انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 61:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
خطاب به جاوید



قلب او بی واردات نو بنو
حاصلش را کس نگیرد باد و جو

روزگارش اندرین دیرینه دیر
ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر

صید ملایان و نخچیر ملوک
آهوی اندیشه او لنگ و لوک

عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ
بسته فتراک لردان فرنگ

تاختم بر عالم افکار او
بر دریدم پردهٔ اسرار او

در میان سینه دل خون کرده ام
تا جهانش را دگرگون کرده ام

من بطبع عصر خود گفتم دو حرف
کرده ام بحرین را اندر دو ظرف

حرف پیچاپیچ و حرف نیش دار
تا کنم عقل و دل مردان شکار

حرف ته داری باند از فرنگ
نالهٔ مستانه ئی از تار چنگ

اصل این از ذکر و اصل آن ز فکر
ای تو بادا وارث این فکر و ذکر

آب جویم از دو بحر اصل من است
فصل من فصل است و هم وصل من است

تا مزاج عصر من دیگر فتاد
طبع من هنگامهٔ دیگر نهاد

نوجوانان تشنه لب خالی ایاغ
شسته رو تاریک جان روشن دماغ

کم نگاه و بی یقین و نا امید
چشم شان اندر جهان چیزی ندید

ناکسان منکر ز خود مؤمن به غیر
خشت بند از خاکشان معمار دیر

مکتب از مقصود خویش آگاه نیست
تا بجذب اندرونش راه نیست

نور فطرت راز جانها پاک شست
یک گل رعنا ز شاخ او نرست

خشت را معمار ما کج می نهد
خوی بط با بچهٔ شاهین دهد

علم تا سوزی نگیرد از حیات
دل نگیرد لذتی از واردات

علم جز شرح مقامات تو نیست
علم جز تفسیر آیات تو نیست

سوختن میباید اندر نار حس
تا بدانی نقرهٔ خود را ز مس

علم حق اول حواس آخر حضور
آخر او می نگنجد در شعور

صد کتاب آموزی از اهل هنر
خوشتر آن درسی که گیری از نظر

هر کسی زان می که ریزد از نظر
مست می گردد بانداز دگر

از دم باد سحر میرد چراغ
لاله زان باد سحر ، می در ایاغ

کم خور و کم خواب و کم گفتار باش
گرد خود گردنده چون پرگار باش

منکر حق نزد ملا کافر است
منکر خود نزد من کافر تر است

آن به انکار وجود آمد «عجول،
این «عجول» و هم «ظلوم» و هم «جهول»

شیوهٔ اخلاص را محکم بگیر
پاک شو از خوف سلطان و امیر

عدل در قهر و رضا از کف مده
قصد در فقر و غنا از کف مده

حکم دشوار است تأویلی مجو
جز به قلب خویش قندیلی مجو

حفظ جانها ذکر و فکر بی حساب
حفظ تنها ضبط نفس اندر شباب

حاکمی در عالم بالا و پست
جز به حفظ جان و تن ناید بدست

لذت سیر است مقصود سفر
گر نگه بر آشیان داری مپر

ماه گردد تا شود صاحب مقام
سیر آدم را مقام آمد حرام

زندگی جز لذت پرواز نیست
آشیان با فطرت او ساز نیست

رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور
رزق بازان در سواد ماه و هور

سر دین صدق مقال اکل حلال
خلوت و جلوت تماشای جمال

در ره دین سخت چون الماس زی
دل بحق بر بند و بی وسواس زی

سری از اسرار دین بر گویمت
داستانی از مظفر گویمت

اندر اخلاص عمل فرد فرید
پادشاهی با مقام با یزید

پیش او اسبی چو فرزندان عزیز
سخت کوش چون صاحب خود در ستیز

سبزه رنگی از نجیبان عرب
باوفا ، بی عیب ، پاک اندر نسب

مرد مؤمن را عزیز ای نکته رس
چیست جز قرآن و شمشیر و فرس

من چه گویم وصف آن خیر الجیاد
کوه و روی آبها رفتی چو باد

روز هیجا از نظر آماده تر
تند بادی طایف کوه و کمر

در تک او فتنه های رستخیز
سنگ از ضرب سم او ریز ریز

روزی آن حیوان چو انسان ارجمند
گشت از درد شکم زار و نژند

کرد بیطاری علاجش از شراب
اسب شه را وارهاند از پیچ و تاب

شاه حق بین دیگر آن یکران نخواست
شرع تقوی از طریق ما جداست

ای ترا بخشد خدا قلب و جگر
طاعت مرد مسلمانی نگر

دین سراپا سوختن اندر طلب
انتهایش عشق و آغازش ادب

آبروی گل ز رنگ و بوی اوست
بی ادب ، بی رنگ و بو ، بی آبروست

نوجوانی را چو بینم بی ادب
روز من تاریک می گردد چو شب

تاب و تب در سینه افزاید مرا
یاد عهد مصطفی آید مرا

از زمان خود پشیمان میشوم
در قرون رفته پنهان میشوم

ستر زن یا زوج یا خاک لحد
ستر مردان حفظ خویش از یار بد

حرف بد را بر لب آوردن خطاست
کافر و مؤمن همه خلق خداست

آدمیت ، احترام آدمی
با خبر شو از مقام آدمی

آدمی از ربط و ضبط تن به تن
بر طریق دوستی گامی بزن

بندهٔ عشق از خدا گیرد طریق
می شود بر کافر و مؤمن شفیق

کفر و دین را گیر در پهنای دل
دل اگر بگریزد از دل وای دل»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
خطاب به جاوید



گرچه دل زندانی آب و گل است
اینهمه آفاق آفاق دل است

گرچه باشی از خداوندان ده
فقر را از کف مده از کف مده

سوز او خوابیده در جان تو هست
این کهن می از نیاگان تو هست

در جهان جز درد دل سامان مخواه
نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه

ای بسا مرد حق اندیش و بصیر
می شود از کثرت نعمت ضریر

کثرت نعمت گداز از دل برد
ناز می آرد نیاز از دل برد

سالها اندر جهان گردیده ام
نم به چشم منعمان کم دیده ام

من فدای آنکه درویشانه زیست
وای آنکو از خدا بیگانه زیست

در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق
آن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوق

عالمان از علم قرآن بی نیاز
صوفیان درنده گرگ و مو دراز

گرچه اندر خانقاهان های و هوست
کو جوانمردی که صهبا در کدوست

هم مسلمانان افرنگی مآب
چشمهٔ کوثر بجویند از سراب

بی خبر از سر دین اند این همه
اهل کین اند اهل کین اند این همه

خیر و خوبی بر خواص آمد حرام
دیده ام صدق و صفا را در عوام

اهل دین را باز دان از اهل کین
هم نشین حق بجو با او نشین

کرکسان را رسم و آئین دیگر است
سطوت پرواز شاهین دیگرست

مرد حق از آسمان افتد چو برق
هیزم او شهر و دشت غرب و شرق

ما هنوز اندر ظلام کائنات
او شریک اهتمام کائنات

او کلیم و او مسیح و او خلیل
او محمد او کتاب او جبرئیل

آفتاب کائنات اهل دل
از شعاع او حیات اهل دل

اول اندر نار خود سوزد ترا
باز سلطانی بیاموزد ترا

ما همه با سوز او صاحبدلیم
ورنه نقش باطل آب و گلیم

ترسم این عصری که تو زادی درآن
در بدن غرق است و کم داند ز جان

چون بدن از قحط جان ارزان شود
مرد حق در خویشتن پنهان شود

در نیابد جستجو آن مرد را
گرچه بیند روبرو آن مرد را

تو مگر ذوق طلب از کف مده
گرچه در کار تو افتد صد گره

گر نیابی صحبت مرد خبیر
از اب وجد آنچه من دارم بگیر

پیر رومی را رفیق راه ساز
تا خدا بخشد ترا سوز و گداز

زانکه رومی مغز را داند ز پوست
پای او محکم فتد در کوی دوست

شرح او کردند و او را کس ندید
معنی او چون غزال از ما رمید

رقص تن از حرف او آموختند
چشم را از رقص جان بر دوختند

رقص تن در گردش آرد خاک را
رقص جان برهم زند افلاک را

علم و حکم از رقص جان آید بدست
هم زمین هم آسمان آید بدست

فرد ازوی صاحب جذب کلیم
ملت ازوی وارث ملک عظیم

رقص جان آموختن کاری بود
غیر حق را سوختن کاری بود

تا ز نار حرص و غم سوزد جگر
جان برقص اندر نیاید ای پسر

ضعف ایمانست و دلگیریست غم
نوجوانا «نیمه پیری است غم»

می شناسی حرص «فقر حاضر» است
من غلام آنکه بر خود قاهر است

ای مرا تسکین جان ناشکیب
تو اگر از رقص جان گیری نصیب

سر دین مصطفی گویم ترا
هم به قبر اندر دعا گویم ترا

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 




✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
بخوانندهٔ کتاب



سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که در حرم خطری از بغاوت خرد است

زمانه هیچ نداند حقیقت او را
جنون قباست که موزون بقامت خرد است

به آن مقام رسیدم چو در برش کردم
طواف بام و در من سعادت خرد است

گمان مبر که خرد را حساب و میزان نیست
نگاه بندهٔ مؤمن قیامت خرد است


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
تمهید



پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر

منزلش برتر ز ماه و آفتاب
خیمه را از کهکشان سازد طناب

نور قرآن در میان سینه اش
جام جم شرمنده از آئینه اش

از نی آن نی نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد

گفت «جانها محرم اسرار شد
خاور از خواب گران بیدار شد

جذبه های تازه او را داده اند
بندهای کهنه را بگشاده اند

جز تو ای دانای اسرار فرنگ
کس نکو ننشست در نار فرنگ

باش مانند خلیل الله مست
هر کهن بتخانه را باید شکست

امتان را زندگی جذب درون
کم نظر این جذب را گوید جنون

هیچ قومی زیر چرخ لاجورد
بی جنون ذوفنون کاری نکرد

مؤمن از عزم و توکل قاهر است
گر ندارد این دو جوهر کافر است

خیر را او باز میداند ز شر
از نگاهش عالمی زیر و زبر

کوهسار از ضربت او ریز ریز
در گریبانش هزاران رستخیز

تا می از میخانهٔ من خورده ئی
کهنگی را از تماشا برده ئی

در چمن زی مثل بو مستور و فاش
در میان رنگ پاک از رنگ باش

عصر تو از رمز جان آگاه نیست
دین او جز حب غیر الله نیست

فلسفی این رمز کم فهمیده است
فکر او بر آب و گل پیچیده است

دیده از قندیل دل روشن نکرد
پس ندید الا کبود و سرخ و زرد


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
تمهید



ای خوش آن مردی که دل با کس نداد
بند غیر الله را از پا گشاد

سر شیری را نفهمد گاو و میش
جز به شیران کم بگو اسرار خویش

با حریف سفله نتوان خورد می
گرچه باشد پادشاه روم و ری

یوسف ما را اگر گرگی برد
به که مردی ناکسی او را خرد

اهل دنیا بی تخیل بی قیاس
بوریا بافان اطلس ناشناس

اعجمی مردی چه خوش شعری سرود
سوزد از تأثیر او جان در وجود

«نالهٔ عاشق بگوش مردم دنیا
بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»

معنی دین و سیاست باز گوی
اهل حق را زین دو حکمت باز گوی

«غم خور و نان غم افزایان مخور
زانکه عاقل غم خورد کودک شکر»

رومی

خرقه خود بار است بر دوش فقیر
چون صبا جز بوی گل سامان مگیر

قلزمی با دشت و در پیهم ستیز
شبنمی خود را به گلبرگی بریز

سر حق بر مرد حق پوشیده نیست
روح مؤمن هیچ میدانی که چیست؟

قطرهٔ شبنم که از ذوق نمود
عقدهٔ خود را بدست خود گشود

از خودی اندر ضمیر خود نشست
رخت خویش از خلوت افلاک بست

رخ سوی دریای بی پایان نکرد
خویشتن را در صدف پنهان نکرد

اندر آغوش سحر یکدم تپید
تا بکام غنچهٔ نورس چکید»

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
خطاب به مهر عالمتاب



ای امیر خاور ای مهر منیر
می کنی هر ذره را روشن ضمیر

از تو این سوز و سرور اندر وجود
از تو هر پوشیده را ذوق نمود

می رود روشنتر از دست کلیم
زورق زرین تو در جوی سیم

پرتو تو ماه را مهتاب داد
لعل را اندر دل سنگ آب داد

لاله را سوز درون از فیض تست
در رگ او موج خون از فیض تست

نرگسان صد پرده را بر می درد
تا نصیبی از شعاع تو برد

خوش بیا صبح مراد آورده ئی
هر شجر را نخل سینا کرده ئی

تو فروغ صبح و من پایان روز
در ضمیر من چراغی بر فروز

تیره خاکم را سراپا نور کن
در تجلی های خود مستور کن

تا بروز آرم شب افکار شرق
بر فروزم سینهٔ احرار شرق

از نوائی پخته سازم خام را
گردش دیگر دهم ایام را

فکر شرق آزاد گردد از فرنگ
از سرود من بگیرد آب و رنگ

زندگی از گرمی ذکر است و بس
حریت از عفت فکر است و بس

چون شود اندیشهٔ قومی خراب
ناسره گردد بدستش سیم ناب

میرد اندر سینه اش قلب سلیم
در نگاه او کج آید مستقیم

بر کران از حرب و ضرب کائنات
چشم او اندر سکون بیند حیات

موج از دریاش کم گردد بلند
گوهر او چون خزف نا ارجمند

پس نخستین بایدش تطهیر فکر
بعد از آن آسان شود تعمیر فکر


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حکمت کلیمی



تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان میزند

در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او بر نتابد حکم غیر

پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را

درس او «الله بس باقی هوس»
تا نیفتد مرد حق در بند کس

از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک

معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او

حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون

حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج

از نگاهش فرودین خیزد ز دی
درد هر خم تلخ تر گردد ز می

اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات

بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب

درس «لا خوف علیهم» می دهد
تا دلی در سینهٔ آدم نهد

عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش

من نمیدانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند

صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند

بندهٔ درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز»


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حکمت کلیمی



مرد حق افسون این دیر کهن
از دو حرف «ربی الاعلی» شکن

فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال

صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد

بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد

از مقام خویش دور افتاده ئی
کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی

مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان

تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر

دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن

چون فنا اندر رضای حق شود
بندهٔ مؤمن قضای حق شود

چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون

در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف

در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت

تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب

ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است

مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود

گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز بکام او نگردد مهر و مه


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
حکمت فرعونی



حکمت ارباب دین کردم عیان
حکمت ارباب کین را هم بدان

حکمت ارباب کین مکر است و فن
مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن

حکمتی از بند دین آزاده ئی
از مقام شوق دور افتاده ئی

مکتب از تدبیر او گیرد نظام
تا بکام خواجه اندیشد غلام

شیخ ملت با حدیث دلنشین
بر مراد او کند تجدید دین

از دم او وحدت قومی دو نیم
کس حریفش نیست جز چوب کلیم

وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
کار او تخریب خود تعمیر غیر

می شود در علم و فن صاحب نظر
از وجود خود نگردد با خبر

نقش حق را از نگین خود سترد
در ضمیرش آرزوها زاد و مرد

بی نصیب آمد ز اولاد غیور
جان بتن چون مرده ئی در خاک گور

از حیا بیگانه پیران کهن
نوجوانان چون زنان مشغول تن

در دل شان آرزوها بی ثبات
مرده زایند از بطون امهات

دختران او بزلف خود اسیر
شوخ چشم و خود نما و خرده گیر

ساخته پرداخته دل باخته
ابروان مثل دو تیغ آخته

ساعد سیمین شان عیش نظر
سینهٔ ماهی بموج اندر نگر

ملتی خاکستر او بی شرر
صبح او از شام او تاریکتر

هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
کار او فکر معاش و ترس مرگ

منعمان او بخیل و عیش دوست
غافل از مغزاند و اندر بند پوست

قوت فرمانروا معبود او
در زیان دین و ایمان سود او

از حد امروز خود بیرون نجست
روزگارش نقش یک فردا نبست

از نیاکان دفتری اندر بغل
الامان از گفته های بی عمل

دین او عهد وفا بستن بغیر
یعنی از خشت حرم تعمیر دیر

آه قومی دل ز حق پرداخته
مرد و مرگ خویش را نشناخته


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
زن

 

✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
لا اله الا الله



نکته ئی میگویم از مردان حال
امتان را «لا» جلال «الا» جمال

لا و الا احتساب کائنات
لا و الا فتح باب کائنات

هر دو تقدیر جهان کاف و نون
حرکت از لا زاید از الا سکون

تا نه رمز لااله آید بدست
بند غیر الله را نتوان شکست

در جهان آغاز کار از حرف لاست
این نخستین منزل مرد خداست

ملتی کز سوز او یک دم تپید
از گل خود خویش را باز آفرید

پیش غیر الله «لا» گفتن حیات
تازه از هنگامهٔ او کائنات

از جنونش هر گریبان چاک نیست
در خور این شعله هر خاشاک نیست

جذبهٔ او در دل یک زنده مرد
می کند صد ره نشین را ره نورد

بنده را با خواجه خواهی در ستیز
تخم «لا» در مشت خاک او بریز

هر کرا این سوز باشد در جگر
هولش از هول قیامت بیشتر

لا مقام ضربهای پی به پی
این غو رعد است نی آواز نی

ضرب او هر «بود» را سازد «نبود»
تا برون آئی ز گرداب وجود

با تو میگویم ز ایام عرب
تا بدانی پخته و خام عرب

ریز ریز از ضرب او لات و منات
در جهات آزاد از بند جهات

هر قبای کهنه چاک از دست او
قیصر و کسری هلاک از دست او

گاه دشت از برق و بارانش بدرد
گاه بحر از زور طوفانش بدرد

عالمی در آتش او مثل خس
این همه هنگامه «لا» بود و بس


✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
     
  
صفحه  صفحه 47 از 61:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA