ارسالها: 6561
#601
Posted: 3 Jul 2013 22:35
معبد
با تکه تصویرهایی که از تو در ذهنم بود
معبدی ساختم
اما یک حرف از تو همه ی ان را بر باورم فرو ریخت
بر تجسمم از تو آوار شد
بروم پی کدام کار؟؟
تو تمام کار و بار منی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#602
Posted: 3 Jul 2013 22:35
بوی پاییز
صدای عشق غم انگیز میاید برویم
بغضی از یاد تو لبریز میاید برویم
با یاد باز نمک گیر شدن زخم هایم
از هوای عشقت بوی پاییز میاید ، برویم
پایان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#603
Posted: 3 Jul 2013 22:42
محمد حسن بارق شفیعی
زندگینامه محمد حسن بارق شفیعی
محمدحسن بارق شفیعی متولد سال ١٣١٠ خورشیدی در کابل ، شاعر و سیاستمدار افغانستان، یکی از بنیانگذاران شعر نو در افغانستان و وزیر پیشین اطلاعات و فرهنگ افغانستان است. کتابهای شعر او عبارتند از:
ستاک (نخستین مجموعه شعر نو فارسی دری در افغانستان، ١٣٤٢)
شهر حماسه (١٣٥٨)
دورانساز (١٣٥۹)
شیپور انقلاب (١٣٦٦)
در حال حاضر، بارق شفیعی با خانواده خود در آلمان زندگی میکند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#604
Posted: 3 Jul 2013 22:42
انسان فردا
من خداوندگار فردایم
رنگ و بوی بهار زیبایم
باش! تا چشم خلق بگشایم
شور مستیِّ خویش بنمایم
عشق، هنگامهٔ جهان من است
کار، پروردگار هستی من
آرزو، جلوهگاه جان من است
شعر، آیینهدار مستی من
صبح فردا که نورِ چشمِ جهان
زندگی را پُر آفتاب کند
باز گردد جهان دوباره جوان
همهجا را پُر انقلاب کند
هرچه بینی در آن، مرا بینی
اثر عشق و آرزوی مرا
پیشتاز زمان مرا بینی
ذوق پُر شورِ جستوجوی مرا
خیره سوزد چراغ مه به فضا
پیش خورشیدِ زندگانیِ من
گرم و پُرشور و آرزوافزا:
قلب من، عشق من، جوانی من
کابل ،اردیبهشت ١۳۵٠
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#605
Posted: 3 Jul 2013 22:43
انگیزهٔ زندگی
بدانسان که روشنگر خاوران
بوَد روشنیبخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بیکران
دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است
بدانسان که روشن بُدی قرنها
دل و دیدهٔ موبد موبدان
چـو آذرگشسپان شرقِ کهن
ز آتشفروزان بلخ جوان
دلم روشن از تاب اندیشهای است
که چون شعله خیزد ز جان سخن
بدانسان که مرغان آذرنهاد
برآرند از نای آتش به جان
نوای شررخیزِ جانآفرین
اَبَر جنگلِ شعلهٔ جاودان
بر آوردهام روزگاری دراز
ز نای سـخن نالهٔ آتشین
بدانسان که نیروی رزمندگی
بجوشد چو خون در رگ زندگی
به هر موج هستی دهد جان نو
به هر جان نو سوز بالندگی
سخن را به رگهای جان سالها
دمیدم بـسی خون ایمان نو
بدانسان که غوغای آزادگان
بریزد ز بن بارهٔ بندگی
چو فریاد شیـرافکن زاوُلی
اَبَر مردِ میدانِ تازندگی
برآوردهام من به میدان شعر
چکاچاک تیغ زبان دری
ولیکن شنیدم ز بیباوری
که خورشیـدِ روشنگر افسردهاست
چه مایه به بیباوری زیستهست
که گوید: نوا در نیام مردهاست
مگر تا جهان است و شعر است و من
نخواهد صدا در گلویم شـکست.
کابل، فروردین ١٣٦١
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#606
Posted: 3 Jul 2013 22:44
آهنگ تمنا
برخیز جوانا!
برخیز بهار آمده بس دلکش و زیبا
از بستر گلها
تا بام ثریا
هر گوشه دلانگیز و صفاخیز و فریبا
رامشگر گلشن
در بزم چمن زخمهٔ اسرار نوازد
وز شور نواها
دوشیزهٔ گلها
مستانه کند رقص به آهنگ تمنّا
تا کی من و تو سرد
نومید و ز خود رفته و بیسوزِ دل و درد
بی باور و تنها
برخیز جوانا!
از نالهٔ مرغ چمن آنسوز بیندوز
کاَندر دل صحرا
یا دامن کهسار وطن لالهٔ حمرا
بر شاهد گیتی
زیب دگری بند چو مشّاطهٔ هستی
آنگونه فریبا
کز جلوهٔ گیرا
اندیشه به شور آوَرَد هنگام تماشا
کابل، فروردین ۱۳۴۰
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#607
Posted: 3 Jul 2013 22:44
ای ناله!
«برندهٔ جایزهٔ ادبی رحمان بابا»
ای ناله!
سالهاست که بیرون جهی ز دل،
هنگامهساز و گرم
پُر سوز و آتشین
شبها به گاه تیرگی مرگبار غم
از گیرودار دهر،
وز دست رنجها،
درپیچوتاب موج سبکسیرِ آهِ من،
زی آسمان به سوز تمنا شدی بلند
پُردرد و شعلهخیز،
تند و شررفزای
لیکن نسوخت پردهٔ پندار گرمیات
برقی نزد شرارهات اندر نگاه من
نی سوختی سپهر
نی کاخ قدرتش
نی رخنه کردهای به دل پاسبان او
تا چند و تا کجا؟
در بند آن و این:
محبوس وهم و ترس
گرفتار مهر و کین؟
ای ناله!
یا خموش و یا آسمان بسوز!
تا باز گردد آن سوی این پرده راه من.
در آن بلندجای
از قدسیان عرش
وز محرمان بزم حقیقت کنم سؤال
کای آنکه رستهاید ز غوغای مهر وکین
آنجا چرا چنان؟
اینجا چرا چنین؟
کابل ۴/٢/١٣٣۸
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#608
Posted: 3 Jul 2013 22:45
برخیز!
ای مرکز یأس و نارسایی!
ای محور فقر و بینوایی!
تا چند کرخت و سرد و بیجان،
چون پیکر خشک مومیایی؟
ننگ است به بازوی توانا
آویخته کاسهٔ گدایی
مرگ است رهین بخت بودن
با اینهمه شور کدخدایی
ای خفته به بستر مذلت!
بشنو سخنی ز اینفدایی:
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
ای بیخبر از رموز هستی!
افتاده به دام خودپرستی
صد بار به سنگ ناامیدی
پیمانهٔ آرزو شکستی
بگذار ز بادهٔ تغافل
سرشاری و بیخودیّ و مستی
از جهل محیط زندگانی است
کانون فساد و مهدِ پستی
ای بستری ستم! خدا را
شد قافله، محملی نبستی
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
ای مأمن آرزو و آمال!
تا کی به سُم زمانه پامال؟
اینسان که تویی ندیده دوران
بیچاره و بینوا و بیحال
بودی چو عقاب و آسمان ریخت
در کنج قفس تو را پر و بال
آخر چه شد آن جهانگشایی
آن عصر پُر از شکوه و اجلال؟
تا عظْمتِ پار بازگردد
زین بعد فرو گذار اهمال
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
ای دوست! جهان نه جای خواب است
هستی همه رهنِ اضطراب است
از بهر زمین فلک کند کار
گل حاصل زحمت سحاب است
هر کس ره ارتقا بپوید
هر ذره به فکر آفتاب است
قانون تکامل است جاری
بنگر به جهان چه انقلاب است
آخر تو چرا نجنبی از جا
تا کی اثر تو در حجاب است
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
امروز زمان، زمان کار است
آسوده کسی که بیقرار است
خشتی که به دست عشق مانند
شالودهٔ کاخ افتخار است
آن سر که ز فکر خلق عاری است
شایستهٔ حلقههای دار است
از سنگ ستم شکسته بهتر
آندل که به سینه بیشرار است
منشین، به امیدِ غیر زین بیش
میهن به ره تو انتظار است
برخیز ز خواب مرگ برخیز
برخیز و به حادثات بستیز
کابل بهار ١۳۳۵
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#609
Posted: 3 Jul 2013 22:46
برگ گل
اینسان که شعلهخیز بوَد نالههای من
پُر آتش است سینهٔ دردآشنای من
گر دلنشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند میشود از دل صدای من
آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من
دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من
مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
دل بیغبار آینهٔ قدنمای من
دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من
«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من
کابل ١١/١٢/١۳۳۴
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#610
Posted: 3 Jul 2013 22:47
بلا ردِّ بلا
روزی چپکی از زبر شاخ به پا شد
تا طعمهٔ نغزی به کف آرد به هوا شد
بر نول کج و پنجهٔ خونریز نظر کرد
مغرور به اسباب شکار ضعفا شد
در جستوجوی صید نگاهی به زمین کرد
بر سبزگکی صعوگکی جلوهنما شد
آنگونه فرو شد به سرش تیز که گویی:
تیری ز کمان جانب آنصعوه رها شد
بگرفت به سرپنجهٔ بیداد گلویش
محشر به سر صعوهٔ بیچاره به پا شد
تا خواست چپک نقشهٔ شومش شود انجام
یکباره فرو نعرهزنان باز قضا شد
با پنجه چنان سخت بزد مغز چپک را
کآن صعوه ز پنجال چپک رَست و رها شد
آندم نفس خویش به راحت به در آورد
گفتا:«چه عجب شد که بلا ردِّ بلا شد»
کابل مرداد ١۳۳۲
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "