ولم یکن له کفواً احد مسلم چشم از جهان بر بسته چیست؟فطرت این دل بحق پیوسته چیست؟لاله ئی کو بر سر کوهی دمیدگوشهٔ دامان گلچینی ندیدآتش او شعله ئی گیرد به براز نفس های نخستین سحرآسمان ز آغوش خود نگذاردشکوکب وامانده ئی پنداردشبوسدش اول شعاع آفتابشبنم از چشمش بشوید گرد خوابرشتهٔ ئی با لم یکن باید قویتا تو در اقوام بی همتا شویآنکه ذاتش واحد است و لاشریکبنده اش هم در نسازد با شریکمؤمن بالای هر بالاتریغیرت او بر نتابد همسریخرقهٔ «لا تحزنوا» اندر برش«انتم الاعلون» تاجی بر سرشمی کشد بار دو عالم دوش اوبحر و بر پروردهٔ آغوش اوبر غو تندر مدام افکنده گوشبرق اگر ریزد همی گیرد بدوشپیش باطل تیغ و پیش حق سپرامر و نهی او عیار خیر و شردر گره صد شعله دارد اخگرشزندگی گیرد کمال از جوهرشدر فضای این جهان های و هونغمه پیدا نیست جز تکبیر اوعفو و عدل و بذل و احسانش عظیمهم بقهر اندر مزاج او کریمساز او در بزم ها خاطر نوازسوز او در رزم ها آهن گدازدر گلستان با عنادل هم صفیردر بیابان جره باز صید گیرزیر گردون می نیاساید دلشبر فلک گیرد قرار آب و گلشطایرش منقار بر اختر زندآنسوی این کهنه چنبر بر زندتو به پروازی پری نگشوده ئیکرمک استی زیر خاک آسوده ئیخوار از مهجوری قرآن شدیشکوه سنج گردش دوران شدیای چو شبنم بر زمین افتنده ئیدر بغل داری کتاب زنده ئیتا کجا در خاک می گیری وطنرخت بردار و سر گردون فکن
عرض حال مصنف بحضور رحمة للعالمین ای ظهور تو شباب زندگیجلوه ات تعبیر خواب زندگیای زمین از بارگاهت ارجمندآسمان از بوسهٔ بامت بلندشش جهت روشن ز تاب روی توترک و تاجیک و عرب هندوی تواز تو بالا پایهٔ این کائناتفقر تو سرمایهٔ این کائناتدر جهان شمع حیات افروختیبندگان را خواجگی آموختیبی تو از نابودمندیها خجلپیکران این سرای آب و گلتا دم تو آتشی از گل گشودتوده های خاک را آدم نمودذره دامن گیر مهر و ماه شدیعنی از نیروی خویش آگاه شدتا مرا افتاد بر رویت نظراز اب و ام گشتهٔ ئی محبوب ترعشق در من آتشی افروخت استفرصتش بادا که جانم سوخت استناله ئی مانند نی سامان منآن چراغ خانهٔ ویران مناز غم پنهان نگفتن مشکل استباده در مینا نهفتن مشکل استمسلم از سر نبی بیگانه شدباز این بیت الحرم بتخانه شداز منات و لات و عزی و هبلهر یکی دارد بتی اندر بغلشیخ ما از برهمن کافر تر استزانکه او را سومنات اندر سر استرخت هستی از عرب برچیده ئیدر خمستان عجم خوابیده ئیشل ز برفاب عجم اعضای اوسرد تر از اشک او صهبای اوهمچو کافر از اجل ترسنده ئیسینه اش فارغ ز قلب زنده ئینعشش از پیش طبیبان برده امدر حضور مصطفی آورده اممرده بود از آب حیوان گفتمشسری از اسرار قرآن گفتمشداستانی گفتم از یاران نجدنکهتی آوردم از بستان نجدمحفل از شمع نوا افروختمقوم را رمز حیات آموختمگفت بر ما بندد افسون فرنگهست غوغایش ز قانون فرنگای بصیری را ردا بخشنده ئیبربط سلما مرا بخشنده ئیذوق حق ده این خطا اندیش رااینکه نشناسد متاع خویش راگر دلم آئینهٔ بی جوهر استور بحرفم غیر قرآن مضمر استای فروغت صبح اعصار و دهورچشم تو بینندهٔ ما فی الصدورپردهٔ ناموس فکرم چاک کناین خیابان را ز خارم پاک کنتنگ کن رخت حیات اندر برماهل ملت را نگهدار از شرمسبز کشت نابسامانم مکنبهره گیر از ابر نیسانم مکنخشک گردان باده در انگور منزهر ریز اندر می کافور منروز محشر خوار و رسوا کن مرابی نصیب از بوسهٔ پا کن مراگر در اسرار قرآن سفته امبا مسلمانان اگر حق گفته امایکه از احسان تو ناکس ، کس استیک دعایت مزد گفتارم بس استعرض کن پیش خدای عزوجلعشق من گردد هم آغوش عملدولت جان حزین بخشیده ئیبهره ئی از علم دین بخشیده ئیدر عمل پاینده تر گردان مراآب نیسانم گهر گردان مرارخت جان تا در جهان آورده امآرزوی دیگری پرورده امهمچو دل در سینه ام آسوده استمحرم از صبح حیاتم بوده استاز پدر تا نام تو آموختمآتش این آرزو افروختمتا فلک دیرینه تر سازد مرادر قمار زندگی بازد مراآرزوی من جوان تر می شوداین کهن صهبا گران تر می شوداین تمنا زیر خاکم گوهر استدر شبم تاب همین یک اختر استمدتی با لاله رویان ساختمعشق با مرغوله مویان باختمباده ها با ماه سیمایان زدمبر چراغ عافیت دامان زدمبرقها رقصید گرد حاصلمرهزنان بردند کالای دلماین شراب از شیشهٔ جانم نریختاین زر سارا ز دامانم نریختعقل آزر پیشه ام زنار بستنقش او در کشور جانم نشستسالها بودم گرفتار شکیاز دماغ خشک من لاینفکیحرفی از علم الیقین ناخوانده ئیدر گمان آباد حکمت مانده ئیظلمتم از تاب حق بیگانه بودشامم از نور شفق بیگانه بوداین تمنا در دلم خوابیده مانددر صدف مثل گهر پوشیده ماندآخر از پیمانهٔ چشمم چکیددر ضمیر من نواها آفریدای ز یاد غیر تو جانم تهیبر لبش آرم اگر فرمان دهیزندگی را از عمل سامان نبودپس مرا این آرزو شایان نبودشرم از اظهار او آید مراشفقت تو جرأت افزاید مراهست شأن رحمتت گیتی نوازآرزو دارم که میرم در حجازمسلمی از ماسوا بیگانه ئیتا کجا زناری بتخانه ئیحیف چون او را سرآید روزگارپیکرش را دیر گیرد در کناراز درت خیزد اگر اجزای منوای امروزم خوشا فردای منفرخا شهری که تو بودی در آنای خنک خاکی که آسودی در آن«مسکن یار است و شهر شاه منپیش عاشق این بود حب الوطن»کوکبم را دیدهٔ بیدار بخشمرقدی در سایهٔ دیوار بخشتا بیاساید دل بی تاب منبستگی پیدا کند سیماب منبا فلک گویم که آرامم نگردیده ئی آغازم ، انجامم نگر
پیام مشرق پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله ای امیر کامگار ای شهریارنوجوان و مثل پیران پخته کارچشم تو از پردگیهای محرم استدل میان سینه ات جام جم استعزم تو پاینده چون کهسار توحزم تو آسان کند دشوار توهمت تو چون خیال من بلندملت صد پاره را شیرازه بندهدیه از شاهنشهان داری بسیلعل و یاقوت گران داری بسیای امیر ابن امیر ابن امیرهدیه ئی از بینوائی هم پذیرتا مرا رمز حیات آموختندآتشی در پیکرم افروختندیک نوای سینه تاب آورده امعشق را عهد شباب آورده امپیر مغرب شاعر المانویآن قتیل شیوه های پهلویبست نقش شاهدان شوخ و شنگداد مشرق را سلامی از فرنگدر جوابش گفته ام پیغام شرقماهتابی ریختم بر شام شرقتا شناسای خودم خود بین نیمبا تو گویم او که بود و من کیماو ز افرنگی جوانان مثل برقشعلهٔ من از دم پیران شرقاو چمن زادی چمن پرورده ئیمن دمیدم از زمین مرده ئیاو چو بلبل در چمن فردوس گوشمن بصحرا چون جرس گرم خروشهر دو دانای ضمیر کائناتهر دو پیغام حیات اندر مماتهر دو خنجر صبح خند آئینه فاماو برهنه من هنوز اندر نیامهر دو گوهر ارجمند و تاب دارزادهٔ دریای ناپیدا کناراو ز شوخی در ته قلزم تپیدتا گریبان صدف را بر دریدمن به آغوش صدف تابم هنوزدر ضمیر بحر نایابم هنوزآشنای من ز من بیگانه رفتاز خمستانم تهی پیمانه رفتمن شکوه خسروی او را دهمتخت کسری زیر پای او نهماو حدیث دلبری خواهد ز منرنگ و آب شاعری خواهد ز منکم نظر بیتابی جانم ندیدآشکارم دید و پنهانم ندیدفطرت من عشق را در بر گرفتصحبت خاشاک و آتش در گرفتحق رموز ملک و دین بر من گشودنقش غیر از پردهٔ چشمم ربودبرگ گل رنگین ز مضمون من استمصرع من قطرهٔ خون من استتا نپنداری سخن دیوانگیستدر کمال این جنوان فرزانگیستاز هنر سرمایه دارم کرده انددر دیار هند خوارم کرده اندلاله و گل از نوایم بی نصیبطایرم در گلستان خود غریببسکه گردون سفله و دون پرور استوای بر مردی که صاحب جوهر استدیده ئی ای خسرو کیوان جنابآفتاب «ما توارت بالحجاب»ابطحی در دشت خویش از راه رفتاز دم او سوز الا الله رفتمصریان افتاده در گرداب نیلسست رگ تورانیان ژنده پیلآل عثمان در شکنج روزگارمشرق و مغرب ز خونش لاله زارعشق را آئین سلمانی نماندخاک ایران ماند و ایرانی نماندسوز و ساز زندگی رفت از گلشآن کهن آتش فسرده اندر دلشمسلم هندی شکم را بنده ئیخود فروشی دل ز دین بر کنده ئیدر مسلمان شأن محبوبی نماندخالد و فاروق و ایوبی نماندای ترا فطرت ضمیر پاک داداز غم دین سینهٔ صد چاک دادتازه کن آئین صدیق و عمرچون صبا بر لالهٔ صحرا گذرملت آوارهٔ کوه و دمندر رگ او خون شیران موج زنزیرک و روئین تن و روشن جبینچشم او چون جره بازان تیز بینقسمت خود از جهان نا یافتهکوکب تقدیر او نا تافتهدر قهستان خلوتی ورزیده ئیرستخیز زندگی نادیده ئیجان تو بر محنت پیهم صبورکوش در تهذیب افغان غیورتا ز صدیقان این امت شویبهر دین سرمایهٔ قوت شویزندگی جهد است و استحقاق نیستجز به علم انفس و آفاق نیستگفت حکمت را خدا خیر کیثرهر کجا این خیز را بینی بگیرسید کل صاحب ام الکتابپردگیها بر ضمیرش بی حجابگرچه عین ذات را بی پرده دید«رب زدنی» از زبان او چکیدعلم اشیا «علم الاسماستی»هم عصا و هم ید بیضا ستیعلم اشیا داد مغرب را فروغحکمت او ماست می بندد ز دوغجان ما را لذت احساس نیستخاک ره جز ریزهٔ الماس نیستعلم و دولت نظم کار ملت استعلم و دولت اعتبار ملت استآن یکی از سینهٔ احرار گیروان دگر از سینهٔ کهسار گیردشنه زن در پیکر این کائناتدر شکم دارد گهر چون سومناتلعل ناب اندر بدخشان تو هستبرق سینا در قهستان تو هستکشور محکم اساسی بایدتدیدهٔ مردم شناسی بایدتای بسا آدم که ابلیسی کندای بسا شیطان که ادریسی کندرنگ او نیرنگ و بود او نموداندرون او چو داغ لاله دودپاکباز و کعبتین او دغلریمن و غدر و نفاق اندر بغلدر نگر ای خسرو صاحب نظرنیست هر سنگی که می تابد گهرمرشد رومی حکیم پاک زادسر مرگ و زندگی بر ما گشاد«هر هلاک امت پیشین که بودزانکه بر جندل گمان بردند عود»سروری در دین ما خدمتگری استعدل فاروقی و فقر حیدری استدر هجوم کارهای ملک و دینبا دل خود یک نفس خلوت گزینهر که یکدم در کمین خود نشستهیچ نخچیر از کمند او نجستدر قبای خسروی درویش زیدیده بیدار و خدا اندیش زیقاید ملت شهنشاه مرادتیغ او را برق و تندر خانه زادهم فقیری هم شه گردون فریارد شیری با روان بوذریغرق بودش در زره بالا و دوشدر میان سینه دل موئینه پوشآن مسلمانان که میری کرده انددر شهنشاهی فقیری کرده انددر امارت فقر را افزوده اندمثل سلمان در مدائن بوده اندحکمرانی بود و سامانی نداشتدست او جز تیغ و قرآنی نداشتهر که عشق مصطفی سامان اوستبحر و بر در گوشهٔ دامان اوستسوز صدیق و علی از حق طلبذره ئی عشق نبی از حق طلبزانکه ملت را حیات از عشق اوستبرگ و ساز کائنات از عشق اوستجلوهٔ بی پرده او وانمودجوهر پنهان که بود اندر وجودروح را جز عشق او آرام نیستعشق او روزیست کو را شام نیستخیز و اندر گردش آور جام عشقدر قهستان تازه کن پیغام عشق
شهید ناز او بزم وجود است شهید ناز او بزم وجود استنیاز اندر نهاد هست و بود استنمی بینی که از مهر فلک تاببه سیمای سحر داغ سجود است دل من روشن از سوز درون است دل من روشن از سوز درون استجهان بین چشم من از اشک خون استز رمز زندگی بیگانه تر بادکسی کو عشق را گوید جنون است به باغان باد فروردین دهد عشق به باغان باد فروردین دهد عشقبه راغان غنچه چون پروین دهد عشقشعاع مهر او قلزم شکاف استبه ماهی دیدهٔ ره بین دهد عشق عقابان را بهای کم نهد عشق عقابان را بهای کم نهد عشقتذروان را ببازان سر دهد عشقنگه دارد دل ما خویشتن راولیکن از کمینش بر جهد عشق ببرگ لاله رنگ آمیزی عشق ببرگ لاله رنگ آمیزی عشقبجان ما بلا انگیزی عشقاگر این خاکدان را واشگافیدرونش بنگری خونریزی عشق
نه هر کس از محبت مایه دار است ه هر کس از محبت مایه دار استنه با هر کس محبت سازگار استبروید لاله با داغ جگر تابدل لعل بدخشان بی شرار است درین گلشن پریشان مثل بویم درین گلشن پریشان مثل بویمنمیدانم چه میخواهم چه جویمبرآید آرزو یا بر نیایدشهید سوز و ساز آرزویم جهان مشت گل و دل حاصل اوست جهان مشت گل و دل حاصل اوستهمین یک قطرهٔ خون مشکل اوستنگاه ما دو بین افتاد ورنهجهان هر کسی اندر دل اوست سحر می گفت بلبل باغبان را سحر می گفت بلبل باغبان رادرین گل جز نهال غم نگیردبه پیری میرسد خار بیابانولی گل چون جوان گردد بمیرد جهان ما که نابود است بودش جهان ما که نابود است بودشزیان توام همی زاید بسودشکهن را نو کن و طرح دگر ریزدل ما بر نتابد دیر و زودش
نوای عشق را ساز است آدمنوای عشق را ساز است آدمکشاید راز و خود رازست آدمجهان او آفرید این خوبتر ساختمگر با ایزد انباز است آدمنه من انجام و نی آغاز جویمنه من انجام و نی آغاز جویمهمه رازم جهان راز جویمگر از روی حقیقت پرده گیرندهمان بوک و مگر را باز جویمدلا نارائی پروانه تا کیدلا نارائی پروانه تا کینگیری شیوهٔ مردانه تا کییکی خود را به سوز خویشتن سوزطواف آتش بیگانه تا کیتنی پیدا کن از مشت غباریتنی پیدا کن از مشت غباریتنی محکم تر از سنگین حصاریدرون او دل درد آشنائیچو جوئی در کنار کوهساریز آب و گل خدا خوش پیکری ساخت ز آب و گل خدا خوش پیکری ساختجهانی از ارم زیبا تری ساختولی ساقی به آن آتش که داردز خاک من جهان دیگری ساخت
به یزدان روز محشر برهمن گفتبه یزدان روز محشر برهمن گفتفروغ زندگی تاب شرر بودولیکن گر نرنجی با تو گویمصنم از آدمی پاینده تر بودگذشتی تیز گام ای اختر صبحگذشتی تیز گام ای اختر صبحمگر از خواب ما بیزار رفتیمن از ناآگهی گم کرده راهمتو بیدار آمدی بیدار رفتیتهی از های و هو میخانه بودیتهی از های و هو میخانه بودیگل ما از شرر بیگانه بودینبودی عشق و این هنگامهٔ عشقاگر دل چون خرد فرزانه بودیترا ای تازه پرواز آفریدندترا ای تازه پرواز آفریدندسراپا لذت بال آزمائیهوس ما را گران پرواز داردتو از ذوق پریدن پر گشائیچه لذت یارب اندر هست و بود است چه لذت یارب اندر هست و بود استدل هر ذره در جوش نمود استشکافد شاخ را چون غنچهٔ گلبسم ریز از ذوق وجود است
شنيدم در عدم پروانه میگفتدمی از زندگی تاب تبم بخشپریشان کن سحر خاکسترم راولیکن سوز و ساز یک شبم بخش******مسلمانان مرا حرفی است در دلکه روشن تر ز جان جبرئیل استنهانش دارم از آزر نهادانکه این سری ز اسرار خلیل است******بکویش ره سپاری ای دل ایدلمرا تنها گذاری ای دل ایدلدمادم آرزوها آفرینیمگر کاری نداری ای دل ایدل******رهی در سینهٔ انجم گشائیولی از خویشتن ناآشنائییکی بر خود گشا چون دانه چشمیکه از زیر زمین نخلی بر آئی******سحر در شاخسار بوستانیچه خوش میگفت مرغ نغمه خوانیبر آور هر چه اندر سینه داریسرودی ، ناله ئی ، آهی فغانی
ترا یک نکتهٔ سر بسته گویماگر درس حیات از من بگیریبمیری گر به تن جانی نداریوگر جانی به تن داری نمیری******بهل افسانهٔ آن پا چراغیحدیث سوز او آزار گوش استمن آن پروانه را پروانه دانمکه جانش سخت کوش و شعله نوش است******ترا از خویشتن بیگانه سازدمن آن آبی طربناکی ندارمبه بازارم مجو دیگر متاعیچو گل جز سینهٔ چاکی ندارم******زیان بینی ز سیر بوستانماگر جانت شهید جستجو نیستنمایم آنچه هست اندر رگ گلبهار من طلسم رنگ و بو نیست******برون از ورطهٔ بود و عدم شوفزونتر زین جهان کیف و کم شوخودی تعمیر کن در پیکر خویشچو ابراهیم معمار حرم شو******ز مرغان چمن نا آشنایمبه شاخ آشیان تنها سرایماگر نازک دلی از من کران گیرکه خونم می تراود از نوایم
جهان یارب چه خوش هنگامه داردهمه را مست یک پیمانه کردینگه را با نگه آمیز دادیدل از دل جان ز جان بیگانه کردی******سکندر با خضر خوش نکته ئی گفتشریک سوز و ساز بحر و بر شوتو این جنگ از کنار عرصه بینیبمیر اندر نبرد و زنده تر شو******سریر کیقباد ، اکلیل جم خاککلیسا و بتستان و حرم خاکولیکن من ندانم گوهرم چیستنگاهم برتر از گردون تنم خاک******اگر در مشت خاک تو نهادنددل صد پارهٔ خونابه باریز ابر نو بهاران گریه آموزکه از اشک تو روید لاله زاری******دمادم نقش های تازه ریزدبیک صورت قرار زندگی نیستاگر امروز تو تصویر دوش استبخاک تو شرار زندگی نیست******چو ذوق نغمه ام در جلوت آردقیامت افکنم در محفل خویشچو می خواهم دمی خلوت بگیرمجهان را گم کنم اندر دل خویش