ارسالها: 8911
#551
Posted: 27 Jun 2013 19:51
امکان
ازکجا می دانید
که مذابی ازفریاد
درگلویی از آتش
خاموش
نمی جوشد
درسیه کنجی ازاین تیره شبستان فراموشی ؟
ازکجا می دانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانه این خاموشی ؟
هجدهم فروردین 1345 - تهران
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#552
Posted: 27 Jun 2013 19:51
وبانگاه توخورشید می دمید
با(( آن بزرگ اوستادم ))
بزرگوارا !
اندوه درنگاه تو زیبا نیست .
بزرگوارا !
درنگاه تو
اندوه
سقوط شاهینی را می ماند
ازاوج ،
ازشکوه ،
وهیچ زیبا نیست .
بزرگوارا !
دراین شبانه ترین ،
که درسکون و سکوتش نور نیز باید کورباشد
پنداری ،
بسا ستاره تاریک
که ازنگاه تو تیغی برا تر از درخشش هر آذرخش
- هرشهاب –
وام گرفت ،
وتاخت ،
وذات خودرا با هرچه ظلمت است درانداخت ،
و ذات خودرا ،
روشنتر ازبرهنگی بامداد ،
درآن دقیقه که ظلمت ،
تمام سلطه ظلمت ،
دربرابر یک روشنا
سپر انداخت ،
شناخت .
بزرگوارا !
دراین کویر که روئیدن را تاواحه های قصه رمانده ست ،
بسا جوانه درباد
که از نگاه تو نخلی یال افشان شد ،
قوام گرفت ،
وچترپرشهدش را ،
چون رایتی توانا ،
برخاک های تلخ برافراشت ،
و شاخ ایثارش
درجنگلی که خواهد بود
( و شرم عریانی را
با آبهای گسترش
ازچهره کویر فرو خاهد شست )
هزار دانه دیگر کاشت .
بزرگوارا !
تو مثل روئیدن ،
تومثل جنگل
خواهی افزود ،
خواهی بود ،
گرفتم این که فروریخت ازبهار توبرگی ...
گرفتم این که فرو ریخت ازبهار تو برگی ،
بزرگوارا !
اندوه
درنگاه تو
- زنهار ! –
به شک ، به خسته شدن می ماند ،
و هیچ زیبا نیست .
بزرگوارا !
درآن نگاه ،
که مثل دانستن روشن بود ،
و چون توانستن مغرور ...
درآن نگاه ...
نبینم ،
آه ،
نبینم ...
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#553
Posted: 27 Jun 2013 19:52
مهربرلب زده...
...خون می خورم وخاموشم .
حافظ
گویا زمان گفتن دیگر سرآمده ست .
من
شعری چنان شکوهمند را می مانم ،
شعری چنان شکفته و انسانی را ،
که واژه ها مرا
معنای باستانی خود ،
یا
پژواک جاودانی خود
می دانند ،
و با طنین شادی واندوهشان
تالارهای جان وتارهای نهانم را
می لرزانند ،
وآوازهای روشن وتاریک خویش را من
می خوانند ،
مثل بهار و پاییز
درحنجره ی قناری و قمری .
اما زمان گفتن گویا
دیگر
سرآمده ست .
بیستم اسفند1348 - تهران
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#554
Posted: 27 Jun 2013 20:00
« اسماعیل هاشمی »
- از این شاعر بیوگرافی خاصی پیدا نکردم.
- ققنوس بر فراز دفترم نام مجموعه شعری او هست.
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#555
Posted: 27 Jun 2013 20:02
خیلی دور ...خیلی نزدیک
دورم از تو
بی قرار گرمایی دلت ، می لرزم اینجا
احساس می شوی ...
چون سایه ی خمیده بر دیوار
می رقصی بر بی تابی من
و چه نزدیک است خاطراتت ،
چسپیده به ذهنم
نقش بی همتای رخسار تو ...
دلتنگی ام را می پوشانم
با بستری از کلمات
اما باز
کسی در دلم
تو را صدا می زند
ای آرامش دهنده ی شب های بی قراریم ...
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#556
Posted: 27 Jun 2013 20:03
شبی تا بی نهایت
آرامش دهنده شب های بی قراری من ،
سایه رقص تو ، در سو سوی نور شمع های نیمه سوخته است
و کرشمه های عابد فریب تو ،
که بس زیبا و مُحرک است ، برای احساس خفته من
خنده های مکرر تو ،
دِرو می کند ، ایمانم را
اذان است ، همه در حال دعا و فقط من ،
منتظر غرق شدن در هیاهوی نفس های تو ....
تلالو سیم اندام لخت تو ، چشم را می نوازد
و دل را بشارت می دهد به تجربه ای از جنس رویا ...
هجوم نفس های تو ، بر باد می دهد تمام بود و نبود من را
و من را در آغوش تو به رقص در می آورد
ای آرامش دهنده شب های بی قراری ،
ما در آرامشیم و فقط نگاه
گوینده و شنونده بین من و توست
زمان فراموش می شود
شمع ها طاقت این همه گرما را ندارند ، ذوب می شوند
اتاق در تاریکی مطلق فرو می رود
و همچنان ما در آغوش همیم
این شب تا ابد می ماند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#557
Posted: 27 Jun 2013 21:42
چرخش در خلاء
حلق آویز شده بر دار تنهایی
ذهنی سرشار از خاطرات رنگ پریده
گمشده در نفس های خون آلود
در چرخشی به دور محور خود
بر ویرانه ی آرزوهای از دست رفته اش ...
و سکوتی که تمام اتاق را پر کرده است
چشمان بی تابش ، در جستجوی چیزی
یا آمدن کسی ...
پشت آخرین پلک زدن ها به سیاهی می رود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#558
Posted: 27 Jun 2013 21:43
شاید این عشق باشد ...شاید
وقتی نگاهی تو را مسخ می کند
و تمامت را می گیرد
جز فکر کاشتن بوسه ای بر لب
و به دست آوردن دلی که دلت را تسخیر کرده
چیزی در خودت نمی بینی ،
حسرت نوازش چهره ای که بر تو لبخند می زند
تو را به مرز دیوانگی می کشاند ...
وقتی سر انگشتانت حرف می زنند
و لب ها غرق در بوسه های مکرراند ...
یک آن شک می کنی
که شاید این عشق باشد ...
شاید ...
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#559
Posted: 27 Jun 2013 21:43
در بی قراری من
از پشت پنجره ی بخار گرفته ،
رقص مستانه ی تو را دید می زنم
باران بازیچهء سر انگشتانت
می چرخد به اشاره تو ...
و مردمک چشمانم
خسته از این همه فاصله
در پس هر پلک ،
تو را در آغوش می کشد ...
لبات ، پذیرای بوسه های مکرر باران است
و چشمانت خیره به سمت بی قراری من
بی صدا ، بی صدای ات را هم آواز می شوم
از پشت پنجره ی بخار گرفته ،
به سمت چشمانت به پرواز در می آیم
شاید باران جایش را با من عوض کند
من برقصم ، تو برقصانی و باران فقط ببارد ...
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#560
Posted: 27 Jun 2013 21:43
شمارش معکوس
پشتم لرزید ،
آن زمان که سرمای مرگ را احساس کردم
گریه کردم
که می دانم هیچ چشمی بر مرگ من نمی گرید
کسی برای قبر من
شیر سنگی نمی تراشد
پس وصیت می کنم ،
تمام نداشته هایم را
تمام تنهایی هایم را
تمام اشک هایم را
و تمام آرزو های که ، تا ابد آرزو می مانند
با یک سلام و یک خداحافظ ...
آغاز و پایانی بی نظیر را
در یک عمر انتظار مهر و موم می کنم
یک عمر آشفتگی و اشک
با گریه متولد شدم
و در گریه پایانم ...
آری ،
پایان باشکوه تنهایی من
در شمارشی معکوس برای آغازی نو
لبخند به لب چشمانم را می بندم ...
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)