شیخ بهاییSheykh Bahai - سال بعض العارفین عن بعض المنعمین عن قدر سعیه فی تحصیل الاسباب الدنیویة و تقصیرة عن اسباب الاخرویة عارفی از منعمی کرد این سؤال:کای تو را دل در پی مال و منالسعی تو، از بهر دنیای دنیتا چه مقدار است؟ ای مرد غنی!گفت: بیرون است از حد شمارکار من این است در لیل و نهارعارفش گفت: این که بهرش در تکیحاصلت زان چیست؟ گفتا: اندکیآنچه مقصود است، ای روشن ضمیر!برنیاید زان، مگر عشر عشیرگفت عارف: آن که هستی روز و شباز پی تحصیل آن، در تاب و تبشغل آن را قبلهٔ خود ساختیعمر خود را بر سر آن باختیآنچه او میخواستی، واصل نشدمدعای تو از آن، حاصل نشددار عقبی، کان ز دنیا برتر استوز پی آن، سعی خواجه کمتر استچون شود حاصل تو را چیزی از آن؟من نگویم، خود بگو، ای نکتهدان!
فی ذم من یتفاخر بتقرب الملوک مع أنه یزعم الانخراط فی سلک أهل السلوک ان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟قرب شاهان است، زین قرب، الحذرمیبرد هوش از سر و از دل قرارالفرار از قرب شاهان، الفرارفرخ آنکو رخش همت را بتاختکام از این حلوا و نان، شیرین نساختقرب شاهان، آفت جان تو شدپایبند راه ایمان تو شدجرعهای از نهر قرآن نوش کنآیهٔ «لا ترکنوا» را گوش کنلذت تخصیص او وقت خطابآن کند که ناید از صد خم شرابهر زمان که شاه گوید: شیخنا!شیخنا مدهوش گردد، زین ندامست و مدهوش از خطاب شه شودهر دمی در پیش شه، سجده رودمیپرستد گوییا او شاه راهیچ نارد یاد، آن الله راالله الله، این چه اسلام است و دینشرک باشد این، به ربالعالمین
حکایة العابد الذی کان قوته العلف لیأمن دینه من التلف نوجوانی از خواص پادشاهمیشدی، با حشمت و تمکین، به راهدل ز غم خالی و سر پر از هوسجمله اسباب تنعم پیش و پسبر یکی عابد، در آن صحرا گذشتکاو علف میخورد، آن آهوی دشتهر زمان، در ذکر حی لایموتشکر گویان کش میسر گشت قوتنوجوان سویش خرامید و بگفت:کای شده با وحشیان در قوت جفت!سبز گشته، چون زمرد، رنگ توچونکه ناید جز علف در چنگ توشد تنت چون عنکبوت، از لاغریچون گوزنان، چند در صحرا چری؟گر چو من بودی تو خدمتگار شاهدر علف خوردن نمیگشتی تباهپیر گفتش: کای جوان نامدارکت بود از خدمت شه افتخارگر چو من، تو نیز میخوردی علفکی شدی عمرت در این خدمت تلف؟
فی ذم المتمکنین فی المناصب الدنیویة للحظوظ الواهیة الدنیة نان و حلوا چیست؟ ای فرزانه مردمنصب دنیاست، گرد آن مگردگر بیالایی از او دست و دهانروی آسایش نبینی در جهانمنصب دنیا نمیدانی که چیست؟من بگویم با تو، یک ساعت بایستآنکه بندد از ره حق پای مردآنکه سازد کوی حرمان جای مردآنکه نامش مایهٔ بدنامی استآنکه کامش، سر به سر، ناکامی استآنکه هر ساعت، نهان از خاص و عامکاسهٔ زهرت فرو ریزد به کامبر سر این زهر روزان و شبانچند خواهی بود لرزان و تپان؟منصب دنیاست، ای نیکونهاد!آنکه داده خرمن دینت به بادمنصب دنیاست، ای صاحب فنون!آنکه کردت این چنین، خوار و زبونای خوش آن دانا که دنیا را بهشترفت همچون شاه مردان در بهشتمولوی معنوی در مثنوینکتهای گفته است، هان تا بشنوی:« ترک دنیا گیر تا سلطان شویورنه گر چرخی تو، سرگردان شویزهر دارد در درون، دنیا چو مارگرچه دارد در برون، نقش و نگارزهر این مار منقش، قاتل استمیگریزد زو هر آن کس عاقل است»زین سبب، فرمود شاه اولیاآن گزین اولیا و انبیا:حب الدنیا، رأس کل خطیةو ترک الدنیا رأس کل عبادة
فی الترغیب فی حفظ اللسان و هو من احسن صفات الانسان نان و حلوا چیست؟ قیل و قال تووین زبان پردازی بیحال توگوش بگشا، لب فرو بند از مقالهفته هفته، ماه ماه و سال سالصمت عادت کن که از یک گفتنکمیشود تاراج، این تخت الحنکای خوش آنکو رفت در حصن سکوتبسته دل در یاد «حی لایموت»رو نشین خاموش، چندان ای فلانکه فراموشت شود، نطق و بیانخامشی باشد، نشان اهل حالگر بجنبانند لب، گردند لالچند با این ناکسان بیفروغباده پیمایی، دروغ اندر دروغوارهان خود را از این همصحبتانجمله مهتابند و دین تو، کتانصحبت نیکانت ارنبود نصیبباری از همصحبتان بد شکیب
فی ذم من تشبة بالفقراء لسالکین و هو فی زمرة اشقیاء الهالکین نان و حلوا چیست؟ این اعمال توجبهٔ پشمین، ردا و شال تواین مقام فقر خورشید اقتباسکی شود حاصل کسی را در لباسزین ردا و جبهات، ای کج نهاد!این دو بیت از مثنوی آمد به یاد:«ظاهرت، چون گور کافر پر حللوز درون، قهر خدا عز و جلاز برون، طعنه زنی بر بایزیدوز درونت، ننگ میدارد یزید»رو بسوز! این جبهٔ ناپاک راوین عصا و شانه و مسواک راظاهرت، گر هست با باطن یکیمیتوان ره یافت بر حق، اندکیور مخالف شد درونت با برونرفته باشی در جهنم، سرنگونظاهر و باطن، یکی باید، یکیتابیابی راه حق را، اندکی
فیما یتضمن الاشارة الی قول سید الاوصیاء صلوات الله علیه و آله: «ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، بل وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک» نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشتاین عبادتهای تو بهر بهشتنزد اهل حق، بود دین کاستندر عبادت، مزد از حق خواستنرو حدیث ما عبدتک، ای فقیراز کلام شاه مردان، یاد گیرچشم بر اجر عمل، از کوری استطاعت از بهر طمع، مزدوری استخادمان، بیمزد گیرند این گروهخدمت با مزد، کی دارد شکوه؟عابدی کاو اجرت طاعات خواستگر تو ناعابد نهی نامش، رواستتا به کی بر مزد داری چشم تیز!مزد از این بهتر چه خواهی، ای عزیزکاو تو را از فضل و لطف با مزیداز برای خدمت خود آفریدبا همه آلودگی، قدرت نکاستبر قدت تشریف خدمت کرد راست
فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور یا ندیمی ضاع عمری وانقضیقم لاستدراک وقت قدمضیواغسل الادناس عنی بالمدامواملا الاقداح منها یا غلاماعطنی کأسا من الخمر الطهورانها مفتاح ابواب السرورخلص الارواح من قیدالهموماطلق الاشباح من اسر الغمومکاندرین ویرانهٔ پر وسوسهدل گرفت از خانقاه و مدرسهنی ز خلوت کام بردم، نی ز سیرنی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیرعالمی خواهم از این عالم به درتا به کام دل کنم خاکی به سرصلح کل کردیم با کل بشرتو به ما خصمی کن و نیکی نگر
- فی نغمات الجنان من جذبات الرحمان اشف قلبی، ایها الساقی الرحیمبالتی یحیی بها العظم الرمیمزوج الصهباء بالماء الزلالواجعلن عقلی لها مهرا حلالبنت کرم تجعلن الشیخ شابمن یذق منها عن الکونین غابخمرة من نار موسی نورهادنها قلبی و صدری طورهاقم فلاتمهل، فما فیالعمر مهللا تصعب شربها و الامر سهلقم فلاتمهل فان الصبح لاحوالثریا غربت والدیک صاحقل لشیخ قلبه منها نفورلا تخف، فالله تواب غفوریا مغنی ان عندی کل غمقم والق النار فیها بالنغمیا مغنی قم فان العمر ضاعلا یطیب العیش الا بالسماعانت ایضا یا مغنی لا تنمقم واذهب عن فؤادی کل غمغن لی دورا، فقد دار القدحوالصبا قد فاح والقمری صدحواذکرن عندی احادیث الحبیبان عیشی من سواها لا یطیبواذکرن ذکری احادیث الفراقان ذکر البعد مما لا یطاقروحن روحی باشعار العربکی یتم الحظ فینا والطربوافتحن منها بنظم مستطابقلته فی بعض ایام الشبابقد صرفنا العمر فی قیل و قالیا ندیمی! قم فقد ضاق المجالثم اطربنی باشعار العجمو اطردن همتا علی قلبی هجموابتداء منها ببیت المثنویللحکیم المولوی المعنوی« بشنو از نی، چون حکایت میکندوز جداییها، شکایت میکند»قم و خاطبنی بکل الالسنهعل قلبی ینتبة من ذی السنهانه فی غفلة عن حالهخائض فی قیله مع قالهکل ان فهو فی قید جدیدقائلا من جهله: هل من مزیدتائه فی الغی قد ضل الطریققط من سکرالهوی لا یستفیقعاکف دهرا، علی اصنامهتنفر الکفار من اسلامهکم انادی و هو لایسقی یصغی؟ التنادوافادی، وافادی، وافادیا بهائی اتخذ قلبا سواهفهو ما معبوده الا هواههر چت از حق باز دارد ای پسرنام کردن، نان و حلوا، سر به سرگر همی خواهی که باشی تازهجانرو کتاب نان و حلوا را بخوان