ارسالها: 2517
#51
Posted: 31 Mar 2013 15:33
مرور
دل بی رحم سرما را مرور می کردیم
در اندیشه ی پروازبهاری نورس
در آپارتمان مرتفع باران
وبادی که به آرامی ازکوی و کرانه عبور می کرد
چای داغ قلب را زنده می کرد
وپسرم در بازیگوشی روز غرق بود
همسرم نگاه باران را در اندیشه ی زیبا جستجو می کرد
من همچنان در فکرشعری بودم که خلق می شد
آیا خدا نبود که در آوازخلق شعر می نشست
بی تردید در باغ های کلما ت باید زیست
در ابهام رنگارنگ پرنده ها و ابرها وبارانها
تا خدا چه بخواهد
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#52
Posted: 31 Mar 2013 15:34
نابختیاری
ساکت و آرام در تراکم آبهای روزها نشسته ایم
و در ناچاری افسوس و آه بهم نگاه می کنیم
صندلی ها خسته شده اند
روز که می گذرد
تو گوئی در و دیوارگچی و شیشه ای
ما خسته ایم
چون به نا بختیاری ؛
درون بیماری مزمن بیکاری نشسته ایم
واین ترانه ی خشکی بر لب های ماست
در جوار همیشه ی اشیای غمناک
که می آیند و می روند
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#53
Posted: 31 Mar 2013 15:34
نگاه ابر
نشستن در تنهائی عمیق روز
روزی بارانی و سرشا رعرفان
چه امروز باشد چه فردا
همه ی روزها رنگینند
امروز درخت اندیشه ام در پی آفتابی شادمان می گردد
چه نگاه دلپذیری دارد روز بارانی
پشت پنجره های دلم ابرهای سنگین در آوازند
و نگاه عاشقم در جستجوی باغی آفتابی است
گوش کن ای جاده ی پریشانی !
مرا با خود به گردشگاه بوستانی لبریزببر
تا روح در اندیشه ی ژرف گرمی بایستد
ومرا غرق در آواز ابرهای باران زا سازد
من دیگرهمان نیستم که بودم
گوئی لبخندی در نگاهم گشوده می شود
روزها را در تفاوتی آشکارجستجو می کنم
آیا به من ایثار را خواهی آموخت ؟
تجربه ای که در وجود قلبم در پی شکفتن می گردد
و همه ی خستگی ام را در گوشه ی تنها ی اتاق مدفون می کند
به به از این تنهائی پر ثمر
و زندگی گذران در روزی بارانی
دستم را در مرکب روز فرو می برم و می نویسم:
ابر؛ باران ؛ آفتا ب
و می نویسم :
آسمان ؛ جاده ؛ درخت
و همه را با هم به نگاه ابر باران زا پیوند می زنم
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#54
Posted: 31 Mar 2013 15:34
واقعیت سترگ خدا
دفترشمش طلای جاده ی چشم باز بود
درختان متبلورنونها ل سرو
در دو سوی جاده
پذیرای درختان فرشتگان ابر
ابرها مهمان آ سمان خفته دل
ما چهار نفر بودیم
بسرعت از جاده ی نگاه زنده چشم اندازمی گذشتیم
از درون لحظه های سبزسالکان سرنوشت
باد سریعترمی دوید
حجم سبزی در چشمان منتظرما می نشست
ما ترنم درختان بیگانه نبودیم
خاکستر پیوند گرم و سرد ما در حلقه ی اداره می لغزید
در حلقه های ناب صداقتی پر رنگ
وقتی که به محبت تشنه خانه رسیدیم
پیوند سرخ ستاره در دستان همسران سبزمی شد
پسرها درخشش فروغ تابناک باران را تجربه می کردند
مرا درحوالی پنجره ی چشمان آسمان آهنگی عاشقانه بود
از پله های پاک شبنم بالا رفتیم
یک روز را در موسیقی رنگین باد سپری کردیم
برگی از درخت زندگی بر خاک افتاد
دلمان کبوترلبخند را از قفس اندیشه پرواز داد
فردا بدون نقطه ای خدشه در انتظار ما بود
از پل های تیره شب عبور کردیم
همگی در انتظارکلاغ های دلنشین زندگی
ما چهار نفربودیم
هم با هم
هم دوراز هم
این را تنها شعرنبود که می گفت
بلکه حقیقت ژرف هم اذعان می کرد
مرا در واقعیت سترگ خدا شستشو دهید
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#55
Posted: 31 Mar 2013 15:35
پنجره پروانه صبح
زوزه ی متفکرانه ی باد سبز در تاریکی
پشت پنجره ی آواز زمان می در خشد
و آسمان لبریز ستاره های عاشق است
صدای آسمانی هوا پیما ورای تازیانه صدای باد ؛ دل بی انتهای فضا را می شکافد
و من دستا ن خویش را با آب و صابون لبخند شعرمی شویم
پشه ی سمج دانائی هر لحظه بر نقطه ای می نشیند
صدای باد فروکش می کند
تنها صدای سلحشور هوا پیما است که قلب سکوت را در صبحی دلارام می شکند
پرده ی ارغوانی پندار را وقتی به یک سومی زنی –
کودک بشاش سحر لبخند می زند و
اسکلت یک ساختمان نیمه ساز تمام حجم متبلور نگاه ترا در بر می گیرد
صبح پاورچین پاورچین از بطن آ هنگ ملکوتی سحر متولد می گردد
ما منتظر دائم سرویس تکرار اداره ایم
خواب را از گزارش عاطفه چشمانمان پاک می کنیم
صدای تیک تاک ساعت دیواری تولد مجدد
زوزه ی دوباره ی باد پشت پنجره ی صبح
لامپ روشن شهریور
قلب آرام قناعت
و تنفس عمیق سحری در چشم انداز زرد می درخشد
این تمامی درک یک زندگی سبز پروانه خاک است.
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#56
Posted: 31 Mar 2013 15:40
پیر مرد شیر فروش
پیر مرد قد کوتاه با عرقچین مشکی در قناعت اجباری
صبح خورشید را هر روز در صف شیر یارانه ای تجربه می کند
شاید از راهی دور می آید
وقتیکه هنوز آفتاب لبخند دلیر خود را
درچهره ی امیدوارآ سمان نگشوده است
او از رگ دلالی کوچک ؛ خون می نوشد
وقتی که شب نوبتش ؛ به صبح می نشیند
با خوشحالی وصف ناپذیری بار درد آور انتظارش را بر زمین می نهد
دست در جیب بی گناه پاکت شیر می برد
و در مسیری گران تر گام فروش می گشاید
؛؛؛؛؛؛
پیرمرد شیر فروش با عرقچین مشکی
با پشتی خمیده از روزگاری سخت
در سایه سار تیره ی انتظاری هر روزه
جهانش موجی کوچک ورنج آور در زمین پهناور فقر است
موجی کوچک و رنج آور
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#57
Posted: 31 Mar 2013 15:40
پیله ریاست
لبخند آبی صبح بهاری در نگاه آ سمان می درخشید
آوای مناجات دلنشین پرندگان
خیا بان در آوای تمیز سحر
و شب آرام ؛ آرام از زندگی رخت بر می بست
ما بی وقفه ی ملال انتظار می کشیدیم
مینی بوس دلپذیر شادمانی آمد
همگی بزم دلاویز پرندگان را فراموش کردیم
حبس اداره در مغز ما رژه می رفت
از جاده ی خطرناک هر روز گذشتیم
چشمان خویش را بر همه چیز بستیم
تنها اداره بود و قهقهه شیطانی بیکاری
و کوچه های تو در توی روز
هر کدام بر روی یک صخره آ هنگ صندلی نشستیم
او همچنان در تفکر باطل آنجا نشسته بود
غرقه در پیله ی ریا ست
با لبا س دلفریب شیطا ن
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#58
Posted: 31 Mar 2013 15:40
چه می توان گفت
چه می توان گفت از تنهائی در میان جمع
درختی تنها در جنگل
برگ سفیدی پراکنده در باد
کبوتری خسته
واشکی که در ظلمت فرو می ریزد
سنگ را می شکافد
وبر دریچه ی انتظار می نشیند
تا شاید خورشید گذری داشته باشد
اشک مهتاب در چشمانش
غرش رود درنگاهش
وآسمان پاک در قلبش
چه می توان گفت از تنهائی در میان جمع
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#59
Posted: 31 Mar 2013 15:41
کارگر آبدارچی
دانش عمیق رنج در جا نش فوران می کند
گوئی در حوزه ی کاری آچار فرانسه است
در خلوت مهربان چای دم می کشد
کلام باران در تولد نظا فت میزها ـ صندلی ها و...........
کبوترمسافر دل خسته ی نا مه های اداری است
که در ورقه های توقع رئیس گم می شود
برای خانم ها به شکل اجنا س کوپنی جلوه می کند
درمغزش قلب ربوتی جستجومی کنند
اما وزش اندوه را در تمام سلول هایش می توان شنید
جانش اما در جوانب آگاهی باز می شود
در حضور پنجره های لایق هوا
باید در او امیدوار زیست
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7
ارسالها: 2517
#60
Posted: 31 Mar 2013 15:41
کتاب شعر
کتابی سبز با صداهای رنگارنگ
در آن آواز قمری و صدای بلبل
بر کشتزار خورشید روییده
وعطر علف ماه می داد
دلش پر ازانا رهای لذیذ ستاره بود
و دستانش پر از طراوت لبریز نسیم
می آمد ـ
از گستره ی سرخ دریا و آسمان
ورویای قلبهای پر تپش عاطفه را در آستین داشت
هی زمان داره میره
منم یه پسر جوون که حسابی پیره
یه عاشق که از عشقش سیره
__________________
alinumber7