ارسالها: 8911
#51
Posted: 18 Mar 2013 13:31
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سپردن موبد ویس را به ذایه و آمدن رامین در باغ »
شب دوشنبه و روز بهارى
که شد باز آمد از گرگان و سارى
سراى خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومى و قفل الانى
ز پولادى زده هندوستانى
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استوارى خانهء شاه
کجا در وى نبودى باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت اى فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردى بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهى
در رنگ من بود کم بیش ماهى
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکى این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانى که در زنهار دارى
نه بس فرخ بود زنهار خوارى
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکى کنى نیکى نمودن
همى دانم که رنج خود فزایم
که چیزى آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپارى
ازیشان بیش یابى استوارى
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وى را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادى رفت بیرون
به لشکر گه فرود آمد یکى روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
غم دورى و تیمار جدایى
برو بر تلخ کرده پادشایى
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وى به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا مى خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
برانست تا ببیند روى دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همى گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بى صبرى و دلتنگى همى گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکى بر طرف بام آى و مرا بین
ز غم دستى به دل دستى به بالین
شب تاریک پندارى که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریاى منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همى گریم به زارى
که از خالم تو آگاهى ندارى
بر آرم زین دل سوزان یکى دم
بسوزم این سراى و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وى جاى دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وى را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
گهى خوابم همى از دیده راند
گهى خونم همى بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکى ساعت بیاسود
که بوى باغ بودى دلبرش بود
شه بى دل به باغ اندر غنوده
نگارش روى مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همى دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بى او تفته داغست
به زارى دایه را خواهش همى کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشاى
شب تیره مرا خورشید بنماى
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در هاى بسته سخت چون سنگ
تو گویى هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودى راه دشوار
نبودى در میان این بند بسیار
بیا اى دایه بر جانم ببخشاى
کلید در بیاور بند بگشاى
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهاى عشق خویشم
درى بسته چه باید نیز پیشم
دلى بستهچو در بر وى ببستند
تنى خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
چو از پیشم برفت آن روى زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبینم نا جوانمردى من کس
خداوندى چو شه زین برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
خود این جست او ز من زنهاردارى
نگویى چون کنم زنهار خوارى
به رامین ار تو صد چندین شتابى
ز من این ناجوانمردى نیابى
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانى گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدى یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت اى صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدى تیز
به تیمار این یکى شب صابرى کن
وزان پس تا توانى داورى کن
که من امشب همى ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وى یکى بد
یکى امشبمرا فرمان کن اى ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همى گفت و همى زد دست بربر
نه روزى دید و رخنه جایگاهى
نه بر بام سرایش دید راهى
چو تاب مهر جانش راهمى تافت
ز دانش خویشتن را چاره اى یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکى سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پاى کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پاى مانده
گسسته عقد و درّش بر فشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابى زیور بمانده روى نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه اى بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستى بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنده پاى گرد باغ گردان
به هر مرزى دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خونو هم از پاى
همى گفتى ازین بخت نگون واى
کجا جویم نگار سعترى را
کجا جویم بهار دلبرى را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستى اى باد شبگیر
براى من زمانى رنج بر گیر
اگر با بیدلان هستى نکوراى
منم بیدل یکى بر من ببخشاى
که پایت گر جهانى بر نوردد
چو نازک پاى من خونین نگردد
نه راهى دور مى بایدت رفتى
نه رنجى سخت ناخوش بر گرفتن
گغر کن بر دو نسرین شکفته
یکى پیدا یکى از من نهفته
نگه کن تا کجا یابى کسى را
که رسول کرد همچون من بسى را
هزاران پردگى را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
هزاران دل بخشم از جاى بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهر کارى
بدین سختى و رسوایى و زارى
به صد گونه بلا بى هوش و بى کام
به صد گونه جفا بى صبر و آرام
پیام من بدان روى نکو بر
که خوبى انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلاى
ز من عنبر بر و بر سنبلش ساى
بگو اى نوبهار بوستانى
سزاى خرمى و شادمانى
بگو اى آفتاب دلربایى
به خوبى یافته فرمان روایى
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تارى شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتى برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلى و بخت فریاد
مگر مادر مرا بى بخت و دل زاد
مرا گفتى چرا ایدر نیایى
من اینک آمدستم تو کجایى
چرا پیشم نیایى از که ترسى
چرا بیمار هجران را نپرسى
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جاى روى تو گر ماه بینم
چنان دانم که تارى چاه بینم
به جاى زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جاى دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توى نه مشک و غنبر
مرا درمان توى نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدست
خلیده جان من بر لب رسیدست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایى
چرا ببریدى از من آشنایى
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایى تو بر من
کجایى اى مه تابان کجایى
چرا از بختر بر مى نیایى
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بى دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاورى کن
به نور خویش ما را رهبرى کن
تو ماهى وان نگارم نیز ماهست
جهان بى رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشاى
مرا دیدار آن دو ماه بنماى
یکى مه را فروخ و روشنایى
یکى مه را شکوه و پادشایى
یکى را جاى برج چرخ گردان
یکى را چاى تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
مه تابنده از خاور بر آمد
چو سیمین زروقى در ژرف دریا
چو دست ابر نجنى در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روى رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهارى باد مشکین از گلستان
ز بوى ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروى یاسمین بار
نجست از جاى و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
بهم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهى از زلف او عنبر فشان کرد
گهى از لعل و شکر فشان کرد
لب هر دو بسان میم بر میم
بر هر دو بسان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوى
چو دو دیبا نهاده روى بر روى
تو گفتى شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویشت
ز روى هر دوشان شب روز گشته
ز شادى رزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادى شان همى خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشى
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّى
چو راز دوستى با هم گشادند
به خوشى کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روى خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحر گه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کارى
چرا زو مهربانى گوش دارى
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بى مهرست و بى قدرست و بى شرم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#52
Posted: 18 Mar 2013 13:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ »
چو شاهنشاه آگه شد ز رامین
دگر ره تازه گشت اندر دلش کین
همه شب با دل او را بود پیگار
که تا کى زین فرو مایه کشم بار
همى تا در جهان یک تن بماند
به نام زشت یاد من بماند
سپردم نام نیکو اهرمن را
علم کردم به زشتى خویشتن را
اگر ویسه نه ویسست آفتابست
چو مینو نیک بختان را ثوابست
نیرزد جور او چندین کشیدن
ز مهرش این همه تیمار دیدن
چسود ار تنش خوشبو چون گلابست
که چون آتش روانم را عذابست
چه سودست ار لبش نوش جهانست
که جانم را شرنگ جاودانست
چه سودست ار بخوبى حور عینست
که با من مثل دیو بد به کینست
مرا بى بر بود زو مهر جستن
چنان کز بهر پاکى خشت شستن
چه دل بردن به مهر او سپردن
چه آن کز بهر خوشى زهر خوردن
چرا من آزموده آزمایم
چرا من رنج بیحوده فزایم
چرا از دیو جستم مهربانى
چرا از کور جستم دیدبارى
چرا از خعس چستم دلگشئى
چرا از غول جستم رهنمایى
چرا از ویس جستم مهر کارى
چرا از دایه جستم استوارى
هزاران در به بند و مهر کردم
پس آنگه بند و مهر او را سپردم
چه آشفته دلم چه سست رایم
که چندین آزموده آزمایم
سپردم مشک خود باد بزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را
گزیدم آنکه نادانان گزینند
نشستم همچنان کایشان نشینند
گزیند کارها را مردنادان
نشیند زان سپس کور و پشیمان
سزایمگر نشینم هر چه بدتر
که هم کورم به کار خویش هم کر
ببینم دیده را باور ندارم
که جان را از خرد یاور ندارم
دلم را گر خرد استاد بودى
همیشه نه چنین نا شاد بودى
گر اکنون باز پس گردم ازین راه
همه لشکر شوند از رازم آگاه
ندانم تا چه خوانندم ازین پس
که تا اکنون همى خوانند نا کس
سپاهم گر کهان و گر مهانند
همه یکسر مرا نامرد خوانند
اگر نامرد خوانندم سزایم
چه مردم من که با زن بر نیایم
همه شب شاه شاهان تا سحرگاه
از اندیشه همى پیمود صد راه
گهى گفتى که این زشتى بپوشم
به بدنامى و رسوایى نکوشم
گهى گفتى هم اکنون باز گردم
بهل تا در جهان آواز گردم
گهى او را خرد خشنود کردى
گه او را دیو خشم آلود کردى
گهى چون آب گشتى روشن و خوش
گهى چون دود گشتى تند و سرکش
چو اندیشه به کار اندر فزون شد
خرد دردست خشم و کین زبون شد
چو از خاور بر آمد ماه تابان
شهنشه سوى مرو آمد شتابان
نبودش در سراى خویشتن راه
کجا با بند و مهرش بود در گاه
بیامد دایه بند و مهر بنمود
بدان چاره دلش را کرد خشنود
سراسر بندها چونانکه او بست
یکایک دید نابرده بدو دست
قفس را دید در چون سنگ بسته
سرایى کبگ او از بند جسته
سر رشته به مهر و ناگشاده
ولیکن گوهر از عقد او فتاده
به دایه گفت ویسم را چه کردى
بدین درهاى بسته چون ببردى
چو آهرمن شما را ره نماید
در بسته شما را کى بپاید
درم با بند و ویس از بند رفتست
مگر امشب به دنباوند رفتست
چرا رفتست کاو خود نامدارست
چو صحاکش هزاران پیشکارست
پس آنگه تازیانه زدش چندان
که بیهش گشت دایه همچو بیجان
سراى و گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نا نهفتش زیر و از بر
بگشت و ویس را جست از همه جاى
ندید آن روى دلبند و دلاراى
قبایش دید جایى او فتاده
چو جایى کفش زرینش نهاده
کرا هر گز گمان بودى که آن ماه
از اطناب سراپرده کند راه
چو اندر باگ شد شاه جهاندار
به پیش اندر چراغ و شمع بسیار
خجسته ویس چون آن شمعها دید
کبوتروار دلش از تن بپرید
به رامین گفت خیز اییار و بگریز
کجا از دشمنان نیکوست پوهیز
نگر تا پیش من دیگر نپایى
که تاریکیست با این روشنایى
به جنگ ما همى آید شهنشاه
چو شیر تند جسته از کمینگاه
ترا باید که باشد رستگارى
مرا شاید که باشد زخم خوارى
هر آن دردى که تو خواهى کشیدن
هر آن تلخى که تو خواهى چشیدن
چه آن درد و چه آن تلخى مرا باد
همه شادى و پیروزى ترا باد
کنون رو در پنداه پاک یزدان
مرا بگذار با این سیل و طوفان
که من گشتم ز بخش بد فسانه
ز تو بوسى وزو صد تازیانه
نخواهم خورد یک خرماى بى خار
نه دیدن خرمى بى درد و تیمار
دل رامین بیچاره چنان گشت
که گفتى همچو مرده بى روان گشت
به سان صورتى بد مانده بر جاى
شده زورش هم از دست و هم از پاى
ز بهر ویس بودش درد بر دل
تو گفتى تیر ناوک خورد بر دل
پس آنگاه از برش بر خاست ناکام
به چاه افتاد جانش جسته از دام
کجا چون دام بود او را شهنشاه
هم از درد جدایى پیش او چاه
گر از دام گزند آور برون جست
به چاه ژرف و جان گیر اندرون جست
کجا پیوند گیرد آشنایى
نباشد هیچ دشمن چون جدایى
همه محنت بود بر عاشق آسان
چو باشد جان او از هجر ترسان
دلش را هر بلایى خوار باشد
هر آن گه کان بلا با یار باشد
مبادا هیچ کس را عشق چونان
و گر باشد مبادا هجر ایشان
چو رامین از کنار ویس بر جست
چو تیرى از کمان خانه بدر جست
چنان بر شد بروى ساده دیوار
که غرم تیز تگ بر شخ کهسار
چو بر سر شد ز دیگر سو فروجست
نکو آمد به دام و بس نکو جست
سمنبر ویس هم بر جاى بغنود
به یک زارى که از کشتن بتر بود
به یاد رفته رامین کرده بالین
به زیر زلف مشکین دست سیمین
به زیر زلف تاب شست بر شست
ده انگشتش چو ماهى بود در شست
دلش ساقى و دو دیده پیاله
رخش مى خوار بر خیرى و لاله
نگار دست آن روى نگارین
چو زلفینش سیاه و نغز و شیرین
نگارین روى آن ماه حصارین
چو باغ شاه شاهان بد بآیین
به بالینش فراز آمد شهنشاه
به باغ افتاده از آسمان ماه
بپا او را بجنبانید بسیار
نگشت از خواب ماه خفته بیدار
چنان بیهوش بود از درد هجران
که با جانانش گفتى زو بشد جان
شه شاهان فرستاد استواران
به هر سو هم پیاده هم سواران
به هر راهى و بى راهى برفتند
سراسر باغ را جستن گرفتند
به باغ اندر ندیدند ایچ جانور
مگر بر شاخ مرغان نواگر
دگر باره درختان را بجستند
میان هر درختى بنگرستند
همى جستند رامین را به صد دست
ندانستند کز دیوار چون جست
شهنشه گفت با ویس سمنبر
نگویى تا چه کارت بود ایدر
ببستم بر تو پنجه در به مسمار
گرفتم روزن صد بام و دیوار
چو من رفتم یکى شب نارمیدى
چو مرغى از سرایم بر پریدى
چو دیوى کت نبندد هیچ استاد
به افسون و به نیرنگ و به فولاد
خرد دور ز تو مثل آسمانت
هوا نزدیک تو همچون روانست
ز بهر آنکه بخت شور دارى
دو گوش و چشم کر و کور دارى
بود بى سود با تو پند چون در
چو دیگ سفله و چون کفش گازر
اگر من بر زبان پند تو رانم
حرد بیزار گردد از روانم
چو گویم با تو چندین پند بى مر
زبانم بر سخن باشد ستمگر
زبس کز تو پدید آمد مرا بد
نه یک یک بینمت آهو که صدصد
همانا یادگار بیمشى تو
که از نیکى همیشه سر کشى تو
اگر در پیش تو صورت شود داد
بخواند جانت از دیدنش فریاد
سر نیکى اگر بینى ببرى
دل پاکى اگر یابى بدرى
همیشه راستى را دشمنى تو
دو چشمى گر ببینى بر کنى تو
تو یک دیوى و لیکن آشکارى
تو یک غولى و لیکن چون نگارى
سراى پارسایى را تو سوزى
دو چشم نیکنامى را تو دوزى
ز تو بى شرم تر کس را ندانم
و یا خود من که بر تو مهربانم
مگر گفتست با تو دیو زشتى
که گر زشتى کنى باشى بهشتى
نه تو بادى نه آن کت دوستدارست
نه آنکت دایه و نه آنکه یارست
به جان من که تو حلالست
که جانت بر بسى جانها و بالست
ترا درمان بجز تیغم ندانم
که مرگ بخش و چانت ستانم
هم اکنون جان تو بستانم از تو
به خنجر من ترا برهانم از تو
گرفت آنگه کمندین گیسووانش
کشید آن اژدهاى جان ستانش
به یک دستش پرند آب داده
به دیگر دست مشکین تاب داده
که دید از آب و از آهن پرندى
که دید از مشک و از عنبرکمندى
مهش را خواست از سروش بریدن
گلش را باز با گل گستریدن
سمنبر ویس را شمشیر بر سر
ز درد هجر دلبر بود کمتر
سپهبد زرد گفت اى شاه شاهان
بزى خرم به کام نیک خواهان
مکش گر خون این بانو بریزى
تو درد خویش را دارو بریزى
بریده سر دگر باره نروید
ازیرا هیچ دانا خون نجوید
بسا روزا که در گیتى بر آید
چنین زیبا رخى دیگر نزاید
چو یاد آید ترا زین ماه رویش
بپیچى بیشتر زین مار مویش
به مینو در چنین حورا نیابى
به گیتى در ازین زیبا نیابى
پشیمان گردى و سودى ندارد
بسى خون مر ترا از دیده بارد
یکى بار آزمودى زو جدایى
نپندارم که دیگر آزمایى
اگر خوب آمدت آن رنگ منکر
فرو زن هم بدو این دست دیگر
چو او از تو ببرد این خوب چهرش
ترا دیدم که چون بودى ز مهرش
گهى با آهوان بودى به صحرا
گهى با ماهیان بودى به دریا
گهى با گور بودى در بیابان
گهى با شیر بودى در نیستان
فرامش کردى آن درد و بلا را
که از مهرش ترا بودست و مارا
ترا زو بود و ما را از تو آزار
چه مایه ما و تو خوردیم تیمار
از آن پیمان وزان سوگند یاد آر
کجا کردى و خوردى پیش دادار
مخور زنهار شاها کت نباید
یکى روز این خورش جان را گزاید
به یاد آور ز حرمتهاى شهرو
به یاد آور ز خدمتهاى ویرو
اگر دیدى گناهى زو یکى روز
تو دانى کش گناهى نیست امروز
اگر تنها به باغى در بخفتست
ز مردم این نه کارى بس شکفتست
چرا بر وى همى بندى گناهى
که در وى آن گنه را نیست راهى
چنین باغى به پروین برده دیوار
درش را بر زده پولاد مسمار
اگر با وى بدى در باغ جفتى
بدین هنگام ازیدر چون برفتى
نه زین در مرغ بتواند پریدن
نه دیو این بند بتواند دریدن
مگر دلتنگ بود آمد درین باغ
تو خود اکنون نهادى داغ بر داغ
بپرس از وى که چون بودست حالش
پس آنگه هم به گفتارى بمالش
گر این خنجر زنى بر ویس دلبر
شود زان زخم درد تو فزونتر
ز بس گفتار زرد و لابهء زرد
شهنشه دل بدان بت روى خوش کرد
برید از گیسوانش حلقه اى چند
بدان گیسو بریدن گشت خرسند
گرفتش دست و برد اندر شبستان
شبستان گشت از رویش گلستان
به یزدان جهانش داد سوگند
که امشب چون بجستى زین همه بند
نه مرغى و نه تیرى و نه بادى
درین باغ از شبستان چون فتادى
مرا در دل چنان آمد گمانى
که تو نیرنگ و جادو نیک دانى
کسى باید که افسون نیک دانى
و گر کار چونین کى توانى
سمنبر ویس گفتش کردگارم
همى نیکو کند همواره کارم
چه باشد گر توم زشتى نمایى
چو یزدانم نماید نیک رایى
گهى جان من از تیغت رهاند
گهى داد من از جانت ستاند
توم کاهى و یزدانم فزاید
توم بندى و دادارم گشاید
چرا خوانى مرا بدخواه و دشمن
تو با یزدان همى کوشى نه با من
کجا او هرچه تو دوزى بدرد
همیدون هر چه تو کارى ببرد
گهم در دز کنى گه در شبستان
گهم تندى نمایى گاه دستان
خدایم در بلاى تو نماند
ز چندین بند و زندانت رهاند
اگر تو دشمنى او جان من بس
و گر تو خسروى او خان من بس
بس است او چارهء بیچارهگان را
همو یاور بود بى یاوران را
چو من دلتنگ بودم در سرایت
بدو نالیدم از جور و جفایت
ستمهاى تو با یزدان بگفتم
در آن زارى و دل تنگى بخفتم
به خواب اندر فراز آمد سروشى
جوانى خوب رویى سبزپوشى
مرا برداشت از کاخ شبستان
بخوابانید در باغ و گلستان
مرا امشب ز بند تو رها کرد
چنان کاندر تنم مویى نیازرد
ز نسرین بود و سوسن بستر من
جهان افروز رامین در بر من
همى بودیم هر دو شاد و خرم
همى گفتیم راز خواش با هم
بدان خوشى بکام خویش خفته
بگرد ما گل و نسرین شکفته
چو چشم از خواب نوشین بر گشادم
از آن خوشى به ناخوشى فتادم
ترا دیدم بسان شیر غران
چو آتش بر کشیده تیغ بران
اگر باور کنى ورنه چنین بود
به خواب اندر سروشم همنشین بود
اگر کردار تو بر من نیست
تو خود دانى که بر خفته قلم نیست
شهنشه این سخن زو کرد باور
کجا گفتش دروغى ماه پیکر
گناه خویش را پوزش بسى کرد
بر آن حال گذشته غم همى خورد
به ویس و دایه چیزى بیکران داد
گزیده جامها و گوهران داد
گذشتى رنج نابوده گرفتند
مى لعلین آسوده گرفتند
چنین باشد دل فرزند آدم
نیارد یاد رفته شادى و غم
بدان روزى که از تو شد چه نالى
وزآن روزى که نامد چه سگالى
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
نه زاندوه تو دى با تو بیاید
نه از تیمار تو فردا بپاید
اگر صد سال باشى شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکى روز
اگر سختى برى گر کام جویى
ترا آن روز باشد کاندر اویى
بس آن بهتر که با رامش نشینى
ز عمر خویش روز خوش گزینى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#53
Posted: 18 Mar 2013 13:37
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان »
مه اردیبهشت و روز خرداد
جهان از خرمى چون کرخ بغداد
بیابان از خوشى همچون گلستان
گلستان از صنم همچون بتستان
درخت رود بارى سیم ریزان
نسیم نو بهارى مشک بیزان
چمن مجلس بهاران مجلس آراى
زنان بلبلش چنگ و فاخته ناى
درو نرگس چو ساقى جام بردست
بنفشه سر فرو افگنده چون مست
ز گوهر شاخها چون تاج کسرى
ز پیکر باگها چون روى لیلى
ز سبزه روى هامون چون زمرد
ز لاله کوه سنگین چون زبرجد
همه صحرا ز لاله روى حورا
همه مرز از بنفشه جعد زیبا
بهشت آسا زمین با زیب و خوشى
عروس آسا جهان با ناز و گشّى
به باغ اندر نشسته شاه شاهان
به نزدش ویس بانو ماه ماهان
به دست راست بر آزاده ویرو
به دست چپ جهان آراى شهرو
نشسته گرد رامینش برابر
به پیش رام گوسان نواگر
همى زد راههاى خوشگواران
همى کردند شادى نامداران
مى آسوده در مجلس همى گشت
رخ میخواره همچون مى همى رشت
سرودى گفت گوسان نو آیین
درو پوشید حال ویس و رامین
اگر نیکو بیندیشى بدانى
که معنى چیست زیر این نهانى
درختى رسته دیدم بر سر کوه
که از دلها زداید زنگ اندوه
درختى سر کشیده تا به کیوان
گرفته زیر سایه نیم گیهان
به زیبایى همى ماند به خورشید
جهان در برگ و بارش بسته امید
به زیرش سخت روشن چشمهء آب
که آبش نوش و رییگش در خوشاب
شکفته بر کنارش لاله و گل
بنفشه رسته و خیرى و سنبل
چرنده گاو کیلى بر کنارش
گهى آبش خورد گه نو بهارش
همیشه آب این چشمه روان باد
درختش بارور گاوش جوان باد
شهنشه گفت با گوسان نائى
زهى شایستهء گوسان نوائى
سرودى گوى بر رامین بد ساز
بدر بر روى مهرش پردهء راز
چو بشنید این ویس سمنبر
بکند از گیسوان صد حلقهء زر
به گوسان داد و گفت این مر ترا باد
به حال من سرودى نغز کن یاد
سرودى گوى هم بر راست پرده
ز روى مهر ما بردار پرده
چو شاهت راز ما فرمود گفتن
ز دیگر کس چرا باید نهفتن
دگر باره بزد گوسان نوائى
نوائى بود بر رامین گوائى
همان پیشین سرود نغز را باز
بگفت و آشکارا کرد کرد او راز
درخت بارور شاه شهانست
که زیر سایه اش نیمى جهانست
برش عز است و برگش نیکنامى
سرش جاهست و بیخش شاد کامى
جهان را در برگش امید است
میان هر دو پیداتر ز شید است
به زیرش ویس بانو چشمهء آب
لبانش نوش و دندان در خوشاب
شکفته بر رخانش لاله و گل
بنفشه رسته و خیرى و سنبل
چو کیلى گاو رامین بر کنارش
گهى آبش خورد گه نوبهارش
بماند این درخت سایه گستر
ز مینو باد وى را سایهب خوشتر
همیشه آب این چشمه رونده
همیشه گاو کیلى زو چرنده
چو گوسان این نوا را کرد پایان
به یاد دوستان و دل ربایان
شه شاهان به خشم از جاى بر جست
گرفتش ریش رامین را به یک دست
به دیگر دست زهر آلود خنجر
بدو گفت اى بداندیش و بد اختر
بخور با من به مهر و ماه سوگند
که با ویس نباشد مهر و پیوند
و گرنه سرت را بردارم از تن
که از ننگ تو بى سر شد تن من
یکى سوگند خورد آزاده رامین
به دادار جهان و ماه و پروین
که تا من زنده باشم در دو گیهان
نمى خواهم که بر گردم ز جانان
مرا قبله بود آن روى گلگون
چنان چون دیگران را مهر گردون
مرا او جان شیرینست و از جان
به کام خویشتن ببرید نتوان
شهنشه را فزون شد کینهء رام
زبان بگشاد یکباره به دشمام
بیفگندش بدان تا سر ببرد
به خنجر جاى مهرش را بدرد
سبک رامین دودست شاه بگرفت
تو گفتى شیر نر روباه بگرفت
ز شادروان به خاک اندر فگندش
ز دستش بستد آن هندى پرندش
شهنشه مست بود از باده بیهوش
گسسته آگهى و رفته نیروش
نبودش آگهى از کار رامین
نماند اندر دلش آزار رامین
خرد را چند گونه رنج و سستى
پدید آید همى از عشق و مستى
گر این دو رنج بر موبد نبودى
مرو را هیچ هونه بد نبودى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#54
Posted: 18 Mar 2013 13:39
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نصیحت کردن به گوى رامین را »
چو سر برزد خور تابان دگر روز
فروزان روى او شد گیتى افروز
هوا مانند تیغى شد زدوده
زمین چون ز عفرانى گشت سوده
یکى فرزانه بود اندر خراسان
در آن کشور مه اختر شناسان
سختگویى که نامش بود به گوى
نبودى مثل او دانا و نیکوى
گه و بیگاه با رامین نشستى
به آب پند جانش را بشستى
همى گفتى که تو یک روز شاهى
به چنگ آرى هر کامى که خواهى
درخت کام تو گردد برومند
تو باشى در جهان مهتر خداوند
چو آمد پیش رامین بامدادان
مرو را دید بس دلتنگ و گریان
بپرسیدش که درمانده چرایى
چرا شادى و رامش نه فزایى
جوانى دارى و اورنگ شاهى
چواین هر دو بود دیگرچه خواهى
خرد را در هوا چندین مرنجان
روان را در بلا چندین مپیچان
ترا خصمى کند چان پیش دادار
ز بس کاو را همى دارى به تیمار
بدین مایه درنگ وزندگانى
چرا کارى کنى جز شادمانى
اگر حکم خدا دیگر نگردد
به انده بردن از ما بر نگردد
چه باید بیهده اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن
چو بشنید این سخن رامین
بدو گفت اى مرا چشم جهان بین
نکو گفتى تو با من هر چه فگتى
ولیکن چون نماید چرخ زفتى
دل مردم نه از سنگست و پولاد
که گر غمگین شود باشد ازو شاد
تنى را چند باشد سازگارى
دلى را چند باشد بردبارى
جهان را زشت کارى بیش از آنست
که ما را کوشش و صبر و توان است
قصا بر هر کسى بارید باران
ولیکن بر دلم بارید طوفان
نه بر من بگذرد هر گزیکى روز
که ننماید مرا داغ جگر سوز
اگر روزى مرا کامى نماید
به زیر کام در دامى نماید
جهان گر بر سر من گل فشاند
ز هر گل بر دلم خارى نشاند
به کام خویش جامى مى نخوردم
که جام زهرش اندر پى نخوردم
به چونین حال و چونین زندگانى
کرا از دل بر آید شادمانى
اگر خوارى همین یک راه دیدم
که دى از خشم شاهنشاه دیدم
سزد گر من نصیحت نه پذیرم
به بخت خویش گریم تا بمیرم
پس آنگه کرد با او یک بیک یاد
که دیگر باره ایشان را چه افتاد
چه خوارى کرد با من شاه شاهان
به پیش ویس بانو ماه ماهان
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پر خون ندارم هر دو دیده
به آید مردن از خوارى کشیدن
صبورى کردن و تلخى چشیدن
به هر دردى شکیبم جز به خوارى
مجو از من به خوارى بردبارى
چو حال خود به به گو گفت رامین
جگرریش و دو چشم از گریه خونین
نگر تا پاسخس چون داد به گوى
نو نیز ار پاسخى گویى چنان گوى
بدو گفت اى ز بخت خویش نالان
تو شیرى چند نالى از شغالان
ترا دولت رست روزى به فریاد
ازان پس کت نماید چند بیداد
ترا تا باشد اندر دل هوا خوش
تن تو همچنین باشد بلا کش
به جانان دل نبایستى سپردن
چو نتوانستى اندوهانش خوردن
ندانستى که هر چون مر کارى
به روى آید ترا هر گونه خوارى
هر آن گاهى که دارى گل چدن کار
روا باشد که دستت را خلد خار
به مهر اندر تو چون بازارگانى
ازو گه سود بینى گه زیانى
تو گفتى بى زیانى سود بینى
ویا نه آتشى بى دود بینى
کسى کاو تخم کشتن پیشه دارد
همیشه دل در آن اندیشه دارد
ز کشتن تا برستن تا درودن
بسا رنجا که باید آزمودن
تو تخم عاشقى در دل بکشتى
که بار آید ترا حور بهشتى
ندانستى کزو تا بار یابى
بسى رنج و بسى آزار یابى
مگر صد ره ترا گفتم ازین پیش
مکن بیداد بر نازک تن خویش
ترا تا دوست باشد ماه ماهان
همان دشمنت باشد شاه شاهان
تو دردل کن که بینى رنج و خوارى
کنى نا کام صبر و بردبارى
تنت باشد همیشه جاى آزار
دلت همواره باشد جاى تیمار
تو با پیل دمان در کارزارى
ندانم چونت باشد رستگارى
تو با شیر ژیان اندر نبردى
ندانم چونت باشد شیر مردى
تو بى کشتى همى دریا گذارى
ازو جوینده در شاهوارى
ندانم چون بود فرجام کارت
چه نیک و بد نماید روزگارت
تو سال و ماه با آن اژدهایى
که از وى نیست دشمن را رهایى
مگر یک روز بر تو راه گیرد
ز کین دل ترا ناگاه گیرد
تو خانه کرده اى بر راه سیلاب
درو خفته بسان مست در خواب
مگر یکروز طوفانى در آید
ترا با خانه ناگه در رباید
تو صد باره به دام اندر نشستى
چو بختت یار بود از دام جستى
مگر یک روز نتوانى بجستى
روانت را نباشد روى رستى
بس آن خوارى از یان خوارى بود بیش
کجا خونت بود در گردن خویش
روان را بیش از این خوارى چه دانى
که در دوزخ بمانى جاودانى
بدین سر باشدت حسرت سر انجام
بدان سر باشدت وارونه فرجام
اگر فرمان برى پندم نیوشى
شکیبایى کنى در صبر کوشى
نباشد هیچ مردى چون صبورى
بخاصه روز هجر و وقت دورى
اگر مردى کنى و صبر جویى
به صبر این زنگ را از دل بشویى
اگر رو ویس را سالى نبینى
به دل جویى برو دیگر گزینى
به گاه هجر تیمارش ندارى
چنان گردى که خود یادش نیارى
چو بر دل چیر گردد مهر جانان
به از دورى نباشد هیچ دومان
همه مهرى ز نادیدن بکاهد
کرا دیده نبیند دل نخواهد
بسا عشقا که نادیدن زدودست
چنان کتدش که گفتى خود نبودست
بسا روزا که تو بینى دل خویش
نمانده یاد ویس او را کم و بیش
به روى مردمان آید همه کار
به دست آرند کام خویش ناچار
به شمشیر و به دینار و به فرهنگ
به تدبیر و به دستان و به نیرنگ
ترا کارى به روى آید به گیهان
نه تدبیرش همى دانى نه درمان
فسانه گشته اى در هفت کشور
همیشه خوار بر چشم برادر
که و مه چون به مجلس جام گیرند
ترا در ناحفاظان نام گیرند
ز گیتى بد گمان چون تو ندانند
همى جز نا جوانمردت نخوانند
همى گویند چون او کس چه باید
که در گوهر برادر را نشاید
اگر خود ویسه بودى ماه و خورشید
خرد را کام و جان را ناز و امید
نباستى که رامین خردمند
ابا ویسه بکردى مهر و پیوند
مبادا در جهان آن شادى و کام
کزو آید روان را زشتى نام
چو رامین شیرمرد نام گستر
به نام بد بیالودست گوهر
چو آلوده شود گوهر به یک ننگ
نشوید آب صد دریا ازو زنگ
چو جان ماکه جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند
همانا نیست رامین را یکى یار
که او را باز دارد از چنین کار
رفیقى نیک راى از گوهرى به
دلى آسان گذار از کشورى به
تو کام دل ز ویسه بر گرفتى
ز شاخ مهربانى بر گرفتى
اگر صد سال بینى او همانست
نه حورالعین و ماه آسمانست
ازو بهتر به پاکى و نکویى
هزاران بیش یابى گر بجویى
بدین بى مایگى عمر و جوانى
بسر بردن به یک زن چون توانى
اگر تو دیگرى را یار گیرى
به دل پیوند او را خوار گیرى
تو در گیتى جز او دلبر ندیدى
ازیرا بر بتانش بر گزیدى
ستاره نزد تو دارد روایى
که با ماهت نبودست آشنایى
هوا را از دل گمره برون کن
یکى ره خویشتن را آزمون کن
جهان از هند و چین تا روم و بربر
به پیروزى تو دارى با برادر
نه جز مرز خراسان کشورى نیست
و یا جز ویس بانو دلبرى نیست
نشست خویش را مرز دگر جوى
ز هر شهرى نگارى سیم بر جوى
همى بین دلبران را تا بدان گاه
که یابى دلبرى نیکو تر از ماه
نگارینى که با آن روى نیکوش
شود ویسه ز یاد تو فراموش
ز دولت بر خور و از زندگانى
بران همواره کام ایجهانى
بدین غمخوارگى تا کى نشینى
نهیب جان شیرین چند بینى
گه آمد کز بزرگان شرم دارى
برادر را تو نیز آزرم دارى
گه آمد کز جوانى کام جویى
ز بزم و رزم کردن نام جویى
گه آمد کز بزرگى یاد گیرى
به فال نیک راه داد گیرى
تو اکنون پادشایى جست بایى
کجا جز پادشاهى را نشایى
به گرد دایه و ویسه چه گردى
کزیشان آب روى خود ببردى
همالان جویان جاه و پایه
تو سال و ماه جویان ویس و دایه
رفیقان تو جویان پادشایى
تو جویان بازى و ناپارسایى
شد از تو روزگار لهو و بازى
تو در میدان بازى چند تازى
چه دیوست ایآکه بر جانت فسون کرد
ترا یکبارگى چونین زبون کرد
تو اندر خدمت وارونه دیوى
نه اندر طاعت گیهان خدیوى
همى ترسم که کار تو به فرجام
چنان گردد که یابد دشمنت کام
اگر پند رهى را کار بندى
شوى رستى ز چندین مستمندى
غمت شادى شود سختیت رامش
بلا خوشى و نادانیت دانش
اگر سیریت نامد زانگه دیدى
نه من گفتم سخن نه تو شنیدى
همى کن همچنین تا خود چه اید
جهان بازیت را بازى نماید
تو باشى در میان ما بر کناره
نباشد جز درودى بر نظاره
چو بشنید این سخن رامین بیدل
تو گفتى چون خرى شدمانده در گل
گهى چون لاله شد ز تشویر
گهى چون زعفران و گاه چون قیر
بدو گفت این که تو گویى چنینست
دل من با روان من به کینست
شنیدم پند خوبت را شنیدم
بریدم زین دل نادان بریدم
نبینى تو مرا زین پس هوا جوى
نراند نیز بر رویم هوا جوى
منم فردا و راه ماه آباد
بگردم در جهان چون گور آزاد
نیایم در میان مهر جویان
نورزم نیز مهر ماهرویان
چنان کارى چرا ورزم به امید
که جانم را از او ننگست جاوید
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#55
Posted: 18 Mar 2013 13:41
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« اندر پند دادن شاه موبد ویس را و سرزنش کردن »
چو با رامین سخنها گفت به گوى
شهنشه نیز با ویس پرى روى
به هشیارى سخنهاى نکو گفت
که بر وى نرو شد سنگین دل جفت
ز هر گونه سخن را ساز مى کرد
به بن مى برد و باز آغاز مى کرد
بدو گفت اى بهار مهر جویان
به چهره آفتاب ماهرویان
چه مایه رنج بردم در هوایت
چه مایه درد خوردم از جفایت
دراز آهنگ شد در مهر کارم
که تو بر باد دادى روزگارم
ندانم هیچ خوبى کان ترا نیست
ندانم هیچ نیکى کان مرا نیست
به از ما نیست اکنون در جهان شاه
تو بر خوبان شهى و من شهان شاه
بیا تا هر دو با هم یار باشیم
به شادى هر دو گیتى دار باشیم
به پرده در تو بانو باش و خاتون
که من باشم شه شاهان ز بیرون
مرا نامى بود زین پادشایى
ترا باشد همى فرمان روایى
کجا شهرى و جایى نامدارست
کجا باغى و راغى پر نگارست
ترا بخشم سراسر پادشایى
که اکنون تو به صد چندان سزایى
وزیرانم وزیران تو باشند
دبیرانم دبیران تو باشند
به هر کارى تو فرمان ده بریشان
که ارزانى توى بر داد و فرمان
چو من باشم به مهر تو گرفتار
به جان و دل هوایت را خریدار
که یارد در جهان با تو چخیدن
دل از پیمان و فرمانت بریدن
نگارینا ز من بپذیر پندم
که من نیکم به تو نیکى پسندم
نه آنم من که چون تو بدگمانم
همه ناراستى باشد نهانم
روانم دوستى را مهربانست
زبانم راستى را ترجمانست
روانم هر چه جوید مهر جوید
زبانم هر چه گوید راست گوید
ز پاکى مهر بر گفتار من نه
ترا یک راست چون گفتار من نه
اگر با من به مهر دل بسازى
دگر ره نرد بى راهى نبازى
چنان گردى که شاهان زمانه
به درگاهت ببوسند آستانه
و گر با من نگه دارى همین راه
ز من بدتر نباشد هیچ بدخواه
مکن ماها ز خشم من بپرهیز
که پرهیزد ز خشمم آتش تیز
نگارا شرم دار از روى ویرو
کجا کس را برادر نیست چون او
چرا بر خود پسندى کان هنر جوى
همیشه باشد از ننگت سیه روى
ترا گر زان برادر شرم بودى
مرا پیشه بسى آزرم بودى
چو تو مهر برادر را ندانى
من از تو چون نیوشم مهربانى
چو تو نام نیکان را نپایى
برادر را و مادر را نشایى
من از تو مهر چون امید دارم
و گر تاج از مه و خورشید دارم
مرا یکباره اکنون پاسخى ده
به کام دشمنان با بخت مسته
بگو تا در دل سنگین چه دارى
نهال دشمنى یا دوستدارى
که من در مهر تو گشتم ز جان سیر
ترا زین پس نپرسم جز به شمشیر
نشاید بیش ازین کردن مدارا
که رازم در جهان شد آشکارا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#56
Posted: 18 Mar 2013 13:43
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ دادن ویس موبد را »
چو بشنید این سخن ویس دلاراى
چو سرو بوستانى جست از جاى
بدو گفت اى گرانمایه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پیشه کرده بردبارى
کف تو پیشه کرده در بارى
ترا دادست یزدان هر چه باید
هنرهایى که اورنگت فزاید
هنرهاى تو پیداتر ز خورشید
کنشهاى تو زیباتر ز امید
توى فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامدارى
به دولت آفتاب کامگارى
خجسته نام چون خورشید تابان
رونده حکم چون تقدیر یزدان
خداوندا تو خود دانى که گردون
کند هر ساعتى لونى دگرگون
کنشهایى کزو بینیم هموار
بدو بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بیشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سربسر یکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهى و بترى در ما سرشتست
چنان چون نیک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردى دگر گردد نوشته
درین گیتى چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز
آگر پاکست طبعم یا پلیدست
چنانست او که یزدان آفریدست
چو از آغاز گشتم آفریده
بدان آندازه گشتم پروریده
چو یزدان مر ترا پیروز کردست
مگر جان مرا بد روز کردست
من از خوبى و زشتى بى گناهم
کجا من خویشتر را بد نخواهم
نه من گفتى که نپذیرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختى آفریدند
چنان کز بهر خوارى پروریدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
همیشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزى که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادى بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنینست
تو گویى چرخ با جانم به کینست
ز گمراهى دلم همرنگ نیلست
همانا غول بختم را دلیلست
کنون از جان خود گشتى چنان سیر
که خواهم خویشتن را خوردهء شیر
به ناخن پردهء دل را بدرم
به دندان رشتهء جان را ببرم
نه دل باید مرا زین بیش نه جان
که خورد تیمار و دردم هست ازیشان
نه اندر دل مرا روزى وزد باد
نه جان اندر تنم روزى شود شاد
چو کار من چنین آشفته ماندست
همیشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدین سان مهربانى
کزو دردست و ننگ جاودانى
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدین سختى چه باید مهر کارى
بدین خوارى چه باید دوستدارى
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم یکباره در گیتى علامت
درى در جان تاریکم گشادند
چراغى اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنایى
خرد از جان من جست آشنایى
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پایان
نیاید جز هلاک هر دو گیهان
مثال مهر همچون ژرف دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر تا جاودان در وى نشینم
بدو دیده کنارش را نبینم
اگر جان هزاران نوح دارم
یکى جان را ازو بیرون نیارم
چرا با جان بیچاره ستیزم
چرا بیهوده خون خویش ریزم
چرا از تو نصیحت نه پذیرم
چرا راه سلاممت بر نگیرم
اگر بینى ز من دیگر تباهى
بکن با من ز کینه هرچه خواهى
اگر رامین ازین پس شیر گردد
نپندارم که بر من چیر گردد
اگر بادست بویمن نیابد
گذر بر بام و کوى من نیابد
اگر جادوست از کارم بماند
و گر کیدست از چارم بماند
پذیرفتم هم از تو هم ز یزدان
که هرگز نشکنم این عهد و پیمان
اگر کار پرستش را سزایم
ازین پس تو مرایى من ترایم
دلت خشنود کن یک بار دیگر
کزین پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببویى
ازو آیدت بوى راستگویى
شهنشه چشم و رویش را ببوسید
که بشنید آنکه زو هرگز بنشنید
دگر باره نوازشها نمودش
به نیکو و ستایش بر فزودش
ز یکدیگار جدا گشتند خرم
میان دل شکسته لشکر غم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#57
Posted: 27 Mar 2013 09:59
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن رامین به گوراب و دور افتادن از ویس »
چو خواهد بود روز برف و باران
پدید آید نشان از بابدادان
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتى خیره گردد
چو فُرقت خواهد افگندن زامانه
پدید آرد ز پیش او را بهانه
کرا خواهد گرفتن تن به فرجام
ز پیش تب شکستن گیرد اندام
چو رامین سیر گشت از رنج دیدن
شب و روز از پى جانان دویدن
به دامى او فتادن هر زمانى
شنیدن سرزنش از هر زبانى
به شاهنشاه پیغامى فرستاد
که خواهم شد به بوم ماه آباد
تنم را دردمندى مى گدازد
بود کم آن هوا بهتر بسازد
همى خواهم ز شاهنشاه موبد
که من باشم در آن کشور سپهبد
مگر یابم نشان تندر ستى
رها گردد تنم از رنج و سستى
به دشت و کوه بر من چند گاهى
بجویم خوشترین نخچیر گاهى
گهى گیرم بیوزان غرم و آهو
گهى گیرم به بازان کبغ و تیهو
گوزن کوهى از کوه اندر آرم
به هامون یوز را بروى گمارم
تذروان را به بازان ازمایم
سگان را نیز بر غرمان گشایم
هر آن گاهى که فرماید شهنشاه
به چشم و سر دوان آیم به درگاه
خوش آمد شاه را پیغام رامین
بداد از پادشاهى کام رامین
رى و گرگان و کوهستان بدو داد
به شاهى مهر و منشورش فرستاد
چو رامین خیمه بیرون زد به شاهى
ز ناگه مرد بى ره گشت راهى
به پیش ویس شد کاو را ببیند
چو او را دیده باشد بر نشیند
چو پیش ویس شد بر تخت بنشست
بر افشاند آن بت خندان برو دست
بگفت از جاى شاهنشاه بر خیر
چو که باشى ز جاى مه بپرهیز
ترا بر جاى شاهنشاه نشستن
چنان باشد که گاه او بجستن
تترا این کار جستن سخت زو دست
مگر این راه بد دیوت نمودست
ز پیش وى دژم بر خاست رامین
کننده زیر لب بر بخت نفرین
همى گفت اى دل نادان و ناراست
نگه کن تا نهیبت از کجا خاست
ز مهر ویس چندان رنج دیدى
کنون بنگر که از وى چه شنیدى
مبادا کس که از زن مهر جوید
که از شوره بیابان گل نروید
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیموند فزونتر
بپیمودم دم خر چند گاهى
گرفتم بر هواى دیو راهى
سپاس از ایزد دادار دارم
که اکنون چشم و دل بیدار دارم
هنر را باز دانستم ز آهو
همیدون زشت را از نغز و نیکو
چرا بیهوده گم کردم جوانى
چرا بر باد دادم زندگانى
دریغا آن گذشته روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم
به دست خود گلوى خود بریدن
به از بیغارهء ناکس شنیدن
سرایى کاو ز فال شوم بنمود
بهل تا هر چه ویران تر شود زود
جدایى را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه
چنین بیغاره از بهر بریدن
به صد گوهر ببایستم خریدن
به هنگام آمد این بیغارهء سرد
که بارى زو دلم را سرد تر کرد
چو من زو دل همى خواهم بریدن
چرا نالم ز بیغاره شنیدن
کنون کم داد دولت رایگانى
گریز اى دل ز سختى تا توانى
گریز اى دل ز آسیب زمانه
گریز اى دل ز ننگ جاودانه
دلا بگریز تا خونم نریزى
گر اکنون نه گریزى کى گریزى
درین اندیشه مانده رام را دل
چو ریشه بود آگنده به پلپل
سمنبر ویس چون او را دژم دید
دل خود را پر از پیکان غم دید
پشیمان شد بر آن بیهوده گفتار
کز آن گفتار شد رامین دل آزار
ز گنج شاهوار آورد بیرون
به زر کرده صد و سى تخت مدهون
دریشان جامهاى بستى رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکى همچون بهارى
برو کرده دگر گونه نگارى
به خوبى هر یکى چون بخت رامین
فرستاد آن همه زى تخت رامین
پس او را جامها پوشید شهوار
قباى لاکه گون و لعل دستار
به نقش لعل در وى بافته زر
چو روى بیدل و رخسار دلبر
پس آنگه دست یکدیگر گرفتند
به تنها هر دوان در باغ رفتند
زمانى خرمى کردند و بازى
بپیچیده به هم هر دو نیازى
ز رنگ روى ایشان باغ رنگین
ز بوى زلف ایشان باد مشکین
گه از پیوند و بازى هر دو خندان
گه از درد جدایى هر دو گریان
سمنبر ویس کرده دیده خونبار
رخان هم رنگ خون آلوده دینار
عقیق دو لبس پیروز گشته
جهان بر حال او دلسوز گشته
یکى چشم و هزار ابر گهربار
یکى جان و هزاران گونه تیمار
به مشک آلوده فندق گل شخوده
ز خون آلوده نرگس دُر نموده
همى گفت اى گرامى بى وفا یار
چرا روزم کنى همچون شب تار
نه این گفتى مرا روز نخستین
نه این بستى تو با من عهد پیشین
هنوز از مهر ما خود چند رفتست
که دلت از مهر ما سیرى گرفتست
همان ویسم همان خورشید پیکر
همان سرو سهى و یاسمین بر
بجز مهر و وفا از من چه دیدى
که یکباره دل از مهرم بریدى
اگر مهر نُوت گشتست پیدا
کهن مهر مرا مفگن به دریا
مکن رامین جفاى هجر با من
مکن رامین مرا با کام دشمن
مکن رامین که باز ایى پشیمان
گسسته دوستى بشکسته پیمان
چو روى خویش از پیشم بتابى
به جان دیدار من جویى نیابى
به دل با درد هجرانم نتابى
چو باز آیی مرا دشوار یابى
کنون گرگى و آنگه میش باشى
وزین عُجب و منى درویش باشى
چو زیر چنگ پیش من بنالى
دو رخ بر خاک پاى من بمالى
ز من بینى همین غم کز تو دیدى
چشى از من همین کز تو چشیدى
همین گُشى کنم با تو همین ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز
جوابش داد رامین سخن دان
که از راز من آگاهست یزدان
همى دانى که از تو نا شکیبم
و لیک از دشمنانت با نهیبم
جهان از بهر تو شد دشمن من
ز من بیزار شد پیراهم من
پلنگ من شدست آهو به صحرا
نهنگ من شدست ماهى به دریا
نتابد مهر بر من جز به خوارى
نبارد ابر بر من جز به زارى
ز بس بیغاره کز مردم شنیدم
قیامت را درین گیتى بدیدم
همى ترسم ز دلخواهان و یاران
چنان کز دشمنان و کینه داران
ز دست هر که گیرم شربتى آب
همى ترسم که آن زهرى بود ناب
به خواب اندر همه شمشیر بینم
پلنگ و اژدها و شیر بینم
همى ترسم که شاهنشاه پنهان
به یک نیرنگ بستاند ز من جان
هر آن گاهى که خود جانم نباشد
به گیتى چون تو جانانم نباشد
هر آن گاهى که بستانند جانم
ز کار خویش و کار تو بمانم
چه خوشتر زانکه باشد در تنم جان
و با چان در بر من چون تو جانان
پس آن بهتر که جان بر جاى دارم
به جان مهر ترا بر پاى دارى
به گیتى نیز شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
چه باشد گر بود سالى جدایى
وزان پس جاودانه آشنایى
جهان را چند گونه رنگ و بندست
که ناند باز کاو را بند چندست
چه ذ٣نى کز پس تیره جدایى
چه مایه بود خواهد روشنایى
اگر چه دردمند روزگارم
به درمانش همى امید دارم
اگر چه مستمند سال و ماهم
امید از روز پیروزى نکاهم
خداى ما که با عدلست و دادستن
همه کس را چنین آمید دادستن
که روز رنج و سختى در گذاریم
پس اورا ناز و شادى درپس آریم
مرا تا جن بود اومید باشد
که روزى جفت من خورشید باشد
توى خورشید و تا رویت نباشد
جهانم جز چنان مویت نباشد
پس سختى بدیدم از زمانه
مر آن را پاک مهر تو بهانه
چنان دانم که این سختى پسینست
دلم زین پس به شادى بر یقینست
گشاده آنگاهى گردد همه کار
که سختى بیش آرد بند و مسمار
گشاید باد چشم نوبهاران
چو بندد برف راه کوهساران
سمنبر ویس گفت آرى چنینست
و لیکن بخت من با من به کینست
نپندارم که چون یارم رباید
دگر ره روى او یا من نماید
ازان ترسم که تو روزى به گوراب
ببینى دخترى چون دُر خوشاب
به بالا سرو و سروش یاسمن بر
به جهره ماه و ماهش مشک پرور
پس آزرم وفاى من ندارى
دل بى مهر خویش او را سفارى
نگر تا نگذرى هر گز به گوراب
که آنجا دل همى گردد چو دولاب
ز بس خوبان و مهرویان که بینى
ندانى زان کدامین بر گزینى
چو روى خویش مردم را نمایند
بهروى و موى زیبا دل ربایند
چنان چون باد هنگام بهاران
رباید برگ گل از شاخساران
بگیرندت به زلف و چشم جادو
چو گیرد شیر گور و یوز آهو
اگر دارى هزاران دل چو سندان
بمانى بى دل از دیدار ایشان
و گر تو پیشهدارى دیو بستن
ندانى خود ازیشان باز رستن
جهان افروز رامین گفت افر ماه
بیاید گرد من گردد یکى ماه
سهیلش یاره باشد تاج خورشید
سماکش عقد باشد طوق ناهید
همه گفتار او باشد به فرهنگ
همه کردار او باشد به نیرنگ
لبانش نوش باشد بوسه دارو
رخانش فتنه باشد چشم جادو
دهد دیدنش پیران را جوانى
لبانش مردگان را زندگانى
به جان تو که مهر تو نکاهم
به جاى مهر تو مهرى نخواهم
ز بهر تو مرا دایه فزونتر
ز ماهى با چنان اورنگ و زیور
پس آنگه یکدگر را بوسه دادند
هزاران بار رخ بر رخ نهادند
دو چشم خویش خونین رود کردند
چو یکدگر همى پدرود کردند
چو آه حسرت از دل بر کشیدند
به گردون بر همى آذر کشیدند
چو سیل فرقت از دیده براندند
به دست اندر همى گوهر فشاندند
هوا دوزخ شد از بس آه ایشان
زمین از اشکشان دریاى عمان
دو بیدل هر دو چون شیدا بماندند
میان دوزخ و دریا بماندند
چو رامین بر نشست و رخت بر داشت
ز روى صبر ویسه پرده بر داشت
قصا از قامت ویسه کمان ساخت
که رامین را چو تیر از وى بینداخت
شده رامین چو تیرى دور پر تاب
کمان بر جاى و تیر آلوده خوناب
همى نالید ویسه در جدایى
شکیب از من جدا شد تا تو آیى
قصاى بد ترا در ره فگنده
هواى دل مرا در چه فگنده
نگارا تا تو باشى مانده در راه
هوا جوى تو باشد مانده در چاه
چه بختست این که گم بادا چنین بخت
گهم بر خاک دارد گاه بر تخت
به چندان غم بیاگند این دل تنگ
که در دشتى نگنجد شصت فرسنگ
چو دریا کرد چشمم را ز بس نم
چو دوزخ کرد جانم را ز بس غم
سزد گر خواب در چشمم نیاید
سزد گر صبر در جانم نپاید
به دریا در که یارد بود مادام
به دوزخ در که آرد کرد آرام
چه بدتر زان گر از دشمن کنم یاد
که فویم دشمن من همچو من باد
چو از در گه به راه افتاده رامین
به پروین شد خروش ناى رویین
چو ابر تیره شد گرد سواران
که او را اشک رامین بود باران
اگر چه بود آزرده ز دلبر
کجا داغ جفا بودش به دل بر
همى پیچید بر درد جدایى
نشسته بر رخان گرد جدایى
نباشد هیچ عاشق را صبورى
نخاصه روز هجر و گاه دورى
چو باشد در جدایى دل شکیبا
مرو را نیست نام عشق زیبا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#58
Posted: 27 Mar 2013 10:03
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رفتن راهین به گوراب و دیدن گل و عاشق شدن بر وى »
اگر چه یافت رامین مرزبانى
به درگاه برادر پهلوانى
دلش بى ویس با فرمان و شاهى
به سختى بود چود بى آب ماهى
بگشت او گرد مرز پادشایى
گرفته راى فرمانش روایى
به هر شهرى و هر جایى گذر کرد
بدان را از جهان زیر و زبر کرد
چنان بى بیم و ایمن کرد گرگان
که میشان را شبان بودند گرگان
عقاب و باز بُد در حد سارى
رفیق و جفت کبگ کوهسارى
ز بس بى خوردن و خوشى در آمل
تو گفتى بودش آب رودها مل
ز داد او همه مردم به کامش
نشسته روز و شب با عیش و رامش
ز بیم تیغ او در مرز گوراب
همى با شیر بیشه خورد گور آب
نشسته با سپاهى در سپاهان
که بود از مرزها بهتر سپاهان
ز گرگان تا رى و اهواز و بغداد
بگسترده بساط رامش و داد
جهان چون خفته آسوده ز سختى
همه کس شادمان از نیکبختى
زمانه از نیاز آزاد گشته
ولایت چون نهشت آباد گشته
حسودان از جهان دل بر گرفته
درختان از سعادت بر گرفته
گرفته روز و شب دست سران جام
به چنگ آورده دولت را سرانجام
چو رامین گرد مرز خویش بر گشت
چنان مآمد که بر گوراب بگذشت
سر افرازان چو شاپور و رفیدا
در آن کشور به نام نیک پیدا
یکایک ساختندش میهمانى
ستوده بزمهاى خسروانى
سحر گاهانهمه به شکار رفتند
به گاه نیم روزان مى گرفتند
گهى در صید گه با تیر و خنجر
گهى در بزمگه با رود و ساغر
گهى شیران گرفتند از نیستان
کهى جام نبید اندر گلستان
بدین خوبى که گفتم روزگارى
بسر بردند در عیش و شکارى
دل رامین به هشیارى و مستى
چو ناز آگنده بود از درد و سستى
گر او تیرى به نخچیرى فگندى
هواى دل برو تیرى فگندى
به شب کز دوستان تنها بماندى
ز خون دیدگان دریا براندى
بدین سان بود حالش تا یکى روز
به ره بر دید خورشید دل افروز
نگارى نوبهارى غمگسارى
ستمگارى به دل بردن سوارى
به خوبى پادشایى دل ربایى
به بوسه جان فزایى دلگشایى
به دو رخ بوستانى گلستانى
میان گلستان شکر ستانى
دو زلفش خوانده نقش هر گسونى
گرفته تاب هر جیمى و نونى
لبش گشته شفاى هر گزندى
ببرده آب هر شهدى و قندى
دهان تنگ چون میمى عقیقین
درو دندان بسان وین سیمین
به چشم آورده تیر افگن ز ابخاز
به زلف آورده جراره ز اهواز
رخانش تخت دیباهاى ششتر
لبانش تنگ شکرهاى عسکر
یکى چون گل که بر وى مشک بیزد
یکى چون در که در وى باده ریزد
زره را در میان پروین فگنده
کمان را توزهء مشکین فگنده
یکى بر سنبلش گشته زره گر
یکى بر نرگسش گشته کمان ور
رهى گشته دلش را سنگ و فولاد
چنان چون قداو را سرو و شمشاد
رخش را نام شد گلنار بربر
دو زلفش را لقب زنجیر دلبر
یکى را چشمهء نوش آب داده
یکى را دست فتنه تاب داده
ز برف و شیر و خون و مى راخانى
ز قند و نوش و شهد و در دهانى
یکى را بر کران مشکین جراره
یکى را بر میان رخشان ستاره
نهفته در قصب اندام چون سیم
چو اندر آب روشن ماهى شیم
به سر بر افسرى از مشک و عنبر
فرازش افسرى از زر و گوهر
فرو هشته ز سر تا پاى گیسوى
به بوى مشک و رنگ جان جادوى
چنان آویخته شب از شباهنگ
و یا از مشک بر مه بسته اورنگ
بنا گوشش چو دیباى پر از گل
طرازى کرده بر دیبا ز سنبل
برین سان تن گدازى دل نوازى
خوش آوازى سرافرازى بنازى
چو باغى از مه و پروین بهارش
بهارى از گل و سوسن نگارش
نگارى بود بنگاریده دادار
بت ارایش نگاریده دگر بار
تنش دیبا و در پوشیده دیبا
رخش زیبا و بنگاریده زیبا
ز پس زیور جو گنجى پر ز زیور
ز بس گوهر چو کانى پر ز گوهر
همى باریدش از مر غول عنبر
چنان کز نقش جامه در و گوهر
به یک فرسنگ او را روشنایى
همى شد با نسیم آشنایى
مهش از تاج و مهر از روى تابان
سهیل از گردن و پروین ز دندان
ز خوشى همچو شاهى و جوانى
ز شیرینى چو کام و زندگانى
ز خوبى همچو باغ نوبهارى
ز گُشى چون گوزن مرغزارى
ز خوبان گرد او هشتاد دلبر
بتان چین و روم و هند و بربر
همه گردش چو گرد سرو نسرین
همه پیشش چو پیش ماه پروین
چو رامین دید آن سرو روان را
بت با جان و ماه با روان را
تو گفتى دید خورشید جهان تاب
که از دیدار او چشمش گرفت آب
دو پایش سست شد خیره فرومند
ز سستى تیرها از دست بفشاند
نبودش دیده را دیدار باور
که بت بیند همى یا ماه یا خور
بهشتست این که دیدم یا بهارست
بهشتى حور یا چینى نگارست
به باغ دلبرى آزاده سروست
به دشت خرمى نازان تذروست
درین آندیشه بود آزاده رامین
که آمد نزد او آن سرو سیمین
تو گفتى بود دیرین دوستدارش
فراز آمد گرفت اندر کنارش
بدو گفت اى جهان را نامور شاه
ز تو چون ماه روشن کشور ماه
شب آمد تو به نزد ما فرود آى
غمین گشتى یکى ساعت بیاساى
ز ما بپذیر یک شب میهمانى
که داریمت به ناز و شادمانى
مى گلگونت ارم روشن و خوش
که دارد بوى مشک و رنگ آتش
ز بیشه شنبلید آرمت خود روى
بنفشه آرمت همچون تو خوش بوى
ز بیشه مرغ و دُراخ بهارى
ز کوه آرمت کبگ کوهسارى
ز باغ آرم گل و آزاده سوسن
کنم مجلس چو دیباى ملون
گرامى دارمت چون جان شیرین
که خود میهمان داریم چونین
جهان افروز رامین گفت اى ماه
مرا از نام و از گوهر کن آگاه
به گوراب از کدامین تخم زادى
تن سیمین بدارى یا ندادى
چه نامى وز کدامین جایگاهى
مرا خواهى به جفتى یا نخواهى
اگر با تو کسى پیوند جوید
ازو مادرت کاوین چند جوید
لب شیرین تو پر شهد و قندست
نگویى تا ازان قندى به چندست
اگر قند ترا باشد بها جان
به چان تو که باشد سخت ارزان
جوابش داد خورشید سخن گوى
سروش دلکش آن حور پرى روى
نه آنم من که پوشیدست نامم
کسى را گفت باید من کدامم
که مهر از هیچ کس پنهان نماند
همه کس مهر تابان را بداند
مرا مامک گهر بابا رفیدا
درین کشور به نام نیک پیدا
مرا فرخ برادر مرزبانست
که آذربایگان را پهلوانست
مرا مادر به زیر گل بزادست
گل خوشبوى نام من نهادست
ستوده گوهرم از مام و از باب
که این از همدانست آن ز گوراب
منم گل برگ گل بوى گل اندام
گلم چهره گلم گونه گلم نام
به من شد هر که در گوراب حستو
که من هستم کنون گوراب بانو
مرا هست این نکویى مادر آورد
مرا داید به مهر و ناز پرورد
مرا گردن بلورین سینه سیمین
به نر مى قاقم و بر بوى نسرین
چه پرسى از من و از خاندانم
که من نام و نژادت نیک دانم
تو رامین شهنشه را برادر
که مهر ویس با جانت برابر
تو بشکیبى ز دیدارش به گوراب
اگر هر گز شکیبد ماهى از آب
جدا مانى تو زان شمشاد آزاد
اگر دجله جدا ماند ز بغداد
شود شسته ز جانت این تباگى
گر از زنگى شود شسته سیاهى
دلت بستست بر وى دایهء پیر
به افسون ساخته مسمار و زنجیر
تو نتوانى که از وى باز گردى
و با یار دگر آنباز گردى
چو زو نشکیبى او را باش تنها
تو زو رسوا و او نیز از تو رسوا
شهنشه از تو ننگ آلود گشته
خدا از هر دو ناخشنود گشته
چو بشنید این سخن آزاده رامین
به دل مر بیدلى را کرد نفرین
کجا از بیدلى گشت او علامت
شنید از هر که در گیتى ملامت
دگر باره به نرمى گفت با ماه
سخنهایى که برد او را دل از راه
بدو گفت اى نگار سرو بالا
بت خورشید چهر ماه سیما
مکن مرد بلا دیده ملامت
ز یزدان خواه تا یابد سلامت
همه کار خداى از خلق رازست
قصا را دست بر مردم درازست
مرا بر سر مزن کم کار زشتست
قصا بر من مگر چونین نبشتست
مکن یاد گذشته کار گیهان
که کار رفته را در یافت نتوان
اگر فرمان برى ماه دو هفته
نباشى یاد گیر از کار رفته
ز دى نندیشى و امروز بینى
مرا از هر که بینى بر گژینى
به نیکى مر مرا انباز گردى
به انباى مرا دمساز گردى
تو باشى آفتاب اندر حصارم
رخت باشد بهار اندر کنارم
اگر من یابم از تو کامگارى
بیابى تو ز من کامى که دارى
ترا نگزیرد از بخشنده شاهى
مرا نگزیرد از رخشنده ماهى
تو باش اکنون به کام دل مرا ماه
که من باشم به کام دل ترا شاه
ترا بخشم ز گیتى هر چه دارم
و گر جانم بخوانى پیشت آرم
سراین را نباشد جز تو بانو
روانم را نباشد جز تو دارو
هر آن گاهى که یابم از تو پیوند
خورم بر راستى پیش تو سوگند
که تا باشد به گیتى کوه و صحرا
رود جیحون و دجله سوى دریا
ز چشمه آب خیزد زاب ماهى
نماید خور فروغ و شب سیاهى
بتابد مهر و ماه آسمانى
ببالد زاد سرو بوستانى
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژیان در مرغزاران
تو با من باشى و من با تو جاوید
به مهر یکدگر داریم اومید
نگیرم جز تو یارى را در آغوش
کنم آن را که دیدستم فراموش
نبود از ویس نیکوتر مرا یار
به دو گیتى شدم زو نیز بیزار
جوابش داد خورشید گل اندام
منه راما مرا از جادوى دام
نه آنم من که در دام تو آیم
چنین بى رنج در کام تو آیم
مرا از تو نیاید پادشایى
نه خودکامى و نه فرمان روایى
نه میدانى پر از آشوب لشکر
نه ایوانى پر از دینار و گوهر
مرا کامیست از تو گر بیابم
سر از فرمان و رایت بر نتابم
تو باشى پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار
اگر مهرم بپروردن توانى
وفاى من بسر بردن توانى
نیابى در جهان چون من یکى یار
وفا ورز و وفا جوى و وفادار
نباید مر ترا مرز خراسان
هم ایدر باش دل شاد و تن آسان
مشو دیگر به نزد ویس جادو
زن موبد کجا باشدت بانو
مکن زو یاد گرچه مهربانست
کجا چیز کسان زان کسانست
بکن پیمان که نه مهرش پرستى
نه پیغامش دهى نه کس فرستى
اگر با من کنى زین گونه پیمان
تن ما را سر باشد یکى جان
چو بشنید این سحن رامین از آن ماه
زبان خود ز پاسخ کرد کوتاه
پذیره کرد از گل این بهانه
گرفتش دست و بردش سوى خانه
چو رامین شد در ایوان رفیدا
گرفته دست ماه سرو بالا
گهى صد جام در پایش فشاندند
به گاه زر نگارش بر نشاندند
در و دیوار در دیبا گرفتند
زمین در عنبر سارا گرفتند
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#59
Posted: 27 Mar 2013 10:07
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« عروسى کردن رامین با گل »
پس آنگه نامداران را بخواندند
دگر ره در و گوهر بر فشاندند
جهان افروز رامین کرد پیمان
به سو گندى که بود آئین ایشان
که تا جانم بماند در تن من
گل خورشید رخ باشد زن من
نجویم نیز ویس بدگمان را
نه جز وى نیکوان این جهان را
مرا تا من زیم گل یار باشد
دلم از دیگران بیزار باشد
گل گلبوى باشد دل گشایم
زمین کشور بود گوراب جایم
مرا تا گل بود سوسن نبویم
همین تا مه بود اختر نجویم
پس آنگه گل به خویشان کس فرستاد
همه کس را ازین کار آگهى داد
ز گرگان و رى و قم و صفاهان
ز خوزستان و کوهستان و ارّان
ز هر شهرى بیامد شهریارى
ز هر مرزى بیامد مرز دارى
شبستان پر شد از انبوه ماهان
هم ایوان پر شد از انبوه شاهان
سراسر دل به رامش بر گشادند
به شادى ماه را بر شاه دادند
چهل فرسنگ آذینها ببستند
همه جایى به مى خوردن نشستند
ز بس بر دستها پُر مر پیاله
تو گفتى بود یکسر دشت لاله
چو روز آمد به هر دشتى و رودى
به گوش آمد ز هر گونه سرودى
چو شب بودى به هر دشتى و راغى
به هر دستى ز جام مى چراغى
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران
ز بس بر راغ دیدند لهد بازى
بیامختند گوران لعب سازى
ز بس بر کوه دیدند شاد خوارى
بدانستند مرغان مى گسارى
ز بس بر روى صحرا مشک و دیبا
همه خرخیز و ششتر گشت صحرا
ز بس در مرغها دستان نوایى
همه مرغان شده چنگى و نایى
ز بس مى ریختن در کوهساران
ز مى سیل آمد اندر جویباران
بخار بوى خوش چون ابر بسته
به مى گرد از همه گیتى بشسته
که و مه پاک مرد و زن یکى ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
گهى ژوپین زدند و گاه طنبور
گهى مستان بُدند و گاه مخمور
گهى ساغر زدند و گاه چوگان
گهى دستان زدند و گاه پیکان
گهى آهو رمانیدند از کوه
گهى از دل زداییدند اندوه
گهى غرم و گوزن و رنگ کهسار
ز بالا سوى هامون رفت ناچار
گهى آهو و گور از روى صحرا
ز دست یوز و سگ رگته به بالا
جهان بى غم نباشد گاه و بى گاه
در آن کشور نبود اندوه یک ماه
جهانى عاشق و معشوق با هم
نشسته روز و شب بى رنج و بى غم
گشاده دل بهبخشش مهتران را
روایى خاسته را مشگران را
سرایان هر یکى بر نام رامین
سرودى نغز و دستانى بآیین
همى گفتند راما شاد و خرم
بزى تو جاودان دور از همه غم
به هر کامى که دارى کامگارى
به هر نامى که جویى نامدارى
به پیروزى فزوده گشت کامت
به بهروزى ستوده گشت نامت
به نخچیر آمدى با بس شگفتى
چو گل بایسته نخچیرى گرفتى
به نیکى آفتاب آمد شکارت
گل خوبى شکفت اندر کنارت
کنون همواره گل در پیش دارى
همیشه گل پرستى کیش دارى
بهشتى گل نباشد چون گل تو
که گلزار آمد این گل را دل تو
گلى کش بوستان ماه دو هفتست
کدامین گل چو او بر مه شکفتست
به دى ماهان تو گل بر بار دارى
نکوتر آنکه گل بى خار دارى
گلش با گلستان سرو روانست
کجا دانى که چونین گلستانست
گلستانى که با تو گاه و بى گاه
گهى در باغ باشد گاه بر گاه
به شادى باش با وى کاین گلستان
نه تابستان بریزد نه زمستان
گلى کش خار زلف مشک سایست
عجبتر آنکه مشکش دلربایست
گلى کاو را دو کژدم باغبانست
گلى کاو را دو نرگس پاسبانست
گلى کز رنگ او آید جوانى
چنان کز بویش آید زندگانى
گلى کاو را به دل باید که جویى
گلى کاو را به جان باید که بویى
گلى با بوى مشک و رنگ باده
فرسته کشته رصوان آب داده
گلى کاو خاص گشت و هر گلى عام
نهاده فتنه گردش عنبرین دام
گلى عنبر فروشان بر کنارش
گلى شکر فروشان بر گذارش
بماناد این گل اندر دست رامین
و با او مى بر دست رامین
چنین بادا به پیروزى چنین باد
جهان یکسر به کام آن و این باد
چو ماهى خرمى کردند هموار
به چوگان و شراب و رود و اشکار
به پایان شد عروسى نوبهاران
برفتند آن ستوده نامداران
گل و رامین آسایش گرفتند
به شادى بر دز گوراب رفتند
دگر باره فراز آمد بت آراى
نگارید آن سمن بر را سراپاى
از آرایش چنان شد ماه گوراب
که از دیده او دیده گرفت آب
رخش گفتى نگار اندر نگارست
بنا گوشش بهار اندر بهارست
اگر چه بود مویش زنگیانه
چنان چون بود چشمش آهوانه
مشاطه مشکش اندر گیسوان کرد
چو سرمه در دو چشم آهوان کرد
دو زلف و ابروانش را بپیراست
بناگوش و رخانش را بیاراست
گل گل بوى شد چون گل شکفته
چو سروى در زر و گوهر گرفته
چکان از هر دو رخ آب جوانى
روان از دو لب آب زندگانى
نگارین روى او چون قبلهء چین
نگارین دست مثل زلف پر چین
چو رامین روى یار دلستان دید
رُخش را چون شکفته گلستان دید
چو ابرى دید زلف مشکبارش
به ابر اندر ستاره گوشوارش
دو زلفش چون ز عنبر حلقه در هم
رخانش چون ز لاله توده بر هم
به گردن برش مروارید چندان
چو بر سوسن چکیده قطر باران
لبس خندان چو یاقوت سخنگوى
دهانش تنگ چون گلاب خوش بوى
اگر پیدا بدى در روز اختر
چنان بودى که بر گردنش گوهر
بدو گفت اى به خوبى ماه گوراب
ببرده ماه رویت ماه را آب
مرا امروز تو درمان جانى
که ویس دلستان را نیک مانى
تو چون ویسى لب از نوش و بر از سیم
تو گویى کرده شد سیبى به دو نیم
گل آشفته شد از گفتار رامین
بدو گفت اى بد اندیش و بد آیین
چنین باشد سخن آزادگان را
ویا قول زبان شهزادگان را
مبادا در جهان چون ویس دیگر
بد آغاز و بد انجام و بد اختر
مبادا در جهان چون دایه جادو
کزو گیرد همه سرمایه جادو
ترا ایشان چنین خود کام کردند
ز خود کامى ترا بد نام کردند
نه تو هرگز خورى از خویشتن بر
نه از تو بر خورد یک یار دیگر
ترا کردست دایه سخت بیهوش
نیارى سوى پند دیگران گوش
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#60
Posted: 27 Mar 2013 10:17
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن »
چو رامین دید کاو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکى نامه نوشت آن بى وفا یار
به یارى بس وفا جوى و وفادار
به نامه گفت ویسا نیک دانى
که چند آمد مرا از تو زیانى
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتى علامت
چه بودى گر دو چشمم در جهان دید
یکى کس را که کار من پسندید
تو گفتى مهر من بود اى عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتى هر که نام من شنیدى
به زشتى پوستین بر من دریدى
بدین سان زشت گشتى روى نامم
وزین بدتر به زشتى روى کامم
گهى بر تار کم شمشیر بودى
گهى در رهگذارى شیر بودى
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسى اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریاى خون بود
بلاى من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودى گر بدى بیم سر و جان
نبودى شرم خلق و بیم یزدان
مرا دیدى ز پیش مهربانى
که چون خودکام بودم در جوانى
جو آهو بد به چشمم هر پلنگى
چو ماهى بد به پیشم هر نهنگى
نجوشیدم ز هر بادى چو دریا
تو گفتى خور زمن گردید صفرا
گه تندى زبون من بدى شیر
چنان چون گاه تیزى تیر و شمشیر
چو بازم بر هوا پرواز کردى
مه گردون حذر زان باز کردى
نوند کام من چندان دویدى
کجا اندیشها در وى رسیدى
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشى بود جانم
ز شادى پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
وزان پس حال من دیدى که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبرى کرد
زمانه گفتى از من دیگرى کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارم
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادى پادشایم
به آب صابرى دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
گل خوشبوى را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سراى من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خوارى
ازو دیدم نشط و کامگارى
همان جانم از تن بر پریدى
اگر با تو چنین روزى بدیدى
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همى بر خسته جانم
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختى همى شادى نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگى بیدار گشتم
وزآن مستى کنون هشیار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزى بجستن
بخوردم با گل گل بوى سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوى
به شادى کرده با او روى در روى
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکى ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگانى
که زندان بود بر جان و جوانى
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازى بى نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایى به از زرّ به خروار
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عمارى دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عمارى دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)