ارسالها: 14491
#2,161
Posted: 16 Jan 2014 20:49
سکوت
اوچیزی نگفت
تنها نگاهم کرد و خندید
و در طبیعتی
که مسافران
در فصل های تازه گی اش
تخم می گذاشتند
وحشیانه سکوت کرد
کمی بعد
در کشتاری وسیع
دست به قتل عام خاطره ام زد
حالا سال هاست
که جای خالیم را نشان می دهد
و می گوید
او منظره ای بود
که دست از زیبایی اش کشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,162
Posted: 16 Jan 2014 20:50
تنهاتر
تنها تر از پیراهنم
که درونش کسی نیست
و رنگی
برای باختن ندارد
لباسی بزرگم
به قد بیابان کشیده
که در بی کسی اش
دراز می کشد خورشید
و زود می میرد
نگاه طولانیم
چشم تا همه جا می برد
الا خودم
که دستم نمی رسد از دوری
و تنهام
آن قدر که با سنگ ها سپری شده ام
و در هر سلامم
کسی ناپدید شد و رفت
با ریشه های سوخته ام
در خاکی متلاشی
و نگاهی ایستاده در دور
چه داری بگویی ؟
جز سخنی به نرمی آب
برهنه تر از سکوت
در هر شیار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,163
Posted: 16 Jan 2014 20:51
وقتی که نیستی
ببین صندلی را
در آن کمر خمیده اش که
روزگاری تو را داشت
هنوز هم ناله می کند و
تحمل هیچ کس را ندارد
وقتی که نیستی
حتی چهره شان را
به دیگران می برند
تا با شباهتی
که از تو به جا
می ماند
شکل بهتری را آغاز کنند
با جای خالیت
چه ها که نمی سازند
این مردم
وقتی در خودشان
از همیشه خیالاتی ترند
چه احتیاج به بودن توست ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,164
Posted: 16 Jan 2014 20:54
در مسیر چشم ها
طعمه از نگاه تو بر می دارند
این سمت های در آهویت
وقتی به گرگ آلوده اند درمسیر
چشم ها از اندام تو بر می دارند
از تو اما
جز خیالی گرسنه در آرواره ها نمی ماند
حالا که در فکرها می دوی
و رنگ از اندام روح بر می داری
خوب می دانی
که آرواره ها
تنها به تکه های تو فکر می کنند
از تو اما چیزی نمی ماند
جز خیالی گرسنه در مسیر
و زیبایی درست همان جاست
وقتی که پنهان می کنی
مثل کسی که در خودش ناپدید می شود
از تو چیزی نمی ماند
جز جای چشم های نیلی ات
بر دلی که دریاست
و نهنگ ها در خودش دارد
/با میل غریب خودکشی در هر سطر
به ساحلی که نیست خیره ام هنوز /
از تو اما
جز خیالی گرسنه درآرواره ها
چیزی نمی ماند
در مسیر چشم ها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,165
Posted: 16 Jan 2014 20:55
تنها باصدای تو
اگر مثل دریچه
با روبروی تو نیستم
و جز تیرگی در حفره هام
چیزی ندارم با نگاه
اما مثل تو غمگینم
و وقت سقوط
تنها به دیواره های خودم چنگ میزنم
گلو در زمین کشیده ام
تا بشنوم
وقتی که حرف میزنی در دیواره هام
چاهم
و تنها در خودم درد می کنم
کوری که جز در ارتفاعی خودی
آه نمی کشم برای کسی
و صورت سیاهم
جز از اشک های تو
خیس نبوده هرگز
تنها با صدای تو
وقتی که پیچیده ای با سلام
سنگ ها در من عاشقند
سنگ ها که در دیواره هایشان
آهسته حرف های تو را
تکرار می کنند
در ارتفاعی خودی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,166
Posted: 16 Jan 2014 20:57
حالا هنوز
حالا هنوز
بر تن هر ترانه قامتی ممنوع و دلی نگران ست
که آیا
در اندام منتظر یک مسافر چه خواهد شد ؟
که آیا در تنی به شب آلوده
و در جهانی که آسمان دیر می کند
پرنده در کدام رگ از راه می رسد با شراب ؟
آن روز
آن روزهای خوب
در احتمال پرواز بودیم
که به بال های کبوتر ریختیم و
آسمان را محاصره کردیم
چیزی به ماه نمانده بود
که میلی از دست ها عقب نشینی کرد و رفت
ما به عقب برگشتیم و نگاه کردیم
که چگونه تعادلی از بال هایمان می گریخت
و چقدر تحمل مرگ همه چیز
از دور آسان تر است
وقتی حتی در سینه
از همه چیز شکست می خوری
حالا هنوز در تنی به شب آلوده
کسی جای خالیش را نشان می دهد
و در شکاف های تاریکش
آسمان برای همیشه دیر کرده است
و دیگر چه فرق می کند
تحرک عضوی زنده در تاریک
وقتی در سیاه
همه چیز با هم برابر است
چگونه در هر ورطه
عده ای به تماشای تو اعتراف می کنند
تو را که در خودت
نا پدید شده ای با رنگ هات
ما اینجا تکانی نمی خوریم
یا کسی تکانمان نمی دهد
چقدر احتمال تجزیه می رود
وقتی تو از راه نمی رسی
وقتی در هیچ رگی از راه نمی رسد با شراب
پرنده ای که آن روز
در سینه هایمان شکست خورد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,167
Posted: 16 Jan 2014 21:01
او از کنار چیزها
او روزی از کنار چیزها
به کناره های دیگری خواهد رفت
از مارکی ته یک کفش
به نور لامپ سبزی فروشی
و احتمالا از آن جا
به زنگوله ای بر گردن بزغاله ها
او کنار شما را دوست دارد
و احتمالا روزی با شما در آن محل
قرار ملاقاتی عاشقانه را ترتیب خواهد داد
وقتی در کنفرانسی مشغول سخنرانی هستید
او برق کفش شما خواهد بود
و یا در گره ی کراواتتان پنهان خواهد شد
او در جداره ها و کنار ها
صمیمانه به حضار لبخند میزند
و با شما عکس یادگاری می اندازد
و هنگامی که تو را در جریان یک توطئه
بی رحمانه ترور می کنند
با روزنامه ها و مردم مصاحبه می کند
و تو را به اسم کوچکت صدا خواهد زد
و از جزئیات تو به مردم خواهد گفت
مادامی که تکرار می کند: من بودم من بودم من بودم
آن گاه عده ای از کناره ی چیزها
به کنار او خواهند رفت
و در گره ی کراواتش پنهان خواهند شد
و در فرصتی مناسب
او را خفه خواهند کرد
حرف هایش که تمام شد
آهی کشید و به لبخند یک هنرپیشه رفت
روی پوستری که کودکی آن را پاره می کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,168
Posted: 16 Jan 2014 21:02
انگشت تنها صداست که می ماند
به جوانب هر شیار تاریک قسم
آن ها که پخته ی همین حملات اند
چند باری از نیش مار مرحوم شده اند
سپس به جانب احتیاط
دست در سوراخ دیگری فرو برده
و قدم به سرسرای دوباره می گذارند
راستی تا یادم نرفته است
دست ها هنوز همان دست ها
و سوراخ ها همان سوراخ
نیش مرا نیز به اضافات این دلهره اضافه کن
به این جای شعر که رسیدیم
انگار کودکی دست در بینی اش فرو برده است
و شماره ی 110 را می گیرد
حالاست که از این شعر فرار کنم
برایت متاسفم که در تو
انگشت تنها صداست که می ماند !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,169
Posted: 16 Jan 2014 21:03
وقتی
وقتی که شعری نمی نویسم
شبیه کسی هستم
که نمی افتد
یا نمی میرد
و تنها تحمل می کند
مثل میخ در آستانه ی دیوار
که به گردن گرفته سیاهی منظره اش را
خمیده و پیر
سیاه و لق
و جنازه ی صبر
بر دوش او
پنهان شده زیر قاب
وقتی که شاعری نمی نویسد
انگار که مرگ را در خود نگاه داشته
تا درد را
به چیز دیگری اخراج نکند
مثل نوزادی که پستانکش بر زمین افتاده
تا کودکی
تیله اش را از زمین بر دارد
از روی دوش چه کس
بر زمین خواهد افتاد
چیزی را که من به دوش می گیرم
و رهایی در دست های تو
نتیجه ی رنج چه چیزی ست
در جهانی
که هیچش تصادفی نمی نماید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2,170
Posted: 16 Jan 2014 21:04
این روزها
این روزها ممکن است همه جا باشم
در ظرفیت سینه ای
که پاسبان رازی مگوست
در تداعی خاطره ای محو
از دختری زیبا
و یا در برگی
که روی شانه های لرزان تو افتاد
ایمان داشته باش
در هر چهره ی غمگینی
در هر رنگ تیره ای
و در هر پای خسته ای
کسی از راه خواهد رسید
قول می دهم
سر وقت خواهم رسید
جایم را خواهم انداخت
و به چیزها اضافه خواهم شد
آه اگر درد نبود
سینه ی این هوا
در آواز آن پرنده
به چه چیز می باخت؟
تا پشت هر پنجره
در انتظار صدای کسی باشی
تا به هر سلام
در خستگی هات
کسی جانش را از دست داده باشد
آه اگر این آواره گی نبود
چگونه از راه می رسید
برگی که روی شانه های لرزان تو افتاد
آری
این روزها ممکن است همه جا باشم
حتی در چشم های مردی
که در آغوش گرفته ای
این حرف ها را کسی گفت
و در خونابه ی حیوانی مرده
به جوی آب گریخت
کسی که یاد گرفته بود
چگونه از درد برای خود خانه بسازد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟