ارسالها: 6561
#1,011
Posted: 26 Jan 2014 20:56
بيست و سه
و ديدم
که کرکسی کهن از
خواب هزاره میآيد
تا منقار خويش را
در مرگ عامِ ستارگان
برقصاند.
و ديدم
لاشه به لاشهی کوه
ديوی خزنده از خزانهی خوابها
ليسه به شانهی شب کشيده میآيد.
و رسولی حيران
که میپرسيد:
اين جانور آيا
جيرهی خويش را
از طعم باکرگان میطلبد!؟
و کسی نبود.
و پرسشی نبود.
پس اين همه سوار
به راستی سايهسانان حيرتِ وَهمَند!؟
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,012
Posted: 26 Jan 2014 20:56
بيست و چهار
آه ای شب کفتار!
بیپولک و ستاره بميری
بیچراغ و نيلوفر.
که اينجا
در آستانهی علف
رکوع باد
توفان آخر نيست.
اکنون
عطسه مکن ای حباب!
من از اين خانه
سفر نخواهم کرد
من از اين شوقِ بیگريه به خويش،
گمان بد نخواهم برد.
در صبر سايهها
گيسو به آواز ايوب سپردهام.
آه ای حشرات!
بیپولک و ستاره بميريد،
بیچراغ و نيلوفر.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,013
Posted: 26 Jan 2014 20:57
بيست و پنج
موج در موج
خبر از خواب خليل و
خنجر از خيل ناکسان.
دقيقه
دقيقهی دقيانوس است،
اکنون بیکاسهی آبی حتی
چهره چرا به جانب من داری؟
تو خويش را اگرت چراغی میبود،
اين تو و
اين هم
شبکورْ چال بیدليل!
اما چاره نه اين است
که هیْ جارشان بلند،
به عشق اگر کلامی از گامها
باقی نمانده است،
پس اين جمجمه را
دشمنانی اينهمه بسيار
از چيست؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,014
Posted: 26 Jan 2014 20:57
بيست و شش
با مادرش بگوييد
بر هر چه چشم گشود و سينه دريد،
کبوتری شد و
در خون تپيد و
رفت.
با مادرش بگوييد
انگشت به سمت صبح بگردان و
او را بياب،
سيمرغی از مس غليظ
بر کلالهی خورشيد
نشسته است.
با مادرش بگوييد
در چشم اين غزال
نفسهای خفتهی کوهی
که فواره میزند -
هم از آن بوی پيراهنیست
که از سمت سرير يوسف و ستاره میآيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,015
Posted: 26 Jan 2014 20:57
بيست و هفت
در خواب شب دويدن و مردن
مقام خورشيد است.
ناخن به خواب جگر
دندان در حول سکتهها،
تا بارهای دگر
برخيزم و باد را
به گيسو گره زنم:
- که زخم
زيور ساليان من است.
دستی در افسون روزگار
صبحی
کنار لبخند.
در هوش روز دويدن و ديدن
مقام دو ديدهی درياست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,016
Posted: 26 Jan 2014 20:57
بيست و هشت
خاموش،
خاموش چهای
همچون عقابی کور
که سرنوشت خويش را
دشنام تازه میطلبد!؟
با تو اينجا
اشارتی از خواب يحيی نيست.
تو خود ای خدامرد خستهی من
برخيز و به نوزادان ققنوسی از خاکستر
خندان بر آتش تقدير
ترانه بخوان!
چه بیخود و خاموش!؟
زخمی که خانهزاد و مکرر است،
غلغله از ياد دشنهها دارد.
خاموش،
خاموش چهايد!؟
خدای را ای همگان بیهمهمه!
نهيبی اگر نه،
نالهای که هست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,017
Posted: 26 Jan 2014 20:58
بيست و نه
تهمت
به هر چه که، باداباد!
من آواز بیاميد آنان نبودهام.
اندک اگر،
تصوير شبتابکی بر آب،
من راضیام ای رازدار بیريا!
در انحنای کتف
خالی درشت
دريای بعثت است.
برو!
در وهم خويش مَگُنج و برو!
برو!
تشويش از شکِ آينه بستان.
عقيق درشت
در انگشت سليمان نيست.
تنها،
تنها تو خود آسمانی باش
باژگونه از اندوه فرزانگان.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,018
Posted: 26 Jan 2014 20:58
سی
از چشمی به ديگر چشم
من
حس مردد مرگ را
پلکی پريده از يقينِ خويش نمیبينم.
من خو گرفتهام
تنها به يکی کلام،
که آن همه نيز
پوشيده خواهمش داشت.
از هيچ به هيچ،
خضوع ياس
خاکستر خشمیست از امداد مردگان.
آه گول بزرگ!
ای آزمونگر گران!
از نام آب بدر آمديم و
در ذات خاره خليديم،
از چشمی به ديگر چشم،
به خواستن اگر میآيی
سنگپاره از کف ابلهان بگير،
که چراغ اين شام را
در وصف هيچ حکايتی
روشن نکردهاند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,019
Posted: 26 Jan 2014 21:00
اشعار کتاب : عاشقانههای ابونواس اهوازی
نام: عاشقانههای ابونواس اهوازی، بازسرايی غزلهای حسنبن هانی
تاليف: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۸۳
تيراژ: ۲۲۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۵۶ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#1,020
Posted: 26 Jan 2014 21:01
او
کيست اين کلمهبازِ بزرگ؟ گمنام در موطن خويش و خداوندگارِ قولِ عرب، غزلِ عرب، قيامتِ مهارگسلِ معنا و می، پسر گلنار اهوازی، با جعدِ پريشانش بر پريشانیِ بلند: ابونواس، حسن ابن هانی. قرن دوم هجری قمری در اهوازِ عجم زاده شد. اعجوبهی بیقرارِ عصرِ هارون و مامون عباسی، رسولِ رويابينِ فرهنگ پارسی که به اقتضای ايام و بنا به تقدير مسلط، تکلم عرب برگزيد. حسن ابن هانی، پيالهفروشِ خوابِ نخل و نمازِ تغزل بود. به کودکی پرسهگردِ بازارِ عطرفروشان و سقایِ آينهبينان بود. نابغهی هزار زبانی که گزندگیِ کلماتش، ملوک را بیمايه، متحجران را مجنون و خلفا را به خشم میآورد. جمع اضداد و ترانهخوانِ انقلابی، که دريغا هنوز در موطنِ مادری خويش، غريب و گمنام است. دربارنشينِ قدرتستيز، لاابالیِ سلاسلگسل، گهواره به دوشی بی خانومان که هنوز و تا به امروز، کلام عرب، مجنونی چون او به خود نديده است، چندان که نزار قبانی به سجدهی او گفته است: ابونواس، اقيانوسِ بیپايانِ روياهای امتِ عربی است.
از ابنحباب تا نزار قبانی، يعنی بيش از يک هزاره و هنوز، ابونواس همچنان سرسلسلهی شاعران عرب است، همو که به قولِ اصمعی، پدرش هَنی (هانی) از ايرانيانِ عرب زبان اهواز بود و از مادر به پارسيانِ زاگرسنشين میرسيد: گلنار.
حسن پسر گلنار و هَنی، پنجاه و هشت سال زندگی کرد و سرانجام جان بر سرِ شعر و جسارت و سنتشکنی خويش نهاد. عصيانگری گريوهشکن که عليه عصر تکرار و عقبهی مطنطن شعر بازمانده از دوران جاهليت برخاست، تا خود با آن زبانِ زنده، صريح، ساده و تکاندهنده و نو، به رسولِ روياهای عصر خويش و قرون بعد از خود بدل شود.
ابونواس در کودکی يتيم شد. صباحی سرگردان کار و نان و ماوا بود به اهواز. چون مادر به خانهی شوی دوم رفت، او نيز دفترِ ترانه به شال نهاد و از زادبومِ خود به جانب بصره شد. او شيفتهی شعر ابن حباب بود و سر در پیِ يافتن کلامی تازهتر از او.
در بصره شاگردِ عطاری ايرانیتبار شد، بیجستجو نماند، سرانجام کوچه به کوچه رفت تا شاعر محبوب خود را بيابد، ابن حباب را يافت و شاگردی او را پذيرفت. هم در مکتب او بود که بُرنا شد. ابن حباب در هر مجلسی، کلام خود را با غزلی از اين نوجوان ايرانی آغاز میکرد. او گفته بود "زودا بلندآوازه خواهی شد، اما سر به سلامت نخواهی بُرد." حسن هنوز جوان بود که آوازهی نامش از بصره به کوفه و بغداد رسيد. او خوش آموخته بود نزد آموزگار و روزگارِ خويش. هم به همين ايام تنها به يکی معلم بسنده نکرد، از ابن حباب اجازه گرفت تا در مکتبخانههای محمد ابن ادريس شافعی، احمد ابن حنبل، محمد ابن جعفر غندريه و خلف احمد حاضر شود. او چشمهی شعر و تشنهی تازگیهای ديگر بود.
در بصره دل به دختری کنيز بست: جنان، ساغرگيرِ عبدالوهاب ثقفی خراسانی. اما شاعر را پشيزی به روزگارِ پتياره نبود. صاحبِ امر، او را از درگاه خود رماند، و جنان را نيز ميلی به آن آسمانجُلِ مجنون نبود. ابونواس به جنان پيغام فرستاد:
دشنامم بده دختر
دل از دستدادهی بیدامنِ توام
اما خيالی نيست
مرا همين بس
که نامم بر زبانِ تو جاریست،
چه دشنام و چه دعا!
ابونواس را کيسهی زر نبود به رسم روزگار، اما رسمِ رويايش بود به بیقيدی. سنت میشکست و به روشنی میگفت: "جز عشق، مرا مذهبی باز نخواهند ديد." و صاحبِ اَمر از ترسِ آبروی خويش و هم به نيتِ شکستِ اصرار ابونواس، سرانجام جنان را به تاجری بصری فروخت، اما بصريان تهمتها و طرفهها بر پسر گلنارِ پارسی بستند، چندان که ناگزير شد بصره را به جانبِ بغداد باز بگذارد. او سیساله بود به اين ايام، و چون به بغداد رسيد، از سوی بانفوذترين خاندان ايرانی يعنی برمکيان، به ويژه فضل ابن يحيی مورد استقبال و حمايت قرار گرفت. و نيز از همين راه به دربار و بارگاه هارونالرشيد خليفهی مقتدر بنیعباس راه يافت. آيا عَياشِ آواره میتوانست به سامان شود حتا به موسمی هر چند اندک؟
دشمنترين مزاحم ابونواس، حسادت همسخنان و عنادِ متشرعين نبود، عصيان و نبوغ توامان، او را به پيشبينی تقديریِ ابن حباب نزديکتر میکرد که گفته بود سر به سلامت نخواهی بُرد. ابونواس در بارگاه خليفه، محبوب زنان و منفورِ مردان بود.
دسيسههای حاسدان بالا گرفت، خواهر خليفه نتوانسته بود در معاشرت با ابونواس گوی سبقت بربايد، ابونواس به تکثيرِ ميل و خواهر خليفه به خشم. عشق و نفرت به آنجا سر زد که ابونواس به هجوِ خواهر محبوب خليفه برخاست، يحيی برمکی از او آزرده خاطر و هارون پشيمان از آن همه عنايت. پس او را به زندان درافکندند، و از اين ميان تنها امين عباسی ولايت عهد عرب، پدر را از فتوای قتل ابونواس پشيمان کرد.
وساطت امين - جگرگوشهی هارون - خلاصی پسر گلنار پارسی را از محبسِ بغداد رقم زد. شبانه از زندانش وارهاندند، پس با دفتر شورشیترين کلمات خود رو به مصر نهاد، اما راه به کوفه بُرد، صباحی در کوفه کران گرفت، و سرانجام به مصر و به مجلس خصيب ابن عبدالحميد - حاکم مصر - اندر شد به سالی، که خوشترين ايام حيات او بود. بیگول و بیگزند، عالیترين عاشقانههای ضد سنت خويش را در همين روزگار و به سرزمين يوسف سرود. و شگفتا که از ميان کُتب برگزيده، تنها از قرائت غزل غزلهای سليمان سيراب نمیشد، تا آنجا که میتوان عاشقانههای ماندگار او را ادامهی طبيعی اما پَردهدرانِ غزل غزلهای سليمان دانست.
ابونواس اين وهله نيز جهان مصريان را بر نتابيد، نامه روانه کرد به جانبِ خاندانِ همتبار خود، به يحيی برمکی، و از او خواست تا فرصتی ديگر به او دهند. و اين عصری است که مردمان عرب در بلاد بیکرانهی زمان خود، تنها شعر ابونواس را زمزمه میکردند. يحيی برمکی در برابر محبوبيت بلامنازع اين يتيم اهوازی کوتاه آمد و پيغام روانه کرد که بازآ به عقل، در امان ما هستی! پس ابونواس رو به بغداد نهاد، و هنوز به مامن خود باز نرسيده بود که هوادارانش به شهر هلهله کردند که شاعر شاعران عرب به دارالخلافه باز میآيد، و از اين ميان امين عباسی همپيالهی او شادمانتر مینمود. ابونواس لاقيدِ نصيحتناپذير، باز هارونالرشيد را به ترانکی مکتوب فريفت، باز آمد و باز به صدر مصطبه نشست:
گفتهاند که ايرانيان به بادهنوشیِ خويش
اندازه نگه دارند و
بیهنگام هيچ سخن نگويند
و من بدين شيوه بود
که شب و زن و شراب را به غارت بردهام
من که آوارهی آسمان و زمينِ توام ... توتيای تکلم!
که بود اين کلمهباز بزرگ، تو گويی، خروش و تَسخر و ترانه، تقديرِ غريبِ او بود. و او باز آرام نگرفت، باز هم زبان به هلاهِل اعتراض گشود، هنوز صباحی نرفته بود از بازآمدنش به بغدادِ بنیعباس. که باز بيش از پيش برمکيان را از خود رنجاند و ديگر جای هيچ دفاعی برای خود باز نگذاشت. ابونواس، فضل ابن يحيی را هجو کرد و او را غلام قدرت خواند، و فضل باز هم مدارا کرد، اما در نهايت نتوانست لاابالیگری او را برتابد ... تا به روزی که او را از مجلسِ زنانِ دربار باز گرفتند و روانهی زندانش کردند ... مگر اين وهله به "توبهای ديگر" خلاص شود، اما او مظهر مطلق شور و شراره بود. هم در سلاسل بغداد و از محبسِ تاريک خود، خطاب به خاندانِ برمکی سرود، و فضل ابن يحيی را گفت:
زودا
چنان برباد خواهی رفت
که از خاندانت
حتا يکی نشانه بر جريدهی عالم
باز نخواهند يافت.
و شگفتا که همين پيشگويی نيز حادث شد. هنوز ابونواس به روشنايی بعد از خلاصیِ زندان عادت نکرده بود که سقوط خاندان برامکه آغاز شد، فضل ابن يحيی به نصيحت حسن ابن هانی گوش نسپرده بود، ابونواس گفته بود که "در حکومت خودکامه و در مجلس بيگانه، چه خدمت کنی و چه شورش، سرنوشتِ نهايی يکی است."
حسن ابن هانی باز به گونهای معجزهآسا از زندان رها شد، زاويه گرفت و صباحی سکوت کرد، اما اين وهله حاسدانش او را آرام نگذاشتند. دسيسه بود که از هر سو بر او میباريد. تهمتخوردهی بزرگ صبوری کرد، اما شاعران بغدادی چشم ديدن او را نداشتند، سقوط برامکه، داغی عظيم بر دل او گذاشت.
نژادپرستی، غريبزنی و ايرانیستيزی، سايه بر بلاد عرب گشوده بود، و ابونواس پسر گلنار پارسی بود. درباريان و وزيران از زبانِ تند او میترسيدند، حتا سکوت او را به ترفندی موقت تعبير میکردند. نيشِ کلماتِ کُشندهاش را چارهای نمیجستند. کمتر قدرتمداری بود که قربانی هجو و هجومش نشده باشد. آنها سکوت موقت او را ترفندی زيرکانه دانسته بودند، حق داشتند، زيرا سرشت طغيانگرِ او را شناخته بودند. ابونواس به افسانهای بدل شده بود، چندان که زنان دربار هنوز ميل به زيارتش داشتند. ديگر شبی مخفيانه به دعوت آنان پاسخ داد، اما به درگاه بازش گرفتند، و هم دوباره روانهی زندان شد. او بزرگان را هجو کرده بود، و کسی را اين باور نبود که اين شاعر اهوازی، اين فرصتطلبِ هوشمند، به خواستِ خليفه کوتاه بيايد. خليفه از محبوبيت او - چه در دربار و چه در ميان مردمان و حتی دشمنان - بيمناک بود، به ويژه اين که خاطر فرزند خود امين را میخواست. و باز امين عباسی فرصتی ديگر به حسن داد. آزادی دوبارهی او را جشن گرفتند، و اين همه از معجزهی کلام سِحرآميز او بود.
ابن حباب، آموزگار عزيز و نخستين او درگذشته بود، خاندان برامکه قتل عام و يا منزوی شده بودند، و ابونواس تنها مانده بود، او به خلوت خويش و در فراق ياران مويهها کرد و موثرترين مراثی خود را سرود:
مرا با تازيانهی تازيان
راهی به خانه نيست
دريغا ساغر گلرنگ!
مدارا کن عجمزادهی بیقرار
فروتنی
آخرين ترانهی توست
چرا که اين چکامهی بيتا
چراغیست بازمانده از ملتی
که او را نه کسرايی بازمانده و
نه باربدی!
شعرهای معترض ابونواس از خلوتخانه به خوابِ مردمان آمد و دستبهدست شد. دربار از اين راز سر به مُهر آگاه شد، پس میگساری او را بهانه کردند و در انظار خاصان، تازيانه و حَدش زدند و باز روانهی زندان شد. گفتنی است که دو شاعر درباری، يعنی آبان لاحقی (ايرانی) و اشجع سلمی (عرب) در تخريب شخصيت ابونواس، چه در بارگاه خليفه، و چه در مجالس و مجامع عمومی، نقشی موذيانه داشتند، چندان که او را حتی جادوگر و جنزده معرفی میکردند، اين دو بارها از سوی ابونواس بیگوشمالی نمانده بودند. البته و در مقابل، دو شاعر بزرگ ديگر، که هرگز از تشويق و حمايت ابونواس پشيمان نشدند. نقل است که میگويند ابوالعتاهيه شاعر نامدار قرن سوم هجری قمری، بارها بر منبر کلام اعتراف کرده بود که: "يک بيتِ حسن ابن هانی با شانزده هزار بيتِ من برابری میکند. او فخر شعر و کلام عرب است."
نفرينشدهی بیبديل، ابونواس، طی حيات شعر خويش، قريب به پانصد واژهی پارسی - دری - را به حکم نبوغ خود به زبان و فرهنگ عرب وارد کرد که هنوز هم از مهمات واژگان در زبان عرب به شمار میروند. او بود که بحرانِ شعر جاهليت را شُست و شکست و جنبش "شعر ابونواسی" را پايهريزی کرد. پسر گلنار، سنگلاخ اطلال و دمن را از دامنِ کلام عرب زدود و جهانی نو پیافکند.
او در واقع "حافظ" شعر و فرهنگ امت عربی است هنوز.
ابونواس هنوز به زندان بود که هارونالرشيد درگذشت و امين بر اريکهی خلافت نشست.
امين در اولين اقدام، ابونواس را طلبيد، او را از زنجيرهی ستم وارهاند و محبتش کرد، اما نمیدانست که اين عاقلترين ديوانهی روزگار، نسبت به هيچ قدرتمداری وفادار نمیماند، چه رسد به حاکمانِ نو سرير.
ابونواس در فراق خاندان مضمحلشدهی برامکه، با خاندان نوبختيان، يکی ديگر از خانوارهای بانفوذ ايرانی در بغداد، دوستیها به هم رساند. نوبختيان اهل ثروت و سياسيت و شرعيات بودند، و از آنجا که ابونواس همواره مهيای به کف گرفتنِ عنانِ عيش و عَلَم کردن می به پردهی بیريا بود، اين خانواده نتوانست او را تحمل کند، ابونواس را قهر آمد و به شعری، جبروت آنها را شُست و کنار نهاد. چندان که اسماعيل ابن ابی سهل نوبختی، بزرگ خاندان نوبختيان را ديگر روی بيرون رفتن از خانه نبود. در همين ايام است که او را زهر میخورانند، اما زهر بر "زهر" کارگر نمیافتد و ابونواس از بستر مرگ به هلهلهی زندگی باز میگردد:
مرا زندگانیِ ديگری بايد
نه چون تازيانِ سوخته و
نه اين بيابانِ بیآب و نان.
شب از فانوس مینوشد
فانوس از سپيدهدم
اما هيچکدام نمیدانند
من روزِ خالصِ امروزم
در اين شبِ بلند.
بعد از بیاثر افتادن زهر، کينهتوزان راه و چارهای ديگر جستند: نخست او را بیآبرو میکنند، و سپس حذفِ نهايی ... به زعم خويش. پس اهل قدرت پی شِبه شاعر مزدوری بنام زنبور کاتب میروند. زنبور کاتب به شيوهی کلام و زبان و هم به خطِ ابونواس شعری کفرآميز عليه پيشوای اول شيعيان میسرايد و از تمام کُد - واژهها و تکيهکلامهای اين شورشی اهوازی استفاده میکند، سپس اين هجويهی غيظآور، دست به دست در بغداد میگردد، و چون "اين زهر" مايه میبندد، ابونواس بازداشت، محاکمه و روانهی زندان میشود. شنيدنی است که اين دسيسه به دستور مامون عباسی به انجام رسيد، يکی بر سرير قدرت و ديگری بر سرير انديشه!
مامون بارها از خراسان به سوی دارالخلافه - بغداد - نامه روانه کرده بود که آوازهی سنتستيزی اين عجمزاده تا مرزهای چين و ماچين هم رسيده است.
متشرعين از او به پلشتی ياد میکنند و خليفهی مسلمين بايد عليه اين پديده جهدی جدی نشان دهد. اما امين عباسی هرگز برادر خود را پاسخی روشن نفرستاد.
حسن ابن هانی، ابونواس اهوازی ما، اين وهله پذيرفت که پيشبينی ابن حباب در حال تحقق است که گفته بود: "بلندآوازه میشوی، اما سر به سلامت نخواهی برد." ابونواس در زندان، به سکوتِ مطلق پناه میبَرد، و به رَغمِ وساطتها و حمايتها، و حتا تقاضا از او که مامون را مدحی بگو و خلاص! اما او تنها به سکوت خود ادامه میدهد. روايت است که او را در زندان مسموم کردند. هنوز به سن شصت نرسيده بود. ابن عمر گويد: "هيچ شاعری نبود در عصر ابونواس که نسبت به نبوغ او در شعر حسد نورزد، حتا نزديکترين دوستانش، ابوخالد پارسی، و تمجيد ابوالعتاهيه از ابونواس نيز شکلی ديگر از حسادت بود."
ابونواس به وقت شهادت، سيصد دينار به ابوالعتاهيه بدهکار بود. ابونواس اهوازی ما، معمار نخستِ جنبش شعر عربی و نجات آن از چنبرهی تکرر و اشباعشدگیِ عصرِ جاهليت بود. راه و آراء او سرمنشا تفکرات عرفانی از نوع ايرانی آن به شمار میرود. چندان که استمرار انديشه و سلوک کلامش را میتوان در آثار و احوال شاعران بزرگی چون خيام، مولوی و به ويژه حافظ دنبال کرد. دهریگری خيام، شوريدگی مولانا، و رندانگی حافظ، وامدار وجودی چون ابونواس اهوازی است. شعر و جهانبينی او مويد اين ادعاست.
ابونواس، پيالهفروشِ خواب نخل و نمازِ غزل، اولادِ بینظيرِ اهوازِ عطر و رود و باد، پسر گلنار پارسی، با آن جعدِ مشکیِ يله بر پيشانیِ بلندش.
میگويند روزی هارونالرشيد، در انظار و اهل مجلس، به ابونواس گفت:
- از دوزخ نمیترسی، که اين همه کُفر و شراب میآوری به کلام؟
ابونواس به اميرالمومنينخوانده گفت:
- هر که بگويد آتش، آيا زبانش میسوزد؟!
ابونواس با ۱۷۸ شعر عاشقانهای که از او بازمانده است، گوهر عظيمی است که در موطن مادری خود، در ايران ما، چندان شهره و شناخته شده نيست. هنوز شعرهايی از او مانده به مصر که حتا اهل عراق از حضورشان بیخبر، و ترانههايی از او مانده به عراق که مصريانش فراموش.
ذهن و ظهور و خط و خيالِ ابونواس نه تنها به شعر مستبد دوران جاهليت پايان میدهد، بلکه دامنهی دريايیاش سواحلِ آيندههای دورتر را نيز فرا میگيرد. ابونواس توفانی در بغداد به راه انداخت که سه قرن بعد از وفاتش، ساحت فرهنگ و شعر آندلس را نيز درنورديد، عاری از حقيقت نيست اگر ادعا کنيم که اين جادهی ابريشمين، حتا مسافر مغمومی چون گارسيا لورکا را نيز به جانبِ خود فرا خواند. با قياسی شتابزده میتوان دريافت که شاعران قرن پنجم و ششم هجری در بلاد آندلس که عموما عربزبان بودند تا چه اندازه از روح کلام ابونواس اهوازی تاثير پذيرفتهاند، از جمله: ابن شهيد: ابن دراج، ابن شراح، ابن اليمانی، ابن سعيد المغربی، غالب ابن ربيع، ابن صفر المرينی، ابوالحسن ابن القبطرنه، ابن حاذم، ابن سراج، ابوبکر الطرتشی، و محمد ابن غالب الرصافی ... که شعرشان در دفتری به نام "رايات المبارزين ..." گرد آمده است.
و بعد از قرنها، رافائل آلبرتی گفته است: "بيش از من گارسيا لورکا بود که روح جُنگِ "رايات المبارزين ..." را دريافت و تاثير اين مجموعه بر فدريکو چنان بود که حتا در نامگذاری دفتر خود، از آن سود جست. شعرهای جُنگِ "رايات المبارزين" ديدگان ما را به جهانهای تازهتری باز گشود، و راهِ رسيدن به روح باستانی آندلس را به ما نشان داد. گنجينهای که با کشف آن، ساختار شعر ملی اسپانيا کامل شد." ای کاش رافائل آلبرتی میدانست که اين گنج بازمانده از قرن پنجم و ششم، ادامهی کدام ميراثِ بیپايان است. از اهواز تا قَرناطه راهیست که تنها ابونواس میتوانست مسافر ابدیاش باشد.
دو قرن سکوت * نهضت شعوبيه * کتاب الاغانی
قصهی قديم * تعلق و تماشا
فهلويات ابونواس * ديوان ابن هانی
غزلِ غزلهای ابونواس * برگزيدهی شعر عصر عباسيان
ديوان الشعر العربی * شاعران شعوبيه
هزار و يک شب
دايرهالمعارف اسلامی (جلد اول، بخش الف)
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "