انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 262 از 267:  « پیشین  1  ...  261  262  263  ...  267  پسین »

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)


زن

 
اشعاری از
پرویز ابوالفتحی




دفاتر شعر

سفری در وهم

صدف زندگی چه لطفاتی داشت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سفری در وهم




با باد در جاده

کاوران خسته جنگل
در انحصار شاخسار بلوط
بند تفکر خویش پاره می کنند
و در باتلاقی دور دست
مردی
در انجماد حصارین روز
اضمحلال خویش را جشن می گیرد
پرنده ترس را ، در چشمانش
به میهمانی دعوت می کند
و فرو رفتن را
می پذیرد به جای صعود
در گوشه دنجی ، باید افروخت
سیگار را
و دور از قیل و قال روز
تلخی را مزه مزه کرد
شهامت جدال
در نطفه عقیم من زندانی است
زیرا
بر دستان تف زده
شکوفه های گیلاس پژمرده می شود
تنبلی چشمان من
پاییز می کند بهاران را
زیرا رستن ، جنایتی است
بر خاک
و شکفتن حبابها در اندیشه بیمار
رسالتی نیست
تا خروس را به بانگ مقدس صبح
هشدار دهد
و من
مرد کاغذی خیال خویشم
که شهامت بود و نبود
در من نیست
بگذار تلخی را مزه مزه کنم
و بر اندام جاده های بدون هدف
بازیچه باد باشم
من ،‌مرد کاغذی خیال خویشم
و می دانم
کودکانی که برایشان قصه گفته ام
در جاده ها
سر به گریبان راه می روند
و هر یک
مسلخ اند به ماژیکی
که از من گرفته اند
به خاطر میلادشان
من به آنها بر خواهم خورد
در حرکت مدام خویش
با باد در جاده
اندامم را تکمیل خواهند کرد
ناشیانه
و بی ریا
و من پس از سیر و سلوک خویش
تابلویی خواهم بود
پر از رنگهای روشن وتیره
و در چهار راه نصب خواهم شد
و منتقدان بزرگ
به خاطر من
تمام خیابانهای شهر را
می نویسند در بهت
و من باز
مرد کاغذی خیال خویش خواهم بود
من مرد کاغذی خیال خویشم
و باد مرا
از چهار راه می کند بی شکیب
راهی تمام جنگلها می شوم
تا درختان را محکوم کنم
به پر باری
و دستان سردشان را
با تب پاییز
به خواب بدون گریز
دعوت می کنم
تمام پنجره از همهمه باد می لرزد
اما نارنج بر درخت
به همهمه نانجیب میدان نمی اندیشد
زیرا هنوز
دستان سرخ بار فروش را
تجربه نکرده است
تمام رسالت انسانیم
به میز و صندلی خاک گرفته ای
محدود می شود
در قفسی
و از پنجره
به خیل کودکان چشم می دوزم
که از مدرسه باز می آ'ند بی شکیب
و در کله های کوچک تراشیده شان
میکی ماوس فریاد می زند
و هر کدام در دست طپانچه ای دارند
هدف دوست نمی شناسد
زیرا جیمز باند در محاصره دوستان است
ناجی
در چهار راه لباس پدر بزرگ را
می پوشد
و هفت تیر را با دشنه
عوض می کند
در چهار راه
رهگذر را باید با دشنه کشت
و سری هم به خانه شمعون زد
و بعد از قتل
سخنرانی بلیغ کرد
جوانمردی در خانه تزویر رشد می کند و در چهار راه
قداره ها ،‌ تکمیل قهرمانی را
گرچه کهر
یال به آخور می ساید
و مرد را به سواری دعوت می کند
اما من
مرد کاغذی خیال خویشم
و خنگ من باد خواهد بود
که از شبدیز
تیزتر می رود
و رخش را
مجال دویدن نمی دهد
من مرد کاغذی خیال خویشم
و هر روز از دسترییس
به دست معاون
هجرت می کنم
و در هجرتم
برکتی است که از دستها می گیرم
من طوماری خواهم شد
از ارسال مراسلات
سرشار از تبصره و ماده
و بر میزی نصب خواهم شد
قانون را به ثبت خواهم رساند
و احمق را بسیج خواهم کرد
تا در تمام ریاخانه ها
شمع بیفروزد
من مرد کاغذی خیال خویشم
آتش را به میهمانی باران
دعوت می کنم در باغ
همراه ریزش باران بر بام
خواهم گریست
در فاجعه
مرگ آتش در باران
من مرد کاغذی خیال خویشم
کودکی از من
قایقی خواهد ساخت
و معلم پیر کاردستی
بر بادبان من
نمره ای حک خواهد کرد
و دستان کوچکی با خنده
مرا به رود می سپارد
و هجرت من
تا سرزمین ماهیها
ادامه می یابد
بر پشت کوسه ای
لنگر می اندازم
و به نجوای ماهیها گوش می دهم
که از اندام کوسه می ترسند
حرف را از صدف
مکتوم می دارم
زیرا ،‌ماهیان سرخ بی پروا
در عمق آبهای سرد اقیانوس
در حصار سبز جلبکها
همآغوشی را تجربه می کنند
من مرد کاغذی خیال خویشم
پروانه را بر دیوار
مصلوب کرده ام
عشق را به بند کشیده ام
غروب را در چشمانم
نقاشی کرده اند
اما
سینه ام طومار عشق کهنه ای است
که بر باد نمی رود
مرا
با گنبد و بادگیر و باد
پیوند داده اند
پرنده ای که از آسمانم می گذرد
عقیم می شود
و شبتاب می میرد
در دستان من
من مرد کاغذی خیال خویشم
از جام خانه ها
نظاره می کنم
توفان نفس را در هیبت سرخ
آنگاه که دروغ صیقل می یابد
در اوج التهاب
و رخوت بیداد می کند
بعد از توفان
سیگار می میرد بی آن که
فردا شهادت دهد
تمام حرفهای گفته را
من مرد کاغذی خیال خویشم
بگذار
در تمام جاده های بدون هدف
بازیچه باد باشم
من مرد کاغذی خیال خویشم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خروش ایل

در واپسین کدام لحظه
خروش و تعزیت باد
طنین شیون زنجموره را
آویخت
به گوش بادگیر بلند قلعه افلاک
بگو
بگو ، خروش خفته ایل
غرور قبیله بیرانوند
بی ماهتاب تو
چگونه سر آریم ؟
این ظلمت غلیظ جهالت را ؟
وقتی
حرامیان دخمه سالوس
پای می کوبند
با بانگ چمری
همراه قبیله ملعون
با همراهی
ابلیسیان درگه تزویر
بگو
در کدام دشت ؟
در واپسین کدام لحظه ؟
خونت را
که غرور اسب و تفنگ و طایفه ات بود
بر خارا سنگ جهالت
ریختند
بگو
بگو
اگر تو نگویی
باد خواهد گفت
به گوش دشت آلاله پوش چگنی
شقایق ستان مردان مرد
بگو
بگو
تا تکاوران ایل
کهر را
به چنان شوری وادارند
که فرو ریزد
از طنطنه ی شیهه اش
باروی ترک و تازی
بگو
سپهسالار قبیله کن
چگونه در آویزم نامت را ؟
در ترانه های قدیم
که آتش آوردی
در زمهریر سرد زمستان

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مردی برازنده تو

پرستو
تنها بازگشت
و خورشید
تنها درخشید
در من
تو جاری بودی
مثل رود در بستر
و من بی تو
تنها نبودم
پلنگ بر ستیغ ماغ می کشد
ستاره ای در اوج می درخشد
اما
تو در قلب من بودی
مثل زنبقی در دل کوه
من تنها نبودم
که باد دوست من بود
و بر نی
تو را می آورد
از پشت دیوار و نرده و کوه
دشنه ات را بردار
کهرت را زین کن
مردی و مرگ برازنده ات
من
رقص گل و بهار را
دوست دارم
بی کینه و خنجر و خون
در سرزمینی
که قهرمانش عاشق است
و عشق را می نوازد
در صبحی که بوی یاس
می افشاند
گیسوی عشق را
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صداقت تو

با دستهای عاشق جنگل
خواب را به دیدار
سبزینه ها بردم
هزار ستاره درخشید
در رواق
خون و گل و شفق
و صداقت تو
با گلبانگ مناره پیر
در طبق قضاوت
به خون داوود نشست و
نکیسا
نفرین فارابی را
زنان بادیه با دف زدند و خواندند
که خواجه کی ز در اید ؟
تا چنگ باربد
در لهیب آتش قهرت سوزد
زبان پرجلال حافظ را
در بادیه بریدند
که جلاج بر سر دار
غزل پرشکوه حافظ بود
و عین القضات
سماع عارفانه شمس
که شمس ملحد بود
بر سر بازار
رقصی چنان آرزو می کرد
که نور
در میدان
زلف و باده و چنگ
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دزد شهری برد

نمی دانم ،‌چه سالی بود
پار یا پیرار
که کاپوی عزیز گله ام را
دزد شهری برد
و تنها
زنگ او
آونگ آغل شد
ای
ای
او یاران پیر
چشم سیران دل گرسنه
هایتان بالاتر از الله و کبر
دزد شهری را ندیدید ؟
کاپوی مرا می برد
کاپوی سفید شاخ پیچ من
شوی مغرور میش جالیز
ای
ای
سالخورده
در آفتاب و باد و باران مرد
تو می دانی ؟
پار یا پیرار
که آمد نام مرا دزدید ؟
ای
ای
او یاران پیر
چشم سیران دل گرسنه
ورزوهایتان را در بازار می بردند
بیل تان پتک و مغزشان سندان
خون کاپوی مرا گیرید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
زنجره در دوردست می خواند

در اعماق دره های نشسته به ظلمت
کور سوی چراغی است
در لحظه ای که تاریکی
برودت ترس را
بارور می کند
رشد آرمانهای انسانی من
نزدیک به اوج بود
که
به نهایت پوچی خویش رسیدم
در ظلمت
و اسطوره های تکرار
در هجرتی غمین بودند
که تکامل دستهایم
نیمه تمام ماند
میان
افراشتگی قامت نارنج های باغ
و در من
ریشه های تعجب
محکم شد
وقتی که ماهیهای آرام
در حوض منزوی
از شقاوت چنگالهای تیز
نهراسیدند
چرا ؟
زیرا که
پذیرفتند تسلیم را
افق درگاه ، به سیاهی دوزخ
منتهی شد
و وهم سبز درختان
به سیاهی زد
زنجره در باغهای دور دست
آواز خواند
سرمست از عطر بهار نارنج
سینه های پیر مادربزرگ
هوسی بر نیانگیخت
در لحظه ای که
پیش قراولان سپید
بر پیشانی من
به قراول نشسته بودند
اما می دانم
مردان ایستاده اند
به استواری سرو
دستهایشان را می شناسم
و بر ضریح لبانشان
لبخندی است
به کرامت خورشید
که شب را ،‌می شکافد
و چشمانشان ، می خواند
غزل استواری آدم را
بر خاک
من می دانم
مردان ایستاده اند
به استواری سرو
و دستان تکامل نیافته من
از گرمای دستانشان
ذوب می شود
و رشد می کند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فریاد

خروش خون سیاوش
پرواز عقاب را
با شکفتن بنفشه
در زمهریر یخ
بشارت داد
خورشید ، بر سرخ کوه
به قضاوت نشست
بین
داس و دانه و خاک
و از باروی بلند گریو
بادها خروشیدند
کهر ،‌شیهه زد
و کهنه بر نوی میراثی
رقصی تازه نمود
در دست مجتبی
خروش خون همایون
به میمنت پرواز
گلگونی بخشید لاله زار
چنگایی را
ناله در افتاد در نی
و فریاد فریدونم
هوشنگ را
خروشاند در کوه
تا سیمره دوباره سراید
داستان محمود
در سرزمین خون و قمه
همراه مویه باد

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
سیاوشان دوباره برویید

وقتی پیر
در درگاه قلعه متروک
اندوه بزرگش را
با زنبوره نواخت
غریو ستیزه جوی محمد
فریادت را بدرقه کرد
و خون گونه های فریده
در دهان باز زمین ریخت
فریادت
تا اوج قله رفت و بازگشت
و من
ناله ام را
از دهان پنجره
به گوش باد رساندم
در بن بست کوچه ای
که بوی فاجعه اش
ترس را
پرواز می دهد
در هنگامه شقاوت سرب
وقتی سینه عریانت
دشنه را
به میهمانی خون خواند
سکر تنت
در چشمان گرگ
زهر خندی نشاند
و خونت ویار خاک شد
تا دوباره بروید
بافه
بافه
سیاوشان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با شمایم

این چه ایینی است ؟
من ز خود بیزارم
زین ترس
زین ظلمت
زین خموشی سیاه ترس آجین پلشت اورنگ
نیک می دانم
گفته مردی پیر
ترس ، خود مرگی است بی تدبیر
با شما هستم
با شما یاران
دستها آجین کنید
از لاله ،آلاله
از هر گونه گل کاندر جهان باقی است
با شما هستم
با شما یاران
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 262 از 267:  « پیشین  1  ...  261  262  263  ...  267  پسین » 
شعر و ادبیات

اشعار شاعران معاصر (لیست شاعران در صفحه نخست)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA