ارسالها: 2517
#21
Posted: 31 Mar 2013 15:14
ترانه ی روز اول دیدار
امروز پنجره های سخاوت نجوا می کردند
در برابرشکوفائی آنهمه آهن و آجر و سیمان
روز اول دیدارپاک سرمه ای
روز بروز تازگی علف ها و اتاق ها
ما سراغ لحظات بکر بزرگراه را گرفتیم
ترافیک سنگین خودرو ها در قلب خستگی می تپید
و باد علف های کنارجاده را می رقصاند
آسمان در قاب پنجره ها زندانی می شد
تنها روکش رفتارها سخن می گفتند
در آنسوی رفتارها حقایقی دیگر نهفته بود
در پی آن همه بگو مگو
تنها به دشت سبز مهربانی فکر می کردم
در پی آ ن همه رفتارهای متفاوت و متنا قض
ابرهای دلتنگی از کنارنگاه مان می گذشتند
ابرهائی برنگ راهروی پشت ساختمان بلند
ما اسیر دیوارهای تیره تو در توی فقربودیم
تنها پنجره های گشوده ی دلها رنگ دیوارها را
هاشور محبت می زدند
و آفتاب ازپشت دیوارهای ضخیم رنج
نوید یک روز زیبا را می داد
روزی که از درون پنجره ها ی عبرت فوران می کرد
و نوید یک عالم روشنائی بود
دیدارشنزارها تا آبی بزرگراه یکپارچه زیبا بود
و شبنم نگاه آسمان را در قلب جاده می کاشت
ما تا آخرین ایستگاه خودروها ؛ بیقراری آبی را می جستیم
واین می بایست رویه ی هر روز باشد
نگاه همواره در شتاب
امروز یکی از آن روزهای چشم انداز نوین خاک و آب بود
یک روز پاییزی دلپذیر
که ترانه های زرد رنگ نسیم را در گوشها زمزمه می کرد
امروز باد ترانه ی نوی در آن طرف ساختمان می سرود
امروز روز اول دیداری سترگ و بی آلایش بود
خفته در چشمان بی حصار زندگی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#22
Posted: 31 Mar 2013 15:15
حال و هوای دل منزل ..
اوخانه دل عرفان را پر از گلهای طبیعی و مصنوعی کرده است
هر گوشه ی تنهائی دلکش سالن گلی می درخشد
و عشق آرام آرام در قلب تمنا می نشیند
گلهای طبیعی ؛ عشق زنده ی سر سبز او به زندگی است
گلهای مصنوعی ؛ عشق آ تشین درونی اش را نوید می دهند
وقتی که درافسون تابستانی چشمانش می نگرم
طلوع آفتاب آرامش زرد را در نگاهش می بینم
وقتی که در خانه جنگل انبوهش قدم می زنم
صدای پای قلبش را می شنوم که بالای هر در و دیوارآ ویخته شده است
و چهار فصل را به زیبائی آواز می خواند
امروزپاییز شاداب نگاهش لبخندمی زند
و مرا به مهمانی خورشت قارچ می برد
همسرم هر صبح با ملاطفت بی دریغ آفتاب طلوع می کند
هر صبح با خورشید عشقی نوو کوه وش
و چشمانش را به سقف قلبم می آویزد
مرا با خود به صحراهای پر گل می برد
درخشش سخاوت خانه از هنردستان اوست
که آ فتاب بلند رهائی را به مهمانی فرا می خواند
لبخند شیرین حیاط خانه بوی عطر نگاهش را می دهد
وخیابان روبرو مملو از رویش پاییزی است
که او به خیا بان می بخشد
لبریز و دل انگیز و رویائی
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#23
Posted: 31 Mar 2013 15:15
خاطره تلخ
دیگرباربود که از آن کوچه ی آشنای لبخند وزندگی می گذشتم
بی خبرازتلخ کامی ایام
کوچه فریادی غمناک در گلو داشت
مرگ در چهره ی مجسم خویش ایستاده بود
و هر دو را به دیارابدی برده بود
مرا کوه نجیب خاطرات ستاره بر لب داشت
تنها نیستی با آرامش پشت این حصار نشسته بود
و انتظاری ابدی !
خاطراتی از ترانه ی روزهای رنگارنگ
خاطراتی کمتر تلخ و بیشتر شیرین
کتاب های نانوشته خاطرات
همه چون ورق هائی باطل در مسیرباد ایام پراکنده بودند
کوچه سراسر در اندوه غوطه می خورد
اندوهی برنگ تابستان
تمامی دیوارها انگار پر از صدای پای اعلامیه های داغدار بود
هر وجب از کوچه را مرگ تسخیر کرده بود
پیرمرد و پیر زن در قلب خاطرات افسانه می شدند
با کوچه یکی شدم
در درونم قطراتی از اشکی ارغوانی فرو ریخت
با کوچه ؛ اندوه یکی شده بود
در قلب پاییز
آ سمانش ملول و حیران
و شب هایش مملو از خاطراتی شیرین
باید عبور کرد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#24
Posted: 31 Mar 2013 15:16
خقیقت درد
صبح محبت بود وپنجره ی متین وآ فتا ب فروتن
نور دوست ازلابلای پرده ی سخی کرکره روی دیوار امید می ریخت
من بودم و نگاه لبخند یخچا ل وگوشی تلفن عشق
خیابان حیرت سبز یک لحظه ی آسمانی آرام نمی گرفت
دودی غلیظ دریاچه شهر را در هم می کوبید
آسمان جان لبریز اندوه شیرین بود
درک ترنم چشمانم اینک در اطاقی انتظار می کشیدند
پشت میزی به وسعت کوهستان نشسته بودم
و درخت تشنه نگاهم در آ وازنجیب بی قراری گنجشک پرسه می زد
آ نگاه چند لبخند زرد شفاف ؛ سکوت خفته را شکست
وعصاره ی نسیم جانم را در شعفی اندک جا به جا کرد
خستگی مهتابی دیشب هنوز در خمیازه ی خیابانم غوطه می خورد
دلم را به تمامی امیدواری سرمه ای ؛ به تو سپردم
ودر نیلوفرلیوان قلبت ؛ ستاره ی آبی خنک ریختم
باشد که قطار سریع السیرزندگی
همواره بی جسارت پر فریب ادعا ؛قدم بر دارد
و در اعتماد ملایم خنک چشمانم نما یان گردد
درک کن برادرمن
بی تفاخرادعا بگو که ما هردو به یک صفت روی صندلی درک نشسته ایم
نه تو می توانی این وضعیت را بشکنی و کنار بگذاری
نه من
ما مجبوریم فقط حر فهای رنگارنگ بزنیم
حقیقت برود ت درد خیلی بزرگتر از اینها ست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#25
Posted: 31 Mar 2013 15:17
خودکار
خودکار دروازه ی قلبم را می خواهد بنویسد
به رنگ آسمان
من اما شب را نیزدوست دارم
و سبزه های مراتع را
دروازه های قلب من اما شیشه ای است
و پنجره ها را می سراید
خودکار با لا خره تصمیم می گیرد
از هر پنجره کبوتری به رنگ آسمان به پروازدر آید
من خودکار را هم دوست دارم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#26
Posted: 31 Mar 2013 15:18
داستان دوستان
من همان مسیر ساده ای نیستم که به خاک و آب و آتش گفته بودم
این را در مهتا ب چشمانم می توان شناخت
آفتاب گرم و لذیذ بر سنگفرش دلم می تا بید
باغ باران عرفان در سکوتی لطیف غوطه می خورد
همه جا در انتظار سپید صدایی الهی است
که از فراخنای مهربان روز بر می خیزد
من اما داستان دلم را همچنان پهن کرده ام
با همه ی فریب جانفرسایی که ازچشمان تو می درخشد
درنگ کن ای گل آواز با عظمت خورشیدی
بیا و مرا از حسرت روشنان وحی بیرون آور
و جدایی نسیم رویایی دلم را ازباغ زمستان جویا شو
همان لطف سبز آینده که جایی پرت افتاده است
و آرام در کنارژرفش اندیشه اش نشسته
درنگ کن تا هیبت لبخند دریا را برایت معنا کنم
و چشمان مخفی باران قلبم را برای تو بشکوفانم
این داستان دوستانه من همان نیست که گفته بودند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#27
Posted: 31 Mar 2013 15:19
در خلوت آرامش پاییزی
یک لیوان شبنم جوان زندگی
یک استکا ن ستاره ی چای آ رامش
مقداری نقل بید مشک ارومیه
یک سینی کوچک گل گاوزبا ن اطمینان
همسرم در باغ پاک کردن لوبیا های پلومنوربود
چشمان رنگی تلویزیون ؛ در حوالی برنامه ی به خانه بر می گردیم ؛
رقص عشق داشت
بیرون هلهله آفتا ب می آمد
و چشمان درشت آبی می درخشید
رنگ آ بی نگاهش را در قلب پاییز جستجومی کرد
گستره ی نگاه پر از صدای سکوت بود
بعد ازظهر ساعت پنج را می نواخت
ساعت دیواری قالی زندگی را عقربه می گرداند
زندگی با خاطره ای شیرین به رنگ زرد قهوه ای سپری می شد
تیغه ی منور هواپیما از درخت شکفته ی آسمان آبی می گذشت
خیابان را بچه ها ستاره باران بودند
از خیابان تناوب که می گذ شتم
لبخند خورشید پشت حصارها می درخشید
امواج نور از پشت حصارها به افلاک می رفت
صدای حراج مرد میوه فروش می آمد
دلم در حال و هوای گردش می تپید
در باغ ها و بوستان ها
در جنگل همواره زنده
و همواره چشمانم مسیرهای سبز را جستجومی کردند
اما اینجا اثری از گستره ی نوردلگشای سبز نبود
تنها هیبت لطیف شنزارها ترانه می خواندند
و دلم غروبی سربی رنگ را نوازش می نمود
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#28
Posted: 31 Mar 2013 15:19
درخت سبز مرداد
زیر رواق زرد سایه دل انگیز درختان شاداب کاج مرداد پارک لاله
تابستان داغ را مزه مزه می کرد
روی آسفالت ؛ انبوه برگهای زرد مچاله شده ی تابستان رویا
کلاغها با دهان باز شدت گرما را مسکوت می کردند
و کبوترها ی سراسیمه ی وحشی زندگی
؛؛؛؛؛؛؛
بعد از ظهر بود ـ
رو ی هر صندلی ؛ وزش نسیم انسان سبز
روبروی تراکم تنهائی مرد ؛
زیرسکوت ملایم بوته ؛
آوازکهنه ی استکان شیشه ای سالم کثیفی ؛ خودنمائی می کرد
گل مرداد همه جا شکفته بود
تنهائی مرد ؛ ساکت و صبور
به آرامی بلند شد
و با درختان خنک سکوت ؛ عاشقانه خدا حافظی کرد
آیا کسی اورا دیده بود ؟
ـ تنفس بکر زیر پای درختان سر سبز
در شهری که جای سوزن انداختن نبود
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#29
Posted: 31 Mar 2013 15:20
رایگان
اداره در کامیون می درخشید
وسایل پاییزراجمع و جور کردیم
کامیون خوشحال ما را پذیرفت
مستاجر جدید سبز شد
ما به سمت آسمانی دیگر رهسپار شدیم
گوشه ی دنج قلب خاکی که مایملک ما بود
واین تغییربسیارخوشایندی بود در روابط عاطفی زندگی مان
تغییری چون رویش روزی نو ؛ سالی نو؛ پروازی نو
تعلق خاطری آبی رنگ
تغییری چون صبحی نوین
چون شامی نوین
چونان هوا ؛ که رایگان تنفس می کنیم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#30
Posted: 31 Mar 2013 15:20
رهائی
انگشتم را بر کاغذ می گذارم و می نویسم:
فقر
چشمانم رابر سبزه می ریزم و می نویسم:
رهائی
قلبم را بر ستاره می کوبم و می نویسم:
عشق
اندیشه ام را بر چادرهوا می پاشم و می نویسم :
عشق در فقر نیز رهائی است
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7