✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خطاب به جاوید قلب او بی واردات نو بنوحاصلش را کس نگیرد باد و جوروزگارش اندرین دیرینه دیرساکن و یخ بسته و بی ذوق سیرصید ملایان و نخچیر ملوکآهوی اندیشه او لنگ و لوکعقل و دین و دانش و ناموس و ننگبسته فتراک لردان فرنگتاختم بر عالم افکار اوبر دریدم پردهٔ اسرار اودر میان سینه دل خون کرده امتا جهانش را دگرگون کرده اممن بطبع عصر خود گفتم دو حرفکرده ام بحرین را اندر دو ظرفحرف پیچاپیچ و حرف نیش دارتا کنم عقل و دل مردان شکارحرف ته داری باند از فرنگنالهٔ مستانه ئی از تار چنگاصل این از ذکر و اصل آن ز فکرای تو بادا وارث این فکر و ذکرآب جویم از دو بحر اصل من استفصل من فصل است و هم وصل من استتا مزاج عصر من دیگر فتادطبع من هنگامهٔ دیگر نهادنوجوانان تشنه لب خالی ایاغشسته رو تاریک جان روشن دماغکم نگاه و بی یقین و نا امیدچشم شان اندر جهان چیزی ندیدناکسان منکر ز خود مؤمن به غیرخشت بند از خاکشان معمار دیرمکتب از مقصود خویش آگاه نیستتا بجذب اندرونش راه نیستنور فطرت راز جانها پاک شستیک گل رعنا ز شاخ او نرستخشت را معمار ما کج می نهدخوی بط با بچهٔ شاهین دهدعلم تا سوزی نگیرد از حیاتدل نگیرد لذتی از وارداتعلم جز شرح مقامات تو نیستعلم جز تفسیر آیات تو نیستسوختن میباید اندر نار حستا بدانی نقرهٔ خود را ز مسعلم حق اول حواس آخر حضورآخر او می نگنجد در شعورصد کتاب آموزی از اهل هنرخوشتر آن درسی که گیری از نظرهر کسی زان می که ریزد از نظرمست می گردد بانداز دگراز دم باد سحر میرد چراغلاله زان باد سحر ، می در ایاغکم خور و کم خواب و کم گفتار باشگرد خود گردنده چون پرگار باشمنکر حق نزد ملا کافر استمنکر خود نزد من کافر تر استآن به انکار وجود آمد «عجول،این «عجول» و هم «ظلوم» و هم «جهول»شیوهٔ اخلاص را محکم بگیرپاک شو از خوف سلطان و امیرعدل در قهر و رضا از کف مدهقصد در فقر و غنا از کف مدهحکم دشوار است تأویلی مجوجز به قلب خویش قندیلی مجوحفظ جانها ذکر و فکر بی حسابحفظ تنها ضبط نفس اندر شبابحاکمی در عالم بالا و پستجز به حفظ جان و تن ناید بدستلذت سیر است مقصود سفرگر نگه بر آشیان داری مپرماه گردد تا شود صاحب مقامسیر آدم را مقام آمد حرامزندگی جز لذت پرواز نیستآشیان با فطرت او ساز نیسترزق زاغ و کرکس اندر خاک گوررزق بازان در سواد ماه و هورسر دین صدق مقال اکل حلالخلوت و جلوت تماشای جمالدر ره دین سخت چون الماس زیدل بحق بر بند و بی وسواس زیسری از اسرار دین بر گویمتداستانی از مظفر گویمتاندر اخلاص عمل فرد فریدپادشاهی با مقام با یزیدپیش او اسبی چو فرزندان عزیزسخت کوش چون صاحب خود در ستیزسبزه رنگی از نجیبان عربباوفا ، بی عیب ، پاک اندر نسبمرد مؤمن را عزیز ای نکته رسچیست جز قرآن و شمشیر و فرسمن چه گویم وصف آن خیر الجیادکوه و روی آبها رفتی چو بادروز هیجا از نظر آماده ترتند بادی طایف کوه و کمردر تک او فتنه های رستخیزسنگ از ضرب سم او ریز ریزروزی آن حیوان چو انسان ارجمندگشت از درد شکم زار و نژندکرد بیطاری علاجش از شراباسب شه را وارهاند از پیچ و تابشاه حق بین دیگر آن یکران نخواستشرع تقوی از طریق ما جداستای ترا بخشد خدا قلب و جگرطاعت مرد مسلمانی نگردین سراپا سوختن اندر طلبانتهایش عشق و آغازش ادبآبروی گل ز رنگ و بوی اوستبی ادب ، بی رنگ و بو ، بی آبروستنوجوانی را چو بینم بی ادبروز من تاریک می گردد چو شبتاب و تب در سینه افزاید مرایاد عهد مصطفی آید مرااز زمان خود پشیمان میشومدر قرون رفته پنهان میشومستر زن یا زوج یا خاک لحدستر مردان حفظ خویش از یار بدحرف بد را بر لب آوردن خطاستکافر و مؤمن همه خلق خداستآدمیت ، احترام آدمیبا خبر شو از مقام آدمیآدمی از ربط و ضبط تن به تنبر طریق دوستی گامی بزنبندهٔ عشق از خدا گیرد طریقمی شود بر کافر و مؤمن شفیقکفر و دین را گیر در پهنای دلدل اگر بگریزد از دل وای دل»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خطاب به جاوید گرچه دل زندانی آب و گل استاینهمه آفاق آفاق دل استگرچه باشی از خداوندان دهفقر را از کف مده از کف مدهسوز او خوابیده در جان تو هستاین کهن می از نیاگان تو هستدر جهان جز درد دل سامان مخواهنعمت از حق خواه و از سلطان مخواهای بسا مرد حق اندیش و بصیرمی شود از کثرت نعمت ضریرکثرت نعمت گداز از دل بردناز می آرد نیاز از دل بردسالها اندر جهان گردیده امنم به چشم منعمان کم دیده اممن فدای آنکه درویشانه زیستوای آنکو از خدا بیگانه زیستدر مسلمانان مجو آن ذوق و شوقآن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوقعالمان از علم قرآن بی نیازصوفیان درنده گرگ و مو درازگرچه اندر خانقاهان های و هوستکو جوانمردی که صهبا در کدوستهم مسلمانان افرنگی مآبچشمهٔ کوثر بجویند از سراببی خبر از سر دین اند این همهاهل کین اند اهل کین اند این همهخیر و خوبی بر خواص آمد حرامدیده ام صدق و صفا را در عواماهل دین را باز دان از اهل کینهم نشین حق بجو با او نشینکرکسان را رسم و آئین دیگر استسطوت پرواز شاهین دیگرستمرد حق از آسمان افتد چو برقهیزم او شهر و دشت غرب و شرقما هنوز اندر ظلام کائناتاو شریک اهتمام کائناتاو کلیم و او مسیح و او خلیلاو محمد او کتاب او جبرئیلآفتاب کائنات اهل دلاز شعاع او حیات اهل دلاول اندر نار خود سوزد تراباز سلطانی بیاموزد تراما همه با سوز او صاحبدلیمورنه نقش باطل آب و گلیمترسم این عصری که تو زادی درآندر بدن غرق است و کم داند ز جانچون بدن از قحط جان ارزان شودمرد حق در خویشتن پنهان شوددر نیابد جستجو آن مرد راگرچه بیند روبرو آن مرد راتو مگر ذوق طلب از کف مدهگرچه در کار تو افتد صد گرهگر نیابی صحبت مرد خبیراز اب وجد آنچه من دارم بگیرپیر رومی را رفیق راه سازتا خدا بخشد ترا سوز و گداززانکه رومی مغز را داند ز پوستپای او محکم فتد در کوی دوستشرح او کردند و او را کس ندیدمعنی او چون غزال از ما رمیدرقص تن از حرف او آموختندچشم را از رقص جان بر دوختندرقص تن در گردش آرد خاک رارقص جان برهم زند افلاک راعلم و حکم از رقص جان آید بدستهم زمین هم آسمان آید بدستفرد ازوی صاحب جذب کلیمملت ازوی وارث ملک عظیمرقص جان آموختن کاری بودغیر حق را سوختن کاری بودتا ز نار حرص و غم سوزد جگرجان برقص اندر نیاید ای پسرضعف ایمانست و دلگیریست غمنوجوانا «نیمه پیری است غم»می شناسی حرص «فقر حاضر» استمن غلام آنکه بر خود قاهر استای مرا تسکین جان ناشکیبتو اگر از رقص جان گیری نصیبسر دین مصطفی گویم تراهم به قبر اندر دعا گویم ترا✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ بخوانندهٔ کتاب سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشقکه در حرم خطری از بغاوت خرد استزمانه هیچ نداند حقیقت او راجنون قباست که موزون بقامت خرد استبه آن مقام رسیدم چو در برش کردمطواف بام و در من سعادت خرد استگمان مبر که خرد را حساب و میزان نیستنگاه بندهٔ مؤمن قیامت خرد است✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ تمهید پیر رومی مرشد روشن ضمیرکاروان عشق و مستی را امیرمنزلش برتر ز ماه و آفتابخیمه را از کهکشان سازد طنابنور قرآن در میان سینه اشجام جم شرمنده از آئینه اشاز نی آن نی نواز پاکزادباز شوری در نهاد من فتادگفت «جانها محرم اسرار شدخاور از خواب گران بیدار شدجذبه های تازه او را داده اندبندهای کهنه را بگشاده اندجز تو ای دانای اسرار فرنگکس نکو ننشست در نار فرنگباش مانند خلیل الله مستهر کهن بتخانه را باید شکستامتان را زندگی جذب درونکم نظر این جذب را گوید جنونهیچ قومی زیر چرخ لاجوردبی جنون ذوفنون کاری نکردمؤمن از عزم و توکل قاهر استگر ندارد این دو جوهر کافر استخیر را او باز میداند ز شراز نگاهش عالمی زیر و زبرکوهسار از ضربت او ریز ریزدر گریبانش هزاران رستخیزتا می از میخانهٔ من خورده ئیکهنگی را از تماشا برده ئیدر چمن زی مثل بو مستور و فاشدر میان رنگ پاک از رنگ باشعصر تو از رمز جان آگاه نیستدین او جز حب غیر الله نیستفلسفی این رمز کم فهمیده استفکر او بر آب و گل پیچیده استدیده از قندیل دل روشن نکردپس ندید الا کبود و سرخ و زرد✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ تمهید ای خوش آن مردی که دل با کس ندادبند غیر الله را از پا گشادسر شیری را نفهمد گاو و میشجز به شیران کم بگو اسرار خویشبا حریف سفله نتوان خورد میگرچه باشد پادشاه روم و رییوسف ما را اگر گرگی بردبه که مردی ناکسی او را خرداهل دنیا بی تخیل بی قیاسبوریا بافان اطلس ناشناساعجمی مردی چه خوش شعری سرودسوزد از تأثیر او جان در وجود«نالهٔ عاشق بگوش مردم دنیابانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»معنی دین و سیاست باز گویاهل حق را زین دو حکمت باز گوی«غم خور و نان غم افزایان مخورزانکه عاقل غم خورد کودک شکر»رومیخرقه خود بار است بر دوش فقیرچون صبا جز بوی گل سامان مگیرقلزمی با دشت و در پیهم ستیزشبنمی خود را به گلبرگی بریزسر حق بر مرد حق پوشیده نیستروح مؤمن هیچ میدانی که چیست؟قطرهٔ شبنم که از ذوق نمودعقدهٔ خود را بدست خود گشوداز خودی اندر ضمیر خود نشسترخت خویش از خلوت افلاک بسترخ سوی دریای بی پایان نکردخویشتن را در صدف پنهان نکرداندر آغوش سحر یکدم تپیدتا بکام غنچهٔ نورس چکید»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ خطاب به مهر عالمتاب ای امیر خاور ای مهر منیرمی کنی هر ذره را روشن ضمیراز تو این سوز و سرور اندر وجوداز تو هر پوشیده را ذوق نمودمی رود روشنتر از دست کلیمزورق زرین تو در جوی سیمپرتو تو ماه را مهتاب دادلعل را اندر دل سنگ آب دادلاله را سوز درون از فیض تستدر رگ او موج خون از فیض تستنرگسان صد پرده را بر می دردتا نصیبی از شعاع تو بردخوش بیا صبح مراد آورده ئیهر شجر را نخل سینا کرده ئیتو فروغ صبح و من پایان روزدر ضمیر من چراغی بر فروزتیره خاکم را سراپا نور کندر تجلی های خود مستور کنتا بروز آرم شب افکار شرقبر فروزم سینهٔ احرار شرقاز نوائی پخته سازم خام راگردش دیگر دهم ایام رافکر شرق آزاد گردد از فرنگاز سرود من بگیرد آب و رنگزندگی از گرمی ذکر است و بسحریت از عفت فکر است و بسچون شود اندیشهٔ قومی خرابناسره گردد بدستش سیم نابمیرد اندر سینه اش قلب سلیمدر نگاه او کج آید مستقیمبر کران از حرب و ضرب کائناتچشم او اندر سکون بیند حیاتموج از دریاش کم گردد بلندگوهر او چون خزف نا ارجمندپس نخستین بایدش تطهیر فکربعد از آن آسان شود تعمیر فکر✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حکمت کلیمی تا نبوت حکم حق جاری کندپشت پا بر حکم سلطان میزنددر نگاهش قصر سلطان کهنه دیرغیرت او بر نتابد حکم غیرپخته سازد صحبتش هر خام راتازه غوغائی دهد ایام رادرس او «الله بس باقی هوس»تا نیفتد مرد حق در بند کساز نم او آتش اندر شاخ تاکدر کف خاک از دم او جان پاکمعنی جبریل و قرآن است اوفطرة الله را نگهبان است اوحکمتش برتر ز عقل ذوفنوناز ضمیرش امتی آید برونحکمرانی بی نیاز از تخت و تاجبی کلاه و بی سپاه و بی خراجاز نگاهش فرودین خیزد ز دیدرد هر خم تلخ تر گردد ز میاندر آه صبحگاه او حیاتتازه از صبح نمودش کائناتبحر و بر از زور طوفانش خرابدر نگاه او پیام انقلابدرس «لا خوف علیهم» می دهدتا دلی در سینهٔ آدم نهدعزم و تسلیم و رضا آموزدشدر جهان مثل چراغ افروزدشمن نمیدانم چه افسون می کندروح را در تن دگرگون می کندصحبت او هر خزف را در کندحکمت او هر تهی را پر کندبندهٔ درمانده را گوید که خیزهر کهن معبود را کن ریز ریز»✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حکمت کلیمی مرد حق افسون این دیر کهناز دو حرف «ربی الاعلی» شکنفقر خواهی از تهی دستی منالعافیت در حال و نی در جاه و مالصدق و اخلاص و نیاز و سوز و دردنی زر و سیم و قماش سرخ و زردبگذر از کاؤس و کی ای زنده مردطوف خود کن گرد ایوانی مگرداز مقام خویش دور افتاده ئیکرگسی کم کن که شاهین زاده ئیمرغک اندر شاخسار بوستانبر مراد خویش بندد آشیانتو که داری فکرت گردون مسیرخویش را از مرغکی کمتر مگیردیگر این نه آسمان تعمیر کنبر مراد خود جهان تعمیر کنچون فنا اندر رضای حق شودبندهٔ مؤمن قضای حق شودچار سوی با فضای نیلگوناز ضمیر پاک او آید بروندر رضای حق فنا شو چون سلفگوهر خود را برون آر از صدفدر ظلام این جهان سنگ و خشتچشم خود روشن کن از نور سرشتتا نگیری از جلال حق نصیبهم نیابی از جمال حق نصیبابتدای عشق و مستی قاهری استانتهای عشق و مستی دلبری استمرد مؤمن از کمالات وجوداو وجود و غیر او هر شی نمودگر بگیرد سوز و تاب از لاالهجز بکام او نگردد مهر و مه✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ حکمت فرعونی حکمت ارباب دین کردم عیانحکمت ارباب کین را هم بدانحکمت ارباب کین مکر است و فنمکر و فن تخریب جان ، تعمیر تنحکمتی از بند دین آزاده ئیاز مقام شوق دور افتاده ئیمکتب از تدبیر او گیرد نظامتا بکام خواجه اندیشد غلامشیخ ملت با حدیث دلنشینبر مراد او کند تجدید دیناز دم او وحدت قومی دو نیمکس حریفش نیست جز چوب کلیموای قومی کشتهٔ تدبیر غیرکار او تخریب خود تعمیر غیرمی شود در علم و فن صاحب نظراز وجود خود نگردد با خبرنقش حق را از نگین خود سترددر ضمیرش آرزوها زاد و مردبی نصیب آمد ز اولاد غیورجان بتن چون مرده ئی در خاک گوراز حیا بیگانه پیران کهننوجوانان چون زنان مشغول تندر دل شان آرزوها بی ثباتمرده زایند از بطون امهاتدختران او بزلف خود اسیرشوخ چشم و خود نما و خرده گیرساخته پرداخته دل باختهابروان مثل دو تیغ آختهساعد سیمین شان عیش نظرسینهٔ ماهی بموج اندر نگرملتی خاکستر او بی شررصبح او از شام او تاریکترهر زمان اندر تلاش ساز و برگکار او فکر معاش و ترس مرگمنعمان او بخیل و عیش دوستغافل از مغزاند و اندر بند پوستقوت فرمانروا معبود اودر زیان دین و ایمان سود اواز حد امروز خود بیرون نجستروزگارش نقش یک فردا نبستاز نیاکان دفتری اندر بغلالامان از گفته های بی عملدین او عهد وفا بستن بغیریعنی از خشت حرم تعمیر دیرآه قومی دل ز حق پرداختهمرد و مرگ خویش را نشناخته✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿
✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ لا اله الا الله نکته ئی میگویم از مردان حالامتان را «لا» جلال «الا» جماللا و الا احتساب کائناتلا و الا فتح باب کائناتهر دو تقدیر جهان کاف و نونحرکت از لا زاید از الا سکونتا نه رمز لااله آید بدستبند غیر الله را نتوان شکستدر جهان آغاز کار از حرف لاستاین نخستین منزل مرد خداستملتی کز سوز او یک دم تپیداز گل خود خویش را باز آفریدپیش غیر الله «لا» گفتن حیاتتازه از هنگامهٔ او کائناتاز جنونش هر گریبان چاک نیستدر خور این شعله هر خاشاک نیستجذبهٔ او در دل یک زنده مردمی کند صد ره نشین را ره نوردبنده را با خواجه خواهی در ستیزتخم «لا» در مشت خاک او بریزهر کرا این سوز باشد در جگرهولش از هول قیامت بیشترلا مقام ضربهای پی به پیاین غو رعد است نی آواز نیضرب او هر «بود» را سازد «نبود»تا برون آئی ز گرداب وجودبا تو میگویم ز ایام عربتا بدانی پخته و خام عربریز ریز از ضرب او لات و مناتدر جهات آزاد از بند جهاتهر قبای کهنه چاک از دست اوقیصر و کسری هلاک از دست اوگاه دشت از برق و بارانش بدردگاه بحر از زور طوفانش بدردعالمی در آتش او مثل خساین همه هنگامه «لا» بود و بس✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿ ✿