهى در راز و گه در ناز بودند

هم از بوسه شکر بسیار خوردند
هم از بازى خوشى بسیار کردند

چو از مستى در آمد شاه شاهان
نبود اندر کنارش ماه ماهان

به دست اندام هم بسترش بپسود
به جاى سرو سیمین خشک نى بود

چه مانستى به ویسه دایهء پیر
کجا باشد کمان مانندهء تیر

به دستى دایه بود از ویس دیدار
بلى دیدار باشد ملحم از خار

بجست از خواب شاهنشاه چون ببر
ز خشم دل خوشان گشته چون ابر

گرفته دست آن چادو همى گفت
چه دیوى تو که هستى در برم جفت

ترا اندر کنار من که افگند
مرا با دیو چون افتد پیوند

بسى از پیشکاران سرایى
چراغ و شمع جست و روشایى

بسى پرسید وى را تو کدامى
بگو نا تو چه چیزى و چه نامى

نه دایه هیچ گونه پسخش داد
نه کسى بشنید چندان بانگ و فریاد

مفر رامین که بود اندر بر یاد
بخفته یار او او مانده بیدار

همى بوسید بیجاده به شکر
همى بارید بر گلنار گوهر

ز بام و روز اندیشه همى کرد
که چون بام آید انده بایدش خورد

سرودى سخت خوش با دل همى گفت
به درد آنکه تنها ماند از جفت

شبا بس خرمى، بس دلفروزى
همه کسى را شابى مارا چو روزى

چو هر کس را بر آید روز روشن
تاریکى پدید آمد شب من

به نزدیک آمد اینک بام شبگیر
دلا بپسیچ تا بر دل خورى تیر

خوشا کارا که بودى آشنایى
اگر با وى نبودستى جدایى

جهانا جز بدى کردن ندانى
دهى شادى و بازش مى ستانى

گر از نوشم دهى یک بار کامى
به پایانش دهى از ز هر جامى

بدا روزا که بود آن روز پیشین
که عشق اندر دل من گشت شیرین

من آنگه کشتى اندر موج بردم
که دل بر هر بدى خرسند کردم

قصاى بد مرا در مهرى افگند
فزون از مهر مار و مهر فرزند

چه در دست اینکه نتوان گفت با کس
کرا گویم که تو فریاد من رس

چو نزدیکم همى ترسم ز دورى
چو دورم نیست بر دردم صبورى

نه همچون خیشتن دانم اسیرى
نه جز دادار دانم دسگیرى

حدایا هم تو فریاد دلم رس
که جز تو نیست در گیتى مرا کس

همى نالید رامین بر دل ریش
به اندیشه فزایان انده خویش

ربوده دلبرش را خواب نوشین
پر از گلناع و سنبل کرده بالین

خروش شاه بشنید از شبستان
شده آگه از آن نیرنگ و دستان

تو گفتى ناگه آتش در دلش ریخت
ز نوشین خواب دلبر را بر انگیخت

بدو گفت اى نگارین زود بر خیز
ببود آن بد کزو کردیم پرهیز

تو از مستى شدى در خواب نوشین
زهى بیدار و دلخسته به بالین

در آن غم مانده کز تو دور مانم
دلم امید بگسسته ز جانم

من از یک بد چنین ترسان و لرزان
بدى دیگر پدید آمد بتر زان

خروش و بانگ شه آمد به گوشم
جدا کرد از دلم یکباره هوشم

همى گوید درین ساعت مرا دل
که بر کش پاى خود یکباره از گل

فرو رو سرش را از تن بینداز
جهان را زین فرو مایه بپرداز

به جان من که خون این بردار
ز خون گربه اى بر من سبکتر

جوابش داد ویس و گفت مشتاب
بر آتش ریز لختى از خرد آب

چو رنجت را سر آید روز هنگام
ابى خون خود بر آید مر ترا کام

پس آنگه همچو گورى جسته از شیر
ز بام گوشک تازان آمد او زیر

نگه کن تا چه نیکو ساخت دستان
ز ناگه رفت پنهان در شبستان

شهنشه بد هنوز از باده سر مست
سمن بر رفت و بر بالینش بنشست

مرو را گفت دستم ریش کردى
ز بس کاو را کشیدى و فشردى

یکى ساعت بگیر این دست دیگر
پس آنگه هر کجا خواهى همى بر

شهنشه چون شنید آواز بت روى
نبود آنگه ز محکم چارهء اوى

رها کرد از دو دستش دست دایه
بجست از دام رسوایى بلایه

سمن بر ویس را گفت اى نگارین
چرا بودى همى حاموش چندین

چرا چون خواندمت پاسخ ندادى
دلم بیهوده بر آتش نهادى

چو دایه رسته گشت از دام تیمار
دلیرى یافت ویس ماه رخسار

فغان در بست و گفت اى واى بر من
که هستم سال و مه در دست دشمن

چو مار کج روم گر چه روم راست
نشان رفتنم ناراست پیداست

مبادا هیچ زن را رشک بر شوى
که شوى رشک بر باشد بلا جوى

به بستر خفته ام با شوى خود کام
به رسوایى همى از من برد نام

به پوزش گفت وى را شاه موبد
مکن با من گمان دوستى بد

که تو جانى مرا وز جان فزونى
که جانم را به شادى رهننونى

ز مستى کردم این کارى که کردم
چرا مى خوردم و ژوپین نخوردم

مرا در بزمگه مى بیش دادى
از آن بیشى بلاى خویش دادى

به نیکى در مبادم زندگانى
اگر من بر تو بد دارم گمانى

بخواهم عذر اگر کردم گناهى
نکو کن عذر چون من عذر خواهى

گناه آید به نادانى ز مستان
چو عذر آرند ازیشان داد مستان

خرد را مى ببندر چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب

چو شاهنشاه پوزش کرد بسیار
ازو خشنود شد ویس گنهکار

به عشق اندر چنین بسیار باشد
همیشه مرد عاشق حوار باشد

گناه دوست را پوزش نماید
چو نپذیرد به پوزش در فزاید

بسا آهو که دیدم مرغزارى
خوشان پیش وى شیر شکارى

بسا دل سوخته دیدم خداوند
فگنده مهر بنده بر دلش بند

اگر عاشق شود شیر دژ آگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه

ز مهر دل شود تیزیش کندى
نیارد کرد با معضوق تندى

هر آن کاو عشق را نیکو نداند
اسیر عشق را دیوانه خواند

مکاراد کاو ایچ کس در دل نهالش
که زود آن کشتهبار آرد و بالش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ »



جهان را گوهرو آیین چنین است
که با هم گوهران خود به کین است

هر آن کس را که او خواند براند
هر آن چیزى که او بخشد ستاند

بود تلخش همیشه جفت شیرین
چنان چون آفرینش جفت نفرین

شبش با روز باشد ناز با رنج
بلا با خرمى بدخواه با گنج

نباسد شادمانى بى نژندى
نه پیروزى بود بى مستمندى

بخوان این داستان ویس و رامین
بدو در گونه گون کار جهان بین

گهى اندوه و گه شادى ننوده
گهى بدخواه و گاهى دوست بوده

چو شاهنشاه دل خویش کرد با ویس
دگر راه در میان افتاد ابلیس

فرود کشت آن چراغ مهربانى
بکند از بن درخت شادمانى

شهنشه موبد از قیصر خبر یافت
که قیشر دل ز راه مهر بر تافت

ز بدراهى نهادى دیگر آورد
به خود کامى سر از چنینبر آورد

همه پیمانهاى کرده بشکست
بسى کسهاى موبد را فرو بست

ز روم آمد سپاهى سوى ایران
بسى آباد را کردند واران

نفیر آمد به در گاه شهنشاه
به تارک بر فشانان خاک در گاه

خروشان سربسر فریاد خواهان
ز بیداد زمانه داد خواهان

شهنشه راى زد رفتن به پیگار
ز باغ ملک بر کندن همه خار

به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
ز هر شهرى یکى لشکر بیاورد

سپه گرد آمد اندر مرو چندان
که دشت مرو تنگ آمد بریشان

ز در گاهى بر آمد نالهء ناى
به راه افتاد شاه لشکر آراى

سفر باد خزان شد مرو گلزار
چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار

چو بیرون برد شاهنشاه لشکر
به یاد آمدش کار ویس دلبر

که رامین را چگونه دوستدارست
دلش با وى چگونه سازگارست

به نادانى ز من بگریشت یک بار
مرا بى صبر و بى دل کرد و بى یار

اگر یک ره دگر چونان گریزد
به تیغ هجر خون من بریزد

پس آن به کش نگه دارم بدین بار
کجا غم خوردم از جستنش بسیار

جدایى را نیارم دید ازین پس
همین یک ره که دیدستم مرا بس

هر آن گاهى که باشد مرد هشیار
ز سروخى دو بارش کى گزد مار

شتر را بى گمان زانو ببستن
بسى آسان تر از گم گشته جستن

چو زین اندیشان با دل همى راند
همان گه زرد فرخ حاده را خواند

بدو گفت اى گرانمایه برادر
مرا با جان و با دیده برابر

نگر تا تو چنین کردار دیدى
ویا از هیچ داننده شنیدى

که چندین بار با من کرد رامین
دلم را سیر کرد از جان شیرین

همه ساله همى سوزد بر آذر
ز دست دایه و ویس و برادر

بماندستم به دست این سه جادو
برین دردم نیفتد هیچ دارو

نه از بند و نه از زندان بترسند
نه از دوزخ نه از یزدان بترسند

چه شاید کرد با سه دیو دژحیم
که نز شرم آگهى دارند و نز بیم

کند بى شرم هر کارى که خواهد
نترسد زانکه آب او بکاهد

اگر چه شاه شاهان جهانم
ز خود بیچاره تر کس را ندانم

چه سودست این خداوندى و شاهى
که روزم همچو قیرست از سیاهى

همهکس را به گیتى من دهم داد
مرا از بخت خود صد گونه فریاد

ستم دیده ز من مردان صف در
کنون گشته زنى بر من ستمگر

همه بیداد من هست از دل من
که گشت از عاشقى همدست دشمن

جهان از بهر آن بد نام خواهد
که خون من همى در جام خواهد

سیه شد روى نام من به یک ننگ
نضوید آب صد دریا ازو زنگ

ز یک سو زن مرا دشمن گرفته
وزو خورشید نام من گرفته

ز دیگر سو کمین کرده بردار
ز کین بر جان من آهخته خنجر

نهاده چشم تا کى دست یابد
که چون دشمن به قتل من شتابد

ندانم چون بود فرجام کارم
چه خواهد کرد با من روزگارم

درین اندیشه روز و شب چنانم
که با من نیست پندارى روانم

جرا جویم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم در خانهء من

به در بستن چرا جویم بهانه
که آب من بر آمد هم ز خانه

به پیرى در بلایى او فتادم
کجا با او بشد گیتى ز یادم

کنون باید همى رفتن به پیگار
بماندن ویس را ایدر بناچار

حصار آهین و بند رویین
بسنبد تا ببیند روى رامین

ندانم هیچ چاره جز یکى کار
که رامین را برم با خود به پیگار

بمانم ویس را ایدر غریوان
ببسته در دز اشکفت دیوان

چو باشد رام در ره ویس در بند
نیابند ایچ گونه روى پیوند

ولیکن دز به تو خواهم سپردن
ترا باید همى تیمار خوردن

دل من بر تو دارد استوارى
که در هر کار دارى هوشیارى

نباید مر ترا گفتن که چون کن
ز هر کارى تو هشیارى فزون کن

نگه دار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارهء رامین گربز

دو صد منزل زمین پینود خواهم
به نیکى نام خود بفزود خواهم

چو رامین نزد ویس آید به نیزنگ
شود نامى که مى جویم همه ننگ

اگر چه خانه کن باشد دوصد کس
مر ایشان را شکافنده یکى بس

مرا سه جادو اندر خانگاهند
که در نیرنگ جستن سه سپاهند

ز دیوان گر هزاران جشکر آیند
به دستان این سه جادو بر تر آیند

مرا چونان که تو دیدى ببستند
امید شادیم در دل شکستند

به تنبل جامهء صبرم بریدند
به زشتى پردهء نامم دریدند

نبیند غرقه از دریاى جوشان
سه یک زان بد که من دیدم ازیشان

چو بشنید این سخن زرد از شهنشاه
بدو گفت اى به دانش برتر از ماه

منه بر دل تو چندین بار تیمار
که از تیمار گردد مرد بیمار

زنى بارى که باشد تا تو چندین
ازو افغان کنى با اشک خونین

گر او در جادوى جز اهرمن نیست
زبونتر زو کسى در دست من نیست

نیابد هیچ بادى نزد او راه
نتابد بر رخانش بر خور و ماه

نبیند تا تو باز آیى ز پیگار
در آن دژ هیچ خلق و هیچ دیار

نگه دارم من آن جادو صنم را
چو دارد مردم سفله درم را

گرامى دارمش هنواره چونان
که دارد مردم آزاده مهمان

شهنشه در زمان با هفتصد گرد
برفت و ویس بانو را به دز برد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس »



دز اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهى بود بر جى زاسمان بود

ز سختى سنگ او مانند سندان
نکردى کار بر وى هیچ سوهان

ز بس پهنا یکى نیم جهان بود
ز بس بالا ستونى زاسمان بود

به شب بالاش بودى شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر

برو مردم ندیم ماه بودى
ز راز آسمان آگاه بودى

چو بر دز برد موبد دلستان را
مهى دیگر بیفزود آسمان را

به پیکر دز چو سنگین مجمرى بود
نگه کن تا چه نیکو پیکرى بود

به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش

حصار از روى آن ماه حصارى
شکفت همچو باغ نو بهارى

سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وى ببسته

همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده

در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده

در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام

چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوى مرو آمد و کام سفر ساخت

سپاهى بود همچون کوه آهن
بتر مردى درو بهتر ز بیژن

به رفتن هر یکى خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان

ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگى باز در مخلب گرفته

غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته

به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته

نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بى کام

جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همى گفتى نهانى با دل خویش

چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزى ازو خرم نگردد

مرا تا هست با عشق آشنایى
نبیند چشم بختم روشایى

اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار

برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بى او نیست در تن صبر و آرام

به عشق اندر وفادارى نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم

چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتى را همى بى او ببینم

اگر باشد تنم بى روى جانان
همان بهتر که باشم نیز بى جان

رفیقا حال ازین بتر چه دانى
که مر گم خوشترست از زندگانى

اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین

کنون کز بخت خود بى یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم

چو نالیدى چنثن از بخت بد ساز
به دل کردى سرودى دیگر آغاز

دلاگر عاشقى ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور

که بخشاید به گیتى عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را

اگر نالم همى بر داد نالم
که ببریدند شادى را نهالم

ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم

ببار اى چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را دارى همى خون

مرا هر گز غمى چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد

اگر بودى به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو بارى بدین بار

به باران تازه گردد روى گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران

دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست

چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه

غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد

چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روى زردش گرد هجران

همى گفتى سحنهاى دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز

من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم

چنانم تا حصارى گشت یارم
که گویى بسته در رویین حصارم

ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر

مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست

یکى خواب از دو چشمم من ستردست
یکى گیتى ز یاد من ببردست

درین سختى اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم

اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بى درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانى
که مرگم خوشترست از زندگانى

مرا زین درد کى باشم رهایى
که درمانم توى وز من جدایى

چو رامین را به روى آمد چنین حال
شد از مویه موى از ناله چون نال

همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روى او بدید او را ببخضود

به یک گفته ز بیمارى چنان شد
که سیمین تیر وى زرین کمان شد

فتاده در عمارى زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان

جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتى زهر پیکان در جگرداشت

بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند

به خواهش باز گفتند اى خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند

نیایى در جهان چون او سوارى
به هر فرهنگ چون او نامدارى

همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید

ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانى به از بسیار لشکر

ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست

اگر روزى ازو آزرده بودى
عفو کردى و خشنودى ننودى

کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته

کزو تا مرگ بس راهى نماندست
ز کوهش باز جز کاهى نماندست

همین یک بار بر جانش ببخشاى
مرو را این سفر کردن مفرماى

سفر خود خوش نباشد با درستى
نگر تا چون بود با درد و سستى

نمانش تا بیاساید یکى ماه
که بس خسته شد او از شدت راه

چو گردد درد لشتى بر وى آسان
به دسرورت شود سوى خراسان

مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر

چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان

چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردى از اندامش بپالود

دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت

فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر

برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادى تخاره

سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه

نخواهم بى تو یارا زندگانى
نه آسانى نه کام این جهانى

نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانى دشمن من

و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد

همه آبش بود جاى نهنگان
همه کوهش بود جاى پلنگان

گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد

سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ

بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران

به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم

اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش

و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر

ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامى راه باشد

چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« زارى کردن ویس از رفتن رامین »



چو آگه گشت ویس از رفت رام
به جشمش بام تیره گشت چون شام

فراقش ز عفران بر ارغوان ریخت
چو مژگانش گهر بر کهر با بیخت

جدایى بر رخانش زرگرى کرد
ولیکن چشم او را جوهرى کرد

زنان بر روى دست پر نگارش
بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سو کواران
رخانش لعل همچون لاله زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین
ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ
رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همى نالید بر تنهایى از جفت
خروشان زار با دایه همى گفت

فداى عاشقى کردم جوانى
فداى مهر جانان زندگانى

گمان کردم که ما با هم بمانیم
هر آن کامى که دل خواهد برانیم

قصا پیوند ما از هم ببریم
خدایى پردهء رازم بدرید

نگارا تا تو بودى در بر من
به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردى
مرا زان خواب خوش بیزار کردى

چو چشمم راز غم بى خواب کردى
کنارم را پر از خوناب کردى

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه
که تو ناچار جویى جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روى چو ماهت
نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهى بر جاى افسر خود بر سر
کمان گیرى به جاى رود و ساغر

زره پوشى به جاى خز و دیبا
بفرسایدت آن اندام زیبا

چنان چون ریختى خونم به عبهر
بریزى خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتى
چرا با تو نرفتم چون تو رفتى

مگر بر من نشستى گرد راهت
شدى مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است
ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار
فزونتر زین که آزردى میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کارى
ننودى دوستان را دوستدارى

صتو آن کن با من اى باروى چون خون
که باشد با خور روى تو در خور

صمرا یاد آر از حالم بیندیش
توانگر هم بیندیشد ز درویش

صمرا دیدى که دود عشق چون بود
کنون آتش پدید آمد از آن دود

صاز این هجرت بدین هول و درازى
همه دردى به چشمم گشت بازى

چه طوفانست گویى بر روانم
جیحون مى رود از دیدگانم

دلم چون نامهء پر رنج و دردست
که بر عنوان او این روى زعدست

نگر تا زارى اندر نامه چونست
که بر عنوان او دریاى خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار
ز بس تیمار پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همى سوخت
مرو را جز شکیبایى نیاموخت

همى گفتش سبورى کن که آخر
به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید
ز تخم صابرى شادى بر آید

اگر چه بیدلان را صبر خوردن
بسى آسانتر است از صبر کردن

صتو صابر باس و پند دایه بنیوش
که صبر تلخ بار آرد ترا نوش

ترا در مان بجز یزدان که داند
ازین بندت رهاندن او تواند

همى خوان کرد گارت را به یارى
همى کن با همه کس خوبکارى

مگر یزدان شما را دست گیرد
ز ناگه آتش دشمن بمیرد

صبه اندرزت همین گفتن توانم
که جاره جز شکیبایى ندانم

به پاسخ گفت وى را ویس دلکش
صبورى چون توان کردن در آتش

صتو نشنیدى چه گفت آن مرد تیمار
که داد او را رفیقى پند بسیار

رفیقا بیش ازین پندم میاموز
برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا کرده پدرود
چه این پندو چه پولى زان سر رود

صدل من با دل تو نیست یکسان
ترا دامن همى سوزد مرا جان

صترا زان چه که من پیچم به تیمار
بود درد کسان بر دیگران خوار

مرا گویى ترا صبرست چاره
چه آسانست کوشش برنظاره

تو معذورى که تو همچون سوارى
ز رنج رهتو آگاهى ندارى

تو قارونى ز صبر و من تهى دست
بود بر چشم سیران گرسته مست

تو نیز اى دایه با من همچنین
ز بهر من شکیبایى گزینى

همانن گر چه من بیدل بمانى
فغان در گیتى از من بیش رانى

تو بنشینى و از من صبر جویى
صبورى چون کنم بى دل نگویى

صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه
برو چیره شود در دشت روباه

تو پندارى مرا باید که چونین
همى بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختى خویش
نجوید هیچ دانا سختى خویش

برم این چاه بدبختى تو کندى
به صد چاره مرا در وى فکندى

کنون آسان نشستى بر سر چاه
همى گویى ز یزدان یاورى خوار

صبجز یزدان ترا چاره که داند
ترا زین بند صختى او رهاند

صنمد باشد در آب افگندن آسان
نباشد زو بر آوردنش از آن سان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس »



چو رامین آمد از گرگان سوى مرو
تهى بد باغ شادى از گل و سرو

ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتى سرو و بار او گلستان

نه هلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش

بدان خوشى و خوبى جایگاهى
ابى دلبر به چشمش بود چاهى

تو گفتى همچو رامین باغ و ایوان
ز بهر آن صنم بودند گریان

چو رامین دید جاى دوست بى دوست
چو نارى بشکفید اندر تنش پوست

فرو بارید چشمش ناردانه
چو قطر باده ریزان از چمانه

بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید

صچنان بلبل که نالد زار بر جفت
همى نالید و در ناله همى گفت

سرایا تو همان خرم سرایى
که بودم آن صنم کبگ سرایى

تو گردون بودى و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره

صروان بد در میان شان آفتابى
خرد را فتنه اى دل را عذابى

صزمین از روى او بت روى گشته
هوا از بوى او خوشبوى گشته

بهر کنجى همى نالیدرودى
سرایان لعبتى با او سرودى

به در گاه تو بر شیران رزمى
بر ایوان تو بر گوران بزمى

کنون در تو نبینم آن حصاره
کزو آمد همى ماه و ستاره

نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانى سپاه و خنگ و بوران

نه آنى آنگه من دیدم نه آنى
کزین گیتى به رامین خود تومانى

جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام

ز تو بردست روز شادمانى
ز رامین برده روز کامرانى

دریغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادى بود مارا

نپندارم که روزى باز بینم
ترا شادان و بر تختت نشینم

صکه روز کامرانى گر بدان حال
از آن بهتر که بى کامى به صد سال

چو بسیارى بگفت و گشت نومید
ز روى آن جهان آراى خورشید

برون آمد ز دروازه غریوان
نهاده روى زى اشکفت دیوان

بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزاد

صبه راه اندر شب و روشن یکى بود
که جانش را صبورى اند کى بود

به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود

صندیدندى به روزش دیده بانام
ندیدندى به شب در پاسبانان

همى دانست خود رامین گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز

بدان سو شد که جاى دلبرش بود
به تارى شب نشان خویش بننود

نبود اندر جگان چون او کمان ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور

خدنگ چار پر بر زه بپیوست
چو برق تیز بگشادش ازو دست

بدو گفت اى خجسته مرغ بیجان
رسول من توى نزدیک جانان

تو هر جایى برى پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت

چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
به بام آفتاب نیکوان شد

فرود آمد ز بام اندر سرایش
نشست اندر سرین شیر پایش

سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادى تیره شب را روز پنداشت

ببرد آن تیر پیش ویس دلبر
بدو این همایون تیر بنگر

رسول است این ز رامین خجسته
ازان رویین کمان او بجسته

کجا فرخ نشان رام دارد
همش فروخندگى زین نام دارد

سروش آمد سوى اشکفت دیوان
ازو روش شد این تاریک ایوان

بر آمد آفتاب نیکبختى
ببرد از ما شب اندوه و سختى

صازین پس با هواى دل نشینى
بجز شادى و کام دل نه بینى

چو ویسه دید تیر دوستگان را
برو نامش نگاریده نشان را

هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهى بررخ نهاد و گه به دل بر

گهى گفت اى خجسته تیر رامین
گرامى تر مرا از دو جهان بین

صهمه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگى کردى تو رسته

رسولى تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد

کنم پیکانت از یاقوت سوده
چو سوفارت ز درّ نابسوده

صکنم از سینه ام سیمینه تر کش
خداوندت بدان تر کش بود گش

دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم

ولیکن تا تو نزد من رسیدى
همه پیکانم از دل بر کشیدى

جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامى چون پیامت خوش ندیدم

چو رامین تیر پرتابش بینداخت
سپاه دیو اندیشه برو تاخت

که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد

اگر ویسه شدى از حالم آگاه
بصد جاره بجستى مرمرا راه

پس آنگه گفت با دل کاى دل من
بده جان و مررس از هیچ دشمن

به یزدان جهان و ماه و خورشید
بدان مینو کجا داریم امثد

کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوى کام خویشتن راه

اگر دیوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من

صبه گردش کنده اى پر زهر جان گیر
سوى کنده جهانى مرد چون شیر

سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم او شد ناشکیبا

صبدو در مردمش هنواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازو

صدمان باد سنوم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکان

دل از مردى درو هم راه لستى
در و دیوار او در هم شکستى

نترسیدى دلم زان مار جادو
به فر کرد گار و زور بازو

برون آوردمى زو دلبرم را
زمانه سجده کردى خنجرم را

ببوسیدى دلیرى هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم

مرا تا جان شیرین یار باشد
وفاى ویس جستن کار باشد

نترسم گر چه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد

منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر گر ایشانند آتش

ز یک تخمیم در هنگام گوهر
بداند هر کسى به را ز بدتر

از این سو مانده در اندیشه در رام
وازان سو ویس بانو مانده در دام

زبان از دوستدارى رام گویان
روان از مهربانى رام جویان

صبر آتش روى اندیشه همى شست
و صال دوست را در چاره میجست

فسون گر دایه گفت اى جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور

صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان هنواره چون بفسرده دریاست

کنون از دست سرماى زمستان
نشیند دیدبان در خانه لرزان

نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون

چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام

کجا رامین درین نزدیکى ماست
اگر چه او ز تاریکى نه پیداست

همى داند که ما در دز کجاییم
نشسته در سراى پادشاییم

بسى بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگى بر او داند دو صد راه

فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوى دیوار دز در بر نهاده ست

درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنماى رامین را یکى روز

کجا چون او ببیند روشنایى
دلش یابد از اندیشه رهایى

دوان آید ز هامون سوى دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار

بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد

چو رامین روشنایى دید و آتش
به پیش روشنایى ماه دلکش

بدانست او که آن خانه کجایست
وز آتش مهربانش را چه رایست

چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه

نرفتى غرم پیونده در آن جاى
تو گفتى گشت پران مرغ را پاى

چنین باشد دل اندر مهربانى
نه از سختى بنالد نه زیانى

ز آن وصل دیگر کیش گیرد
غم عالم به جان خویش گیرد

درازى راه را کوته شمارد
چو شیر تند را روبه شمارد

بیابانش چو کاخ و گلشن آید
سرابش همچو دشت سوسن آید

چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان

چه دریا پیش او آید چه جویى
چه کهسارش به پیش آید چه موى

هوا او را دهم چندان دلیرى
که گویى از جهان آمدش سیرى

هوا را بهتر از دل مشترى نیست
ازیرا بر دل کس داورى نیست

هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چثسى یافت ارزان

هوا زشتى و نیکى را نداند
خرد زیرا هوا را کور خواند

اگر بودى هوا را نور دیدار
نبودى هیچ زشتى را خریدار

چو رامین تنگ شد در پاى دیوار
بدیدش ویسه از بالاى دیوار

چهل دیباى چینى بسته در هم
دو تو بر هم فگنده سخت محکم

فرو هشتند بر دل خسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین

چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قرار بود

به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل

بهم آمیخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و غنبر

جهان نوش و گلابى در هم آمیخت
تو گفتى عشق و خوبى بر هم آویخت

شب تیره درخشان گشت و روشن
مه دى گشت چون هنگام گلشن

دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود

دو دیبا روى چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد

بشادى هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست جام زر گرفتند

بیفگندند بار فرقنت از دوش
ز مى دادند کشت عشق را نوش

گهى مرجان به بوسه شاد کردند
گاهى حال گذشته یار کردند

گهى رامین بگفتى زارى خویش
ز درد عشق و هم بیمارى خویش

گهى ویسه بگفتى آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد

شبدى ماه و گیتى در سیاهى
چو دیوى گشته از مه تا به ماهى

سه گونه آتش از سه جاى رخشان
به حانه در گل افشان بود ازیشان

یکى آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدّین او را زبانه

دگر آتش ز جام مى فروزان
نشاط او چو بخت نیک روزان

سیم آتش ز روى ویس و رامین
نشان دود آتش زلف مشکین

سه یار پاک دل با هم نشسته
در کاشانها چون سنگ بسته

نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه

نه بیم آنکه روزى دور گردند
ز روى یکدگر مهجور گردند

شبى چونان، به از عمرى نه چونان
چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان

چو رامین روى ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید

سرودى گفت خوش بر رود طنبور
به آوازى که بر کندى دل حور

چه باشد عاشقا گر رنج دیدى
بلا بردى و ناکامى کشیدى

به آسانى نیابى شادکامى
به بى رنجى نیابى نیکنامى

به هجر دوست گر دریا بریدى
ز وصل دوست بر گوهر رسیدى

دلا گر در جدایى رنج بردى
ز رنج خویش اکنون بر بخوردى

ترا گفتم بجا آور صبورى
که نزدیکى بود فرجام دورى

زمستان را بود فرجام نوروز
چنانچون تیره شب را عاقبت روز

چو در دست جدایى بیش مانى
ز وصلت بیش باشد شادمانى

هر آن کارى که چارش بیش سازى
چو کام دل بیابى بیش نازى

منم از آتش دوزخ برسته
بهشتى گشته با حوران نشسته

مرا خانه ز رویت بوستانست
به دى مه از رخسانت گلفشانست

وفا کشتم مرا شادى بر آورد
مه تابان به مهرم سر در آورد

وفادارى پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار

چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پر مى کرد ساغر

چو نرگس داشت زرین جام بردست
چو شمشاد روان از جاى برجست

بگفت این باده فردم یاد رامین
وفادار و وفاجوى و وفا بین

امیدم را فزون از پادشایى
دو چشمم را فزون از روشنایى

برو دارد دلم حان بیش امید
که دارد مردم گیتى به خورشید

بود تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار

به یادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروى دل

پس آنگه نوش کرد آن جام پر مى
ز رامین جام را صد بوسه در پى

هر آن گاهى که جام مى کشیدى
به نقل از بوسگان شکر چشیدى

چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکین زلف جانان لب ستردن

چو مى خوردى لبش زى خود کشیدى
پس مى شکر میگون چشیدى

گهى مستان غنودى در بر یار
میان مشک و سیم و نارو گلنار

بدین سان بود نه مه پیش رامین
عقیق تلخ با یاقوت شیرین

عقیقش آوردى گنج مستى
چو یاقوتش بریدى رنج و سستى

عقیق از جام زرین گشته رخشان
چو یاقوتش ز پروین گشته خندان

به شادى بود هر شب تا سحن گاه
کنارش پر گل و بالینش پر ماه

سحر گاهان بجستندى از آرام
به رامش دست بردندى سوى جام

چو ویسه جام باده بر گرفتى
دلارامش سرودى خوش بگفتى

مى خون رنگ بزداید ز دل رنگ
مى رنگین به رخ باز آورد رنگ

هوا دردست و مى درمان دردست
غمان گردست و مى باران گردست

گراندوهست مى انده ربایست
و گر شادیست مى شادى فزایست

کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادى بود شادى فروزست

مرا امروز دولت پایدارست
نگارم پیش و کارم چون نگارست

گهى هستم میان سوسن و گل
گهى هستم میان مشک و سنبل

لبم را شکر میگون شکارست
چو باغم را گل میگون به بارست

ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر

من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست

تذور و کبگ نپسندم که گیرم
نباشد صید جز بدر منیرم

نشاط من چو شیر چنگ رویین
به کام دل گرفته گور سیمین

فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پاى در بازار رامش

نباشد ساعتى بى کام جامام
نباشد ساعتى آسوده کامم

همه سال از رخ و زلف و لب یار
گل و مشک و شکر بینم به خروار

نخواهم باغ با رخشنده رویش
نخواهم مشک با خوش بوى مویش

مرا این جاى فردوس برینست
که در وى حور با من همنشینست

ندیدم خور گشت و ساقیم ماه
چرا پس مى نگیرم گاه و بیگاه

پس آنگه گفت با ویس سمنبر
به گفتارى بسى خوشتر ز شکر

بیار اى ماه جام نوش گلگون
چو رویت لعل و چون وصلت همایون

نه خویشتر زین بودمان روزگارى
نه نیکوتر ز رویت نوبهارى

بهانه چیست گر بى غم نباشیم
به روز خرمى خرم نباشیم

بیا تا ما کنون خرم نشینیم
که فردا هر چه باشد خود ببینیم

بیا تا بهره برداریم ازین روز
که هر گز باز ناید روز امروز

نه تو خواهى ز روى من جدایى
نه من خواهم ز عشق تو رهایى

چنین باید وفا و مهربانى
چنین باید نشاط و زندگانى

اگر بخشش چنین راندست دادار
ببینیم آنچه او راندست ناچار

ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا یبیمار در گرگان بماندند

چو یزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو

که داند کرد این جز کردگارى
که یاور نیستش در هیچ کارى

وزان پس همچنین مانند نه ماه
به شادى و به رامش گاه و بیگاه

گهى مست و گهى مخنور بودند
در آسایش همان رنجور بودند

نهاده خوردنى صد ساله افزون
نبایست هیچ چیزى شان بیرون

بدیدند از همه کامى روایى
بکندند از جگر خار جدایى

نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیر گشت از ناز و کامش

دو تم در مهربانى همچو یک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن

گهى مى در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر

به رامش برده گوى مهربانى
به مى پرورده شاخ زندگانى

در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر تو به شکسته

سه کس در خرمى انباز گشته
ز گیتى کار ایشان راز گشته

ندانست هیچ دشمن راز ایشان
مگر در مرو زرین گیس خاقان

به گوهر دختر خاقان مهتر
به پیکر مهتر خوبان کضور

رخش خورشید گشته نیکوى را
دلش استاد گشته جادوى را

چنان در جادوى او بود استاد
که لاله بشکفانیدى ز فولاد

چو رامین باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سراى و گلشن شاه

غریوان از همه سو ویس را جست
به رود دجله روى خویش را شست

نه چشمش دید جان افزاى رویش
نه مغزش یافت مهر انگیز بویش

به یاد ویس گریان و نوان بود
چو دیوانه به هر گنجى دوان بود

پس آنگه سود رفت از مرو بیرون
چو راه خستگان راهش پر از خون

عنان بر تافت از راه بیابان
به راه کوه بیرون شد شتابان

پلنگى بود گفتى جفت جویان
به ویرانى در آن کهسار پویان

نشیبش را کشیده بن به قارون
فرازش را کشیده سر به گردون

چنان دشتى که با وى بادیه باغ
چنان کوهى که با وى طور چون راغ

گهى رامین چو یوسف بود در چاه
گهى مننده عیسى بود بر ماه

همى دانست زرین گیس جادو
که درد رام را ویس است دارو

به یاد ویس گریان و نوانست
چو دیوانه به کوه اندر دوانست

گرفته راه صعب و دور در پیش
نیاید تا نیاید داروى خویش

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس »



چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزى و کام خویش بر گشت

سراسر ارمن و ارّان گرفته
چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته

شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهى هم از شادى شده مست

سپهرش جاى تاج و جاى پیکر
زمینش جاى تخت و جاى لشکر

ز تاجش رخنه دیده روى گردون
ز رختش کوه گشته روى هامون

ز بخت خویش دیده روشنایى
ز شاهان برده گوى پادشایى

ز هر شاهى و هر کضور خدایى
به در غاهش سپاهى یا نوایى

به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزى که من شاهم شهان را

چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پدید آمد به جاى سور ماتم

کجا گفتار زرین گیس بشنود
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود

ز کین دل همى جوشید بر جاى
زمانى دیر و آنگه جست برپاى

نقیبان را به سالاران فرستاد
یکایک را ز رفتن آگهى داد

پس آنگه کوس گران شد به در گاه
کهو مه را ز رفتن کرد آگاه

تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد

همیدون ناى روبین شد غریوان
بران دویار در اشکفت دیوان

همى دانست گفتى حال رامین
که او را تلخ گردد عیش شیرین

شه شاهان همى شد کین گرفته
شتاب کشتن رامین گرفته

سپاهى نیمى از ره نارسیده
به سختى راه یکساله بریده

دگر نیمه کمرهاناگشاده
کلاه راه از سر نا نهاده

به ناکامى همه باوى برفتند
ره اشکفت دیوان بر گرفتند

یکى گفتى که ره مان ناتمامست
کنون این ره تمامى راه رامست

یکى گفتى همیشه راهواریم
که رامین را ز ویسه باز داریم

یکى گفتى که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر

همى شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان

به راه اندر چو دیوى گرد لشکر
کشیده از ژمین بر آسمان سر

ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابرى بدید از لشکر و گرد

سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همى آید به پیروزى شهنشاه

خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد

پذیره نا شده او را سپهبد
به در گاهش در آمد شاه موبد

شتابان تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش

ز کین زرد روى اندر هم آورد
بدو گفت اى دلم را بدترین درد

مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر

به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه

شما را چون همى گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند

یکى در جادوى با دیو همبر
یکى از ابلهى با خر برابر

یو با گاوان به گه پایى سزایى
چگونه ویس را از رام پایى

سزاوارم به هر دردى که بینم
چو گاوى را به دزدارى گزینم

تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته

تو پندارى که کارى نیک کردى
به کار من بسى تیمار خوردى

ز نادانى که هستى مى ندانى
که رامین بر تو مى خندد نهانى

تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران

جهان آنگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه

سپهبد زرد گفت اى شاه فرخ
به شادى آمدى زین راه فرخ

مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را

تو شاهى آنچه دانى یا ندانى
ز نیکى و بدى گفتن توانى

مثل شد در زبان هفت کضور
شهان دانند باز ماده از نر

کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند

اگر چه آنچه تو گفتى یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

تو بر جانم همى بندى گناهى
مرا در وى نبوده هیچ راهى

تو رامین را ز پیش من ببردى
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى

نه مرغى بود کز پیشت بپرید
جهانى را به پروازى بدرید

نه تیریبد بدین دز چون بر آمد
بدین در هاى بسته چون در آمد

ببین مهرت بدین در هاى بسته
بدو بر گرد یکساله نشسته

دزى کش کوه سنگین باره روبین
دروبند آهنین و مهر زرین

به هر راهى نشسته دیدبانان
به هر بامى نشسته پاسبانان

اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست

کرا باور فند هر گز که رامین
گشاید بندهاى بسته چونین

گر یان درهاى بسته بر گشادند
دگر ره مهر تو چون بر نهادند

مکن شاها چنین گفتار باور
خرد را کن درین اندیشه داور

مگو چیزى که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد

شهنشه گفت زردا چند گویى
ز بند در بهانه چند جویى

چه سود از بندسخت و استوارى
چو تو با او نکردى هوشیارى

به دزها بر نگهبانان هشیار
بسى بهتر ز قفل و بند بسیار

اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان

ببستى خانه را از بیش درگاه
سپرده جاى خویشت را به بدخواه

چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بى شلوار خود شلوار بندست

چه بندى مند شلوارت به کوشش
که بى شلوار ازو نایدت پوشش

چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایى را سپردم

هر آن نامى که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردى بدین حال

سرایى بود نامم بوستان رنگ
سیه کردى در و دیوارش از ننگ

چو لشتى دل گرانى کرد با زرد
کلید در گه از موزه بر آورد

بدو افگند گفتا بند بگشاى
که نه زین بند سود آمد نه زین جاى

شده از جرس درها دایه آگاه
شنید آواز گفتار شهنشاه

به پیش ویس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهى داد

بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر بر آورد اختر بد

از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین در آمد سیل تیمار

هم اکنون اژدهایى تند بینى
که با وى جادوى را کند بینى

هم اکنون آتشى بینى جهان سوز
که بادودش جهان را شب بود روز

چو در ماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار

بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم

خروشان بیدل و بى صبر و بى جفت
دوان در کوهها با دل همى گفت

چه خواهى اى قصا از من چه خواهى
که کارم را نیارى جز تباهى

همى خواهیکه با بختم ستیزى
به تیغ هجر خون من بریزى

گهى جان مرا سختى نمایى
گهى عیش مرا تلخى فزایى

چو تیرانداز شد گشت زمانه
فراقش تیر و جان من نشانه

قرارم چون شکسته کارواینست
روانم چون کشفته دودمانیست

بدم بر گاه دى چون شهر یاران
کنون غرمى شدم بر کوهساران

صدو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوه

بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویى کبگ بم گشستست و من زیر

نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خیزد این از آذر

نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا

صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبر

صچنان کارى بدین خوبى چنین گشت
تو گویى آسمان من زمین گشت

بهاران بود آن خوش روزگارم
نیابم بیس در گیتى قرارم

چو رامین رفت لختى بر سر کوه
دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه

غم هجران و یاد دلربایش
فروبستند گویى هر دو پایش

نبودش هیچ چاره جز نشستن
زمانى بر دل و دلبر گرستن

کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار

نه بینى کابر پیوسته بر آید
چو باران زو ببارد بر گشاید

به هر جایى که بنشست آن و فاجوى
همى راند از سرشک دیدگان جوى

به تنهایى سخنهایى سرایان
که گویند آن سخن مهر آزمایان

همانا دلبرا حالم ندانى
که چون تلخست بى تو زندگانى

چنانم در فراقت اى دلارام
که بر من مى بگرید کبگ در دام

که زیرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهى ندارم

ندانم چه نهیب آمد به رویت
چو سختى دید جان مهر جویت

مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار

فداى روى خوبت باد جانم
فداى من سراسر دشمنانم

مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده ست چهرت

اگر خوبیت یک یک بر شمارم
سر آید زان شمردن روزگارم

اگر گریم مرا گریه سزا شد
که چونان خوب رو از من جدا شد

به صد لابه همى خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار

و لیکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم

چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویم در دهان اژدها ماند

چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان

گه از روى نگارین گل همى کند
گه از زلف سیه سنبل همى کند

جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش

چو از دل بر کشیدى آذرین هو
روان از سر بکندى عنبرین مو

دز اشکفتش شدى مانند مجمر
در و اتش ز مشک و هم ز عنبر

همى زد مشت بر سینه بى آزرم
همى راند از مژه خونابهء گرم

دلش بد همچو تفند آهن و روى
که گاه کوفتن آتش جهد زوى

هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور

زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کو کبهاى رخشان

ز تن بر کنده زربفت بهارى
سیه پوشید جامهء سو کوارى

دلش پر درد گشته روى پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد

همه تیمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روى چون گلستان

چهل تا جامهء وشى و بیرم
بسان رشته در هم بسته محکم

به پیش ویس بانو او فتاده
هنوز از وى گرهها نا گشاده

نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه

به خاک اندر نشسته ویس بانو
دریده جامه و خاییده بازو

کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه ها از بر فگنده

همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده

شهنشه گفت ویسا دیو زادا
که نفرین دو گیتى بر تو بادا

نه از مردم بترسى نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهى و زندان

فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم

نگویى تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد بر گو

زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون

اگر بر چرخ با این عادت گست
شوى گردد ستاره با تو همدست

ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند

ترا زین پیش بسیار آم
چه پاداش و چه پادافره ننودم

نه از پاداش من رامش پذیرى
نه از پادافرهم پرهیز گیرى

مگر گرگى همه کس را زیانکار
مگر دیوى ز نیکى گشته بیزار

ز منظر همچو گوهر با کمالى
ز مخبر همچو بشکسته سفالى

بخوبى و لطیفى چون روانى
ز غدر و بى وفایى چون جهانى

دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو

بسى کردم به دل با تو مدارا
بسى گفتم نهان و آشکارا

مکن ویسا مرا چندین میازار
که آزارم هلاکت آورد بار

زندانى بکشتى تخم زشتى
به بار آمد کنون تخمى که کشتى

ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیى جز ماه و خورشید

نجویم بیش ازین با تو مدارا
که گشت آهوت یکسر آشکارا

به چشمم ماه بودى مار گشتى
زبس خوارى که جستى خوار گشتى

نجویم نیز مهر تو نجویم
که من نه آهنم نه سنگ و رویم

چه آن روزى که من با تو گذارم
چه آن نفشى که بر آبى نگارم

چه آن پندى که من بر تو بخوانم
چه آن تخمى که در شوره فشانم

اگر هر گز ز گرگ آید شبانى
ز تو آید وفا و مهربانى

اگر تو نوشى از تو سیر گشتم
نهال صابرى در دل بکشتم

چنان چون من ز تو شادى ندیدم
ز دیدارت همه تلخى چشیدم

کنم کردار با تو چون تو کردى
خورم ز نهار با تو چون تو خوردى

جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هر گز نیندیشى ز رامین

نه رامین هر گز از تو شاد باشد
نه هر گز دلت زو او یاد باشد

نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینى مست و مخنور

نه او با تو نماید رود سازى
نه تو او را نمایى دل نوازى

به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هم دو بندالد سنگ خارا

شمانا دوستى با هم نمایید
مرا دشمنترین دشمن شمایید

هر آن گاهى که با هم عشق بازید
بجز تدییر جان من نسازید

من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار

اگر راى دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم

چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شیر در راه

چه آن کش دشمنى باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گریبان

پس آنگه رفت نزد ویس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گیسو

ز تخت شیر پا اندر کشیدش
میان خاک و خاکستر کشیدش

بپیچیدش بلورین بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست

پس آنگه تازیانه زدش چندان
ابر پشت و سرین و سینه و ران

که اندامش چو نارى شد کفیده
وزو چون ناردانه خون چکیده

همى شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین

ز کافورى تنش شنگرفت مى زاد
چنان از کوه سنگین لعل و بیجاد

تنش بسیار جاى از زخم چون نیل
روان از نیل خون سرچشمهء نیل

کبودى اندر آن سرخى چنان بود
که گفتى لاله زار و عفران بود

پس آنگه دایه را زان بیشتر زد
کجا زخمش همه بردوش و سر زد

بى آزرمش همى زد تا بمیرد
و یا از زخم چونان پند گیرد

بیفتادند ویس و دایه بیهوش
ز خون اندام ایشان ارغوان پوش

چو بیجاده به نقره بر نشانده
و یا خیرى به سوسن بر فشانده

ندانست ایچ کس کایشان بمانند
دگر ره نامهء روزى بخوانند

وزان پس هر دو را در خانه افگند
به مرگ هردوان دل کرد خرسند

در خانه بریشان سخت بسته
جهانى دل به درد هر دو خسته

پس آنگه زرد را از در بیاورد
ز گردانش یکى او را بدل کرد

به یک هفته به مرو شایگان شد
ز غم خسته دل و خستهروان شد

پشیمان گشته بر آزردن جفت
نهانى روز و شب با دل همى گفت

چه دوداست این که از جانم بر آمد
ازو ناگه جهان بر من سر آمد

چه بود این خشم و این آزار چندین
به جنانى که چون جان بود شیرین

اگر چه شاه شاهان جهانم
درین شاهى به کام دشمانم

چرا با دلبرى تندى ننودم
که در عشقش چنین دیوانه بودم

چرا اى دل شدستى دشمن خویش
به دست خواش پیش سوزى خرمن خویش

همانا عاسقا با جان به کینى
که با امروز فردا را نبینى

به نادانى کنى امروز کارى
که فردا زو گزد بر دلت مارى

مبادا هیچ عاشق تند و سر کش
که تندى افگنده او را در آتش

چو عاشق را نباشد بردبارى
نبیند خرمى از مهر کارى

چرا تندى نماید مهربانى
که از دلدار نشکیبد زمانى

گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو در گذارد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مویه کردن شهرو پیش موبد »



چو باز آمد ز قلعه شاه شاهان
نبد همراه با او ماه ماهان

به پیش شاه شد شهرو خروشان
به فندق ماه تابان را خراشان

همى گفت اى نیازى جان مادر
به هر دردى رخت در مان مادر

چرا موبد نیاوردت بدین بار
چه بد دیدى ازین دیو ستمگار

چه پیش امد ترا از بخت بد ساز
چه تیمار و چه سختى دیده اى باز

پس آنگه گفت موبد را به زارى
چه عذر آرى که ویسم را نیارى

چه کردى آفتاب دلبران را
چرا بى ماه کردى اختران را

شبستانت بدو بودى شبستان
کنون چه این شبستان چه بیابان

سرایت را همى بى نور بینم
بهشتت را همى بى حور بینم

اگر دخت مرا با من سپارى
وگر نه خون کنم دریا به زارى

بنالم تا بنالد کوه با من
خورد تا جاودان اندوه با من

بگیریم تا بگیرد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن

اگر ویس مرا با من نمایى
وگرنه زین شهنشاهى بر آیى

بگیرد خون ویس دلربایت
شود انگشت پایت بند پایت

چو شهرو پیش موبد زار بگریست
شهنشه نیز هم بسیار بگریست

بدو گفت ار بنالى ور ننالى
مرا زشتى و یا خوبى سگالى

بکردم آنچه پیش و پس نکردم
شکوه خویش و آب تو ببردم

اگر تو روى آن بت روى بینى
میان خاک بینى نقش چینى

یکى سرو سهى بینى بریده
میان خاک و خون در خوابنیده

جوانى بر تن سیمینش نالان
چه خوبى بر رخ گلگونش گریان

نهفته ابر گل خورشید رویش
بخورده زنگ خون زنجیر مویش

چو بشنید این سخن شهرو ز موبد
چو کوهى خویشتن را بر زمین زد

زمین ز اندام او شد خر من گل
سراى از اشک او شد ساغر مل

ز گیتى خورده بر دل تیر تیمار
به خاک اندر همى پیچید چون مار

همى گفت اى فرو مایه زمانه
بدزدیدى ز من در یگانه

مگر گفتست با تو هوشیارى
که گر دزدى کنى در دزد بارى

مگر چون من بدان در سخت شادى
که چون گنجش به خاکاندر نهادى

مگر چون دیدى آن سرو بهشتى
به باغ جاودانى در بکشتى

چرا بر کندى آن سرو بار
چو بر کندى چرا کردى نگونسار

نگون گشته صنوبر چون بروید
به زیر خاک عنبر چون ببوید

الا اى خاک مردم خوار تا کى
خورى ماه و نگار و خرو و کى

نه بس بود آنکه خوردى تا به امروز
کنون خوردى چنان ماه دل افروز

بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بى شک بریزد سیم در خاک

چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من

به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو

به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه

مگر پروین به دردو شد نظاره
که گرد آمد بهم چندین ستاره

نگارا شرو قدا ماه رویا
بتا زنجیر مویا مشک بویا

تو بودى غمگسار روزگارم
کنون اندوه تو با که گسارم

من این مُست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم

جهانى را بکشت آنکه ترا کشت
ولیکن زان همه بدتر مرا کشت

پزشک آرمز روم و هند و ایران
مگر درد مرا دانند درمان

نگارا در جهان بودى تو تنها
ندیدى هیچ کس را با تو همتا

دلت بگرفت از گیتى برفتى
به مینو در سزا جفتى گرفتى

بتا تا مرگ جان تو ببردست
بزرگ امید من با تو بمردست

کرا شاید کنون پیرایهء تو
کرا یابم به سنگ و سایهء تو

به که شاید پرند پر نگارت
قبا و عقد و تاج و گوشوارت

که یارد بردن آگاهى به ویرو
که گریان شد به مرگ ویسه شهرو

بشد ویس آفتاب ماهرویان
بماندم ویس گویان ویس جویان

بشد ویس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه

مه کوه غور بادا مه دز غور
که آنجا گشت چشم من کور

به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتى بهشتند

به کوه غور در اشکفت دیوان
همى شادى کنند امروز دیوان

همه دانند زین خون خود چه خیزى
چه مایه خون آزادان بریزد

به خون ویسه گر جیحون برانم
ز خون دشمان وز دیدگانم

نباشد قیمت یک قطره خونش
که آمد زان رخان لاله گونش

الا اى مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان

ز کوه غور گر آب تو زاید
بجاى آب زین پس خون نماید

شود امسال خونین جویبارت
بلا روید ز کوه و مرغزارت

فزون از برگها بر شاخساران
سنان بینى و تیغ نامداران

نیارامد شه تو تا به شاهى
ببارد زى تو طوفان تباهى

کمر بندد به خون ویس دلبر
ز بوم با ختر تا بوم خاور

چو آیند از همه گیتى سواران
بسایندت به سم راهواران

جهان بر دست موبد گشت ویران
نیازى دخترم چون شد ز گیهان

شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین
که منده نیست آن یاقوت رنگین

به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که منده نیست آن شمشاد آزاد

کنون خوشبوى باشد مشک و عنبر
که مانده نیست آن دو زلف دلبر

کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که منده نیست آن رخسار گلگون

حسود ویس بودى روز نوروز
که نه چون روى او بودى دل افروز

کنون امسال گل زیبا بر آید
نبیند چون رخش رعناتر آید

بهار امسال نیکوتر بخندد
که شرم ویس بر وى ره نبندد

دریغا ویس من بانوى ایران
دریغا ویس من خاتون توران

دریغا ویس من مهر خراسان
دریغا ویس من ماه کهستان

دریغا ویس من ماه سخن گوى
دریغا ویس من سرو سمن بوى

دریغا ویس من خورشید کشور
دریغا ویس من امید مادر

کجایى اى نگار من کجایى
چرا جویى همى از من جدایى

کجا جویم ترا اى ماه تابان
به طارم یا به گلشن یا به ایوان

هر آن روزى بنشستى به طارم
به طارم در تو بودى باغ خرم

هر آن روزى که بنشستى به گلشن
به گلشن در نگشتى ماه روشن

هر آن روزى که بنشستى به ایوان
به ایوان در نبودى تاج کیوان

اگر بى تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله برین خسته دلم داغ

اگر بى تو ببینم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل

اگر بى تو ببینم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک جاه

ندانم چون توانم زیست بى تو
که چشمم رودخون بگریست بى تو

ببایستم همى مرگ تو دیدن
به پیرى زهر هجرانت چشیدن

اگر بر کوه خارا باشد این درد
به یک ساعت کند مر کوه را گرد

وگر بر ژرف دریا باشد این غم
به یک ساعت کند چون سنگ بى نم

چرا زادم چنین بدنخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند

نبایستم به پیرى ماه زادن
بپروردن به دست دیو دادن

روم تا مرگ بنشینم غریوان
بنالم بر دز اشکفت دیوان

بر آرم زین دل سوزان یکى دم
بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم

دزى کان جاى دیوان بود و گر بز
چرا بردند حورم را در آن دز

روم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنى بود مرگى به انبوه

نبینم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامى چنین زنده چرا ام

روم آنجا سپارم جان پاکم
بر آمیزم به خاک ویس خاکم

ولیکن جان خویش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه بر آرم

نشاید ویس من در خاک خفته
شهنشه دیگرى در بر گرفته

نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه مى خورد در برگ ریزان

شوم فتنه برانگیزم ز گیهان
بگویم با همه کس راز پنهان

شوم با باد گویم تو همانى
که بوى از ویس من بردى نهانى

به حق آنکه بو از وى گرفتى
هر آن گاهى که بر زلفش برفتى

مرا در خون آن بت باشد یاور
هلاک از دشمان او بر آور

شوم با ماه گویم تو همانى
که بر ویسم حسد بردى نهانى

به حق آنکه بودى آن دلارم
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام

مرا یارى ده اندر خون آن ماه
که من خونش همى خواهم ز بدخواه

شوم با مهر گویم کامگارا
به نام خویش یاور باش مارا

کجا خود ویس را افسر تو بودى
و یا بر افسرش گوهر تو بودى

به حق آنکه تو مانند اویى
چو او خوبى چو او رخشنده رویى

به شهر دوستانش نور بفزاى
به شهر دشمانش روى منماى

روم با ابر گویم تو همانى
که چون گفتار ویسم در فشانى

دو دست ویس با تو یار بودى
همیشه چون تو گوهر بار بودى

به حق آنکه او بود ابر رادى
بجاى برق خنده ش بود و شادى

به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سیل اندر جهنده برق رخشان

شوم لابه کنم در پیش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار

خدایا تو حکیم و بردبارى
که بر موبد همى آتش نبارى

جهان دادى به دست این ستمگر
که هست اندر بدى هر روز بدتر

نبخشاید همى بر بندگانت
به بیدادى همى سوزد جهانت

چو تیغ آمد همه کارش بریدن
چو گرگ آمد همه رایش دریدن

خدایا داد من بستان ز جانش
تهى کن زو سراى و خان و مانش

چو دود از من بر آورد این ستمگر
تو دود از شادى و جانش برآور

چو موبد دید زریهاى شهرو
هم از وى بیمش آمد هم ز ویرو

بدو گفت اى گرامى تر ز دیده
ز من بسیار گونه رنج دیده

مرا تو خواهرى ویرو برادر
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر

مرا ویس است چشم و روشنایى
فزون از جان و چوز و پادشایى

بر آن بى مهر چو نان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم

گر او نا راستى با من نکردى
به کام دل ز مهرم بر بخوردى

کنون حالش همى از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم

من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم

اگر چه من به دست او اسیرم
همى خواهم که در پیشش بمیرم

اگر چه من به داغ او چنینم
همى خواهم که او را شاد بینم

تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روى زرین دست سیمین

کجا من نیز همچون تو نژندم
نژندى خویشتن را کى پسندم

فرستم ویس را از دز بیارم
که با دردش همى طاقم ندارم

ندانم زو چه خواهد دید جانم
خطا گفتم ندانم نیک دانم

بسا تلخى که من خواهم چشیدن
بسا سختى که من خواهم کشیدن

مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان

مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد

هر آن رنجى که از ویس آیدم پیش
همى بینم سراسر زین دل ریش

دلى دارم که در فرمان من نیست
تو پندارى که این دل زان من نیست

به تخت پادشاهى بر نشسته
چنان گورم به چنگ شیر خسته

در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند

مرا کزدست دل روزى طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست

پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوى دز رو

ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور

بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد

هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گورى جسته از دام

بد آن یک ماه رامین دل شکسته
به خان زرد متوارى نشسته

پس آنگه زرد پیش شاه شاهن
سخن گفت از پى رامین فراوان

دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد

دگر ره دیو کینه روى بنهفت
گل شادى به باغ مهر بشکفت

دگر ره در سراى شاه شاهان
فروزان گشت روى ماه ماهان

به رامش گشت عیش شاه شیرین
به باده بود دست ماه رنگین

گشاده دست شادى بند رادى
گرفته باز رادى کبگ شادى

دگر باره بر آمد روزگارى
که جز رامش نکردند ایچ کارى

زمین را در گل و نسرین گرفتند
روان را در مى نوشین گرفتند

جهنده شد به نیکى باد ایشان
برفت آن رنجها از یاد ایشان

نه غم ماند نه شادى این جهان را
فنا فرجام باشد هردوان را

به شادى دار را تا توانى
که بفزاید ز شادى زندگانى

چو روز ما همى بر ما نپاید
درو بیهوده غم خوردن چه باید

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 5 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  12  پسین » 
شعر و ادبیات

Veis & Ramin | ویس و رامین

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA