ارسالها: 14491
#311
Posted: 8 Aug 2014 15:17
حمید جدیدی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#312
Posted: 8 Aug 2014 15:18
♤♤♤♤♤
حلقه ها یکی در پس هر پکِ سیگار،
رها می شوند در فضای اتاقِ یاد...
و یک هندسه می کشند از روزگارم،تلخ ...
دور که می شود حلقه،
بزرگ تر می شود، مثل دردهایم ...
و تا می خواهد محو شود،
پک بعدی و حلقه بعد تر ...
لعنتی تمام که نمی شود هیچ ...
خاکسترش را می گذارد ،پس ذهنم سرد ...
سرد شبیهِ نگاهت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#313
Posted: 8 Aug 2014 21:38
♤♤♤♤♤
خنده ام را منگر از جانم ...
به چه رو شوق کنم جانانم،
دیرگاهیست دلم بشکسته،
شادی و ذوق ز پیشم جسته ...
شِکوِه پیش چه کسی بشکافم،
" آه " را سمت چه کس برتابم،
خوب است که افسانه شوم! ...
دیوانه چطور؟ مست شوم؟
بشوم کولی شبگرد و چراغی در دست!
بزنم بانگ کسی با من هست؟ ..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#314
Posted: 8 Aug 2014 21:39
♤♤♤♤♤
و عجب زمانه ای شده است ...
هوا گرم و آدمها سرد ...
آسمان آبی و چهره ها کبود ...
اینجا آب بالانرفته، غوک ها ابو عطا می خوانند ...
اینجا ماه بجای سمفونی نور،
رقص میله می کند...
اینجا پر شده است از "برعکس" ها ..
♤♤♤♤♤
امده ام اینجا ...
و آن آقا داد میزند،
" چه طعمی باشد ..."
یعنی در اینجا هم قلیان هست با طعم تو ...
با طعم لبان تو ...
" آقا فقط چای بده لطفاً ...
نباتش زیاد باشد،
دوباره خاطرات سردم کرد ..."
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#315
Posted: 8 Aug 2014 21:40
♤♤♤♤♤
خیلی وقته گم شدم تو خاطره ...
مثل یه قاب سفید، خالی از یه منظره،
دوباره میریم با هم، میون ابر و نسیم ...
تو با یه دامنِ سبز، سد میشی تو بی کسیم،
......................
اینجا تو قصه من، خبر از پنجره نیست ...
دیوارا خراب شدن، آسمون میباره خیس ...
دامنت چرخ میخوره، جون میدی به ساز من،
ساز من کو که و تو می گی فقط، بزن بزن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#316
Posted: 8 Aug 2014 21:41
♤♤♤♤♤
و تنها که شدی ...
بارت را میریزی در یک کوله سبز،
تمام هر چه که داری را ...
و هر چه که بوی دلشوره ای قشنگ می دهد، زیاد...
می روی تا ته یک اتفاق به اندازه بالهای شاپرک...
و تا آخر دره ای که آبشارش مستانه یک صورتی مات است،
و تو بی اعتنا به شیطنت های یک آرزوهای ناکام ...
می رسی به آنجا ...
و یک درخت بید آنطرف تر سایه اش را حراج کرده برای دهن کجی به آفتاب،
می نشینی آنجا و تمام کوله سبزت را پهن می کنی به روی ذهنت،
به روی افکار زخم خورده از یک خزان لیمویی،
لم می دهی روی یک طعنه خیس حادثه،
و تا می توانی "یاد" می چینی و بوی "خاطر" ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#317
Posted: 8 Aug 2014 21:41
♤♤♤♤♤
و یک زن ...
خسته از صدای وهمناک یک بی حوصلگی سرد ...
و ترس ...
و ترس از فنا شدن یک عشق، در پس نگاهی که مخفی شده پشتش،یک نامرد ...
تنش سرد،
اینجا شاید یک تکیه است شاید...
و یک مرد ...
باید رفت،
شاید اینبار مردی باشد که تنش بوی هویت میدهد زیاد،
بوی یک سایه شدن برای عمری ...
و آن یکی،
علی رغم اندامی نحیف، خلقش خوش بوست انگار ...
و آن یکی چقدر خوش پوش، یعنی واقعا جنتلمن است...
و شاید آن یکی،
و یا آن یکی ...
کاش در این جشن نقاب،
صورتکها هویدا بود بهتر،
من دیگر یک دوستت دارم واقعی می خواهم،
جایی ورای رختخوابی نرم ...
یکجا کنار حادثه،
کنار دیده شدن ...
یک مرد شبیه قصه ای که بانوی برایم می گفت به هنگام خوابم...
چقدر سرد است اینجا،
چاره ای نیست برای انتخاب،
شاید اینبار خودش باشد شاید ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#318
Posted: 8 Aug 2014 21:41
♤♤♤♤♤
هوا چقدر آلوده است به حد یک نبودن " بـــــانو"...
به قد یک جنون دیوار کوب ...
و یک چیزی شبیه "وهم" پشت درب اتاق، بیقراری می کند زیاد ...
و یک دزد،شاید ...
شبیه دزد عروسکهای خواهرم بود ،
آمده است برای بردن خنده های مامان انگار...
و از نرده های دیوارِ حیاطِ خلوتم بالا می رود ...
نکند اشتباهی خاطره ببرد ...
و دل " کاج" و " شب بو " بشکند از سرقت این همه "یاد" ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#319
Posted: 8 Aug 2014 21:42
♤♤♤♤♤
کسی دزدیده تمام کودکی مرا ...
ریخته در یک گونی،
و یک چشم بند به روی صورتش ...
صدایش می زنم با ترس ...
آقای دزد محترم،
همه اش مال تو ...
فقط کمی از نوازش های مادرم را جا بگذار ...
عوضش از این آبنات های زنجبیلی ببر ...
یا نقاشی هایم را ...
فقر بی کسی پیرم کرده قد یک نداریِ زیاد ...
و دزد محترم ته مانده خنده هایم را هم می برد ... بی انصاف
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#320
Posted: 8 Aug 2014 21:42
♤♤♤♤♤
ساعت روی میز ...
اخم کرده به شکل هشت و بیست دقیقه ...
گویی ارث پدرش را میخواهد ...
ارث یک "بیگ بن" آویخته از برجی ...
شایدم زل زده به یک خاطره کلاسیک با پاندولی که حالا ساکت است ...
بچه که بودم ...
هشت و بیست دقیقه...
مردی بود که سبیلیش قد تمام مردانگی های بابا ، بلند بود و کشدار ...
هشت و بیست دقیقه حرمت داشت ...
"جنم" داشت ...
و یک تکیه بود برای تمام ثانیه های جا مانده از قرار ...
بچه که بودم ...
زنگ ساعت ریتم داشت ...
شکل ساعت وزن داشت ...
و تیک تیک اش پر از "اکتاو" های یک پیانو بود ...
بچه که بودم ...
بعد از دوچرخه و مامان و نسترن،
عاشق باران بودم و ساعت...
و آنقدر زیاد که با تمام ذوقِ چرب شده از دقیقه ها ...
مچم را می سپردم به نسترن ...
تا با یک گاز ...
ساعتی بسازد به اندازه تمام خوشمزگی دندانهای یکی در میانش...
جای ساعت پاک شده حالا و ساعت روی میز ...
اخم کرده به شکل هشت و بیست دقیقه ...
از وقتی تو رفتی ...
باطریش را سرکشیده به لجبازی یک تورم سکوت یک پاندول ...
و به احترام تمام هشت و بیست دقیقه های بچگیم ...
قرار است یک عمر سکوت کند انگاری ..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟