دعا ای چو جان اندر وجود عالمیجان ما باشی و از ما می رمینغمه از فیض تو در عود حیاتموت در راه تو محسود حیاتباز تسکین دل ناشاد شوباز اندر سینه ها آباد شوباز از ما خواه ننگ و نام راپخته تر کن عاشقان خام رااز مقدر شکوه ها داریم مانرخ تو بالا و ناداریم مااز تهیدستان رخ زیبا مپوشعشق سلمان و بلال ارزان فروشچشم بیخواب و دل بیتاب دهباز ما را فطرت سیماب دهآیتی بمنا ز آیات مبینتا شود اعناق اعدا خاضعینکوه آتش خیز کن این کاه راز آتش ما سوز غیر الله رارشته ی وحدت چو قوم از دست دادصد گره بر روی کار ما فتادما پریشان در جهان چون اختریمهمدم و بیگانه از یکدیگریمباز این اوراق را شیرازه کنباز آئین محبت تازه کنباز ما را بر همان خدمت گمارکار خود با عاشقان خود سپاررهروان را منزل تسلیم بخشقوت ایمان ابراهیم بخشعشق را از شغل لا آگاه کنآشنای رمز الاالله کنمنکه بهر دیگران سوزم چو شمعبزم خود را گریه آموزم چو شمعیارب آن اشکی که باشد دلفروزبیقرار و مضطر و آرام سوزکارمش در باغ و روید آتشیاز قبای لاله شوید آتشیدل بدوش و دیده بر فرداستمدر میان انجمن تنها ستم«هر کسی از ظن خود شد یار مناز درون من نجست اسرار من»در جهان یارب ندیم من کجاستنخل سینایم کلیم من کجاستظالمم بر خود ستم ها کرده امشعله ئی را در بغل پرورده امشعله ئی غارت گر سامان هوشآتشی افکنده در دامان هوشعقل را دیوانگی آموختهعلم را سامان هستی سوختهآفتاب از سوز او گردون مقامبرقها اندر طواف او مدامهمچو شبنم دیده ی گریان شدمتا امین آتش پنهان شدمشمع را سوز عیان آموختمخود نهان از چشم عالم سوختمشعله ها آخر ز هر مویم دمیداز رگ اندیشه ام آتش چکیدعندلیبم از شرر ها دانه چیدنغمه ی آتش مزاجی آفریدسینه ی عصر من از دل خالی استمی تپد مجنون که محمل خالی استشمع را تنها تپیدن سهل نیستآه یک پروانه ی من اهل نیستانتظار غمگساری تا کجاجستجوی راز داری تا کجاای ز رویت ماه و انجم مستنیرآتش خود را ز جانم باز گیراین امانت بازگیر از سینه امخار جوهر برکش از آئینه امیا مرا یک همدم دیرینه دهعشق عالم سوز را آئینه دهموج در بحر است هم پهلوی موجهست با همدم تپیدن خوی موجبر فلک کوکب ندیم کوکبستماه تابان سر بزانوی شب استروز پهلوی شب یلدا زندخویش را امروز بر فردا زندهستی جوئی بجوئی گم شودموجه ی بادی ببوئی گم شودهست در هر گوشه ی ویرانه رقصمی کند دیوانه با دیوانه رقصگرچه تو در ذات خود یکتاستیعالمی از بهر خویش آراستیمن مثال لاله ی صحراستمدرمیان محفلی تنهاستمخواهم از لطف تو یاری همدمیاز رموز فطرت من محرمیهمدمی دیوانه ئی فرزانه ئیاز خیال این و آن بیگانه ئیتا بجان او سپارم هوی خویشباز بینم در دل او روی خویشسازم از مشت گل خود پیکرشهم صنم او را شوم هم آزرش
رموز بیخودی جهد کن در بیخودی خود را بیابزود تر والله اعلم بالصوابمولانای روم پیشکش به حضور ملت اسلامیه منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشقاین نشه بمن نیست اگر با دگری هستعرفیای ترا حق خاتم اقوام کردبر تو هر آغاز را انجام کردای مثال انبیا پاکان توهمگر دلها جگر چاکان توای نظر بر حسن ترسازاده ئیای ز راه کعبه دور افتاده ئیای فلک مشت غبار کوی تو«ای تماشا گاه عالم روی تو»همچو موج ، آتش ته پا میروی«تو کجا بهر تماشا میروی»رمز سوز آموز از پروانه ئیدر شرر تعمیر کن کاشانه ئیطرح عشق انداز اندر جان خویشتازه کن با مصطفی پیمان خویشخاطرم از صحبت ترسا گرفتتا نقاب روی تو بالا گرفتهم نوا از جلوه ی اغیار گفتداستان گیسو و رخسار گفتبر در ساقی جبین فرسود اوقصه ی مغ زادگان پیمود اومن شهید تیغ ابروی تو امخاکم و آسوده ی کوی تو اماز ستایش گستری بالاترمپیش هر دیوان فرو ناید سرماز سخن آئینه سازم کرده اندوز سکندر بی نیازم کرده اندبار احسان بر نتابد گردنمدر گلستان غنچه گردد دامنمسخت کوشم مثل خنجر در جهانآب خود می گیرم از سنگ گرانگرچه بحرم موج من بیتاب نیستبر کف من کاسه ی گرداب نیستپرده ی رنگم شمیمی نیستمصید هر موج نسیمی نیستمدر شرار آباد هستی اخگرمخلعتی بخشد مرا خاکسترمبر درت جانم نیاز آورده استهدیه ی سوز و گداز آورده استز آسمان آبگون یم می چکدبر دل گرمم دمادم می چکدمن ز جو باریکتر می سازمشتا به صحن گلشنت اندازمشزانکه تو محبوب یار ماستیهمچو دل اندر کنار ماستیعشق تا طرح فغان در سینه ریختآتش او از دلم آئینه ریختمثل گل از هم شکافم سینه راپیش تو آویزم این آئینه راتا نگاهی افکنی بر روی خویشمی شوی زنجیری گیسوی خویشباز خوانم قصه ی پارینه اتتازه سازم داغهای سینه اتاز پی قوم ز خود نامحرمیخواستم از حق حیات محکمیدر سکوت نیم شب نالان بدمعالم اندر خواب و من گریان بدمجانم از صبر و سکون محروم بودورد من یاحی و یاقیوم بودآرزوئی داشتم خون کردمشتا ز راهدیده بیرون کردمشسوختن چون لاله پیهم تا کجااز سحر دریوز شبنم تا کجا؟اشک خود بر خویش می ریزم چو شمعبا شب یلدا در آویزم چو شمعجلوه را افزودم و خود کاستمدیگران را محفلی آراستمیک نفس فرصت ز سوز سینه نیستهفته ام شرمنده ی آدینه نیستجانم اندر پیکر فرسوده ئیجلوه ی آهی است گرد آلوده ئیچون مرا صبح ازل حق آفریدناله در ابریشم عودم تپیدناله ئی افشا گر اسرار عشقخونبهای حسرتگفتار عشقفطرت آتش دهد خاشاک راشوخی پروانه بخشد خاک راعشق را داغی مثال لاله بسدر گریبانش گل یک ناله بسمن همین یک گل بدستارت زنممحشری بر خواب سرشارت زنمتا ز خاکت لاله زار آید پدیداز دمت باد بهار آید پدید
تمهید : در معنی ربط فرد و ملت فرد را ربط جماعت رحمت استجوهر او را کمال از ملت استتاتوانی با جماعت یار باشرونق هنگامه ی احرار باشحرز جان کن گفته ی خیرالبشرهست شیطان از جماعت دور ترفرد و قوم آئینه ی یک دیگرندسلک و گوهر کهکشان و اخترندفرد می گیرد ز ملت احترامملت از افراد می یابد نظامفرد تا اندر جماعت گم شودقطره ی وسعت طلب قلزم شودمایه دار سیرت دیرینه اورفته و آینده را آئینه اووصل استقبال و ماضی ذات اوچون ابد لا انتها اوقات اودر دلش ذوق نمو از ملت استاحتساب کار او از ملت استپیکرش از قوم و هم جانش ز قومظاهرش از قوم و پنهانش ز قومدر زبان قوم گویا می شودبر ره اسلاف پویا می شودپخته تر از گرمی صحبت شودتا بمعنی فرد هم ملت شودوحدت او مستقیم از کثرت استکثرت اندر وحدت او وحدت استلفظ چون از بیت خود بیرون نشستگوهر مضمون بجیب خود شکستبرگ سبزی کز نهال خویش ریختاز بهاران تار امیدش گسیختهر که آب از زمزم ملت نخوردشعله های نغمه در عودش فسردفرد تنها از مقاصد غافل استقوتش آشفتگی را مایل استقوم با ضبط آشنا گرداندشنرم رو مثل صبا گرداندشپا به گل مانند شمشادش کنددست و پا بندد که آزادش کندچون اسیر حلقه ی آئین شودآهوی رم خوی او مشکین شودتو خودی از بیخودی نشناختیخویش را اندر گمان انداختیجوهر نوریست اندر خاک تویک شعاعش جلوه ی ادراک توعیشت از عیشش غم تو از غمشزنده ئی از انقلاب هر دمشواحدستو بر نمی تابد دوئیمن ز تاب او من استم تو توئیخویش دار و خویش باز و خویش سازنازها می پرورد اندر نیازآتشی از سوز او گردد بلنداین شرر بر شعله اندازد کمندفطرتش آزاد و هم زنجیری استجزو او را قوت کل گیری استخوگر پیکار پیهم دیدمشهم خودی هم زندگی نامیدشچون ز خلوت خویش را بیرون دهدپای در هنگامه ی جلوت نهدنقش گیر اندر دلش «او» می شود«من» ز هم می ریزد و «تو» می شودجبر ، قطع اختیارش می کنداز محبت مایه دارش می کندناز تا ناز است کم خیزد نیازناز ها سازد بهم خیزد نیازدر جماعت خود شکن گردد خودیتا ز گلبرگی چمن گردد خودی«نکته ها چون تیغ پولاد است تیزگر نمی فهمی ز پیش ما گریز»
در معنی اینکه ملت از اختلاط افراد پیدا میشود و تکمیل تربیت او از نبوت است از چه رو بر بسته ربط مردم استرشته ی این داستان سر در گم استدر جماعت فرد را بینیم مااز چمن او را چو گل چینیم مافطرتش وارفته ی یکتائی استحفظ او از انجمن آرائی استسوزدش در شاهراه زندگیآتش آوردگاه زندگیمردمان خوگر بیکدیگر شوندسفته در یک رشته چون گوهر شونددر نبرد زندگی یار همندمثل همکاران گرفتار همندمحفل انجم ز جذب باهم استهستی کوکب ز کوکب محکم استخیمه گاه کاروان کوه و جبلمرغزار و دامن صحرا و تلسست و بیجان تار و پود کار اونا گشوده غنچه ی پندار اوساز برق آهنگ او ننواختهنغمه اش در پرده نا پرداختهگوشمال جستجو نا خورده ئیزخمه های آرزو نا خورده ئینا بسامان محفل نوزاده اشمی توان با پنبه چیدن باده اشنو دمیده سبزه ی خاکش هنوزسرد خون اندر رگ تاکش هنوزمنزل دیو و پری اندیشه اشاز گمان خود رمیدن پیشه اشتنگ میدان هستی خامش هنوزفکر او زیر لب بامش هنوزبیم جان سرمایه ی آب و گلشهم ز باد تند می لرزد دلشجان او از سخت کوشی رم زندپنچه در دامان فطرت کم زندهر چه از خود می دمد برداردشهر چه از بالا فتد برداردشتا خدا صاحبدلی پیدا کندکو ز حرفی دفتری املا کندساز پردازی که از آوازه ئیخاک را بخشد حیات تازه ئیذره ی بی مایه ضو گیرد ازوهر متاعی ارج نو گیرد ازوزنده از یک دم دو صد پیکر کندمحفلی رنگین ز یک ساغر کنددیده ی او می کشد لب جان دمدتا دوئی میرد یکی پیدا شودرشته اش کو بر فلک دارد سریپارهای زندگی را همگریتازه انداز نظر پیدا کندگلستان در دشت و در پیدا کنداز تف او ملتی مثل سپندبر جهد شور افکن و هنگامه بندیک شرر می افکند اندر دلششعله ی در گیر می گردد گلشنقش پایش خاک را بینا کندذره را چشمک زن سینا کندعقل عریان را دهد پیرایه ئیبخشد این بی مایه را سرمایه ئیدامن خود میزند بر اخگرشهر چه غش باشد رباید از زرشبندها از پا گشاید بنده رااز خداوندان رباید بنده راگویدش تو بنده ی دیگر نه ئیزین بتان بی زبان کمتر نه ئیتا سوی یک مدعایش می کشدحلقه ی آئین بپایش می کشدنکته ی توحید باز آموزدشرسم و آئین نیاز آموزدش
ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید در جهان کیف و کم گردید عقلپی به منزل برد از توحید عقلورنه این بیچاره را منزل کجاستکشتی ادراک را ساحل کجاستاهل حق را رمز توحید ازبر استدر «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر استتا ز اسرار تو بنماید تراامتحانش از عمل باید ترادین ازو حکمت ازو آئین ازوزور ازو قوت ازو تمکین ازوعالمان را جلوه اش حیرت دهدعاشقان را بر عمل قدرت دهدپست اندر سایه اش گردد بلندخاک چون اکسیر گردد ارجمندقدرت او برگزیند بنده رانوع دیگر آفریند بنده رادر ره حق تیز تر گردد تکشگرم تر از برق خون اندر رگشبیم و شک میرد عمل گیرد حیاتچشم می بیند ضمیر کائناتچون مقام عبدهٔ محکم شودکاسه ی دریوزه جام جم شودملت بیضا تن و جان لاالهساز ما را پرده گردان لاالهلااله سرمایه ی اسرار مارشته اش شیرازه ی افکار ماحرفش از لب چون بدل آید همیزندگی را قوت افزاید همینقش او گر سنگ گیرد دل شوددل گر از یادش نسوزد گل شودچون دل از سوز غمش افروختیمخرمن امکان ز آهی سوختیمآب دلها در میان سینه هاسوز او بگداخت این آئینه هاشعله اش چون لاله در رگهای مانیست غیر از داغ او کالای مااسود از توحید احمر می شودخویش فاروق و ابوذر می شوددل مقام خویشی و بیگانگی استشوق را مستی ز هم پیمانگی استملت از یک رنگی دلهاستیروشن از یک جلوه این سیناستیقوم را اندیشه ها باید یکیدر ضمیرش مدعا باید یکیجذبه باید در سرشت او یکیهم عیار خوب و زشت او یکیگر نباشد سوز حق در ساز فکرنیست ممکن این چنین انداز فکرما مسلمانیم و اولاد خلیلاز «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیلبا وطن وابسته تقدیر اممبر نسب بنیاد تعمیر امماصل ملت در وطن دیدن که چهباد و آب و گل پرستیدن که چهبر نسب نازان شدن نادانی استحکم او اندر تن و تن فانی استملت ما را اساس دیگر استاین اساس اندر دل ما مضمر استحاضریم و دل بغایب بسته ایمپس ز بند این و آن وارسته ایمرشته ی این قوم مثل انجم استچون نگه هم از نگاه ما گم استتیر خوش پیکان یک کیشیم مایک نما یک بین یک اندیشیم مامدعای ما مآل ما یکیستطرز و انداز خیال ما یکیستما ز نعمتهای او اخوان شدیمیک زبان و یکدل و یکجان شدیم
در معنی اینکه یأس و حزن و خوف ام الخبائث است و قاطع حیات و توحید ازالهٔ این امراض خبیثه می کند مرگ را سامان ز قطع آرزوستزندگانی محکم از لاتقنطوا ستتا امید از آرزوی پیهم استنا امیدی زندگانی را سم استنا امیدی همچو گور افشاردتگرچه الوندی ز پا می آردتناتوانی بنده ی احسان اونامرادی بسته ی دامان اوزندگی را یأس خواب آور بوداین دلیل سستی عنصر بودچشم جانرا سرمه اش اعمی کندروز روشن را شب یلدا کنداز دمش میرد قوای زندگیخشک گردد چشمه های زندگیخفته با غم در ته یک چادر استغم رگ جان را مثال نشتر استای که در زندان غم باشی اسیراز نبی تعلیم لاتحزن بگیراین سبق صدیق را صدیق کردسر خوش از پیمانه ی تحقیق کرداز رضا مسلم مثال کوکب استدر ره هستی تبسم بر لب استگر خدا داری ز غم آزاد شواز خیال بیش و کم آزاد شوقوت ایمان حیات افزایدتورد «لا خوف علیهم» بایدتچون کلیمی سوی فرعونی رودقلب او از لاتخف محکم شودبیم غیر الله عمل را دشمن استکاروان زندگی را رهزن استعزم محکم ممکنات اندیش ازوهمت عالی تأمل کیش ازوتخم او چون در گلت خود را نشاندزندگی از خود نمائی باز ماندفطرت او تنگ تاب و سازگاربا دل لرزان و دست رعشه داردزدد از پا طاقت رفتار رامی رباید از دماغ افکار رادشمنت ترسان اگر بیند ترااز خیابانت چو گل چیند تراضرب تیغ او قوی تر می فتدهم نگاهش مثل خنجر می فتدبیم چون بند است اندر پای ماورنه صد سیل است در دریای مابر نمی آید اگر آهنگ تونرم از بیم است تار چنگ توگوشتابش ده که گردد نغمه خیزبر فلک از ناله آرد رستخیزبیم ، جاسوسی است از اقلیم مرگاندرونش تیره مثل میم مرگچشم او برهمزن کار حیاتگوش او بزگیر اخبار حیاتهر شر پنهان که اندر قلب تستاصل او بیم است اگر بینی درستلابه و مکاری و کین و دروغاین همه از خوف می گیرد فروغپرده ی زور و ریا پیراهنشفتنه را آغوش مادر دامنشزانکه از همت نباشد استوارمی شود خوشنود با ناسازگارهر که رمز مصطفی فهمیده استشرک را در خوف مضمر دیده است
محاورهٔ تیر و شمشیر سر حق تیر از لب سوفار گفتتیغ را در گرمی پیکار گفتای پریها جوهر اندر قاف توذوالفقار حیدر از اسلاف توقوت بازوی خالد دیده ئیشام را بر سر شفق پاشیده ئیآتش قهر خدا سرمایه اتجنت الفردوس زیر سایه اتدر هوایم یا میان ترکشمهر کجا باشم سراپا آتشماز کمان آیم چو سوی سینه مننیک می بینم به توی سینه منگر نباشد در میان قلب سلیمفارغ از اندیشه های یأس و بیمچاک چاک از نوک خود گردانمشنیمه ئی از موج خون پوشانمشور صفای او ز قلب مؤمن استظاهرش روشن ز نور باطن استاز تف او آب گردد جان منهمچو شبنم می چکد پیکان من
حکایت شیر و شهنشاه عالمگیررحمة الله علیه شاه عالمگیر گردون آستاناعتبار دودمان گورگانپایه ی اسلامیان برتر ازواحترام شرع پیغمبر ازودر میان کارزار کفر و دینترکش ما را خدنگ آخرینتخم الحادی که اکبر پروریدباز اندر فطرت دارا دمیدشمع دل در سینه ها روشن نبودملت ما از فساد ایمن نبودحق گزید از هند عالمگیر راآن فقیر صاحب شمشیر رااز پی احیای دین مأمور کردبهر تجدید یقین مأمور کردبرق تیغش خرمن الحاد سوختشمع دین در محفل ما بر فروختکور ذوقان داستانها ساختندوسعت ادراک او نشناختندشعله ی توحید را پروانه بودچون براهیم اندرین بتخانه بوددر صف شاهنشان یکتاستیفقر او از تربتش پیداستیروزی آن زیبنده ی تاج و سریرآن سپهدار و شهنشاه و فقیرصبحگاهان شد به سیر بیشه ئیبا پرستاری وفا اندیشه ئیسر خوش از کیفیت باد سحرطایران تسبیح خوان بر هر شجرشاه رمز آگاه شد محو نمازخیمه بر زد در حقیقت از مجازشیر ببر آمد پدید از طرف دشتاز خروش او فلک لرزنده گشتبوی انسان دادش از انسان خبرپنجه عالمگیر را زد بر کمردست شه نادیده خنجر بر کشیدشرزه شیری را شکم از هم دریددل بخود راهی نداد اندیشه راشیر قالین کرد شیر بیشه راباز سوی حق رمید آن ناصبوربود معراجش نماز با حضوراین چنین دل خود نما و خود شکندارد اندر سینه ی مؤمن وطنبنده ی حق پیش مولا لاستیپیش باطل از نعم بر جاستیتو هم ای نادان دلی آور بدستشاهدی را محملی آور بدستخویش را در باز و خود را بازگیردام گستر از نیاز و ناز گیرعشق را آتش زن اندیشه کنروبه حق باش و شیری پیشه کنخوف حق عنوان ایمان است و بسخوف غیر از شرک پنهان است و بس
رکن دوم: رسالت تارک آفل براهیم خلیلانبیا را نقش پای او دلیلآن خدای لم یزل را آیتیداشت در دل آرزوی ملتیجوی اشک از چشم بیخوابش چکیدتا پیام «طهرابیتی» شنیدبهر ما ویرانه ئی آباد کردطائفان را خانه ئی بنیاد کردتا نهال «تب علینا» غنچه بستصورت کار بهار ما نشستحق تعالی پیکر ما آفریدوز رسالت در تن ما جان دمیدحرف بی صوت اندرین عالم بدیماز رسالت مصرع موزون شدیماز رسالت در جهان تکوین مااز رسالت دین ما آئین مااز رسالت صد هزار ما یک استجزو ما از جزو «مالاینفک» استآن که شان اوست «یهدی من یرید»از رسالت حلقه گرد ما کشیدحلقه ی ملت محیط افزاستیمرکز او وادی بطحا ستیما ز حکم نسبت او ملتیماهل عالم را پیام رحمتیماز میان بحر او خیزیم مامثل موج از هم نمیریزیم ماامتش در حرز دیوار حرمنعره زن مانند شیران در اجممعنی حرفم کنی تحقیق اگربنگری با دیده ی صدیق اگرقوت قلب و جگر گردد نبیاز خدا محبوب تر گردد نبیقلب مؤمن را کتابش قوت استحکمتش حبل الورید ملت استدامنش از دست دادن ، مردن استچون گل از باد خزان افسردن استزندگی قوم از دم او یافت استاین سحر از آفتابش تافت استفرد از حق ، ملت از وی زنده استاز شعاع مهر او تابنده استاز رسالت هم نوا گشتیم ماهم نفس هم مدعا گشتیم ماکثرت هم مدعا وحدت شودپخته چون وحدت شود ملت شودزنده هر کثرت ز بند وحدت استوحدت مسلم ز دین فطرت استدین فطرت از نبی آموختیمدر ره حق مشعلی افروختیماین گهر از بحر بی پایان اوستما که یک جانیم از احسان اوستتا نه این وحدت ز دست ما رودهستی ما با ابد همدم شودپس خدا بر ما شریعت ختم کردبر رسول ما رسالت ختم کردرونق از ما محفل ایام رااو رسل را ختم و ما اقوام راخدمت ساقی گری با ما گذاشتداد ما را آخرین جامی که داشت«لا نبی بعدی» ز احسان خداستپرده ی ناموس دین مصطفی استقوم را سرمایه ی قوت ازوحفظ سر وحدت ملت ازوحق تعالی نقش هر دعوی شکستتا ابد اسلام را شیرازه بستدل ز غیر الله مسلمان بر کندنعره ی لا قوم بعدی می زند
در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است بود انسان در جهان انسان پرستناکس و نابود مند و زیر دستسطوت کسری و قیصر رهزنشبند ها در دست و پا و گردنشکاهن و پاپا و سلطان و امیربهر یک نخچیر صد نخچیر گیرصاحب اورنگ و هم پیر کنشتباج بر کشت خراب او نوشتدر کلیسا اسقف رضوان فروشبهر این صید زبون دامی بدوشبرهمن گل از خیابانش ببردخرمنش مغ زاده با آتش سپرداز غلامی فطرت او دون شدهنغمه ها اندر نی او خون شدهتا امینی حق بحقداران سپردبندگان را مسند خاقان سپردشعله ها از مرده خاکستر گشادکوهکن را پایه ی پرویز داداعتبار کار بندان را فزودخواجگی از کار فرمایان ربودقوت او هر کهن پیکر شکستنوع انسان را حصار تازه بستتازه جان اندر تن آدم دمیدبنده را باز از خداوندان خریدزادن او مرگ دنیای کهنمرگ آتشخانه و دیر و شمنحریت زاد از ضمیر پاک اواین می نوشین چکید از تاک اوعصر نو کاین صد چراغ آورده استچشم در آغوش او وا کرده استنقش نو بر صفحه هستی کشیدامتی گیتی گشائی آفریدامتی از ما سوا بیگانه ئیبر چراغ مصطفی پروانه ئیامتی از گرمی حق سینه تابذره اش شمع حریم آفتابکائنات از کیف او رنگین شدهکعبه ها بتخانه های چین شدهمرسلان و انبیا آبای اواکرم او نزد حق اتقای او«کل مؤمن اخوة» اندر دلشحریت سرمایه آب و گلشنا شکیب امتیازات آمدهدر نهاد او مساوات آمدههمچو سرو آزاد فرزندان اوپخته از «قالوا بلی» پیمان اوسجده ی حق گل بسیمایش زدهماه و انجم بوسه بر پایش زده