ارسالها: 8911
#71
Posted: 27 Mar 2013 13:08
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه هفتم اندرگریستن به جدایى و نالیدن به تنهایى »
الا اى ابر گرینده به نوروز
بیا گریه ز چشم من بیاموز
اگر چون اشک من باشدت باران
جهان گردد به یک بارانت ویران
همى بارم چنین و شرم دارم
همى خواهم که صد چندین ببارم
بدین غم در خورد چندین وزین بیش
و لیکن مفلسى آید مرا پیش
گهى خوناب و گاهى خون بگریم
چو زین هردو بمانم چون بگریم
هر آن روزى که زین هر دو بمانم
به جاى خون ببارم دیدگانم
مرا چشم از پى دیدنت باید
و گر دیده نباشد بى تو شاید
بگریم تا کنم هامون چو دریا
منالم تا کنم چون سرمه خارا
عفااللّه زین دو چشم سیل بارن
که در روزى چنین هستند یارن
نه چون صبرند عاصى گشته بر من
و یا چون دل شده بدخواه دشمن
به چونین روز جوید هر کسى یار
مرا یاران ز من گشتند بیزار
اگر صبرست با من نیست هم پشت
و گر بختست خود بختم مرا کشت
مرا دل در بلا ماندست ناکام
کنون صبرم به دل کردست پیغام
که من صبرم یکى شاخ بهشتى
مرا بردى و در دوزخ بکشتى
دلا تو دوزخى پر آتش و دود
ازیرا من ز تو بگریختم زود
دل تا جان تو بر تو و بالست
مرا از صبر نالیدن محالست
به هر دردى که باشد صبر نیکوست
به چونین حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روى صبرم را که بینم
بهل تا هم به بى صبرى نشینم
تو از من رفته اى یار دلارام
مرا در خور نباشد صبر و ارام
اگر خرسند گردم در جدایى
ز من باشد نشان بى وفایى
من اندر کار تو کردم دل و جان
تو دانى هر چه خواهى کن بدیشان
هر آن عاشق که کار مهر ورزد
دو صد جان پیش وى نانى نیرزد
چنین باید که باشد مهر کارى
چنین باید که باشد دوستدارى
اگر درد من از جور تو آید
همى تا این فزاید آن فزاید
به نیکى یاد باد آن روزگارى
که بود اندر کنارم چون تویارى
قصا در خواب بود و بخت بیدار
بد اندیش اندک و احید بسیار
جهان ایست کار دارد جاویدانه
خوشى برّد به شمشیر زمانه
ترا از چشم من ناگه ببرید
دو چشمم زین بریدن خون بیارید
ازیرا خون همى بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده
مرا بى روى تو ناله ندیمست
دریغ هجر در جانم مقیمست
ز درد من همه همسایگانم
فغان برداشتند از بس فغانم
همى گویند ازین ناله بیاساى
دل ما سوختى بر ما ببخشاى
به گیتى عاشقان بسیار دیدیم
به چون تو مستمندى زار دیدیم
مرا بگذاشت آن بت روى جانان
چو آتش را به دشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اینجا به خوارى
چو خان راه مرد رهگذارى
نه بس بود آنکه از پیشم سفر کرد
که رفت اندر سفر یار دگر کرد
اگر نالم همى بر داد نالم
که اینست از جفاى دوست حالى
دلم گوید مرا از بس که نالى
به ناله یر نالان را همالى
به تخت کامرانى بر نشسته
چو نخچیرم به چنگ شیر خسته
اگر زین آمد اى عاشق ترا درد
که یارت در سفر یار دگر کرد
ندانى تو که یارت هست خورشید
همه کسى را به خورشیدست امید
گهى نزدیک باشد گه ز تو دور
ترا و دیگران را زو رسد نر
نگارا من ز دلتنگى چنانم
که خود با تو چه مى گویم ندانم
به سان مادرم گم کرده فرزند
ز غم بر دل دو صد کوه دموند
چو دیوانه به کوه و دشت پویان
ز هر سو در جهان فرزند جویان
ندارم آگهى از درد و آزار
اگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم که بر من چون پسندى
جنین زارى و چونین مستمندى
به چندین کز تودیدم رنج و آزار
اگدلم ندهد که نالم پیش دادار
بترسم از قصاى آسمانى
نیام کرد بر تو دل گرانى
ز بس خوارى که هجر آرد برویم
ز ز دلتنگى همین مایه بگویم
ترا بى من مبادا شادمانى
مرا بى تو مبادا زندگانى
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#72
Posted: 27 Mar 2013 13:11
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء هشتم اندر خبر دوست پرسیدن »
دلى دارم به داغ دوست بریان
گوا بر حال من دو چشم گریان
تنى دارم بسان موى باریک
جهان بر چشم من چون موى تاریک
چو روزم پاک چون شب تیره گونست
شبم از تیرگى بنگر که چونست
به گیتى چشمم آنگه روز بیند
که آن رخسار جان افروز بیند
همى تا تو شدستى کاروانى
ز هر کارى گزیدم دیدبانى
به راهى بر همیشه دیدبانم
تو گویى باژ خواه کاروانم
به من بر نگذرد یک کاروانى
که نه پرسم همى از تو نشانى
همى گویم که دید آن بى وفا را
که نشناسد به گیتى جز جفارا
که دید آن ماهروى لشکرى را
که یزدان آفریدش دلبرى را
که دید آن دلرباى دلستان را
که جز فتنه نیامد زو جهان را
خبر دارید کان دلبد چونست
کمست امروز مهرش یا فزونست
خبر دارید کاو در دل چه دارد
به من بر رحمت آرد یا نیارد
دگر با من خورد ز نهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه
ز نیک و بد چه خواهد کرد با من
چه گوید مر مرا با دوست و دشمن
ز من خشنود باشد با دلازار
جفا جویست با من یا وفادار
ز من یاد آورد گوید که چون باد
کسى کان سال و مه دارد مرا یاد
ز کس پرسد که بى او چیست حالم
به دل در دارد امید وصالم
گر از حالم نپرسد آن دل افروز
من از هالش همى پرسم شب و روز
همانست او که من دیدم همناست
همان سنگین دل و نانهسر بسانست
همان گلبوى و گلچهره نگارست
همان خونریزو خونخواره سوارست
اگر چند او مرا ناشاد خواهد
به جان من همه بیداد خواهد
من او را شاد خواهم جاودانه
شده ایمن ز بیداد زمانه
چه آن کز دلبرم آگاهى آرد
چه آن کم مژدگان شاهى آرد
من آن کس را چو چشم خویش دارم
که چشمش دیده باشد روى یارم
چو گوید شادمان دیدم فلان را
من از شادى بدو بخشم روان را
غم هجران به روى او گسارم
ز بهر دوست اورا دوست دارم
هر آن بادى کز آن کشور بر آید
مرا از جان شرین خوشتر آید
بدانم من چو باشد باد خوش بوى
که شاد و تندرستست آن پرى روى
مرا از زلفش بهرد بوى سنبل
چو زان رخسار و لب بوى مى و گل
بر آرم سرد بادى زین دل ریش
نمایم بادرا راز دل خویش
الا اى خوش نسیم نوبهارى
تو بوى زلف آن بت روى دارى
بگو چون دیدى آن سرو سهى را
که دارد در بلاى جان رهى را
به بوى زلف اویم شاد کردى
و لیکن بر دلم بیداد کردى
همى گوید دل مسکین من واى
که بوى زلف او بردى دگر جاى
خبر دارد که چونم در جدایى
جدا از خورد و خواب و آشنایى
تنم زین آه سرد و چشم گریان
بمانده در میان باد وو باران
چو من هست آن نگار مهرپرور
و یا دل بر گرفت از مهر یکسر
چو نامم بشنور شادى فزاید
و یا از بى وفابى چشمش آید
ببر بادا پیام من بدان ماه
که ببریدش قصا از من به ناگاه
بگو اى رفته مهر من ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
چنین باشد وفا و مهربانى
که من بى تو بمیرم تو بمانى
جوانمردى همى ورزى به گیهان
جوانمردان چنین دارند پیمان
هزاران دل بدیدم از جفا ریش
ندیدم هیچ دل همچون دل خویش
جفا باشد به عشق اندر بتر زین
که پاداشن دهى مهر مرا کین
نه پرسى از کسى نام و نشانم
نه بخشایى برین خسته روانم
نه بر گیرى ز من درد جدایى
نه حال خویش در نامه نمایى
ندانم تا ترا دل بر چه سانست
مرا بارى به کام دشمنانست
چنان گوشم به در چشمم به راهست
که گویى خانه ام زندان و چاهست
اگر مرغى بپرد اى دلاراى
دل مسکین من بر پرد از جاى
دل من زان رخ طاووس پیکر
کبوتروار شد همچون کبوتر
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#73
Posted: 27 Mar 2013 13:12
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامه نهم در شرح زارى نمودن »
نگارا سرو قدا ماهرویا
بهشتى پیکرا زنجیر مویا
ز بى رحمى مرا تا کى نمایى
دریغ دورى و درد جدایى
به جان تو که این نامه بخوانى
یکایک حالهاى من بدانى
مداد و خون دل در هم سرشتم
پس آنگه این جفا نامه نوشتم
جفا نامه نهادم نام نامه
که بر وى خون همى بارید خامه
چو یاد آمد مرا آن بى وفایى
که از تو دیده ام روز جدایى
ز هفت اندام من اتش بر افروخت
قلمها را در انگشتم همى سوخت
چو بى تدبیر و بى چاره بماندم
ز دیده بر قلم باران فشاندم
بدین چاره رهانیدم قلم را
نبشتم قصهء جان دژم را
ببین این حرفهاى پژمریده
همه نقته بریشان خون دیده
خط نامه چو بخت من سیاهست
همان نونش چو پشت من دو تا هست
جهان حلقه شده بر من چو میمش
امید من شکسته همچو جیمش
مرا چون لام نامه قد دوتاست
ترا همچون الفها قامت راست
من و تو هر دو خواهم مست و خرم
بسان لام الف پیچاده بر هم
جفایت گشت پیشه اى جفا جوى
چو کاف نامه بن بسته یکى کوى
همى گویم که از پیشت گذر نیست
ترا زین کوى بن بسته خبر نیست
سر نامه به نام کردگارست
خداوندى که بر ما کامگارست
در مهر تو بر من او گشادست
وفا در جان من هم او نهادست
به کار خویش یاور کردم او را
و با نامه شفیع آوردم او را
اگر دانى شفیع و یاوردم را
ببخشاى این دل بى داورم را
نه دارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامهء خویش
تو از من پیش ازین زنهار جستى
ز باغ عارصم گلنار جستى
اگر من سر در آوردم به دامت
پذیرفتم همه گونه پیامت
تو نیز اکنون نکن محکم کمانى
به دل یاد آر مهر سالیانى
چو این نامه بخوانى زان بیندیش
که نازر گرگ بود و جان تو میش
کنون از چنگ گرگ من برستى
چو گرگ اندر کنار من نشستى
چو این نامه بخوانى زان به یاد آر
که بختت خفته بود و عشق من مار
کنون از خواب خوش بیدار گشتى
منت خفته شدم تو مار گشتى
بخوان این نامه با زنهار چندین
نگر تا دیده ام آزار چندین
من آن یارم چنان بر تو گرامى
که کردیم با تو چندان شاد کامى
من آن یارم چنان بر تو نیازى
که کردم با تو چندان عشق بازى
کنون نامه همى باید نوشتن
بدین بیچارگى خرسند گشتن
در آن جایى که بودم شاه و مهتر
ز بخت بد شدستم خوار و کهتر
مرا بینید وز من پند گیرید
دگر در مهر خواهش مه پذیرید
مرا بینید هر که هوشیارید
دگر مهر کسان در دل مکارد
نگارا خود ترا ان سرزنش بس
که باشد در جهان نام تو ناکس
چونه هر که این نامه بخواند
وزین نامه نهان ما بداند
مرا گوید عفااللّه اى وفادار
که چندین جست مهر بى وفا یار
ترا گوید جزا اللّه اى جفا جوى
که خود در تو نبود از مردمى بوى
رسید این نامهء دلبر به پایان
مرا با تو سخن مانده فراوان
بسنالیدم بسى از روزگاران
هنوز این نیست یکّى از هزاران
عتابم با تو هرگز سر نیاید
وزین گفتار کامم برنیاید
همى تا با تو گویم یافته گفتار
روم لابه کنم در پیش دادار
شوم فریاد خوانم بر در آن
که نه حاجب بود او را نه دربان
ازو خواهم نه از تو روشنایى
وزو جویم نه از تو آشنایى
درى کار بست بر من او گشاید
گشاینده جز اویم کس نباید
ببرم دل ز هر چیزى وزو نه
که او از هر چه در گیتى مرا به
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#74
Posted: 27 Mar 2013 13:16
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن »
دل پر آتش و جانى پر از دود
تنى چون موى و رخسارى زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهى
بیاغارم زمین تا پشت ماهى
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خوارى بدین زارى بدین درد
مژه پر آب و روى زرد و پر گرد
همى گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بى دلان و نى کسانى
همیشه چارهء بیچارگانى
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توى بس
همى دانى که چون خسته روانم
همى دانى که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایى
تو بردان از دلم بند جدایى
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانى گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکى زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهى مه
به فصل خویش وى را زى من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همى تا باز بینم روى آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منماى
بجز عشق منش آزار مفزاى
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بى روى او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بى جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زارى چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو مى دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمى سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودى این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سى گهر در وى نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بى بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روى لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیباى رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بى خواب و بى خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروى خوشبوى
که دارد سال و ماهم در تگ و پوى
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویى
که دارد پیشه با من کینه جویى
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روى چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روى
که ندهد همچو بوى او سمن بوى
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوى
درود از من بدان یار جفا جوى
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بى او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شمارى
درود از من فزون از هر بهارى
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنى بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موى حیوان
فزون از حرف دفترهاى دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانى
مرا از تو وفا و مهربانى
ترا از من درود آتشنایى
مرا از ماه رویت روشنایى
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#75
Posted: 27 Mar 2013 13:20
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« تمام شده ده نامه و ستادن ویس آذین را به رامین »
نویسنده چو از نامه بپرداخت
به جاى آورد هر چارى که بشناخت
چو مشکین کرد مشکین نوک خامه
به نوک خامه مشکین کرد نامه
گرفت آن نامه را ویسه ز مشکین
بمالیدش بدان دو زلف مشکین
به یک فرسنگ بوى نامهء ویس
همى شد همچو بوى جامهء ویس
پس آنگه خواند آذین را بر خویش
بدو گفت اى به من شایسته چون خویش
اگر بودى تو تا امروز چاکر
ازین پس باشى آزاده برادر
به جاه اندر ترا انباز دارم
به مهر اندر ترا همراز دارم
ترا خواهم فرستاده به رامین
مرا در خورتر از جان و جهان بین
تو فرزندى مرا رامین خداوند
عزیز دل خداوندست و فرزند
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو باد دى مهى و تیر پرتاب
که من زین پس به راهت چشم دارم
گهى روز و گهى ساعت شمارم
چنان کن کت نبیند دوست و دشمن
به رامین بر پیام و نامهء من
درودش ده ز من بیش از ستاره
بگو اى ناکس زنهار خواره
من از تو بد کنش آن رنج دیدم
که درد مرگ را صد ره چشیدم
فرامش کردى آن سوگند و زنهار
که خوردى بامن و کردى دو صد بار
چه آن سوگند و چه باد گذارى
چه آن زنهار و چه ابر بهارى
تو آن کردى بدین مسکین دل من
که هر گز نه کند دشمن به دشمن
یکایک آنچه کردى پیشت آیاد
به جابى کت نیاید کس به فریاد
تو پندارى که بامن کردى این بد
به جان من که کردى با تن خود
نشانه شد روانست سرزنش را
که بگزید از کنشها این کنش را
کجا این را به نکته بر شمارند
پس از ما بر نگارستان نگارند
چرا از دوستان دل بر گرفتى
چرا از دشمنان دلبر گرفتى
مرا چون اژدها بر جان گزیدى
چو در شهر کسان جانان گزیدى
کجا یابى تو چون من دوستدارى
چو شاهنشاه موبد شهریارى
به خوشى چون خراسان جایگاهى
چو مرو شایگان محکم پناهى
گرامش کردى آن نیکى که دیدى
ز من وز شه به هر کامى رسیدى
ز شاهى بود موبد را یکى نام
ترا بود آن دگر گونه همه کام
چو بر گنجش همه فرمان مرا بود
به گنج اندر همه چیزى ترا بود
تو بر خوردى ز گنج شاهوارش
چنان کز ساز و رخت بى شمارش
ستوران جز گزیده نه نشستى
کمرها جز گرانمایه نبستى
نپوشیدى مگر دیباى صد رنگ
ز چین آورده نیکو تر ز ارژنگ
نخوردى مى جز از یاقوت رخشان
چو مریخ از میان مهر تابان
ز بت رویان ستاره پیشکارت
چو ویسه آفتاب اندر کنارت
چنین حال و چنین مال و چنین جاى
دلاویز و دل افروز و دلاراى
بدل کردى مرا آخر چه بودت
به جاى این زیان چندست سودت
نکردى سود و مایه بر فشاندى
نبردى هیج و بى مایه بماندى
قصا برداشت از پیش تو صد گنج
کنون دانگى همى جوبى به صدرنج
چه نادانى که این مایه ندانى
که از بسیار نیکى بر زیانى
بدل دارى ز هر چیزى یکى چیز
چنان کز زر بدل دارند ارزیز
به جاى سیم ناب و زر خود روى
بدل دادت زمانه آهن و روى
به جاى ناز و مهرت رنج و کینه
به جاى در خوشاب آبگینه
به جاى آب رویت آب جویست
به جاى مشک نابت خاک کویست
عجب دارم اگرتو هوشمندى
چنین بد خویشتن را چون پسندى
گلى کاو با تو بسیارى نپاید
بدین سان دل درو بستن چه باید
گلى به یا گلستانى شکفته
گلش نیکوتر از ماه دو هفته
چو آذین سربسر پیغام بشنید
همان گه باد پایى خنگ بگزید
به بلا و به پهنا کوه پیکر
به رفتار و به پویه باد صرصر
به کوه اندر چو سیلاب رونده
به دشت اندر چو عفریت دونده
به بلا بر شدى همچون پلنگان
به دریا در شدى مثل نهنگان
به پاى او چه کهسار و چه هامون
به چشم او چه دریا و چه جیحون
به پشتش بر سوار آسوده در راه
چنان بودى که مرد خفته برگاه
بیابان را چو نامه در نوشتى
چو پرنده به گردون بر گذشتى
به راه اندر نه خوردش بود و نه خواب
به دو هفته ز مرو آمد به گوراب
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#76
Posted: 27 Mar 2013 13:22
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« مویه کردن ویس بر جدایى رامین »
چو ویس دلبر آذین را گسى کرد
به درد و داغ دل مویه بسى کرد
مر آن مردى که این مویه بخواند
اگر با دل بود بى دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودى آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدایى
چگونه پیشم آید روشنایى
برانم زین دو چشم تیره دو رود
که ماه و آفتابم کرد پدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تیره چرا شد
منم بیمار و نالان در شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار
نکردم بد به کس تا نبینم
چرا اکنون ز بد روزى چنینم
ز بخت بد دلم را هر زمانى
تو پندارى در آید کاروانى
بدرّد این دل از بس غم که در اوست
بدرّد نار چون پر گرددش پوست
دلى بسته به چندین گونه بیدار
نه تابد خور درو و نه وزد باد
همیشه در دل من ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
ببندد ابر و آنگه بر گشاید
چرا ابر دلم چندین بپاید
ازیرا شد رخم همرنگ دینار
که گردد کشت زرد از ابر بسیار
بیامختست عشق من دبیرى
بدین پژمرده رخار زریرى
به خون من نویسد گونه گونه
حروف غم به خطهاى نمونه
چه رویست این که رنگش چون زریرست
چه بختست این که عشق اورا دبیرست
مرا عشق آتشى در دل بر افروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل همیشه رحمت آید
ز بس کز عشق وى را محنت آید
اگر بى دانشى کرد این دل ریش
چنین شد لاجرم از کردهء خویش
بدا کارا که بود این مهربانى
ببرد از من دل و جان و جوانى
گر اورا خود من آوردم به گیهان
جزاى من بسست این داغ هجران
چنین داغى کزو تا جاودانى
بماند بر روان من نشانى
کجایى اى نگار تیر بالا
مرا بین چون کمانى گشته دو تا
تو تیرى من کمانم در جدایى
چو رفتى نیز با زى من نیایى
بپیچم چون به یاد آرم جفایت
چو آن شمشادگون زلف دو تایت
بلرزم چون بیندیشم ز هجران
چو گنجشگى که تر گردد ز باران
دلى دارم به دستت زینهارى
ندید از تو مگر زنهار خوارى
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه گیتى را به چشم تو همى دید
ز چشم بد همى بر تو بترسید
نه دیدار تو بودش کام و امید
نه رخسار تو بودش ماه و خورشید
نه بالاى تو بودش سرو و شمشاد
نه زین شمشاد بودى جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کى گزیدى
طبرزد با لبانت کس مزیدى
چرا با جان من چندین ستیزى
چرا بیهوده خون من بریزى
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشید روزت
نه مهرت بود هموراه ندیمم
نه بویت بود همواره نسیمم
نه روى من ز عشقت بود زرین
نه اشک من ز جورت بود خونین
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نیست در گیتى مرا کس
درین گیتى هواى من توى بس
مرا دیدى ز پیش مهربانى
کنون گر بینیم گویى نه آنى
نه آنم که تو دیدستى نه آنم
در آن گه تیر و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خویش چندان
که نیلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همى زین چشم بى خواب
که نیلوگر نباشد تازه بى آب
بنام تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا ببارد ابر برگل
دو چشم من ز سرخى مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشست بى بر
تن امید من ماندست بى سر
مرا دل دشمنست اى واى بر من
چرا چاره همى جویم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جویم
که خودیکباره دل برد آب رویم
دل من گر نبودى دشمن من
چنین عاصى نبودى در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سر کش
بلى باشد سزاى سر کش آتش
بنال اى دل که ارزانى بدینى
که هم در این جهان دوزخ ببینى
قصا ما را چنین کردست روزى
که من گریم همه ساله تو سوزى
بدین سان زندگانى چون بود خوش
که من باشد در آب و تو در آتش
جهان دریا کنم از دیدگانم
پس آنگه کشتى اندر وى برانم
ز خونین جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتى برانم
چو باد از من بود دریا هم از من
نباشد کشتیم را موج دشمن
عدیل ماهیان باشم به دریاب
که خود چون ماهیم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پیچیده خون آلوده جامه
بخواند نامهء من یا نخوانم
بداند زارى من یا نداند
ببخشاید مرا از مهر گوى
کند با من به پاسخ مهر جویى
نباشد عاشقان را زین بتر روز
که چشم نامه اى دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشى
که من با دوست کردم ناز و گشّى
کنون با او به نامه گشت گفتار
و گر خسپم بود در خواب دیدار
بماندم تا چنین روزى بدیدم
وزان پایه بدین پایه رسیدم
چرا زهر گزاینده نخوردم
چرا روزى به بهروزى نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسیدى
مگر چشمم چنین روزى ندیدى
روان را مرگ روز کامرانى
بسى خوشتر ز چونین زندگانى
جهانا خود ترا اینست پیشه
که با بى دل کنى خوارى همیشه
همان ابرى که بارى در دو زارى
ازو بر بیدلانت سنگ بارى
همان بادى که آرد بود گلزار
همى نادر به من بوى تن یار
چه بد کردم که او با من چنینست
مگرباد تو با من هم به کینست
بهار خاک را بینم شکفته
زمین را در گل و دیبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گیتى ز من به
که او را نو بهاست و مرا نه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#77
Posted: 27 Mar 2013 13:28
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس »
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمى شد پژمریده
چو باد دوستى شد آرمیده
کمان مهربانى شد گسسته
چو تیر دوستدارى شد شکسته
طراز جامهء شادى بفرسود
چو آب چشمهء خوشى بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نوبود آب
چو مى بد مهر گل رامین چو میخوار
به شادى خورد ازو تا بود هشیار
دل مى خواره را باشد به مى آز
بسى رطل و بسى ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستى آزش اندر تن بمیرد
نخواهد مى و گر چه نوش باشد
کجا در نوش وى را هوش باشد
دل رامینه لختى سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزى با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیباى ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکى حور پرى زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
بیادم دار گفت این را همیشه
کجا بینى بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینى ابر تیره در بهاران
که اورا بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتى آفتاب مهربانى
برون آمد ز میغ بد گمانى
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانى بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هردم همى کردى خطابى
به سوز جان همى کردى عتابى
بدو گفتى که اى حیران بى خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهى در شهر و جاى خویش رنجور
گهى از خان ومان و دوستان دور
گهى با دوست کردن بردبارى
گهى بى دوست کردن زار وارى
همى گفت اى دل رنجور تا کى
ترا بینم به سان مست بى مى
همیشه تو به مرد مست مانى
که زشت از خوب و نیک از بد ندانى
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینى
ز نادانى پسندى هر چه بینى
جفا را چون وفا شایسته خوانى
هوا را چون خرد بایسته دانى
ز سستى بر یکى پیمان نپایى
ز نادانى به هر رنگى بر آیى
همیشه جاى آسیب جهانى
کمینگاه سپاه اندهانى
بلا در تو مجاور گشت و بشست
در امیدوارى را فرو بست
به گوراب آمدى پیمان شکستى
مرا گفتى برستم هم نرستى
نه تو مستى که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتى که شو یارى دگر گیر
دل از مهر و وفاى ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دورى
کنم بر درد نادیدن صبورى
به امید تو از جانان بریدم
به جاى او یکى دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندى
مرا بر آتش هجران نشاندى
نه تو گفتى مرا از دوست بر گرد
چو بر گشتم بر آوردى ز من گرد
نه تو گفتى که من باشم شکیبا
کنونت نا شکیبى کرد شیدا
پشیمانى چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتى
چو مى بینم خود اکنون بسته گشتى
توى در مانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردى
مرا با کام بد خواهان سپردى
چرا کان چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سرد گر من چنین باشم گرفتار
که خودنادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار وانده خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گرانده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانى خود بریدم
منم چون آهوى کش پاى در دام
منم چون ماهیى کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کهون با دل ربایم
دل پر داغ وى را چون نمایم
چه شو خم من چه بى آب وچه بى شرم
اگر بفسرده مهرى را کنم گرم
بدا روزا که در وى مهر کشتم
به تیغ هجر شادى را بکشتم
همى تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهى در غربت از بیگانگانم
گهى در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ گرزند
چو رامین دور شد لختى ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همى شد در پسش پنهاى رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هر چه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت اى چراغ نامداران
چرا دارى نشان سو کواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالى
ز بخت نیک و روز نیک نالى
نه تو رامینه اى تاج سواران
برادرت آفتاب شهریارى
اگر چه در زمانه پهلوانى
به نام نیک بیش از خسروانى
جوانى دارى و اورنگ شاهى
ازین بهتر که تو دارى چه خواهى
مکن بر بخت چندین نا پسندى
که آرد ناپسندى مستمندى
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینى نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذورى که درد من ندانى
چو من نالم مرا بیهوده خوانى
نباشد خوشیى چون آشنایى
نه دردى تلخ چون درد جدایى
بنالد جامه چون از هم بدرى
بگرید رز چو شاخ او ببرى
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جاى خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانى
نه چون من خوار در شهر کسانى
غریب ارچند باشد پادشایى
بنالد چون نبیند آشنایى
مرا گیتى براى خویش باید
همه دارو براى ریش باید
اگر چه ناز و شادى سخت نیکوست
گرامى تر زصد شادى یکى دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز نهر دوستان خواهم همه کام
مرار شکست بر تو گاه گاهى
چو از دشتى در آیى یا ز راهى
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته درهم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزى چون تو خودکام
میان خویس و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنگه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهى بودم ز دو نرگس دلازار
گهى بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفاى دوست چندان
فرو بردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزى پرده کردى
مرا مثل اسیران برده کردى
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذرى دو صد سوگند خوردى
چه خوش بود آنکه هر روزى دو دس بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکى سان
گهى فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهى زلفش دست خود شکستن
گهى از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز حرمى بود
گمان بردم که روز در همى بود
مرا گه گه ز گل تیمار بودى
چنان کز نرگسان آزار بودى
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکى بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیرى
مرا برهاند نوش آلود خیرى
بجز عشقم نبودى در جهان کان
بجز یارم نبودى بر روان بار
چرا نالد تنى کاین کار دارد
چرا پیچد دلى کاین بار دارد
چنین بودم گفتم روزگارى
ببرده گوى کام از هر سوارى
ز روى دوست پیشم گل به خروار
ز روى دوست پیشم مشک انبار
گهى شادى گهى نخچیر کردن
گهى باده گهى بوسه شمردن
تنم آنگه درستى بود و نازان
که من گفتى که بیمارست و نالان
گهى گفتى که من در عشق زارم
گهى گفتى که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زارى نماندست
کنون خوارم که ان خوارى نماندست
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#78
Posted: 27 Mar 2013 13:32
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« گفتن رفیدا حال رامین با گل »
چو از نخچیر باز آمد رفیدا
یکایک راز بر گل کرد پیدا
که رامین کینه کشت و مهر بدرود
همان گوهر که در دل داشت نبود
اگر جاوید وى را آزمایى
دلش جویى و نیکویى نمایى
همان مارست هنگام گزیدن
همان مارست هنگام دریدن
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
اگر صد ره بپالایى مس و روى
به پالودن نگردد زر خود روى
و گر صد بار بر آتش نهى قیر
نگیرد قیر هرگز گونه شیر
اگر رامین به کس شایسته بودى
وفا با ویسهء بانو نمودى
چو رامین ویس و موبد را نشایست
ترا هم جفت او بودن نبایست
دل رامین همیشه زود سیرست
ز بد سازى و بد خویی چو شیرست
چو اورا با دگر کسها ندیدى
ز نادانى هواى از گزیدى
چه مهر و راستى جستن ز رامین
چه اندر شوره کشتن تازه نسرین
چرا با بى وفا پیوند جستى
چرا از زهر فعل قند جستى
و لیکن چون قصا را بودنى بود
ازین بیهوده گفتن با تو چه سود
چو رامین نیز باز آمد ز نخچیر
چو نخچیرى بد اندر دل زده تیر
گره بسته میان ابروان را
به خون دیدگان شسته رخان را
به بزم شاد خوارى در چنان بود
که گفتى مثل شخسى بى روان بود
گل گل بوى پیش او نشسته
به رخ بازار بت رویان شکسته
به بالا راست چون سرو جوانه
ز سرو آتش بر آهخته زبانه
به پیکر نغز چون ماه دو هفته
به مه لاله و سوسن شکفته
ز رخ برهر دلى بارنده آتش
چنان کز نوک غمزه تیر آرش
چنان بد پیش رامین آن سمن بر
که باشد پیش مرده گنج گوهر
تنش بر جاى مانده دل نه بر جاى
همى گفته ز مهرش هر زمان واى
دل او را چنان آمد گمانى
که هست آن حالش از مردم نهانى
به دل مویه کنان با یوبهء جفت
نهان از هر کسى با دل همى گفت
چه خوشتر باشد از بزم جوانان
به هم خرم نشسته مهربانان
مرا این بزم و این ایوان خرم
بدل ناخوشترست از جاى ماتم
چنان آید نگارم را گمانى
که من هستم کنون در شادمانى
ندارد آگهى از روزگارم
که من چون مستمند و دل فگارم
همانا گوید اکنون آن نگارین
که از مهرم بیاسودست رامین
نداند حالت من در جدایى
بریده ز آشنایان آشنایى
همى گوید کنون آن دلبر من
برفت آن بى وفا یار از بر من
به شادى با دگر دلدار بنشست
هوا را در دلش بازار بشکست
نداند تا برفتم از بر او
همى پیچم چو مشکین چنبر او
قصا چه نوشت گویى بر سر من
چه خواهد کرد با من اختر من
چه خواهم دید زان سرو سمن بوى
چه خواهم دید زان ماه سخن گوى
نه چون او در جهان باشد ستمگر
نه چون من بر زمین باشد ستم بر
ز بس خوارى کشیدن چون زمینم
ز بس رنج آزمودن آهنینم
بفرسودم ز رنج و درد و تیمار
نه خر گشتم که تا مردن کشم بار
روم گوهر ز کان خویش جویم
همان درمان جان خویش جویم
مرا درد آمد از نا دیدن دوست
کنون درمان من هم دیدن اوست
که دیدست اى عجب دردى به گیهان
که چون او را بدیدى گشت درمان
مرا شادى و غم هر دو از آنست
که دیدارش مرا خوشتر ز جانست
چرا با بخت خود چندین ستیزم
چرا از کار خود چندین گریزم
جرا درد از طبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم
نجویم بیش ازین با دل مدارا
کنم رازش به گیتى آشکارا
مرا بگذشت آب فرقت از سر
بدین حالم مدارا نیست در خور
روم با دوست گویم هر چه گویم
مگر زنگ جفا از دل بشویم
و لیکن من ز بیمارى چنینم
نمانم زنده گر رویش نبینم
هم اکنون راه شهر دوست گیرم
که گر میرم به راه دوست میرم
نهندم گور بارى بر سر راه
همه گیتى شوند از حالم آگاه
غریبانى که خاکم را ببینند
زمانى بر سر گورم نشینند
ببخشایند چون حالم بدانند
به نیکى بر زبان نامم برانند
غریبى بود کشته شد ز هجران
روانس را بیامر زاد یزدان
غریبان را غریبان یاد آرند
که ایشان یکدگر را یاد گارند
همه جایی غریبان خوار باشند
ازیرا یکدگر رایار باشند
ز مرگ آن گاه باشد ننگ بر من
که من کشته شوم در دست دشمن
و گر کشته شوم در حسرت دوست
مرا زان مرگ نامى سحت نیکوست
بکوشیدم بسى با پیل و با شیر
به جنگ اندر شدم بر هردوان چیر
بسا لشکر که من بر کندم از جاى
بسا دشمن که من بفگندم از پاى
سمین بوسد فلک پیش عنانم
کمر بندد قصا پیش سنانم
ز خوارى هر چه من کردم به دشمن
بکرد اکنون فراق دوست با من
ز دست کین دشمن رسته گشتم
به دست مهر جانان بسته گشتم
نبودى مرگ را هرگز به من راه
اگر نه فرقتش بودى کمین گاه
ندانم چون روم تنها ازیدر
که نه لشکر برم با خود نه رهبر
مرا تنها ازیدر رفت باید
که گر لشکر برم با خود نشاید
چو من لشکر برم با خود درین راه
ز حال من خبر یابد شهنشاه
دگر باره مرا خوارى نماید
ز ویسه هیچ کامم بر نیاید
و گر تنها روم راهم به بیمست
که کوه از برف همچون کان سیمست
ز باران دشتها را رود خیزست
ز سرما دام ودد را رستخیزست
کنون پر برف باشد کشور مرو
هوا کافور بارد بر سر سرو
بدین هنگام سخت و برف و سرما
ندانم چون روم در راه تنها
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روى برمن دل گرانست
نه آمرزد مرا نه رخ نماید
نه بر بام آید و نه در گشاید
نه از خوبى نماید هیچ کردار
نه بر پوزش نیوشد هیچ گفتار
بمانم خسته دل چون حلقه بر در
شود نومید جانم رنج بى بر
دریغا مردى و نام بلندم
کمان و تیر و شمشیر و کمندى
دریغا مرکبان راهوارم
دریغا دوستان بى شمارم
دریغا تخت و ایوان و سپاهم
دریغا کشور و شاهى و گاهم
مرا کارى به روى آمد ز گیهان
که یارى خواست نتوانم ازیشان
نهیبم نیست از ژوپین و خنجر
نبردم نیست با فغفور و قیصر
نهیبم زان رخ چون آفتابست
نبردم با دلى پر درد و تابست
هنر با دل ندانم چون نمایم
در بسته به مردى چون گشایم
گهى گویم دلا تا کى ستیزى
سرشک از چشم و آب از روى ریزى
همه کس را ز دل شادى و نازست
مرا از تو همه سوز و گدازست
گهى باشم در آتش گاه در آب
نه روزم خرمى باشد نه شب خواب
نه باغم خوش بود نه کاخ و ایوان
نه طارم نه شبستان و نه میدان
نه با مردم به صحرا اسب تازم
نه با یاران به میدان گوى بازم
نه در رزم سواران نام جویم
نه در بزم جوانان کام جویم
نه با آزادگان خرم نشینم
نه از خوبان یکى را بر گزینم
به جاى راه دستان در افروز
به گوشم سرزنش آید شب و روز
به کوهستان و خوزستان و کرمان
به طبرستان و گرگان و خراسان
رونده یاد من بر هر زبانى
فتاده نام من در هر دهانى
چو بنیوشى ز هر دشتى و رودى
همى گویند بر حالم سرودى
همم در شهر داننده جوانان
همم بر دشت خواننده شبانان
زنان در خانه و مردان به بازار
سرود من همى گویند هموار
مرا در موى سر آمد سفیدى
هنوز اندر دلم نامد نویدى
نه دور از من خود آن بت روى حورست
که صبر و خواب و هوشم نیز دورست
ز بس زردى همى مانم به دینار
ز بس سستى همى مانم به بیمار
پنجه گام بتوانم دویدن
نه انگشتى کمان خود کشیدن
هر آن روزى که من باره دوانم
ز سستى بگسلد گویى میانم
مگر مومین شد آن رویینه پشتم
مگر پشمین شد آن سنگینه مشتم
ستورمن که تگ بفزودى از گور
بر آخر همچومن گشتست بى زور
نه یوزان را سوى غرمان دوانم
نه بازان را سوى کبگان پرانم
نه با کشتى گران زور آزمایم
نه با مى خوارگان رامش فزایم
همالانم همه از بخت نازند
گهى اسپ و گهى نازش طرازند
گروهى با بتان خرم به باغند
گروگى شادمان بر دشت و راغند
گروهى گلشن آرایند و ایوان
گروهى باغ پیرایند و بستان
گروهى را بصر بر راه دانش
گروهى را بدل در آز روامش
مرا آز جهان از دل برفتست
دلم گویى که چون بختم بخفتست
چو پیکم روز و شب در راه مانده
چو آبم سال و مه در چاه مانده
نیارم تن به بستر سر به بالین
مرا هست این و آن هر دو نمد زین
گها با دیو گردم در بیابان
گهى با شیر خسپم در نیستان
بدین گیتى ندیدم شادکامى
بدان گیتى نبینم نیک نامى
مرا ببرید تیغ مهربانى
ز کام اینجهانى وانجهانى
همى تا دیگران نیکى سگالند
به توبه جان بدخواهان بمالند
من اندر چاه عشق و بند مهرم
تو پندارى که خود فرزند مهرم
دلا تا کى ز مهر آتش فروزى
مرا در بوتهء تیمار سوزى
دلا بى دانشى از حد ببردى
مرا کشتى به غمّ و خود نمردى
دلا از ناخوشى چون زهر گشتى
به مهر از دو جهان بى بهر گشتى
مبادا چون تو دل کس را به گیهان
که بس مستى و بیهوشى و نادان
چو رامین کرد با دل ساعتى جنگ
هم اواز دل هزیمت کرد دلتنگ
دلش هرگه ازو پندى شنیدى
چو مرغ سربریده برتپیدى
چنان دلتنگ شد رامین در آن بزم
کزو بگریخت همچون بددل از رزم
فرود آمد ز تخت شاهوارش
بیاوردند رخش راهوارش
به پشت رخش که پیکر در آمد
تو گفتى رخش او را پر بر آمد
ز دروازه بشد چون ره شناسان
گرفته راه و هنجار خراسان
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#79
Posted: 27 Mar 2013 13:35
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« رسیدن آذین از ویس به رامین »
خوشا بادا که از مشرق در آید
تو گویى کز گلستانى بر آید
ز خرخیز و سمندور و ز قیصور
بیارد بوى مشک و عود و کافور
چه خوش باشد نسیم باد خاور
به خاصه چون بود با بوى دلبر
نسیمى کز کنار دلبر آید
ز بوى مشک و عنبر خوشتر آید
نیامد از گلستان بوى نسرین
چنان چون بوى ویس آمد به رامین
همى گفت این نه بوى گلستانست
همانا بوى ویش دلستانست
چه بادست این که اومید بهى داد
مرا از بوى دلبر آگهى داد
درین اندیشه بود آزاده رامین
که آمد پیش بخت افروز آذین
چو آذین را بدید از دور بشناخت
همانگه رخش گلگون را بدو تاخت
پیام آور فرود آمد ز باره
نه باره بد یکى پیل تخاره
شکفته روى و خندان رفت آذین
زمین بوسه کنان در پیش رامین
دمان زو بوى مشک و بوى عنبر
نه بوى مشک و عنبر بوى دلبر
چه فرخ بود آذین پیش رامین
چه در خور بود رامین پیش آذین
شده هر دو به روى یکدگر شاد
چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد
پس آنگه هر دو اسپان را ببستند
به دشت سبر بر مرزى نشستند
پیام آور بپرسیدش فراوان
ز رفته حالهاى روزگاران
از آن پس داد وى را نامهء ویس
همان پیراهن و واشمهء ویس
چو رامین نامهء آن سیم بر دید
تو گفتى گور دشتى شیر نر دید
ز لرزه سست شد دو دست و پایش
ربودش هوش یاد دلربایش
چنان لرزه به دست او بر افتاد
که آن نامه ز دست او در افتاد
همى تا نامهء دلبر همى خواند
ز دیده سیل بیجاده همى راند
گهى بر رخ نهادى نامه ویس
گهى بر دل نهادى جامه ویس
گهى بوبید مشک آلود جامه
گهى بوسید خون آلود نامه
یکى ابر از دو چشم او بر آمد
که بارانش وقیق و گوهر آمد
وز آن ابر او فتادش برق بر دل
بدیدش برق آتش سوز در دل
گهى از دیده راندى گوهرین جوى
گهى از دل کشیده آذرین هوى
گهى چون دیو زد بیگوش گشتى
فغان کردى و پس خاموش گشتى
گهى بیخود به روى اندر گتادى
ز بیهوشیش گریه برفتادى
چه لختى هوش باز آمد به جانش
صدف شد در دندان را دهانش
همى گفت آه ازین بخت نگونسار
که تخم رنج کشت و شاخ تیمار
مرا ببرید از آن سرو جوانه
که سروستان او کاخست و خانه
مرا ببرید از آن خورشید تابان
که گردونش شبستانست و ایوان
ز چشم من ببرد آن خوب دیدار
چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار
ز دیدارش بدل دادست جامه
ز گفتارش بدل دادست نامه
قرار جان من زین جامه آمد
بهار بخت من زین نامهء آمد
پس آنگه پاسخى بنوشت زیبا
بسى نیکوتر از منسوج دیبا
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#80
Posted: 27 Mar 2013 13:36
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« پاسخ نامهء ویس از رامین »
سر نامه بع نام ویس بت روى
مه سوسن بر و مهر سمن بوى
بت پیلستکین و ماه سیمین
نگار قندهار و شمسه چین
درخت پر گل و باغ بهارى
بهار خرم و ماه حصارى
ستون نقره و پیرایهء تاج
سهى سرو بلورین گنبد عاج
نبید خوشگوار و داروى هوش
بهشت خرمى و چشمهء نوش
گل حوشبوى و مروارید حوشاب
پرند شاهوار و گوهر ناب
خور ایوان و مهتاب شبستان
ستارهء طارم و شاخ گلستان
مرا بى تو مبادا زندگانى
ترا اورنگ بادا جاودانى
نیارم ماه رخسار تو دیدن
نیارم نوش گفتارت شنیدن
گنهگارم همى ترسم که با من
کنی کارى که باشد کام دشمن
اگر چه این گناه از بن مرا نیست
گنه بر تو نهادن هم روا نیست
ستنبه دیو هجران را تو خواندى
بدان گاهى که از پیشم براندى
به مهر اندر نمودى زود سیرى
مرا دادى به خودکامى دلیرى
گمان من به مهر تو نه این بود
گمانت بهسمان بردى زمین بود
تو خود دانى که من در مهربانى
بنا کردم سراى جاودانى
تو ویران کردى آن خرم سرایم
که بود از خرمى شادى فزایم
گناه تست و گویم بى گناهى
خداوندى کنى تو هر چه خواهى
نهادم دل بدان سان کم تو دارى
ز تو فرمان و از من بردبارى
نگارا گر چه از تو دور گشتى
دلم را به نوازى تو بهشتى
نواى من نشسته در بر تو
چگونه سر کشم از چنبر تو
به جان تو که تا از تو جدایم
تو گویى در دهان اژدهایم
دلى دارم ز هجران تو پر درد
گوا دارم برو دو گونهء زرد
اگر پیس تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنا بس
دو مرد آشناإا دو گوا بس
به زر اندوده بینى دو گوایم
به خون آلوده بینى آشنایم
چو بنمایم ترا دیدار ایشان
بدانى راستى گفتار ایشان
ز من جز راستى هرگز نبینى
مرا در راستى عاجز نبینى
جفا کردى جفا دیدى جفا را
وگا کن تا وفا بینى وفا را
کنون کز خویشتن سوزش نمودى
جفاى رفته را پوزش نمودى
ز سر گیرم وفا و مهربانى
کنم در کار مهرت زندگانى
ترا دانم ندانم دیگران را
ترا خواهم نخواهم این و آن را
فرو شویم ز دل زنگ جفایت
به دو دیده بخرّم خاک پایت
نکاهم مهر تو گر تو بکاگى
ترا بخشم دل و جان گر بخواهى
چرا جویم ز روى تو جدایى
چرا بُرم ز خورشید آشنایى
چرا از مهر زلفینت بتابم
ز مشک تبتى خوشتر چه یابم
بهشت و حور خواهد دل ز یزدان
مرا ماها تو اینى و هم آن
چه باشد گر برم در وشق تو رنج
نشاید یافت بى رنج از جهان گنج
بیا تا این جهان را باد داریم
ز روز رفته هرگز یاد ناریم
تو با من باش همچون رنگ با زر
که من با تو بود چون نور با خور
تو با من باش همچون رنگ با مل
که من با تو بوم چون بوى با گل
ترا بى من نباشد شادمانى
مرا بى تو نباشد کامرانى
مرا خنجر چو ابر زهر بارست
ترا غمزه چو تیر دل گذارست
چو باشد تیر تو با خنجر من
کجا زنده بماند هیچ دشمن
همى تا در جهان دریا و رودست
ترا از من به هر نیکى درودست
نبشتم پاسخ تو بر سر راه
سخنها کردم اندر نامه کوتاه
کجا من در پس نامه دوانم
اگر صد بند دارم بگسلانم
چنان آیم شتابنده درین راه
که تیر اندر هوا و سنگ در چاه
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین
جهان افروز رامین از پس اوى
چو چوگان دار تازان از پس گوى
گرفته هر دو هنجار خراسان
بریشان گشته رنج راه آسان
چنان دو تیر پران یر نشانه
میان هر دوان روزى میانه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)