ارسالها: 24568
#2,561
Posted: 20 Apr 2014 18:48
شال ...
شالی
از جنس تنهایی
بر گردنم
از آرزو
لباس گرمی
بر تنم
راهی ام میکند
روزگار
با
کلاهی گشاد
.
.
.
اتفاق ...
آغاز یک
سفر
در
عمق یک
شکاف
تعبیر زندگی
در
خواب یک
گیاه
دلتنگی غریب
پایان
اتفاق
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,562
Posted: 20 Apr 2014 18:53
فراموشی ۲ ...
تو یادت نیست
اما خوب در خاطر من مانده
تکان های گهواره ات
به دست موشک ها
مادر
از صف نفت
تا شیر
کشیده میشد
پدر
روی خاک
تا زخم و استخوان.....
بهار پشت بهار می رفت و
خانه
خالی تر...
پسران
پشت شمشاد های پارک
دود می شدند...
دختران
کوچ می کردند
به سرزمین الله سبز مسجد کوچه
دلار می شدند...
همه چیز را به هم می چسباندیم
تا پازل به هم ریخته ی روی دیوار
کامل شود
از دیروزِ شکسته بگیر
تا امروزِ شکسته تر
اصلا
حواس هیچ کس نبود
که تو دیگر خواب نیستی و
ایستاده ای
میان گود...
حواس هیچ کس نبود
تو
فردایی
حق پروانگی داری
تو یادت نیست
من هم از یادم می رود روزی
هوای این خاک
پر از سم فراموشی ست...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,563
Posted: 20 Apr 2014 18:56
وقت ...
ببخشید
به ساعت شما
که به دست تان بند است
وقت من
چند است ؟!
باور کنید
بی کلید
باز شده است در و
در رفته اند
از روی مچ ام
ساعت و دقیقه و ثانیه
می چرخند
دور این خانه
که انگار غریبه ام در آن
درست همین الان
دخترِ کوچکی
با موهای بسته
دم خرگوشی
داخل آمد و رد شد
از پیش چشم ام
که گرفته شما را
از همان اول
نه اینقدر با کلاس مزه نمی دهد
کمی خودمانی تر
هوا اینقدر گرم است
که دکمه های پیرهنت را بسته ای ؟
اینجا
برف دارد می آید
از آن طرف
دختری با کیف چرمی کوچکی
و پوتین های بلندِ قهوه ای
رد شد
نه مثل اینکه نمی بینی
حتی من را هم
باید از راه خوابی که آمده ام
در اتاق ات
به خانه بر گردم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,564
Posted: 20 Apr 2014 19:08
چه خوب ...
چه خوب که آمدی
وگرنه بهار
با همان قیافه ی تکراری
هی می آمد و می رفت !
نه درخت پشت پنجره
لبخندهای صورتی می زد
نه این گنجشک های کوچک
هر صبح
در ایوان
بر تکه های نور و نان نوک
باد هم با چنین اشتیاقی در خانه نمی پیچد
که بخواهد روی کاغذ های ام دست بکشد
من می ماندم و آینه
که مدام
چشم در چشم هم می شدیم
و سکوتی که نگاهم را
بیرون می کشید
در پیچ های کوچه گم
آنقدر آرام آمده ای که صدای قدم های ات
نه گنجشک ها را پرانده
نه خواب من !
تا بیداری ام بمان
پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 9253
#2,565
Posted: 24 Jun 2014 00:10
زندگینامه محمدرضا عالی پیام
زندگینامه از زبان خودش : پروفسور ثقه الاسلام تیمسار دکتر حاج سید مهندس محمد رضا خان رو خوب میشناسم . بچه ناف تهرونه . تو محله گذر لوطی صالح به دنیا اومده و تو صامپزخونه مدرسه رفته و تو خیابون میتی موش (شاپور) بزرگ شده . با این که دیپلم ریاضی داشت ، خدا زد پس کله اش و رفت دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران . با این که رشته ی تحصیلی اش گرافیک بود ، باز خدا زد پس کله اش و سر از سینما در آورد . تا حالا هم دوازده تا فیلم سینمایی و سریال به عنوان بازیگر ، طراح صحنه و لباس ، فیلمنامه نویس ، مجری طرح ، کارگردان و تهیه کننده تو کارنامشه . به علاوه ی هفتاد هشتاد تا فیلم مستند صد من یه غاز . چند سالی یه که مرتکب شعر می شه ، اونم شعر طنز و هالو تخلص میکنه . این آقا با این قد قواره اش ، گذشته از اون که عضو کانون فیلمنامه نویسان سینمای ایران ، عضو شورای مرکزی و دبیر انجمن تهیه کنندگان مستقل سینمای ایران ، انجمن صنفی شرکت های تبلیغاتی و عضو دایمی آکادمی داوری خانه سینما ست ، عضو چند انجمن ادبی هنری تهرون هم هست . حالا بگذریم که مدیر عامل موسسه مینا فیلم و با حفظ سمت ، مدیر مسئول موسسه تبلیغاتی دایره مینا هم هست . روده درازی نکنم . شعراش رو بخونین تا بفهمین چه معجونیه .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#2,566
Posted: 24 Jun 2014 00:11
هالوی بی الف
این جهان دوزخ است بر مردی
که زنش لوس و غرغرو باشد
پر افاده پر ادعا لجباز
پاچه ورمال و نق نقو باشد
دائما در یکه به دو با مرد
صبح و شب در بگومگو باشد
مار در آستین ، نمک بر زخم
استخوانی که در گلو باشد
نه به آداب همسری پابند
نه مقید به آبرو باشد
پول شوهر به زعم آن ولخرج
علف خرس و آب جو باشد
همه اش خرج کفش و کیف و کلاه
ژل و ماتیک و رنگ مو باشد
دقمصه ساز و پر الم شنگه
پی جنجال و های هو باشد
هیکلش بد قواره و مضحک
زشت و دیلاق و لق لقو باشد
بددل و بدعنق خرافاتی
دوبهم زن دغل دورو باشد
جیغ جیغو شلخته گنده دماغ
خل و شکاک و گنده گو باشد
تنبل و گیج و خنک و سر به هوا
شل و وارفته ور ورو باشد
صبح تا لنگ ظهردر خور و پوف
همسر بالش و پتو باشد
میهمان قوم او اگر فرضا
سفره اش پر ز رنگ و بو باشد
لیک فامیل مرد اگر برسد
لقمه ای نان و نیمرو باشد
گاه پهنای او چو دروازه
گاه باریک تر ز مو باشد
شش شب هفته میهمانی و رقص
دانس و پارتی و راندوو باشد
لیک بر عکس هر شب جمعه
معتکف گشته با وضو باشد
گر نباشد طلاق او ممکن
غم مخور چاره اش هوو باشد
زنم این شعر خوانده و پنداشت
سوژه ی شعر بنده او باشد
الف قامتم شکسته و گفت
هالوی بی الف هلو باشد
بی حسابیم و یر به یر گشتیم
پاسخ «ها» همیشه «هو» باشد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#2,567
Posted: 24 Jun 2014 00:11
یک سوال بی جواب
كودكي كنجكاو مي پرسد:
ايها الناس ، عشق يعني چه؟
دختري گفت: اولش رويا
آخرش بازي است و بازيچه
مادرش گفت: عشق يعني رنج
پينه و ز خم و تاول كف دست
پدرش گفت: بچه ساكت باش
بي ادب ، اين به تو نيامده است
رهروي گفت: كوچه اي بن بست
سالكي گفت: راه پر خم و پيچ
در كلاس سخن معلم گفت:
عين و شين است و قاف ، ديگر هيچ
دلبري گفت: شوخي لوسي است
تاجري گفت : عشق كيلو چند؟
مفلسي گفت: عشق، پركردن
شكم خالي زن و فرزند
شاعري گفت: يك كمي احساس
مثل احساس گل به پروانه
عاشقي گفت: خانمان سوز است
بار سنگين عشق بر شانه
شيخ گفتا: گناه بي بخشش
واعظي گفت : واژه بي معناست
زاهدي گفت: طوق شيطان است
محتسب گفت: منكر عظما است
قاضي شهر عشق فرمود
حد هشتاد تازيانه به پشت
جاهلي گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالي است
يعني آواز آن ز دور خوشست
ديگري گفت: از آن بپرهيزيد
يعني از دور كن بر آتش دست
چون كه بالا گرفت بحث و جدل
بين آن قيل و قال من ديدم
طفل معصوم با خودش مي گفت:
من فقط يك سوال پرسيدم !
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#2,568
Posted: 24 Jun 2014 00:12
یک دروغ ، چهل دروغ
گفتي از آن دولت بيدار ، اينت يك دروغ
مي فروش و رونق بازار ، اينت يك دروغ
گفته بودي كلبه ي احزان گلستان مي شود
هم چنان اين كلبه ماتم بار ، اينت يك دروغ
چشم نرگس بر شقايق مي شود دل ناگران
نه شقايق ماند و نه گلزار ، اينت يك دروغ
كو سخن از عشق تا ماند صدايش يادگار
تا ابد در گنبد دوار ، اينت يك دروغ
فال دوشين و مسيحايي نفس ، فریادرس
جمله خوابي بوده است انگار ، اينت يك دروغ
گفته بودي بيع مستوري به مستان شد حرام
يا كه بي پرده در آيد يار ، اينت يك دروغ
بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
بخت مرده كي شود بيدار ، اينت يك دروغ
گفته بودي شيوه ي رندي و خوشباشي خوشست
كو به عالم خوشدلي عيار ؟ ، اينت يك دروغ
مشغله كو در سحر گه مي فروشان را به كوي
شاهد و ساقي شده بردار ، اينت يك دروغ
رسم شهر آشوبي و عاشق كشي آيا كجاست
عاشقی كو تا كشندش زار ، اينت يك دروغ
رشته ي تسبيح اگر بگسست اندر دامنش
مي نباشد معذرت بردار ، اينت يك دروغ
كي ، كجا وقت سحر از غصه دادندم نجات
آب حيوان تيره گشت و تار ، اينت يك دروغ
گفتي آن كس كه ريا ورزد مسلمان كي شود
واعظان را مي كني انكار ؟ ، اينت يك دروغ
خرقه كو ، خمار كو ، خمخانه كو تا ما كنيم
خرقه رهن خانه ي خمار ، اينت يك دروغ
حافظا ، هالو اگر پنداشتي ما را بگو
در قيامت وعده ي ديدار ، اينت يك دروغ
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#2,569
Posted: 24 Jun 2014 00:12
مورچه و بلبل
در زمستاني سياه و سخت سر
بلبلي آشفته حال و در به در
رفت تا بر خانه ي موري رسيد
در زد و ناليد از سوز جگر
گفت: اين سرما امانم را بريد
جسم بي جان نحيفم را نگر
بي غذا و قوت و دانه مانده ام
رحمتي كن ، صدقه اي ده مختصر
از زن و بچه خجالت مي كشم
جان مولآ ابرويم را بخر
مورچه بادي به غبغت كرد و گفت:
بلبل يك لاقباي بي هنر
تو به تابستان و در فصل بهار
در كجا بودي ؟چه مي كردي مگر
من نمي ديدم تو را در كسب و كار
در سر بازار يا زير گذر
***
بلبل آشفته گفتا: از چه رو
مي زني بر قلب ريشم نيشتر
آن زمان غوغاي ديگر داشتم
در سر من بود صد شور و شرر
من به كار نغمه خواني بوده ام
نغمه آزادي نوع بشر
آرزو مي كردم آيا كي شود
خانه ي صيادها زير و زبر
مي سرودم نغمه ي آزادگي
بر عليه جور استبدادگر
در ميان شعله ها و دود جنگ
من ز صلح و داد مي جستم اثر
در دل مظلوم شور افكن بدم
بر بساط ظلمه ي ظالم شرر
چهچه آواز من در گوششان
نفخ اسرافيل و آژير خطر
گاه بر كشتي هستي ناخدا
گاه در گرداب و طوفان غوطه ور
گاه در كنج قفس جنگيده ام
لحظه لحظه با قضا و با قدر
با چراغي در دل خود ، ساختم
شام تاريك اسيران را سحر
سينه مالامال از داغ عزيز
سرخ از خون شهيدان بال و پر
يكه و تنها به ميدان نبرد
سينه بر تير عدو كرده سپر
تخم آزادي به دل ها كاشتم
آبياري كرده با اشك بصر
تا ورق برگشت و باغ آرزو
غنچه كرد و سبز گشت و بارور
ليك اين سكه دو رويه بود و من
بودم از آن روي سكه بي خبر
من ندانستم پس از آن هاي و هوي
مي نشيند بر دم عقرب ، قمر
برگ ريران آيد و فصل خزان
مي شود تشت مراد ما دمر
جنگ و قحطي و گراني مي شود
دم به دم نرخ تورم بيشتر
سفره ام بي نان و بي برگ و نوا
جامعه ام بي آستين و آستر
***
مورچه انداخت بالا ابروان
كرد با نخوت به سوي او نظر
بعد گفت: اي نوجوان ساده لوح
اي دو صد رحمت به هر چه كره خر
آن زماني كه تو شيدا بوده اي
هم نشين بلبلان رنجبر
ما به كنج عافيت محشور با
كاسب و دلال و رند مال خر
وعده و اسكوند و ربح و احتكار
پوند و دينار و دلار و سيم و زر
يك تومن را مي نمودم صد تومن
صبح و شب مشغول كسب بي ضرر
گشته مالامال انبارم كنون
از برنج و روغن و قند و شكر
پنكه و يخچال و ضبط و راديو
رينگ و پيستون ، بليرينگ و شافنر
اينك آيا حق بود ما بين ما
تا نباشد هيچ فرق از هر نظر
من كه رنج كار را بردم مدام
يا تو كه كردي شعاري را ز بر
ديدي آخر در تراز زندگي
من نمودم سود و تو كردي ضرر
چون كه درپايان بازي هر چه بود
تو گرسنه تر شدي من سيرتر
تو به خشتي مي نهي سر را به شب
من به زير سر نهم بالشت پر
هالو از دور فلك رنجه مشو
اين بود قانون ، از عصر حجر
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#2,570
Posted: 24 Jun 2014 00:14
وصیت شیخ
من شنیدم که شیخ دانایی
چون وصیت نمود با فرزند
گفت این نکته ی حکیمانه
داد از روی تجربه این پند :
کای پسر ، هر کجا شنیدی تو
عده ای بانگ «یا علی » گویند
زود بگریز ، چون که بی تردید
باری افتاده و کمک طلبند
لیک بر عکس ، هر کجا دیدی
گشته فریاد «یا حسین» بلند
خویش را جا کن و برو داخل
که پلو با خورشت قیمه دهند
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم