انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

shabestari | شبستری



 
جواب
شراب و شمع و شاهد عین معنی است
که در هر صورتی او را تجلی است
شراب و شمع سکر و نور عرفان
ببین شاهد که از کس نیست پنهان
شراب اینجا زجاجه شمع مصباح
بود شاهد فروغ نور ارواح
ز شاهد بر دل موسی شرر شد
شرابش آتش و شمعش شجر شد
شراب و شمع جام و نور اسری است
ولی شاهد همان آیات کبری است
شراب بیخودی در کش زمانی
مگر از دست خود یابی امانی
بخور می تا ز خویشت وارهاند
وجود قطره با دریا رساند
شرابی خور که جامش روی یار است
پیاله چشم مست باده‌خوار است
شرابی را طلب بی‌ساغر و جام
شراب باده خوار و ساقی آشام
شرابی خور ز جام وجه باقی
«سقاهم ربهم» او راست ساقی
طهور آن می بود کز لوث هستی
تو را پاکی دهد در وقت مستی
بخور می وارهان خود را ز سردی
که بد مستی به است از نیک مردی
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
ز نور ابلیس ملعون ابد شد
اگر آیینهٔ دل را زدوده است
چو خود را بیند اندر وی چه سود است
ز رویش پرتوی چون بر می افتاد
بسی شکل حبابی بر وی افتاد
جهان جان در او شکل حباب است
حبابش اولیائی را قباب است
شده زو عقل کل حیران و مدهوش
فتاده نفس کل را حلقه در گوش
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذره‌ای پیمانهٔ اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین مست آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی
هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزهٔ پاک
به جرعه ریخته دردی بر این خاک
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش
فتاده گه در آب و گه در آتش
ز بوی جرعه‌ای که افتاد بر خاک
برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تن پژمرده جان یافت
ز تابش جان افسرده روان یافت
جهانی خلق از او سرگشته دائم
ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعه‌ای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یک بار
می و میخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریا دل رند سرافراز
در آشامیده هستی را به یک بار
فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
اشارت به خرابات
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بی‌مثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
خرابات آشیان مرغ جان است
خرابات آستان لامکان است
خراباتی خراب اندر خراب است
که در صحرای او عالم سراب است
خراباتی است بی حد و نهایت
نه آغازش کسی دیده نه غایت
اگر صد سال در وی می‌شتابی
نه کس را و نه خود را بازیابی
گروهی اندر او بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
شراب بیخودی در سر گرفته
به ترک جمله خیر و شر گرفته
شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان
گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ‌رویی بر سر دار
گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان
به هر نغمه که از مطرب شنیده
بدو وجدی از آن عالم رسیده
سماع جان نه آخر صوت و حرف است
که در هر پرده‌ای سری شگرف است
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو
مجرد گشته از هر رنگ و هر بو
فرو شسته بدان صاف مروق
همه رنگ سیاه و سبز و ازرق
یکی پیمانه خورده از می صاف
شده زان صوفی صافی ز اوصاف
به مژگان خاک مزبل پاک رفته
ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته
گرفته دامن رندان خمار
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی تو را به
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
سال از معنی بت و زنار و ترسایی
بت و زنار و ترسایی در این کوی
همه کفر است ورنه چیست بر گوی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
جواب
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت
بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
شود توحید عین بت‌پرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بت‌پرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه می‌گویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
بدان خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بت‌پرست ار حق نمی‌خواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی گوی و یکی دان
بدین ختم آمد اصل و فرع ایمان
نه من می‌گویم این بشنو ز قرآن
تفاوت نیست اندر خلق رحمان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
اشارت به زنار
نظر کردم بدیدم اصل هر کار
نشان خدمت آمد عقد زنار
نباشد اهل دانش را مؤول
ز هر چیزی مگر بر وضع اول
میان در بند چون مردان به مردی
درآ در زمرهٔ «اوفوا بعهدی»
به رخش علم و چوگان عبادت
اگر چه خلق بسیار آفریدند
ز میدان در ربا گوی سعادت
تو را از بهر این کار آفریدند
پدر چون علم و مادر هست اعمال
به سان قرةالعین است احوال
نباشد بی‌پدر انسان شکی نیست
مسیح اندر جهان بیش از یکی نیست
رها کن ترهات و شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
کرامات تو اندر حق پرستی است
جز این کبر و ریا و عجب و هستی است
در این هر چیز کان نز باب فقر است
همه اسباب استدراج و مکر است
ز ابلیس لعین بی سعادت
شود صادر هزاران خرق عادت
گه از دیوارت آید گاهی از بام
گهی در دل نشیند گه در اندام
همی‌داند ز تو احوال پنهان
در آرد در تو کفر و فسق و عصیان
شد ابلیست امام و در پسی تو
بدو لیکن بدین‌ها کی رسی تو
کرامات تو گر در خودنمایی است
تو فرعونی و این دعوی خدایی است
کسی کو راست با حق آشنایی
نیاید هرگز از وی خودنمایی
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده از جهل پیش‌آهنگ آن خر
چو خواجه قصهٔ آخر زمان کرد
به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمی‌دارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
کسی کارباب لعن و طرد و مقت است
پدر نیکو بد، اکنون شیخ وقت است
خضر می‌کشت آن فرزند طالح
که او را بد پدر با جد صالح
کنون با شیخ خود کردی تو ای خر
خری را کز خری هست از تو خرتر
چو او «یعرف الهر من البر»
چگونه پاک گرداند تو را سر
و گر دارد نشان باب خود پور
چه گویم چون بود «نور علی نور»
پسر کو نیک‌رای و نیک‌بخت است
چو میوه زبده و سر درخت است
ولیکن شیخ دین کی گردد آن کو
نداند نیک از بد بد ز نیکو
مریدی علم دین آموختن بود
چراغ دل ز نور افروختن بود
کسی از مرده علم آموخت هرگز
ز خاکستر چراغ افروخت هرگز
مرا در دل همی آید کز این کار
ببندم بر میان خویش زنار
نه زان معنی که من شهرت ندارم
که دارم لیک از وی هست عارم
شریکم چون خسیس آمد در این کار
خمولم بهتر از شهرت به بسیار
دگرباره رسیدالهامم از حق
که بر حکمت مگیر از ابلهی دق
اگر کناس نبود در ممالک
همه خلق اوفتند اندر مهالک
بود جنسیت آخر علت ضم
چنین آمد جهان والله اعلم
ولیک از صحبت نااهل بگریز
عبادت خواهی از عادت بپرهیز
نگردد جمع با عادت عبادت
عبادت می‌کنی بگذر ز عادت
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
اشارت به ترسایی و دیر
ز ترسایی غرض تجرید دیدم
خلاص از ربقهٔ تقلید دیدم
جناب قدس وحدت دیر جان است
که سیمرغ بقا را آشیان است
ز روح‌الله پیدا گشت این کار
که از روح القدس آمد پدیدار
هم از الله در پیش تو جانی است
که از قدوس اندر وی نشانی است
اگر یابی خلاص از نفس ناسوت
درآیی در جناب قدس لاهوت
هر آن کس کو مجرد چون ملک شد
چو روح الله بر چارم فلک شد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
تمثیل در اطوار سیر و سلوک
بود محبوس طفل شیرخواره
به نزد مادر اندر گاهواره
چو گشت او بالغ و مرد سفر شد
اگر مرد است همراه پدر شد
عناصر مر تو را چون ام سفلی است
تو فرزند و پدر آبای علوی است
از آن گفته است عیسی گاه اسرا
که آهنگ پدر دارم به بالا
تو هم جان پدر سوی پدر شو
بدر رفتند همراهان بدر شو
اگر خواهی که گردی مرغ پرواز
جهان جیفه پیش کرکس انداز
به دونان ده مر این دنیای غدار
که جز سگ را نشاید داد مردار
نسب چبود تناسب را طلب کن
به حق رو آور و ترک نسب کن
به بحر نیستی هر کو فرو شد
«فلا انساب» نقد وقت او شد
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
اگر شهوت نبودی در میانه
نسب‌ها جمله می‌گشتی فسانه
چو شهوت در میانه کارگر شد
یکی مادر شد آن دیگر پدر شد
نمی‌گویم که مادر یا پدر کیست
که با ایشان به عزت بایدت زیست
نهاده ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کرده برادر
عدوی خویش را فرزند خوانی
ز خود بیگانه خویشاوند خوانی
مرا باری بگو تا خال و عم کیست
وز ایشان حاصلی جز درد و غم چیست
رفیقانی که با تو در طریق‌اند
پی هزل ای برادر هم رفیق‌اند
به کوی جد اگر یک دم نشینی
از ایشان من چه گویم تا چه بینی
همه افسانه و افسون و بند است
به جان خواجه که این ها ریشخند است
به مردی وارهان خود را چو مردان
ولیکن حق کس ضایع مگردان
ز شرع ار یک دقیقه ماند مهمل
شوی در هر دو کون از دین معطل
حقوق شرع را زنهار مگذار
ولیکن خویشتن را هم نگهدار
زر و زن نیست الا مایهٔ غم
به جا بگذار چون عیسی مریم
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب
درآ در دیر دین مانند راهب
تو را تا در نظر اغیار و غیر است
اگر در مسجدی آن عین دیر است
چو برخیزد ز پیشت کسوت غیر
شود بهر تو مسجد صورت دیر
نمی‌دانم به هر حالی که هستی
خلاف نفس کافر کن که رستی
بت و زنار و ترسایی و ناقوس
اشارت شد همه با ترک ناموس
اگر خواهی که گردی بندهٔ خاص
مهیا شو برای صدق و اخلاص
برو خود را ز راه خویش برگیر
به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر
مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان
مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید
نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار
بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی
اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار
مجرد شود ز هر اقرار و انکار
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
اشارت به بت
بت ترسا بچه نوری است باهر
که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی
گهی گردد مغنی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش
زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله
کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه
کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه
بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور
فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته
ز خان و مان خود آواره گشته
یکی مؤمن دگر را کافر او کرد
همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته
مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر
بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت
ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه
مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن
بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی
برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس
به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت
تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت
همی‌ارزد هزاران ساله طاعت
علی‌الجمله رخ آن عالم آرای
مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت
ز فوت عمر و ایام بطالت
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید
بریدم من ز جان خویش امید
یکی پیمانه پر کرد و به من داد
که از آب وی آتش در من افتاد
کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی
نقوش تختهٔ هستی فرو شوی
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک
در افتادم ز مستی بر سر خاک
کنون نه نیستم در خود نه هستم
نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش
گهی چون زلف او باشم مشوش
گهی از خوی خود در گلخنم من
گهی از روی او در گلشنم من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
خاتمه
از آن گلشن گرفتم شمه‌ای باز
نهادم نام او را گلشن راز
در او راز دل گلها شکفته است
که تا اکنون کسی دیگر نگفته است
زبان سوسن او جمله گویاست
عیون نرگس او جمله بیناست
تامل کن به چشم دل یکایک
که تا برخیزد از پیش تو این شک
ببین منقول و معقول و حقایق
مصفا کرده در علم دقایق
به چشم منکری منگر در او خوار
که گلها گردد اندر چشم تو خار
نشان ناشناسی ناسپاسی است
شناسایی حق در حق شناسی است
غرض زین جمله آن کز ما کند یاد
عزیزی گویدم رحمت بر او باد
به نام خویش کردم ختم و پایان
الهی عاقبت محمود گردان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
کنـــــزالحقـــــایق
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که می‌بینم عیانش
به گفتن در نمی‌گنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت این‌ست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را می‌رسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش می‌دانند بی شک
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
شعر و ادبیات

shabestari | شبستری

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA