انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 1 از 12:  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Poem for Father | شعرى براى ‏پدر



 
در این تاپیک اشعار و متون ادبی در مورد پدر قرار میگیرد.

تقدیم به همه پدران دیروز امروز و پدران آینده

این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
زن

 
پدر آن تيشه اي كه بر خاك تو زد دست عجل
تيشه‌اي بود که شد باعث ويراني من

يوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، اي يوسف کنعاني من

مه گردون ادب بودي و در خاک شدي
خاک، زندان تو گشت، اي مه زنداني من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخنديد به ناداني من

آن که در زير زمين، داد سر و سامانت
کاش ميخورد غم بي‌سر و ساماني من

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از اين خط که نوشتند به پيشاني من

رفتي و روز مرا تيره تر از شب کردي
بي تو در ظلمتم، اي ديده‌ي نوراني من

بي تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمي رنجه کن از مهر، به مهماني من

صفحه‌ي روي ز انظار، نهان ميدارم
تا نخوانند بر اين صفحه، پريشاني من

دهر، بسيار چو من سربگريبان ديده است
چه تفاوت کندش، سر به گريباني من

عضو جمعيت حق گشتي و ديگر نخوري
غم تنهائي و مهجوري و حيراني من

گل و ريحان کدامين چمنت بنمودند
که شکستي قفس، اي مرغ گلستاني من

من که قدر گهر پاک تو ميدانستم
ز چه مفقود شدي، اي گهر کاني من

من که آب تو ز سرچشمه‌ي دل ميدادم
آب و رنگت چه شد، اي لاله‌ي نعماني من

من يکي مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداري به نوا خواني من

گنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيم
اي عجب، بعد تو با کيست نگهباني من!

"پروين اعتصامي "
     
  
زن

 
بر سره خاك پدر دختركي
صورت و سينه به ناخن مي خست

كه نه پيوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر مي‌پيوست

گريه‌ام بهر پدر نيست که او
مرد و از رنج تهيدستي رست

زان کنم گريه که اندريم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت اين دريا ديد
هيچ ماهيش نيفتاد به شست

پدرم مرد ز بي دارويي
وندرين کوي، سه داروگر هست

دل مسکينم از اين غم بگداخت
که طبيبش ببالين ننشست

سوي همسايه پي نان رفتم
تا مرا ديد، در خانه ببست

همه ديدند که افتاده ز پاي
ليک روزي نگرفتندش دست

آب دادم بپدر چون نان خواست
ديشب از ديده‌ي من آتش جست

هم قبا داشت ثريا، هم کفش
دل من بود که ايام شکست

اينهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه ميخواستم از گيتي پست

سيم و زر بود، خدائي گر بود
آه از اين آدمي ديو پرست


"پروين اعتصامي
     
  
زن

 
هان اي پدر پير كه امروز

مي نالي ازين درد روانسوز

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبردار شدي سوخته بودي

افسرد تن و جان تو در خدمت دولت

قاموس شرف بودي

و ناموس فضيلت

وين هردو شد از بهر تو اسباب مذلت

چل سال غم و رنج ببين با تو چه ها كرد

دولت رمق و روح ترا از تو جدا كرد

چل سال ترا برده انگشت نما كرد

آنگاه چنين خسته و آزرد ه رها كرد

از مادر بيچاره من ياد كن امروز

هي جامه قبا كرد

خون خورد و گرو داد و غذا كرد و

دواكرد

جان بر سر اين كار فدا كرد

هان اي پدر پير

كو آن تن و آن روح سلامت

كو آن قد و قامت

فرياد كشد روح تو فرياد ندامت

علم پدر آموخته بودي

واندم كه خبر دار شدي سوخته بودي

از چشم تو آن نور كجا رفت

آن خاطر پر شور كجا رفت

ميراث پدر هم سر اين كارها

رفت

وان شعله كه بر جان شما رفت

دودش همه در ديده ما رفت

امروز تو ماندي و همين درد روانسوز

نفرين نكند سود به استاد بدآموز

چل سال اگر خدمت بقال نمودي

امروز به اين رنج گرفتار نبودي

هان اي پدر پير

چل سال در اين مهلكه راندي

عمري به تماشا و تحمل گذراندي

ديدي همه ناپاكي و خود پاك بماندي

آوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي

علم پدر آموخته ام من

چون او همه در دام بلا سوخته ام من

چون او همه اندوه و غم اندوخته ام من

اي كودك من مال بيندوز

وان علم كه گفتند مياموز



" فريدون مشيري "

     
  
زن

 
من از جنوب چشمه عطش
من از جنوب ماسه مار
من از جنوب جنگل دكل
من از جنوب باغ ساكت خليج
من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم
من از جنوب تشنه زي شمال آب
آمدم

كنون بيا مراببين پدر
بيا مرا ببين كنار جنگل بلند آب
چگونه تشنه مانده ام
چگونه رخ فشرده ام به ساقه هاي ديرتاب نور
در اشتياق ذره اي عطش

پدر بيا!‌ ببين
چگونه من سوي سراب آمدم



" منوچهر آتشي "
     
  
زن

 
كنار عكس پيري من
عكس جواني پدرم افتاده است
از اتفاق
اين دلپذيرترين مصراعي است
كه خوانده ام از آن همه خروار حرف
اين
سطر از دو واژه ناهمخوان
اما همخون
در چرخش مكرر رويايي دور
معناي بي نهايت خود را
در طيفهاي رنگي غمناكي
بر نخل روبرويم
در آفتاب يگانه كرده اند
اينگونه نيست
كه سايه هاي زرد پريروز
در آبهاي آبي امروز
ترصيع مي شود ؟

و ماه بدر
در خالي هلال شب اول جا خوش كرده است ؟
اينگونه نيست
كه صبح از خلال خيال پريشان شب مي آيد
و بره با چراغ زنگوله
بوهاي سبز را رد مي گيرد ؟

از اتفاق
عكس جواني پدرم
كنار عكس پيري من افتاده
و روي بي نهايت اين مصراع نوراني
دو عابر غريب
با سايه اي بلند و يگانه
آرام دور مي شوند


" منوچهر آتشي "
     
  
زن

 
ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خداي نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره
مانده اند برايشان يك استكان چاي بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم


" حسين پناهي "
     
  
زن

 
بابا لالا نكن



سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخي به جانم آتش افروخت
دلم در سينه طبل مرگ مي كوفت
تنم از سوز تب چون كوره مي سوخت
ملال از چهره مهتاب مي
ريخت
شرنگ از جام مان لبريز ميشد
به زير بال شبكوران شبگرد
سكوت شب خيال انگيز مي شد
چه ره گم كرده اي در ظلمت شب
كه زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بي حال
به جنگ اين تب وحشي گرفتار
تبي آنگونه هستي سوز و جانكاه
كه مغز استخوان را
آب مي كرد
صداي دختر نازك خيالم
دل تنگ مرا بي تاب مي كرد
بابا لالا نكن فرياد ميزد
نمي دانست بابا نيمه جان است
بهار كوچكم باور نمي كرد
كه سر تا پاي من آتش فشان است
مرا مي خواست تا او را به بازي
چو شب هاي دگر بر دوش گيرم
برايش قصه شيرين بخوانم
به
پيش چشم شهلايش بميرم
بابا لالا نكن مي كرد زاري
بسختي بسترم را چنگ مي زد
ز هر فرياد خود صد تازيانه
بر اين بيمار جان آهنگ مي زد
به آغوشم دويد از گريه بي تاب
تن گرمم شراري در تنش ريخت
دلش از رنج جانكاهم خبر يافت
لبش لرزيد و حيران در من‌آويخت
مرا
با دست هاي كوچك خويش
نوازش كرد و گريان عذر ها گفت
به آرامي چو شب از نيمه بگذشت
كنار بستر سوزان من خفت
شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح
تن تبدار من يكدم نياسود
از آن با دخترم بازي نكردم
كه مرگ سخت جان همبازيم بود



" فريدون مشيري "‌
     
  
زن

 
آغوشت باز كن اي پدر
اي كه آغوش گرمت مرا نوازش مي دهد
نگاهم كن اي پدر
مثل هميشه كه نور چشمانت مرا هدايت ميدهد
اي پدر پيشم بمان نزار چشمم انتظار تو را بكشد
اي پدر نرو – نزار قطار عمرم سوت پايان را كشد
اي پدر كه جانم فدايت
با من بگو از درد و غمهايت
با من بگو تا گيرم پند از حرفهايت
اي پدر رفتي ولي ميدانم كه سرنوشت ما دست خداست
پس دستانت را مي بوسم
كه دستانت طلاست
     
  
زن

 
تو دیدی در جهان هردم مرارت
نکردی لحظه ای اما شکایت
ندیدم من یکی از تو بنالد
نه از دستت نه حتی از زبانت
به دنیا دل نبستی ساده زیستی
که بخشیدی به تنگی با سخاوت
تو کوچ کردی و رفتی بی تمنا
که نالیدیم و نالید آشنایت
وداعت را چطور باور کنم من
تو بودی مظهری از استقامت
پدر ای کاش مرا هم برده بودی
که قبرم را نهند در پیش پایت


" حبيب الله نبي اللهي "
     
  
صفحه  صفحه 1 از 12:  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
شعر و ادبیات

Poem for Father | شعرى براى ‏پدر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA