ارسالها: 14491
#1,031
Posted: 3 Sep 2013 20:36
گلایه
گل قالی
پنجه ای برتار می بندد تن پودی
درد می ریزد ز سر انگشت خون مرده
خواب رفته پای بی اندام
در قولنج شانه ، هر دم می کشد تیری
ای بسا جنبنده در آنجا - ولی با شکلشان ترکیب درهم رفته ی انسان
دست در کارند و اندر کارشان بی تاب
گاه گاهی
چشم ِ از سو رفته ی ناسور مردی یا زنی یا دختری یا...
باز می یابد نخ تابیده ی آبی ، بنفش و ارغوانی را
گاه هم
در خم یک سر به روی چارچوب کارگاه
و سکوت دیگر یاران
می گریزد مرغک تنگ آشیان ِ روح غمناکی...
تا گل قالی شکوفد چون گل خورشید
زیر پای دیگران
زیر پای شکلشان انسان و از ما بهتران
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,032
Posted: 3 Sep 2013 20:38
با سایه ای دیگر
آن مرد خوشباور که با هر گریه ، می گریید و با هر خنده ، می خندید
مردی کهن ، با سایه ای دیرین ، دلی دیرین
نومیدواری دشنه در قلبش فرو برده است
ایک به زیر سایه ی دیوار غم ، مرده است
از قالب پوسیده ی ناساز ِ او امروز
مردی دگر برخاسته از سنگ
با نام دیرین ، لیک در سر منزلی دیگر
مردی که باور می کند از چشم خود ، تنها
مردی که می خندد چو می گریند ، می گرید چو می خندند
مردی دگر ، با سایه ای دیگر ، دلی دیگر
هر چه دارم ، می فروشم
روزها را می فروشم روزهای بی سحر ، بی شام
خانه های خالی ِ رنگین رسوایی
گام ها را تیز کرده ،
رفته تا آنجا که یادش مانده با افسانه ی انبوده
***
سال ها را می فروشم
سال های بی خبر ، بی نام
دانه های خوشه ی شیرین تنهایی
بال ها را باز کرده ،
خفته سنگین در غلاف پیله ی ابریشم ِ اندوه
***
ای که سودا می کنی با خلق ، دیبای زمین را و زمان را
گوهر ابر بهاران را و طوق روشن ِ رنگین کمان را
من که اینک با تو همدوشم
آشنای سرکشی های فراموشم
رفته با سودای دیرین ، شور و جوشم
هر چه دارم می فروشم
روزهای بی سحر ، بی شام
سالهای بی خبر ، بی نام
می فروشم تا که بفروشی
یک نگین از پهندشت ِ خاک
یک نفس از سینه ی آرام
یک نگاه دلنشین ِ پاک
بعد از آن با یک شب جاوید خاموشی ، همآغوشی !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,033
Posted: 3 Sep 2013 20:38
گلایه
هر حکایتی، شکایتی است
قصه ای ، ز غصه ای است
از غروب آشتی ، کنایتی است
نه دگر کبوتر دلی که پر زند
در هوای پاک و روشن نوید
خو گرفته با غبار راه
دیده ی سپید
سینه ی سیاه
هر دریچه ای که باز می شود
از شکاف آن
دست استغاثه ای دراز می شود
هر ترانه ای که ساز می شود
ناله ی نیاز می شود
با خمیر ِ لحظه های بی درنگمان
مایه ی گلایه ایست
آفتاب و ماهتاب
آفریدگار ِ سایه ایست
***
ای شکوفه های خرم ِ بهار !
خسته ایم
بسته ایم
تا درین خزان جاودان نشسته ایم
ای ستاره های آسمان ِ پاک !
مانده ایم
رانده ایم
تا به خاک تیره ، دل نشانده ایم
گوش ما پر از دریغ ِ روزگار
خود چو روسپی ، در انتظار سنگسار
هر حکایتی ، شکایتی است
قصه ای ، ز غصه ای است
از غروب آشتی ، کنایتی است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,034
Posted: 3 Sep 2013 20:39
شهر خالی نیست
دست ِ بادی ، گرچه جام جان ، تهی کرد از شراب پاک اطمینان
- تا سلامت مانده جام جان -
باز هم لبریز باید شد
ابرهای تازه را با ابرهای کهنه باید بست
بعد باران خواست
از زمین ، آنگاه چشم مخملی از سبزه یا آیینه ای از چشمه ساری داشت
تا توان از سینه ی خار بیابان ، شیر خشت عافیت دوشید
از سر ِ دیوار باغی ، برگ بیدی چید
یا گل خطمی ، به دامن ریخت
***
باز باید دست را با دست های دیگران پیوست
تا غروب کوچه ، بازی کرد
با کبوترها ، پیام از آسمان آورد
طاق ایوان را پناه ِ بی پناهی پرستو ساخت
***
باز هم لبخند باید شد
گرچه شهر از زهرخند ِ دشمنی ، تلخ است
شهد باید شد ،
گوارا شد
دسوت را باید میان خیل ِ دشمن ، یافت
همنفس ، همراه باید شد
با هزاران مشعل از چنگال ِ شب باید رهایی جست
***
شهر خالی نیست
گوش باش ! ... آواز می آید از آن خانه
همزبانی ، همدلی را می سراید
گوش باش ! ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,035
Posted: 3 Sep 2013 20:40
نامرد
سراغی نیست
ز مرد ِ مرد
به ایوان پلید خانه ی بی زاد و رود ما ، چراغی نیست
اجاق نسل ما کور است و درد ما همه این درد
***
تپش در کوه و جوشش در بیابان است
عصیر خون گرمی در کمرگاه بهاران است
ولی از جنبشی خالیست رگ هامان
عطش های شگرف شهوت اجداد
- بنای آفرینش های جاویدان -
فروکش کرده در ما ، سالهای سال
نه بذری ، بذر
نه خاکی ، خاک
عقیم از زادنیم و عاجز از بنیاد
سترون پاک
***
سراغی نیست
زمرد ِ مرد
همه نامرد ِ نامردیم و درد ما همه این درد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,036
Posted: 3 Sep 2013 20:41
شبنامه
1-
شبی از شب ها :
آتش کبریتی
- در پناه مشتی ،
دور از باد -
تا دلی ، گرم و زبانی ، گرم
باشد
شمع کافوری را آتش زد .
2-
شبی از شب ها :
خردک آواز دل غمگینی ،
در مصب بودن
- آنگه -
نابودن
ناگهان
- خسته - فرومانده ز راه
3-
شبی از شب ها :
نه چراغی می سوخت
نه صدایی بر می خاست
خانه و
کوچه و
شهر
لقمه ی خاموشی .
به گمانم ، مرگ ، آن شب ، فرمان می راند
4-
شبی از شب ها :
آیه ای نازل شد ،
بر شهیدی که از او بانگ رسالت برمیخاست.
و من ایمان آوردم
که رسول ، انسان بود .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,037
Posted: 3 Sep 2013 20:43
5-
شبی از شب ها :
سایه از سایه ،
شب از شب پرسید :
- " آسمان ،
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند ؟ "
آسمان ،
- با آنان
که طلسم خویشند -
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند.
6-
شبی از شب ها :
نطفه ی خاطره ای بست زمین
که از آن خون رویید
و زمین از وحشت لرزید
7-
دوک ،
می چرخد .
خیش ،
می بندد شیاری بر جبین خاک .
روستا ،
اندیشمند روزگار سخت آینده است .
8-
نهال خانه ،
تناور شد .
شکفته برگ و گل آویز و سایه پرور شد .
درخت خشک کهنسال باغ هم ، روزی ،
شکفته برگ و ،
گل آویز و ،
سایه پرور بود .
9-
دریچه ،
باز شد .
دریچه ،
بسته شد .
هوا ،
هوای دلپذیر بود .
ولی دل قدیم من کجا شده است ؟
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,038
Posted: 3 Sep 2013 20:48
اشعار محمد بیابانی
سی پاره ی برهنگی دانوش
سی پاره ی برهنگی دانوش
مرا عبیر عبارت
میزان همین مجسمه ی سنگی ست
منقار در سوال
خامشی عمر
ارواح بی درخت
دخیل راه ست
پروانه ای که فرش کرده اند و
باورم این هنگام
در خاطرات کهنه شناور نیست .
پایان آخرم از اول
این لوح چندم ماهی هاست
ماهی که آشتی ست
آشیانه اگر در چاه
می خنددم سکوت
درک تو ناپیداست
با من چراغ می وزد
جوانی ات
آوار شبنم است
سوگند بر جداره ی فروردین
چشمی به روی چشم می پرد اما
خواب زمین برای دایره ها
کوتاه ست
منقار در سوال
فصل سوم مرداد
تعمید بارقه
با مهمیز
هر شب
بر اقتضای هر چه تباهی ست
پره های بینی آن برج
می لرزد آشکار
تحلیل می رود مخاط خاطره
در شلاق
رد صدای گرگ
حافظه ی دریاست
پای حصار چندم دنیا
در خواب هم بخار می شود و
خاک : پلکی نمی زند
تشتی لبالب از خیال تو
تصویر مبهمی
باغی پر از برهنگی دانوش
بدر تمام آشیانه ی کوکوست
ماهی که آشتی ست
آشیانه اگر در چاه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,039
Posted: 3 Sep 2013 20:49
پیش از نمای قافله در مهتاب
رها نمی پردم شیون
دریا
سیاره ی سرشک است و
از دریچه نمی شوید انتظار
میعاد با گل آتشبرگ
گهواره ای که نام تو می ریسد
احساس
می زنم جوانه
با غرور باد راهی ام اینک باد
میعاد با گل آتشبرگ
پروانه ای که نام تو می ریسد
گرد سرت سپیده های باختران
می بارد عطر و ایل
آتشی که پلنگ ایستاده است
میعاد با گل آتشبرگ
فواره ای که نام تو می ریسد
تاریکی و ترانه
سمت دیگر انسان
پیرامنت بتفشه
کوچه گرفته است
این آسمان پاره از نفس گنجشک
میعاد با گل آتشبرگ
سیاره ای که نام تو می ریسد
می شد جهان
کبواری ترانه سازد
از سر سوسن گذشته است
پیش از نمای قافله در مهتاب
میعاد با گل آتشبرگ
پیراهنی که نام تو می ریسد
دریاست
سیاره ی سرشک
پیر از دهان ببر می گذرد
میعاد با گل آتشبرگ
چشمان خسته ای که نام تو می ریسد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,040
Posted: 3 Sep 2013 20:50
و آن که خیره به دیوارها و اینه هاست
تبار قافله کوتاه ست
صداست
رهگذر انگار
بوته های گون
شکیب دره می خزدم شبتاب
و غار
پر از خیال جهان
مادری ست
رقص شکار
به سایه روشن سوم
عزاست
شقایق دگر است این
رهاترم در باد
نه کوه می شکند سایه زیر چشم شما
نه کوچه می رسد از انتهای بال کلاغ
دو بنز تیره شبانگاه
و آن که خیره به دیوارها و اینه هاست
و پشت ماسه نشسته است
شقایق دگر است این
عبور عادت ما
دوره می کند مهتاب
گمان نمی برم
نشانه ای که نشیند به روی کاج و کلاغ
از تو برده باشد نام
و آن که خیره به دیوارها و اینه هاست
و پشت ماشه نشسته است
هنوز این سر دنیا درون دام سفر می کنند ماهی ها
و مادری که نمی داند
فراز ماسه چه گورستانی
میان فاختگان و صدای من
تنهاست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟