انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 61:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  60  61  پسین »

Alame Eghbal | علامه اقبال


مرد

 
ولم یکن له کفواً احد

مسلم چشم از جهان بر بسته چیست؟
فطرت این دل بحق پیوسته چیست؟
لاله ئی کو بر سر کوهی دمید
گوشهٔ دامان گلچینی ندید
آتش او شعله ئی گیرد به بر
از نفس های نخستین سحر
آسمان ز آغوش خود نگذاردش
کوکب وامانده ئی پنداردش
بوسدش اول شعاع آفتاب
شبنم از چشمش بشوید گرد خواب

رشتهٔ ئی با لم یکن باید قوی
تا تو در اقوام بی همتا شوی
آنکه ذاتش واحد است و لاشریک
بنده اش هم در نسازد با شریک
مؤمن بالای هر بالاتری
غیرت او بر نتابد همسری
خرقهٔ «لا تحزنوا» اندر برش
«انتم الاعلون» تاجی بر سرش
می کشد بار دو عالم دوش او
بحر و بر پروردهٔ آغوش او
بر غو تندر مدام افکنده گوش
برق اگر ریزد همی گیرد بدوش
پیش باطل تیغ و پیش حق سپر
امر و نهی او عیار خیر و شر
در گره صد شعله دارد اخگرش
زندگی گیرد کمال از جوهرش
در فضای این جهان های و هو
نغمه پیدا نیست جز تکبیر او
عفو و عدل و بذل و احسانش عظیم
هم بقهر اندر مزاج او کریم
ساز او در بزم ها خاطر نواز
سوز او در رزم ها آهن گداز
در گلستان با عنادل هم صفیر
در بیابان جره باز صید گیر
زیر گردون می نیاساید دلش
بر فلک گیرد قرار آب و گلش
طایرش منقار بر اختر زند
آنسوی این کهنه چنبر بر زند
تو به پروازی پری نگشوده ئی
کرمک استی زیر خاک آسوده ئی
خوار از مهجوری قرآن شدی
شکوه سنج گردش دوران شدی
ای چو شبنم بر زمین افتنده ئی
در بغل داری کتاب زنده ئی
تا کجا در خاک می گیری وطن
رخت بردار و سر گردون فکن
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
عرض حال مصنف بحضور رحمة للعالمین

ای ظهور تو شباب زندگی
جلوه ات تعبیر خواب زندگی
ای زمین از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسهٔ بامت بلند
شش جهت روشن ز تاب روی تو
ترک و تاجیک و عرب هندوی تو
از تو بالا پایهٔ این کائنات
فقر تو سرمایهٔ این کائنات
در جهان شمع حیات افروختی
بندگان را خواجگی آموختی
بی تو از نابودمندیها خجل
پیکران این سرای آب و گل
تا دم تو آتشی از گل گشود
توده های خاک را آدم نمود
ذره دامن گیر مهر و ماه شد
یعنی از نیروی خویش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رویت نظر
از اب و ام گشتهٔ ئی محبوب تر
عشق در من آتشی افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
ناله ئی مانند نی سامان من
آن چراغ خانهٔ ویران من
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده در مینا نهفتن مشکل است
مسلم از سر نبی بیگانه شد
باز این بیت الحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزی و هبل
هر یکی دارد بتی اندر بغل
شیخ ما از برهمن کافر تر است
زانکه او را سومنات اندر سر است
رخت هستی از عرب برچیده ئی
در خمستان عجم خوابیده ئی
شل ز برفاب عجم اعضای او
سرد تر از اشک او صهبای او
همچو کافر از اجل ترسنده ئی
سینه اش فارغ ز قلب زنده ئی
نعشش از پیش طبیبان برده ام
در حضور مصطفی آورده ام
مرده بود از آب حیوان گفتمش
سری از اسرار قرآن گفتمش
داستانی گفتم از یاران نجد
نکهتی آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حیات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغایش ز قانون فرنگ
ای بصیری را ردا بخشنده ئی
بربط سلما مرا بخشنده ئی
ذوق حق ده این خطا اندیش را
اینکه نشناسد متاع خویش را
گر دلم آئینهٔ بی جوهر است
ور بحرفم غیر قرآن مضمر است
ای فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بینندهٔ ما فی الصدور
پردهٔ ناموس فکرم چاک کن
این خیابان را ز خارم پاک کن
تنگ کن رخت حیات اندر برم
اهل ملت را نگهدار از شرم
سبز کشت نابسامانم مکن
بهره گیر از ابر نیسانم مکن
خشک گردان باده در انگور من
زهر ریز اندر می کافور من
روز محشر خوار و رسوا کن مرا
بی نصیب از بوسهٔ پا کن مرا
گر در اسرار قرآن سفته ام
با مسلمانان اگر حق گفته ام
ایکه از احسان تو ناکس ، کس است
یک دعایت مزد گفتارم بس است
عرض کن پیش خدای عزوجل
عشق من گردد هم آغوش عمل
دولت جان حزین بخشیده ئی
بهره ئی از علم دین بخشیده ئی
در عمل پاینده تر گردان مرا
آب نیسانم گهر گردان مرا

رخت جان تا در جهان آورده ام
آرزوی دیگری پرورده ام
همچو دل در سینه ام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
تا فلک دیرینه تر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوان تر می شود
این کهن صهبا گران تر می شود
این تمنا زیر خاکم گوهر است
در شبم تاب همین یک اختر است
مدتی با لاله رویان ساختم
عشق با مرغوله مویان باختم
باده ها با ماه سیمایان زدم
بر چراغ عافیت دامان زدم
برقها رقصید گرد حاصلم
رهزنان بردند کالای دلم
این شراب از شیشهٔ جانم نریخت
این زر سارا ز دامانم نریخت
عقل آزر پیشه ام زنار بست
نقش او در کشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شکی
از دماغ خشک من لاینفکی
حرفی از علم الیقین ناخوانده ئی
در گمان آباد حکمت مانده ئی
ظلمتم از تاب حق بیگانه بود
شامم از نور شفق بیگانه بود
این تمنا در دلم خوابیده ماند
در صدف مثل گهر پوشیده ماند
آخر از پیمانهٔ چشمم چکید
در ضمیر من نواها آفرید
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
مسلمی از ماسوا بیگانه ئی
تا کجا زناری بتخانه ئی
حیف چون او را سرآید روزگار
پیکرش را دیر گیرد در کنار
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرخا شهری که تو بودی در آن
ای خنک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهٔ بیدار بخش
مرقدی در سایهٔ دیوار بخش
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیده ئی آغازم ، انجامم نگر
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
پیام مشرق



پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله

ای امیر کامگار ای شهریار
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
شهید ناز او بزم وجود است

شهید ناز او بزم وجود است
نیاز اندر نهاد هست و بود است
نمی بینی که از مهر فلک تاب
به سیمای سحر داغ سجود است


دل من روشن از سوز درون است

دل من روشن از سوز درون است
جهان بین چشم من از اشک خون است
ز رمز زندگی بیگانه تر باد
کسی کو عشق را گوید جنون است


به باغان باد فروردین دهد عشق

به باغان باد فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق
شعاع مهر او قلزم شکاف است
به ماهی دیدهٔ ره بین دهد عشق


عقابان را بهای کم نهد عشق

عقابان را بهای کم نهد عشق
تذروان را ببازان سر دهد عشق
نگه دارد دل ما خویشتن را
ولیکن از کمینش بر جهد عشق


ببرگ لاله رنگ آمیزی عشق

ببرگ لاله رنگ آمیزی عشق
بجان ما بلا انگیزی عشق
اگر این خاکدان را واشگافی
درونش بنگری خونریزی عشق
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
مرد

 
نه هر کس از محبت مایه دار است

ه هر کس از محبت مایه دار است
نه با هر کس محبت سازگار است
بروید لاله با داغ جگر تاب
دل لعل بدخشان بی شرار است


درین گلشن پریشان مثل بویم

درین گلشن پریشان مثل بویم
نمیدانم چه میخواهم چه جویم
برآید آرزو یا بر نیاید
شهید سوز و ساز آرزویم


جهان مشت گل و دل حاصل اوست

جهان مشت گل و دل حاصل اوست
همین یک قطرهٔ خون مشکل اوست
نگاه ما دو بین افتاد ورنه
جهان هر کسی اندر دل اوست


سحر می گفت بلبل باغبان را

سحر می گفت بلبل باغبان را
درین گل جز نهال غم نگیرد
به پیری میرسد خار بیابان
ولی گل چون جوان گردد بمیرد


جهان ما که نابود است بودش

جهان ما که نابود است بودش
زیان توام همی زاید بسودش
کهن را نو کن و طرح دگر ریز
دل ما بر نتابد دیر و زودش
     
  
زن

 
نوای عشق را ساز است آدم

نوای عشق را ساز است آدم

کشاید راز و خود رازست آدم

جهان او آفرید این خوبتر ساخت

مگر با ایزد انباز است آدم

نه من انجام و نی آغاز جویم

نه من انجام و نی آغاز جویم

همه رازم جهان راز جویم

گر از روی حقیقت پرده گیرند

همان بوک و مگر را باز جویم
دلا نارائی پروانه تا کی

دلا نارائی پروانه تا کی

نگیری شیوهٔ مردانه تا کی

یکی خود را به سوز خویشتن سوز

طواف آتش بیگانه تا کی

تنی پیدا کن از مشت غباری

تنی پیدا کن از مشت غباری

تنی محکم تر از سنگین حصاری

درون او دل درد آشنائی

چو جوئی در کنار کوهساری

ز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت

ز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت

جهانی از ارم زیبا تری ساخت

ولی ساقی به آن آتش که دارد

ز خاک من جهان دیگری ساخت
     
  
زن

 
به یزدان روز محشر برهمن گفت

به یزدان روز محشر برهمن گفت

فروغ زندگی تاب شرر بود

ولیکن گر نرنجی با تو گویم

صنم از آدمی پاینده تر بود
گذشتی تیز گام ای اختر صبح

گذشتی تیز گام ای اختر صبح

مگر از خواب ما بیزار رفتی

من از ناآگهی گم کرده راهم

تو بیدار آمدی بیدار رفتی

تهی از های و هو میخانه بودی

تهی از های و هو میخانه بودی

گل ما از شرر بیگانه بودی

نبودی عشق و این هنگامهٔ عشق

اگر دل چون خرد فرزانه بودی

ترا ای تازه پرواز آفریدند

ترا ای تازه پرواز آفریدند

سراپا لذت بال آزمائی

هوس ما را گران پرواز دارد

تو از ذوق پریدن پر گشائی


چه لذت یارب اندر هست و بود است

چه لذت یارب اندر هست و بود است

دل هر ذره در جوش نمود است

شکافد شاخ را چون غنچهٔ گل

بسم ریز از ذوق وجود است
     
  
زن

 
شنيدم در عدم پروانه میگفت

دمی از زندگی تاب تبم بخش

پریشان کن سحر خاکسترم را

ولیکن سوز و ساز یک شبم بخش

******

مسلمانان مرا حرفی است در دل

که روشن تر ز جان جبرئیل است

نهانش دارم از آزر نهادان

که این سری ز اسرار خلیل است

******

بکویش ره سپاری ای دل ایدل

مرا تنها گذاری ای دل ایدل

دمادم آرزوها آفرینی

مگر کاری نداری ای دل ایدل

******

رهی در سینهٔ انجم گشائی

ولی از خویشتن ناآشنائی

یکی بر خود گشا چون دانه چشمی

که از زیر زمین نخلی بر آئی

******

سحر در شاخسار بوستانی

چه خوش میگفت مرغ نغمه خوانی

بر آور هر چه اندر سینه داری

سرودی ، ناله ئی ، آهی فغانی
     
  
زن

 
ترا یک نکتهٔ سر بسته گویم

اگر درس حیات از من بگیری

بمیری گر به تن جانی نداری

وگر جانی به تن داری نمیری

******

بهل افسانهٔ آن پا چراغی

حدیث سوز او آزار گوش است

من آن پروانه را پروانه دانم

که جانش سخت کوش و شعله نوش است


******

ترا از خویشتن بیگانه سازد

من آن آبی طربناکی ندارم

به بازارم مجو دیگر متاعی

چو گل جز سینهٔ چاکی ندارم


******

زیان بینی ز سیر بوستانم

اگر جانت شهید جستجو نیست

نمایم آنچه هست اندر رگ گل

بهار من طلسم رنگ و بو نیست

******

برون از ورطهٔ بود و عدم شو

فزونتر زین جهان کیف و کم شو

خودی تعمیر کن در پیکر خویش

چو ابراهیم معمار حرم شو


******

ز مرغان چمن نا آشنایم

به شاخ آشیان تنها سرایم

اگر نازک دلی از من کران گیر

که خونم می تراود از نوایم
     
  
زن

 
جهان یارب چه خوش هنگامه دارد

همه را مست یک پیمانه کردی

نگه را با نگه آمیز دادی

دل از دل جان ز جان بیگانه کردی

******

سکندر با خضر خوش نکته ئی گفت

شریک سوز و ساز بحر و بر شو

تو این جنگ از کنار عرصه بینی

بمیر اندر نبرد و زنده تر شو

******

سریر کیقباد ، اکلیل جم خاک

کلیسا و بتستان و حرم خاک

ولیکن من ندانم گوهرم چیست

نگاهم برتر از گردون تنم خاک

******

اگر در مشت خاک تو نهادند

دل صد پارهٔ خونابه باری

ز ابر نو بهاران گریه آموز

که از اشک تو روید لاله زاری

******

دمادم نقش های تازه ریزد

بیک صورت قرار زندگی نیست

اگر امروز تو تصویر دوش است

بخاک تو شرار زندگی نیست

******

چو ذوق نغمه ام در جلوت آرد

قیامت افکنم در محفل خویش

چو می خواهم دمی خلوت بگیرم

جهان را گم کنم اندر دل خویش
     
  
صفحه  صفحه 6 از 61:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  60  61  پسین » 
شعر و ادبیات

Alame Eghbal | علامه اقبال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA