انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 38 از 61:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 




دیباچه

خیال من به تماشای آسمان بود است

بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست

که هر ستاره جهان است یا جهان بود است



     
  
زن

 



مناجات

آدمی اندر جهان هفت رنگ

هر زمان گرم فغان مانند چنگ

آرزوی هم نفس می سوزدش

ناله های دل نواز آموزدش

لیکن این عالم که از آب و گل است

کی توان گفتن که دارای دل است

بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر

آسمان و مهر و مه خاموش و کر

گرچه بر گردون هجوم اختر است

هر یکی از دیگری تنها تر است

هر یکی مانند ، بیچاره ایست

در فضای نیلگون آواره ایست

کاروان برگ سفر ناکرده ساز

بیکران افلاک و شب ها دیر یاز

این جهان صید است و صیادیم ما

یا اسیر رفته از یادیم ما

زار نالیدم صدائی برنخاست

هم نفس فرزند آدم را کجاست

دیده ام روز جهان چار سوی

آنکه نورش بر فروزد کاخ و کوی

از رم سیاره ئی او را وجود

نیست الا اینکه گوئی رفت و بود

ای خوش آن روزی که از ایام نیست

صبح او را نیمروز و شام نیست

روشن از نورش اگر گردد روان

صوت را چون رنگ دیدن میتوان

غیب ها از تاب او گردد حضور

نوبت او لایزال و بی مرور

ای خدا روزی کن آن روزی مرا

وارهان زین روز بی سوزی مرا

آیهٔ تسخیر اندر شأن کیست؟

این سپهر نیلگون حیران کیست؟

رازدان علم الاسما که بود

مست آن ساقی و آن صهبا که بود

برگزیدی از همه عالم کرا؟

کردی از راز درون محرم کرا؟

ای ترا تیری که ما را سینه سفت

حرف از «ادعونی» که گفت و با که گفت؟

روی تو ایمان من قرآن من

جلوه ئی داری دریغ از جان من

از زیان صد شعاع آفتاب

کم نمیگردد متاع آفتاب

عصر حاضر را خرد زنجیر پاست

جان بیتابی که من دارم کجاست؟

عمر ها بر خویش می پیچد وجود

تا یکی بیتاب جان آید فرود

گر نرنجی این زمین شوره زار

نیست تخم آرزو را سازگار

از درون این گل بی حاصلی

بس غنیمت دان اگر روید دلی

تو مهی اندر شبستانم گذر

یک زمان بی نوری جانم نگر

شعله را پرهیز از خاشاک چیست؟

برق را از برفتادن باک چیست؟

زیستم تا زیستم اندر فراق

وانما آنسوی این نیلی رواق

بسته در ها را برویم باز کن

خاک را با قدسیان همراز کن

آتشی در سینهٔ من برفروز

عود را بگذار و هیزم را بسوز

باز بر آتش بنه عود مرا

در جهان آشفته کن دود مرا

آتش پیمانهٔ من تیز کن

با تغافل یک نگه آمیز کن

ما ترا جوئیم و تو از دیده دور

نی غلط ، ما کور و تو اندر حضور

یا گشا این پردهٔ اسرار را

یا بگیر این جان بی دیدار را

نخل فکرم ناامید از برگ و بر

یا تبر بفرست یا باد سحر

عقل دادی هم جنونی ده مرا

ره به جذب اندرونی ده مرا

علم در اندیشه می گیرد مقام

عشق را کاشانه قلب لاینام

علم تا از عشق برخودار نیست

جز تماشا خانهٔ افکار نیست

این تماشا خانه سحر سامری است

علم بی روح القدس افسونگری است

بی تجلی مرد دانا ره نبرد

از لکد کوب خیال خویش مرد

بی تجلی زندگی رنجوری است

عقل مهجوری و دین مجبوری است

این جهان کوه و دشت و بحر و بر

ما نظر خواهیم و او گوید خبر

منزلی بخش ای دل آواره را

باز ده با ماه این مهپاره را

گرچه از خاکم نروید جز کلام

حرف مهجوری نمی گردد تمام

زیر گردون خویش را یابم غریب

ز آنسوی گردون بگو «انی قریب»

تا مثال مهر و مه گردد غروب

این جهات و این شمال و این جنوب

از طلسم دوش و فردا بگذرم

از مه و مهر و ثریا بگذرم

تو فروغ جاودان ما چون شرار

یک دو دم داریم و آن هم مستعار

ای تو نشناسی نزاع مرگ و زیست

رشک بر یزدان برد این بنده کیست

بندهٔ آفاق گیر و ناصبور

نی غیاب او را خوش آید نی حضور

آنیم من جاودانی کن مرا

از زمینی آسمانی کن مرا

ضبط در گفتار و کرداری بده

جاده ها پیداست رفتاری بده

آنچه گفتم از جهانی دیگر است

این کتاب از آسمانی دیگر است

بحرم و از من کم آشوبی خطاست

آنکه در قعرم فرو آید کجاست

یک جهان بر ساحل من آرمید

از کران غیر از رم موجی ندید

من که نومیدم ز پیران کهن

دارم از روزی که میآید سخن

بر جوانان سهل کن حرف مرا

بهرشان پایاب کن ژرف مرا



     
  
زن

 



تمهید آسمانی - نخستین روز آفرینش نکوهش می کند آسمان زمین را

زندگی از لذت غیب و حضور

بست نقش این جهان نزد و دور

آنچنان تار نفس از هم گسیخت

رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت

هر کجا از ذوق و شوق خود گری

نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»

ماه و اختر را خرام آموختند

صد چراغ اندر فضا افروختند

بر سپهر نیلگون زد آفتاب

خیمهٔ زر بفت با سیمین طناب

از افق صبح نخستین سر کشید

عالم نو زاده را در بر کشید

ملک آدم خاکدانی بود و بس

دشت او بی کاروانی بود و بس

نی به کوهی آب جوئی در ستیز

نی به صحرائی سحابی ریزریز

نی سرود طایران در شاخسار

نی رم آهو میان مرغزار

بی تجلی های جان بحر و برش

دود پیچان طیلسان پیکرش

سبزه باد فرودین نادیده ئی

اندر اعماق زمین خوابیده ئی

طعنه ئی زد چرخ نیلی بر زمین

روزگار کس ندیدم این چنین

چون تو در پهنای من کوری کجا

جز به قندیلم ترا نوری کجا

خاک اگر الوند شد جز خاک نیست

روشن و پاینده چون افلاک نیست

یا بزی با ساز و برگ دلبری

یا بمیر از ننگ و عار کمتری

شد زمین از طعنهٔ گردون خجل

نا امید و دل گران و مضمحل

پیش حق از درد بی نوری تپید

تا ندانی ز آنسوی گردون رسید

ای امینی از امانت بی خبر

غم مخور اندر ضمیر خود نگر

روز ها روشن ز غوغای حیات

نی از آن نوری که بینی در جهات

نور صبح از آفتاب داغ دار

نور جان پاک از غبار روزگار

نور جان بی جاده ها اندر سفر

از شعاع مهر و مه سیار تر

شسته ئی از لوح جان نقش امید

نور جان از خاک تو آید پدید

عقل آدم بر جهان شبخون زند

عشق او بر لامکان شبخون زند

راه دان اندیشهٔ او بی دلیل

چشم او بیدار تر از جبرئیل

خاک و در پرواز مانند ملک

یک رباط کهنه در راهش فلک

می خلد اندر وجود آسمان

مثل نوک سوزن اندر پرنیان

داغها شوید ز دامان وجود

بی نگاه او جهان کور و کبود

گرچه کم تسبیح و خونریز است او

روزگاران را چو مهمیز است او

چشم او روشن شود از کائنات

تا ببیند ذات را اندر صفات

«هر که عاشق شد جمال ذات را

اوست سید جمله موجودات را»


     
  
زن

 


نغمه ملائک

فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی

زمین ازکوکب تقدیر او گردون شود روزی

خیال او که از سیل حوادث پرورش گیرد

ز گرداب سپهر نیلگون بیرون شود روزی

یکی در معنی آدم نگر از ما چه می پرسی

هنوز اندر طبیعت می خلد موزون شود روزی

چنان موزون شود این پیش پا افتاده مضمونی

که یزدان را دل از تأثیر او پر خون شود روزی


     
  
زن

 


تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را

عشق شور انگیز بی پروای شهر

شعلهٔ او میرد از غوغای شهر

خلوتی جوید بدشت و کوهسار

یا لب دریای ناپیدا کنار

من که در یاران ندیدم محرمی

بر لب دریا بیاسودم دمی

بحر و هنگام غروب آفتاب

نیلگون آب از شفق لعل مذاب

کور را ذوق نظر بخشد غروب

شام را رنگ سحر بخشد غروب

با دل خود گفتگوها داشتم

آرزوها جستجوها داشتم

آنی و از جاودانی بی نصیب

زنده و از زندگانی بی نصیب

تشنه و دور از کنار چشمه سار

می سرودم این غزل بی اختیار


     
  
زن

 


تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را

غزل

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست زلف یار

رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا ، برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

ای عقل تو ز شوق پراکنده گوی شو

ای عشق نکته های پریشانم آرزوست

این آب و نان چرخ چو سیل است بیوفا

من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور جیب موسی عمرانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می نشود جسته ایم'

گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

     
  
زن

 


تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را

رومی

موج مضطر خفت بر سنجاب آب

شد افق تار از زیان آفتاب

از متاعش پاره ئی دزدید شام

کوکبی چون شاهدی بالای بام

روح رومی پرده ها را بر درید

از پس که پاره ئی آمد پدید

طلعتش رخشنده مثل آفتاب

شیب او فرخنده چون عهد شباب

پیکری روشن ز نور سرمدی

در سراپایش سرور سرمدی

بر لب او سر پنهان وجود

بند های حرف و صوت از خود گشود

حرف او آئینه ئی آویخته

علم با سوز درون آمیخته

گفتمش موجود و ناموجود چیست

معنی محمود و نامحمود چیست

گفت موجود آنکه می خواهد نمود

آشکارائی تقاضای وجود

زندگی خود را بخویش آراستن

بر وجود خود شهادت خواستن

انجمن روز الست آراستند

بر وجود خود شهادت خواستند

زنده ئی یا مرده ئی یا جان بلب

از سه شاهد کن شهادت را طلب

شاهد اول شعور خویشتن

خویش را دیدن بنور خویشتن

شاهد ثانی شعور دیگری

خویش را دیدن بنور دیگری

شاهد ثالث شعور ذات حق

خویش را دیدن بنور ذات حق

پیش این نور ار بمانی استوار

حی و قائم چون خدا خود را شمار

بر مقام خود رسیدن زندگی است

ذات را بی پرده دیدن زندگی است

مرد مؤمن در نسازد با صفات

مصطفی راضی نشد الا به ذات

چیست معراج آرزوی شاهدی

امتحانی روبروی شاهدی

شاهد عادل که بی تصدیق او

زندگی ما را چو گل را رنگ و بو

در حضورش کس نماند استوار

ور بماند هست او کامل عیار

ذره ئی از کف مده تابی که هست

پخته گیر اندر گره تابی که هست

تاب خود را بر فزودن خوشتر است

پیش خورشید آزمودن خوشتر است

پیکر فرسوده را دیگر تراش

امتحان خویش کن موجود باش

این چنین موجود محمود است و بس

ورنه نار زندگی دود است و بس

باز گفتم پیش حق رفتن چسان

کوه خاک و آب را گفتن چسان

آمر و خالق برون از امر و خلق

ما ز شست روزگاران خسته حلق

گفت اگر سلطان ترا آید بدست

می توان افلاک را از هم شکست

باش تا عریان شود این کائنات

شوید از دامان خود گرد جهات

در وجود او نه کم بینی نه بیش

خویش را بینی ازو ، او را ز خویش

نکتهٔ «الا بسلطان» یاد گیر

ورنه چون مور و ملخ در گل بمیر

از طریق زادن ای مرد نکو

آمدی اندر جهان چار سو

هم برون جستن بزادن میتوان

بندها از خود گشادن میتوان

لیکن این زادن نه از آب و گل است

داند آن مردی که او صاحبدل است

آن ز مجبوری است ، این از اختیار

آن نهان در پرده ها این آشکار

آن یکی با گریه ، این با خنده ایست

یعنی آن جوینده ، این یابنده ایست

آن سکون و سیر اندر کائنات

این سراپا سیر بیرون از جهات

آن یکی محتاج روز و شب است

وان دگر روز و شب او را مرکب است

زادن طفل از شکست اشکم است

زادن مرد از شکست عالم است

هر دو زادن را دلیل آمد اذان

آن بلب گویند و این از عین جان

جان بیداری چو زاید در بدن

لرزه ها افتد درین دیر کهن»

گفتم این زادن نمیدانم که چیست

گفت شأنی از شؤن زندگی است

شیوه های زندگی غیب و حضور

آن یکی اندر ثبات آن در مرور

گه بجلوت می گدازد خویش را

گه بخلوت جمع سازد خویش را

جلوت او روشن از نور صفات

خلوت او مستنیر از نور ذات

عقل او را سوی جلوت می کشد

عشق او را سوی خلوت می کشد

عقل هم خود را بدین عالم زند

تا طلسم آب و گل را بشکند

می شود هر سنگ ره او را ادیب

می شود برق و سحاب او را خطیب

چشمش از ذوق نگه بیگانه نیست

لیکن او را جرأت رندانه نیست

پس ز ترس راه چون کوری رود

نرم نرمک صورت موری رود

تا خرد پیچیده تر بر رنگ و بوست

میرود آهسته اندر راه دوست

کارش از تدریج می یابد نظام

من ندانم کی شود کارش تمام

می نداند عشق سال و ماه را

دیر و زود و نزد و دور راه را

عقل در کوهی شکافی میکند

یا بگرد او طوافی می کند

کوه پیش عشق چون کاهی بود

دل سریع السیر چون ماهی بود

عشق ، شبخونی زدن بر لامکان

گور را نادیده رفتن از جهان

زور عشق از باد و خاک و آب نیست

قوتش از سختی اعصاب نیست

عشق با نان جوین خیبر گشاد

عشق در اندام مه چاکی نهاد

کله نمرود بی ضربی شکست

لشکر فرعون بی حربی شکست

عشق در جان چون بچشم اندر نظر

هم درون خانه هم بیرون در

عشق هم خاکستر و هم اخگر است

کار او از دین و دانش برتر است

عشق سلطان است و برهان مبین

هر دو عالم عشق را زیر نگین

لا زمان و دوش فردائی ازو

لامکان و زیر و بالائی ازو

چون خودی را از خدا طالب شود

جمله عالم مرکب او راکب شود

آشکارا تر مقام دل ازو

جذب این دیر کهن باطل ازو

عاشقان خود را به یزدان میدهند

عقل تأویلی به قربان میدهند

عاشقی از سو به بی سوئی خرام

مرگ را بر خویشتن گردان حرام

ای مثال مرده در صندوق گور

می توان برخاستن بی بانگ صور

در گلو داری نواها خوب و نغز

چند اندر گل بنالی مثل چغز

بر مکان و بر زمان اسوار شو

فارغ از پیچاک این زنار شو

تیز تر کن این دو چشم و این دو گوش

هر چه می بینی نیوش از راه هوش

آن کسی کو بانگ موران بشنود

هم ز دوران سر دوران بشنود

آن نگاه پرده سوز از من بگیر

کو بچشم اندر نمیگردد اسیر

«آدمی دید است باقی پوست است

دید آن باشد که دید دوست است

جمله تن را در گداز اندر بصر

در نظر رو ، در نظر رو ، در نظر»

     
  
زن

 


تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را

رومی

تو ازین نه آسمان ترسی ، مترس

از فراخای جهان ترسی مترس

چشم بگشا بر زمان و بر مکان

این دو یک حال است از احوال جان

تا نگه از جلوه پیش افتاده است

اختلاف دوش و فردا زاده است

دانه اندر گل به ظلمت خانه ئی

از فضای آسمان بیگانه ئی

هیچ میداند که در جای فراخ

می توان خود را نمودن شاخ شاخ

جوهر او چیست یک ذوق نموست

هم مقام اوست این جوهر هم اوست

ایکه گوئی محمل جان است تن

سر جان را در نگر بر تن متن

محملی نی ، حالی از احوال اوست

محملش خواندن فریب گفتگوست

چیست جان جذب و سرور و سوز و درد

ذوق تسخیر سپهر گرد گرد

چیست تن با رنگ و بو خو کردن است

با مقام چار سو خو کردن است

از شعور است این که گوئی نزد و دور

چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور

انقلاب اندر شعور از جذب و شوق

وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق

این بدن با جان ما انباز نیست

مشت خاکی مانع پرواز نیست»»

     
  
زن

 


زروان که روح زمان و مکان است مسافر را بسیاحت عالم علوی میبرد



از کلامش جان من بیتاب شد

در تنم هر ذره چون سیماب شد

ناگهان دیدم میان غرب و شرق

آسمان در یک سحاب نور غرق

زان سحاب افرشته ئی آمد فرود

با دو طلعت این چو آتش آن چو دود

آن چو شب تاریک و این روشن شهاب

چشم این بیدار و چشم آن بخواب

بال او را رنگهای سرخ و زرد

سبز و سیمین و کبود و لاجورد

چون خیال اندر مزاج او رمی

از زمین تا کهکشان او را دمی

هر زمان او را هوای دیگری

پر گشادن در فضای دیگری

گفت «زروانم جهان را قاهرم

هم نهانم از نگه هم ظاهرم

بسته هر تدبیر با تقدیر من

ناطق و صامت همه نخچیر من

غنچه اندر شاخ می بالد ز من

مرغک اندر آشیان نالد ز من

دانه از پرواز من گردد نهال

هر فراق از فیض من گردد وصال

هم عتابی هم خطابی آورم

تشنه سازم تا شرابی آورم

من حیاتم من مماتم من نشوز

من حساب و دوزخ و فردوس و حور

آدم و افرشته در بند من است

عالم شش روزه فرزند من است

هر گلی کز شاخ می چینی منم

ام هر چیزی که می بینی منم

در طلسم من اسیر است این جهان

از دمم هر لحظه پیر است این جهان

لی مع الله هر که را در دل نشست

آن جوانمردی طلسم من شکست

گر تو خواهی من نباشم در میان

لی مع الله باز خوان از عین جان»

در نگاه او نمیدانم چه بود

از نگاهم این کهن عالم ربود

یا نگاهم بر دگر عالم گشود

یا دگرگون شد همان عالم که بود

مردم اندر کائنات رنگ و بو

زادم اندر عالم بی های و هو

رشتهٔ من زان کهن عالم گسست

یک جهان تازه ئی آمد بدست

از زیان عالمی جانم تپید

تا دگر عالم ز خاکم بر دمید

تن سبک تر گشت و جان سیار تر

چشم دل بیننده و بیدار تر

پردگی ها بی حجاب آمد پدید

نغمهٔ انجم بگوش من رسید


     
  
زن

 


زمزمهٔ انجم




عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات

پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات

زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر

از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات

در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو

صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات

صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی

«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»

شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده

باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده

شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند

خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده

تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند

لذت سیل تند رو با دل آب جو بده

مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است

فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است

دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری

آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری

آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد

آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری

هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند

این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری

ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن

رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن


     
  
صفحه  صفحه 38 از 61:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA