ارسالها: 2517
#41
Posted: 31 Mar 2013 15:27
علف آسمان
گربه زرد خال خالی مرداد پشت پنجره پرید
سوسک سراسیمه شب به داخل اطا ق دوید
گربه ی باد مرا بوئید
شب به گربه نگاه می کرد
واو را در آ غوش می گرفت
سوسک شب را دوست داشت
پیا له ی لبریزتاریکی در دست من بود
باد شب را از خواب بیدارکرد
سوسک و گربه شب را درک کردند
شب عا رفانه همه را می دید
گربه ی شب ترسید و رفت
باد دیوانه وارخود را به هرطرف می کوبید
باد و شب با هم برادر شدند
دیگرنه گربه بود و نه سوسک
سوسک کشته شده بود
گربه فرارکرده بود
شب با آرامش به باد می آموخت
ماه از با لا ی شب همه را زیر نظر داشت
وعلف آسمان را در چشما ن من می ریخت
گل تصا ویربکروبشا ش می تا بید
قلب مرا می خواست
چشمان ستاره
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#42
Posted: 31 Mar 2013 15:28
فریب
پیر زن با ذهن مهربان گل از بازار دورنگی برمی گردد
در باغ دستانش ترانه ی یراق های زرین
در یک دستش زهر روشن بیماری سرطان خوش خیم
یکریز از دیو گرما وخستگی می نالد
در آوازخالی بطری کوچکش آب سرد می خواهد
بچه شوهرروزگار بر سرو محبت می نشیند
و داستان آب لیمو را در خنده آب سرد می ریزد
در حجم کهنه ی اتاق به خوردن نهار می پردازد
و کمی هم در سایه استراحت فرو می رود
به بنگاه تاکسی تلفنی مظنون به اطمینان تکیه می کند
اما شیشه ی اعتمادش می شکند
و فریب سرحال و شادمان به پا یکوبی نعره می کشد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#43
Posted: 31 Mar 2013 15:28
قدرت تار عنکبوتی
رئیس از درآ هنی دیوارتا بستانی دور باغ پر سر و صدا می آمد
کارش بظا هر خرمن بزرگی می نمود
دستش خالی از شفافیت متوقع دانش
نمی دانست به کدام وسعت جاری است
دلش تنها کاغذ خالی بادبادک بود
بر اند یشه اش مورچه ی صداقت ؛ سرمی خورد
وازقامت کوتاهش بر خاک می افتاد
زبانش استکان خالی پر طمطراق می نمود
ودر هر دستش هوای خالی ؛ سنگینی می کرد
این رسم روزگار امروز بود
که در همه ی تاروپودعنکبوتی رسوخ داشت
زیرا فریب شادمان و سرحال برصندلی مدیریت تکیه می زد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#44
Posted: 31 Mar 2013 15:29
قصه ی شعر
ناگهان سپیدی ترانه ی نگاه
در ستایش نگاه آسمان
و آن درخت سبزعاقل و صبور
شیشه های بارش شجاع قلب پر تپش
در شمیم خواب گوشی دلربای تلفن
ساعت دیواری
در وفای مهربان پر ثمر
میز و صندلی ساکت هوای آشنا
خودکار و دفترخوش زبان
در درون روزگار بی ریا
غرق غرق در نگاه بی نگاه
در نگاه شعر دل فریب قصه ها
ای ترانه ای ترانه یک غروب
جشن قلبها و چشم ها
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#45
Posted: 31 Mar 2013 15:29
لبخند ارغوانی
دختر آمد به بلندای سرو و به چهره ی سبزه
شاد و سرحال چون آهو
مدیر در برگ های شکفته گفت : کبوترنامه ات در بستر ذهن گویا آبی است
گل شادمانی اش در شکوفائی نشست
خانمی دیگر فورا سایه خنک را روی دست قلبش ریخت
وگفت : نامه مال توست
؛؛؛؛؛؛؛
اما وقتیکه همه با تعجب خاکستری خندیدند
به روشنی معلوم شد ؛ نامه مال اونیست
آنگاه ازجیب کتابش با ریشه ی تعجب نامه ای در آورد
با درک راهنمائی مدیر گفت :
از آ بشار کوچک پله ها پا یین برو
درخواست سبزی بنویس
ضمیمه ی نامه ات به معاون بسپا ر
؛؛؛؛؛؛
در او لبخندی ارغوانی به تعجب شکفت
فکرش در گلبوته ی آینه طنزی انعکاس یافت
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#46
Posted: 31 Mar 2013 15:31
لبخند نسیم
وقتیکه بی مها با پرده وقارسفید دلتنگی را از روی پنجره ی دلم بر می دارم
روزی بسیار حجیم و آسمانی در قلب چشمان میشی ام می نشیند
آسمان خدا در سکوت نمنا ک ضخیم ابر ترانه می خواند
و آپارتمان دانش ؛ نزدیک گذرگا ههای نگاهم استوار ایستاده است
سلام گرم من در گل سکوت آبی آرزو غو طه می خورد
خانم آفتابی منزل مشغول سشتشوی استکان های عاطفه است
و پسرم می گوید: با با بهار سبز؛ بها ر سبز
و ماشین اسبا ب بازی اردیبهشت خود را در ذهن نگاهم می ریزد
گوئی همه ی اموال جهان در دست اوست
چمن پرگل قالی ماشینی و سنگ صیقلی شعری در چم و خم اردیبهشت زندگی
دلتنگی می میرد و شادمانی آبی در انتهائی چشمان قلبم می روید
به خاک نظر می دوزم و چراغ های روشن بهار مرا به مهمانی درخت می برند
چه شکوهی دارد لبخند نسیم بهاری
وقتیکه برگ های سخاوت بر شاخه ها یش فوران می کند
اندوه از دل می زداید
وتنفس عمیق ستاره را نوید می دهد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#47
Posted: 31 Mar 2013 15:31
لبخند پاییز
پسرم در امواج ستاره با پرده ی باد متحیرعاشق ؛ بازی می کند
صبح دلکش در نگاهش به زیبائی پنجره می شکوفد
وآسمان سخی در لطا فت چشمانش آوازآفتاب می خواند
او در پی دو نفری است که قله صبح را با خود
به آن طرف نهرآشنائی خدا می برند
مادرش خانه ی آفتاب تشنه ی اندیشه را جارو می کند
پاییز زیبا اندک اندک لبخند سبز می زند
؛؛؛؛؛
پسرم با دکمه های بادبان شعرصدیق بازی می کند
ماشین اسبا ب بازیش را روی ورق های سفید صبح ترانه ی حرکت می خواند
او هر لحظه ی خدا در ترنم نگاه دیگری زندگی می کند
خوشا به حا لش که چیزی از فریب سیا ست نمی داند
قلبش مالامال از عشق ناب خاک و شکوفه های آسمان است
حتی نمی داند پاییز کی از راه می رسد
حتی نمی داند که بزرگترها نیز بچه های دانا ی فریبند
دیوار دلش بسیار کوتاه است
و آواز پرنده را در عمق دلش می توان شنید
؛؛؛؛؛؛
پسرم با نگاه صادق صبح بازی می کند
تمام وجودش در فکر پرواز است
پرواز به آنسوی پنجره ی خورشید ؛ ماه ؛ آب ؛ ......
در حیاطی که محدوده ی آزادیش را تا آسمان وسعت می بخشد
دوستانش در کویرصداقت ؛ گل هائی زیبا یند
که با پنجره ی آسمانی خلوص بازی می کنند
و باد را با لبخند شبنم به گردش می برند
آ نها گل های چهارفصلند
آنها لبخند شکفته ی پا ییزند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#48
Posted: 31 Mar 2013 15:32
لحظه
مانندسنگ شفا ف نشسته ام
آرام و رام و با وقا ر
بر دل سرخ صندلی آفتا ب تشنه
او نیز همچنین
سنگی که در سکوت سخن می گوید
سکوت روشن بالکن تابستان
سکوت آبی شعر زمان
سکوت سبز درختان هجرت
ودر سکوت سرشار کلمات سنگ و خاک و علف
تپه ی باران
شعر در علف ها دنبا ل کسی می گردد
در سنگ و در خاک
وهمه مرا در یک لحظه می زایند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#49
Posted: 31 Mar 2013 15:32
محبت گرم
آنطرف پنجره ی رئوف
دست ها ی آ سمان
در امید کاری سخت تفکر می کردند
میله های درشت آهن قلب ؛ بهم پرچ می شدند
و سازمان درخت پهناورساختمانی را نجوا می نمودند
چند مرد جوان ماهرزمستان ؛ تیرها را به جرثقیل زندگی می سپردند
اسکلت دریای آغوش سپید من گشوده می شد
رایحه ی نیلوفرین اذان بعد از ظهر
دل را درآرامشی آفتابی لبریزمی کرد
نه بادی بود نه ابری
چشمان عاشقم بر فراز تنفس لذیذ آبادی می گشتند
زمین تشنه منتظر؛ براشک روان خورشید بوسه می زد
و جانب باران را در عطشی اسطوره ای جستجومی کرد
من می بایستی از جا نب ا فسانه ای آه ؛ بر می خواستم و
نما ی لبخند بیرونی پنجره رادرجنگل بکرچشمانم روشن می کردم
دستانم را برقلب رئوف پنجره ی عرفان کشیدم
با تمام امید به باغ رنگارنگ آ رزوی روز ریختم
چه آشنا بود بعد از ظهرمانوس و مهربان اسفند
بعدازظهری که مرا به ملکوت می برد
وازآ نسوی متبلوردستهایم ؛ تنها محبت گرم جان را بیان می کرد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#50
Posted: 31 Mar 2013 15:33
مرثیه
با یورش وحشیانه و دیوانه وار آمد
همه چیز را بهم ریخت
انسان ها را از ریشه کند و پایما ل کرد و با خود برد
درختها را خانه ها را
مزارع و باغستانها را
همه جا را عزا دار کرد
همه ی روستاها را در ماتم و عزا ی عمیق فرو برد
خاک مرگ بر همه جا پا شید
دل انسان ها و پرندگان را خاکستر کرد
اشک آ فتاب را بر همه جا جاری نمود
دل باران را کشت
این چه بلائی بود که خانما ن سوز و ویرانگر بر همه جا سایه افکند ؟
از چه کسی باید شکایت کرد ؟
این درد جانکاه خانمان بر انداز را به چه کسی باید گفت ؟
از چه کسی باید کمک خواست ؟
حیرانی و پریشانی همه جا را در خود می سوزد
دشمن دردی که بچه و بزرگ نمی شناسد
جنگل و مرتع نمی داند
شهر و روستا برایش یکسان است
همه چیز و همه جا را در هم کوبید
تنها یک چیز برای او معنی دارد:
مرگ ؛ تخریب ؛ ویرانی
نام این هیولا ی ترسناک سیل است
سیل است سیل
او را با نعمت بزرگ باران نباید یکسان شمرد
این نعمت نیست
عذاب است عذاب
عذابی الهی ـ بدون ذره ای سنگ تردید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7