ارسالها: 6561
#511
Posted: 27 Nov 2013 18:00
اشعار کتاب : آخرين عاشقانههای ریرا
نام: آخرين عاشقانههای ریرا
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول - ۱۳۷۸
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۳۶۴ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#512
Posted: 27 Nov 2013 18:01
دفتر اول: داستان يک استکان شکسته
داستان يک استکان شکسته
حياط شمالیِ گيلاس و گفت و گو
صندلیهای ساکتِ منتظر
سايهروشنِ ايوانها، ميزها، پردهها
صدای شُستنِ استکان
رنگِ بلورِ آب، خوابِ گلاب، طعمِ شِکَر،
شربتِ غليظِ ليموی گَس
برجستههای مساوی، ماه، پيراهنِ عروس، آينه، آسمان
حرف و هوای زن، حوصله، زندگی ...
بوی برنج، دَمدَمای پسين
احتمالِ باد، باديه، باديههای دور:
مَرغا، مالمير، M.I.S
و حوضخانهی کاشيکارِ خزهپوش
که پُر از عکسِ بیقرارِ ماه و ميهمان و گفت و گوست.
من واژههای ولگردِ بیخيالِ خودم را میخواهم
لطفا جمعهی عجيبِ همان هفتههای بیمشق و گريه را
به من برگردانيد!
طعمِ عسل، شهدِ فتير، فهمِ هوا
بوی خوشِ صندوقچهی عناب
حيرتِ گهواره از بادِ بیمادر
خوابِ گنجشک، سُنبله، شبنم، شاهپرک،
يک فاصله، يک چيزی شبيهِ زيارتِ نور
بَلَد بودنِ بوسه از لَمسِ اشتياق
کرشمهی شوخِ اَبرِ آبستنی ... آنجا
بالاتر از طعمِ آب
چينههای قديمیِ خوابآلود
بوی بيد و حصير خيس
خَم و پيچِ راهباريکههای بهاری
پروانهها، بابونه، باد،
خاموشروشنِ پاورچينپاورچينِ چراغی در مِه،
و پچپچِ پنهانِ زنانی کامل
که انگار از خواستگاریِ بيوهی بیآوازِ آسمان میآيند.
من معنی همان ترانههای دخترانهی خودم را میخواهم
لطفا لکنتِ شيرينِ آن همه نباتِ نَمکشيده را
به من برگردانيد!
بوی هيزمِ نيمهسوزِ بلوط، خاکسترِ ولرم
ياقوتِ روشنِ باد، جوشيدههای شير
خوابِ خيس پيالهی رُس، مزهی می
راهِ بُز روِ بالای باغ
گَلههای بیگفت و گوی اَبر
آوازِ مرغ ناشناسی در باد
طعمِ شيرينِ انگور عسگری
عيشِ خيرهشدن در وَهمِ نور
تنفسِ عطرآلودهی علف
سه کبوترِ طوقی ... بالای طاقِ بلور،
و تلفظِ آسانِ يک اسم قشنگ
با آن همه حروفِ از اَزَل آمده.
من پارهی پنهانی از همان روياهای خودم را میخواهم
لطفا عطر بساطِ دستفروشانِ شنگِ آن سالها را
به من برگردانيد!
فالفروشِ دورهگردِ مشکلگشا
نامهی ناخواندهی راهی دور
مسافری گمنام از خوابِ قاف
قصههای مهآلودِ هر چه پَری
عيدِ عجيبِ پسته و گلاب
عود و آينه،
يک آسمان ريال و ستاره
و اصلا هزار بار نوشتنِ مزهی آسانِ زندگی
تکرارِ مليح خوشْ به حالِ ما
ما، شما، همه، همهمه ...
کِرکِرِ خندههای خوليا
آلاله و علی، عمو اميد، ترانه، مُلا تُراب، عمه قِزی!
بازارِ سرپوشيدهی ريحان و فلفل و لهجههای جنوب
شبِ تاجگذاریِ گدای کوچهی ما
ذوق ارزانِ آدمی
همو که من از به نام او
يک جفت جورابِ زنانه بر بَندِ رَخت
و يک جورِ ديگری ... دنيا
جورِ ديگری باران
جورِ ديگری با خود، با هوا، با همه،
و زيبايیِ بعدا بفهمِ زنی که زود آمد و
نماند و آهسته از کنارِ دَکهها گذشت.
من همان حرفهای بیخودِ خيلی خوشِ خودم را میخواهم
لطفا هوای از بَر کردنِ يکی دو ترانه از دريا را
به من برگردانيد!
الف از لام و، لام از ميم وُ
دو سه بر چار،
چار چارِ چلچله،
هی کو مانده دور از اصلِ آينه ...!
هَمْهَمِ هو، هُمْهُمِ هی، بیتابِ هلهله!
ب، ر، ه، ميم ...
لعنتِ ستاره بر شبِ رَجيم.
سال، سالِ الف بود
صفِ بیمبصرِ ميانِ راه
بابای بینانِ آن همه پسين
جمعهی بیپولِ سينما
بوتههای روشنِ قير، نايلون، مقوا
دورِ هم بودن بیشرطِ زندگی
حَلَبهای خالیِ قو، طعمِ تندِ پياز
ترسيدنِ بیدليلِ همسايه از پليس
رديفِ کاهگلیهای بیپلاک،
و سهمِ سگِ از خانه راندهای
که در سايهسارِ کولری کهنه به خواب رفته است.
من بارانِ يکريزِ همان پاره از پاييزِ تشنه را میخواهم
لطفا خوابِ خوش ديدارِ دوبارهی ریرا ... را
به من برگردانيد!
سکسکههای باد بر مَزارِ سوسنها
صدای سيرسيرکی از سمتِ صبح
گرگ و ميشِ مانوسِ راه
سايهسارِ تيرِ چراغ برق
رَدِ پای محصلی خسته
خسته از قيد و قاف، قافيه، رديف
ربط و بیربطِ راه، فعلِ ماضیِ بعيد
مجذورِ يک بینهايتِ عجيب
و زندگی ... که منهای علاقه يعنی هيچ!
و عيبِ ندانستنِ ترانه و تقسيم
آرامش و آينه، عدالت، آدمی ...
من غَشغَشِ خندههای همان يتيمانِ بیخانه را میخواهم
لطفا آب و جاروی همان کوچههای سهقاپ و ستاره را
به من برگردانيد!
راهِ دورِ عَلو
بوی حنا، رنگِ ريواس
سرفههای پارهپارهی پدر
زردابههای توتون
سهراهیِ اهواز
مينیبوس، گالشها، گيوه
قهوهخانهی خاموشِ بين راه
وِر وِرِ پيرِ پنکهی سهبال
چُرتِ خُمارِ مرغی کنارِ پيالهی کج
نُکنُکِ شيرِ آب
ذهنِ کُندِ ثانيهشمارِ پُرگو
گهوارهی شکستهای بر باربندِ پيکانِ 57
شورابهها، عرقچينِ شوشتری
ليموی تُرش، ترانههای آشنای آغاسی،
و آفتاب لجبازِ تشنهای
که انگار آمده بود تا انتقامِ آب را
از کوزههای شکسته بگيرد.
من پَرسههای لاابالیِ همان روزگارِ بیاسم و آينه را میخواهم،
لطفا عيشِ آسوده از آن همه نداشتنِ اندوه و گريه را
به من برگردانيد!
بهانهی بیباور به يک پيالهی آب
طعمِ عرقکردهی سايهها
حصيرِ خيس
باغهای مهآلودهِ اولِ مهر
راهِ دورِ دبستانِ پُشتِ بُرج
امضایِ معلمِ عينِ آب، عينِ آينه، عينِ ماه
روياهای هزار دفترِ صدبرگِ خيلی سفيد
يک مزرعه مداد
املای آسانِ اسمِ غلام، اسمِ حسن، اسم دُنا
غُصههای پا به فرارِ باد
پروانههای لای کتاب، کلوچهی قند
قدِ بلندِ نی، خطِ شکستهی باد
حسودیِ بیمقصودِ آينه به سنگ،
و آوازهای خزانیِ مردی که با اسب آمده بود
در باران آمده بود
به خاطرِ ما آمده بود
بنويس!
حالا بنويس!
سرِ سطر: اما دير ... خيلی دير آمده بود
و ما ديگر از آن همه چراغِ شکسته
چيزی نمیخواهيم
اسب و آينه نمیخواهيم
باران و بوسه نمیخواهيم
خواب و خاطره نمیخواهيم
فقط امکانِ بازآمدنِ آن همه چلچله ...
آن همه چلچله را به باغهای بابونه برگردانيد!
حياطِ شمالیِ ما ... خالیست
خاموش است
بیگفت و گوست.
صندلیها ... پراکنده
ميهمانها ... رفته
ميزها ... کج،
و ماه ... که در خوابِ يک استکانِ شکسته
يک استکانِ شکسته
يک استکانِ شکسته ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#513
Posted: 27 Nov 2013 18:02
دفتر دوم: نامههای نخست ریرا
نامهی اول
سادگی را
من از نهانِ يک ستاره آموختم
پيش از طلوعِ شکوفه بود شايد
با يادِ يک بعداز ظهرِ قديمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.
سادگی را
من از خوابِ يک پرنده
در سايهی پرندهيی ديگر آموختم.
باد بوی خاصِ زيارت میداد
و من گذشتهی پيش از تولدِ خويش را میديدم.
ملايکی شگفت
مرا به آسمان میبُردند،
يک سلولِ سبز
در حلقهی تقديرش میگريست،
و از آنجا
آدمی ... تنهايیِ عظيم را تجربه کرد.
دشوار است ... ریرا
هر چه بيشتر به رهايی بينديشی
گهوارهی جهان
کوچکتر از آن میشود که نمیدانم چه ...!
راهِ گريزی نيست
تنها دلواپسِ غَريزهی لبخندم،
سادگی را
من از همين غَرايزِ عادی آموختهام.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#514
Posted: 27 Nov 2013 18:03
نامهی دوم
حداقل میدانم
اول انسانم
بعد هم اندکی شاعر ...!
رسمی معمولیست
آوردهاند که شِبْلی
خود را به بهايی فروخت،
و من در پیِ ميزانِ آن بهاء
خود را به تبسمِ يک فرشته فروختم
تو که میفهمی ریرا
ما عشق را درنمیيابيم
همچون گُل ... که عطرِ خويش را.
ریرا ... همين ديشب
يک ستاره داشت گولم میزد
خودت که میدانی
من سادهام.
پرسيدم چهکارم داری؟
گفت بيا خوابِ سيمرغ ببينيم.
ریرا ... من نرفتم
میگويند کوهِ قاف جن دارد!
عيبی ندارد ریرا
يک روز گريبانِ خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت:
در خوابِ هيچ کبوتری
اينهمه آسمان، گلگون نبوده است!
و من زير همين آسمان بودم
و من فکر میکردم
خوابِ آينه میبينم،
اما وقتی که صبح شد
سايهی درختی از دور پيدا بود!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#515
Posted: 27 Nov 2013 18:03
نامهی سوم
قرار است فردا
دو سه غزل
به يک پَریِ دريايی بفروشم.
آخر من ياد گرفتهام
دريا را با دريا بشويم
خود را با شعر!
راستش را بخواهی ... ریرا!
يک روز پُشتِ همين پرچين
چشمهای يک آهو را بوسيدم
بعد ... به من گفتند آهو نبود او!
دو سه کبوتر
به لکنتِ زبانم خنديدند
ولی مگر من از رو میروم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#516
Posted: 27 Nov 2013 18:03
نامهی چهارم
میدانم که میتوانم
بايد برای توانستن
همه با هم آواز بخوانيم.
ریرا ...!
لطفا تو هم دوتارِ "مختوم قُلی" را با خودت بياور.
من يکی را میشناسم
صبحها ليبرال است
ظهرها چپ میزند
و غروب
که از کوچهی تاريک میگذرد
زيرِ لب آهسته میگويد: "بسمالله ...!"
هيهات ریرا!
من برای کبوتران کوهی
توراتی نوشتهام
تمام کلماتم
از قله به قله میگذرند،
چرا که هنوز
کسی نديده است
خورشيد از چاه طلوع کند.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#517
Posted: 5 Dec 2013 17:13
نامهی پنجم
ریرا
به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره میآيد،
اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد:
شما شيونِ اسپند را
بر آتش نديدهايد!
بعد يک فوج ستارهی سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود
و ترانهای که لبِ پنجره
به گلویِ گلدان ... نُک میزد!
من هنوز نمیدانم چرا
غروبِ هر پنجشنبه گريهام میگيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ ... به ماه کامل چه میگويند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#518
Posted: 5 Dec 2013 17:14
نامهی ششم
میگويند باران میآيد
اما من نمیبينم،
زير چتری از ترديد میگذرم
همه جا را
بوی نوعی شقايق پُر کرده است!
اصلا به من چه که شب
تمثيل ظلمت است،
ظلمت، گاهی بينالطلوعين میآيد!
و بامداد
واژهای بود که از آن
تنها شاعری خسته مانده است.
شتاب نکن
از نسيما هم برايت خواهم نوشت
دخترم دندان درآورده است
ديریست معنی نان را میفهمد
بيست سال ديگر
به او خواهم گفت:
اين شعر نيست
که نان را قسمت میکند،
اين نان است
که شاعران را تقسيم کرده است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#519
Posted: 5 Dec 2013 17:14
نامهی هفتم
ریرا ...!
همگان به جستو جوی خانه میگردند،
من کوچهی خلوتی را میخواهم
بیانتها برای رفتن
بیواژه برای سرودن ...
و يادهای سالی غريب
که از درخت گفتن
هزار بوسهی پاسخ میطلبيد!
بگذريم ... ریرا!
از گوشهی چشم نگاهی کن:
دو قناریِ خسته بر سيمِ تلگراف
دوردستِ بیرويایِ مرا مینگرند،
دُرُست مثلِ منند
تبعيدِ ترانهای ناخوانا
که زمزمهاش ...
سرآغازِ رفتن به شيراز است!
اگر فکر میکنی دروغ میگويم
همين امشب از فالِ سَربستهی چراغ
يا آهسته از خودِ حضرتِ حافظ ... بپرس!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#520
Posted: 5 Dec 2013 17:14
نامهی هشتم
برايم سيگاری بگيران
من از ماهِ دُرُشتِ گلگون میترسم،
من اين ساعتِ خسته را
برای هجرتِ شبانه ... کوک نخواهم کرد.
چقدر سادهايم ریرا!
نه تو، خودم را میگويم
من هنوز فکر میکنم سيب به خاطرِ من است
که از خوابِ درخت میافتد.
در آينه مینگرم
و از چاهی دور
صدای گريهی گُلی میآيد
که نامش را نمیدانم!
ریرا ...!
گفتی برايت
از آن پرندهی کوچکی
که تمامِ بهار ... بیجُفت زيسته بود، بنويسم!
باشد ... عزيزِ سالهای دربهدری ...!
راستش را بخواهی
بعد از رفتنِ تو
ديگر کسی به آينه نگفت: - سلام!
شايع شده است
اين سالها شايع شده است
که آن پرندهی کوچک
روحِ شاعری از قبيلهی دريا بود،
يک شب آوازِ کودکی از بامِ دريا شنيد،
صبح که برخاستيم
باد ... بوی گريههای سياوش میداد،
و کسی نبود
و کسی نمیدانست
بر طشتهای زرينِ گَرسيوَز
هزار کبوترِ بیسر
شبيهِ ستاره مُردهاند!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "