انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 132:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  131  132  پسین »

Ali salehi|علی صالحی


مرد

 
راحتی


روشنايی خوب است
التفاتِ روشن آفتاب و
احتياج شديدِ سايه به نور،
و نيلوفری در نماز،
و نيلوفری شبيه فرشته‌ی باران
که علاقه‌ی عجيبی از عطر آدمی آورده است.
دارد ما را به سهم بوسه دعا می‌کند
معنی بعضی واژگان او را نمی‌فهمم
می گويد سلامِ شما را به مهمانانِ ماه و
پرنده و دريا خواهم رساند
(اهل مغازله با نور و حرف و آوازِ حضرت داود است)
می‌پرسم از ماه و پرنده و دريا چه خَبر؟
می‌گويد سحرگاهِ سه‌شنبه
يکيشان از سفرٍ ستاره بازمی‌آيد.


تمام شبِ پيش اصلا نخوابيده‌ام.
بالای باغات دور، از همان دورهای دايره‌دايره
نَرمهْ‌بادی خنک می‌آيد
بايد بالای باغات انار باران آمده باشد
کنجِ کوچه می‌روم
پناهِ سرانگشت مضطرب، سيگاری می‌گيرانم
انگار گفت‌وگوی دو پرنده
بر گردوی پير
از چيزی شبيه روشنايیِ ماه، روشنايیِ درياست.
ديگر کسی در خَم خوابها،
در پشتِ پنجره‌ها، در وَهمِ شک حتی
هيچ از پاپوشِ اين و آن حرفی نمی‌زند
فقط روشنايی، رويا، عطر، علاقه، سکوت،
فقط احساسِ خوبِ خاطره‌ای، سفری، سحرگاهِ سه‌شنبه‌ای ...


چقدر حالِ اين ساعتِ آسمان خوب است
من بی‌جهت مضطربم، بی‌جهت از بادِ بارانخورده دلگيرم
قدم می‌زنم
کوچه‌ی صنوبر‌پوش ما آرام است
خلوت است
خوب است
می‌شود در کشاله‌ی آن آهسته آوازی خواند
گُلی چيد
ديده به ديدارِ بوسه‌ای روشن کرد
التفاتِ روشنِ آفتاب، کامل است.
امروز عزيزِ من از هزاره‌ی دورِ دريا می‌آيد
جا و جاروبِ خانه را تمام کرده‌ام
گلدانها رديف،
چای و استکانِ شُسته، صبح تميز، ترانه‌ای خوانا،
و شعله‌ی چراغ را هم پايين کشيده‌ام
چيزی به هفت‌ونيم صبح باقی نمانده است،
سه‌شنبه، سه‌شنبه‌ی عزيز من!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
گاهی اوقات پيش می‌آيد


عده‌ای بر اين باورند
صنوبری که سايه ندارد
حتما از خواب موريانه ترسيده است،
مثل آفتاب از خوابِ شب
مثل ترانه از ترسِ تيغ
مثل من از تکلمِ تاريک.


بايد تحمل کرد
ما هميشه‌ی خدا يک خوابِ خوشِ دلنشين کم داريم
مثل دريا که "هميشه خوابش آشفته است"
ما به هر چه که بايد، مجبوريم!
يا هرچه که بی‌چراغ ...


چه عادتِ عريانی!
چه اشتباهِ بزرگِ پُر سايه‌ای!


گاهی اوقات پيش می‌آيد
ريگی از دستی سلامْ‌نديده در آب می‌افتد
ما هم عينِ انتظارِ چشمه گاهی تکان می‌خوريم،
دلهره از دريا به آدمی رسيده است.


بگذار بارانِ ريگ و سوال و بيداریِ بی‌دليل ببارد!
اينجا عده‌ای در حال گذر از کوچه، سوال می‌کنند:
- چرا بيداریِ بی‌دليل بسيار است؟
عده‌ای با کفشهای تنگ از کوچه می‌گذرند
ردی از ريگ در پشتِ پايشان پيداست،
بعد گدای کوری از پیِ آوازِ سنگ می‌آيد
خبر از چشمه می‌آورد
که اين همه ريگ از کجای آسمان باريده است!


گاهی اوقات بايد تحمل کنيم
حالا چه عادتِ عريان، چه اشتباهِ پُرسايه!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
گزندِ کليد


جا ماندن چتر و روشنايیِ باران بهانه بود
می‌دانستم دوباره برمی‌گردی،
کليدِ خانه را با خود بُرده بودی ...


می‌دانستم که رفته‌ای، که می‌روی
می‌روی همين حدود
بعد بوی بوسه و عطرِ علاقه را به ياد می‌آوری
چمدانت را برمی‌داری
آهسته از کنار پرچينِ پُرستاره می‌گذری
دَمی رو به دريا نگاه می‌کنی
کسی از کنار تو آهسته می‌گذرد.
و تو رو به رفتگرِ کوچه می‌گويی:
سلام يعنی خداحافظ "عمو حيات"
من بايد برگردم
چلچله‌ای زير سقفِ چوبی خانه، خواب است
انار هم گل داده است
انارِ گُل داده از شَته‌های کور می‌ترسد
می‌دانستم دوباره برمی‌گردی
هميشه همين‌طور است
من خواب چراغ و پرده و آوازی آشنا ديده‌ام.


ما با فالِ حضرت حافظ و اذانِ گريه زاده می‌شويم
بعد بی‌جَهت می‌رويم زندگی می‌کنيم
بعد شبی ... آشنايی با چهل‌کليد کهنه می‌آيد
آهسته آوازمان می‌دهد:
جاماندنِ چتر و روشنايیِ باران بهانه بود،
بايد برويم!


و می‌رويم،
و ديگر آفتابِ صبحِ فردا را نخواهيم ديد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
پُشتِ سرمان آواز از احتمالِ آواز و آينه لبريز است


حالا که رابطه‌ی عريانِ ما با خوابِ کبوترانِ کاشی معلوم است
ما هم بلديم از شفای نور سخن بگوييم
می‌رويم، اول دستمان با آب آشنا می‌شود
بعد رو به همان بوته‌ی گريان می‌گوييم
چه هی از خوفِ باد می‌ترسی
آسمان با ما آشناست
باد با ما، باران با ما آشناست
همه‌ی ما خوابِ آب ديده‌ايم.
بيا عزيزم!
ما با خوابِ کبوترانِ کاشی رابطه داريم
داريم از شفای نور سخن می‌گوييم
نترس عزيزم، بيا ببوسمت
يک وقتی ...
اصلا باقیِ اين ترانه ... برای بعد!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ماه، سنجاق، پيراهن


انگار پيش از اين
من اين صورتِ مهتابیِ پُرگريه را جای ديگری ديده‌ام
آشنای همان پسينِ پُرسايه،
همان عصرِ معطرِ ماه و بابونه است.
دلم می‌خواهد نزديک‌تر به بوسه‌ای
آهسته از او سراغِ يک حرفِ مشترک،
يک رازِ سر به مُهر
يک علامتِ آشنا بگيرم.


بعد از آن همه اتفاق
آيا تو اعتمادِ پروانه را از خوابِ خار بازخواهی شناخت؟!
بعد از آن همه بادِ وَزيده از مقابلِ ناروا،
مرا به جا می‌آوری
که آخرين پسين را در باران به خانه بازآمديم؟
باد بود و سوزنِ کبود، که از مقابلِ ناروا می‌وزيد!
وقتی به درگاهِ اَمنِ خانه رسيديم
که باز ماهِ پَرده‌پوش
آمده بود بالای ديوارِ همسايه نگاهمان می‌کرد
وقتِ رهاشدنِ سرانگشتِ گريه از گفت‌وگوی گيسو بود
تو جَعدِ بسته از سنجاقِ نقره گشودی
ماه، پسر بود، من حسودِ آينه بودم
اما ديگر هيچ فرصتی برای پشيمانی نبود.
يک حرف مشترک
يک راز سَر به مُهر
يک علامتِ آشنا ...!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
گستاخی در آزمونِ واقعيت


زبان فاخر، زبان کتابت، زبان دبيری، زبان آرکائيک، و هر آن‌چه که تا کنون در اين حوزه به ما آموخته‌اند و در يک تعريف جامع به "زبان شعر" ملقب شده است، برای زمانه‌ی ما چيزی جز تقلبِ عقل در نارسايی بيان شعر نبوده و نيست. زبان شعر - با اشاره به شعب مختلف آن - به کانکريت کلمات منجر می‌شود و اين عين زبان استبداد است، هر چند که خود لايه‌ای از پوسته‌های پنهان و پرقدرت زبان پارسی باشد. ما از اين زبان فاصله گرفته و به زبان ساده، زبان صميمی، زبان گفتار، زبان مردم، زبان معيار، و هر آن چه در پيش رو داريم (نه در پشت سر) آگاهانه علاقه نشان می‌دهيم، حادثه‌ای که در يک تعريف گسترده به "شعر زبان" شهره شده است، و اين حادثه چيزی جز شعله‌ور شدن روح و عاطفه و انديشه در رسانايیِ هوش غريب شعر نيست و نخواهد بود.

کم نيستند شاعران توانايی که بينابين اين دو "نگاه" مرددند، اما برای يکبار هم که شده است بايد بياموزيم که تا از نقطه نظرات جاری و مسلط و کهنه‌سال و عادت‌شده دور نشويم، يقينا به جادو، تاثير، عظمت و زيبايی چندانگاری "شعر زبان" پی نخواهيم برد. ناگفته نماند که زبانِ هيستوريسم ادبیِ گذشته در شعر - بويژه شعر سپيد - از چنان جذابيت‌های تخاطبی برخوردار است، که برای نجات از قلعه‌ی آن، نياز به گستاخی در آزمون واقعيت داريم. يکی از اين نقاط انجذاب، خوگرفتن به هنجارهای زبانِ دانشگاهی و دبيری و ديوانی است که تو گويی جز با پناهنده شدن به آن، کسب جواز شاعری ميسر نيست. آزمونی که طی نيم‌قرن اخير،‌ آن هم در مهد فطری شعر و عيش کلام و شکوه معنا، تنها به خلق چند شعر ماندگار از چند شاعر سرشناس قناعت کرده است و بس!

آزمونهای از پيش تعيين شده در حوزه‌ی شعر امروز، به علت فرموله شدن کلام در زبان شعر و در نتيجه نوعی تکرار و تغذيه عمومی از داشته‌ها، و بسنده کردن و گرته‌برداری مبتکرانه، خلاقيت و شهامتِ گام نهادن در اقاليم پرمخاطره نامشکوف را از شاعران بازگرفته است، و از سوی ديگر چون همواره نوآوری، بدعت و سنت شکنی با فقدان تحمل عمومی روبه‌رو است، به ناگزير اگر جرقه‌ای هم رخ داده و يا می‌دهد، با رعب و سکوت رو به خاموشی هدايت می‌شود، اما پذيرشِ وجه نخست، يعنی سفر به اقاليم نامشکوف و اعلام موقعيت موعود (با وجود سکوت در تبليغ از سوی منتقدين و مطبوعات)،‌ خواه ناخواه جامعه را به تحمل دعوت خواهد کرد، اصرار ورزيدن بر اين دعوت، همان گذر از مرحله‌ی سنت به دورانِ از دور پيدا شده‌ی آينده است، قرن آينده آيا می‌تواند روزگار شعر و رعايت حقوق بشر باشد؟!

قرن آينده حتی اگر تنها به تثبيت جريان پرقدرت و شريف "نهضت سبزها" هم منجر شود،‌ يقينا اميد و شعر هم باقی خواهد ماند. به هر حال کليتی که به نام "زبان شعر" می‌شناسيم،‌ بعد از اين همه سال و صبوری، تنها شعر ذوقی را برای ما به ارمغان آورد، اما تجربه‌ی نو سال "شعر زبان" شعر کشفی را به رخ سنت‌زدگانِ آوانگارد (!) کشيده است. زبان شعر از وجود ممکن است،‌ به سرعت می‌شود و با اندوخته‌ی اندکی از کلماتی که به داشتن بار عاطفی و شاعرانه معروف شده‌اند،‌ نمی‌تواند از پشت کوچه‌ی دانشگاه، به آفاق دوردستِ زبان کثير و معيار مردم بنگرد. در زبان شعر حتی مقوله‌ی قديمی "نوستالژيا" توسطِ بيانِ خاطره از طريق حافظه انجام می‌پذيرد، که به همين دليل، "مضمون" در خدمت گذشته‌ی منفک از حال و آينده مطرح می‌شود،‌ در حالی که در شعر زبان، نوستالژيا، توسط به يادآوردن از طريق شناسايی به موضوعيت می‌رسد، در اين صورت زمان در قيد حافظه نيست و گذشته در طرح آينده برای حال، صاحب پيام می‌شود. عزيزانی که بر اين باورند "اين مردم حافظه‌ی تاريخی ندارند" درست می‌گويند، حداقل در مورد زبان شعر حق با آن‌هاست، چرا که زبان شعر از بنيان حافظه‌کُش است.

هنوز هم عده‌ای بر اين باورند که مردم ما قادر به درستْ‌خواندنِ شعرِ نو نيستند. آيا چنين اتهامی با مدلولهای عينی و مستدل همراه است؟ آيا عدم درست خوانی شعر نو از سوی حتی علاقمندان به شعر، به نقصِ تاريخی و اشتباه بزرگ "زبان شعر" باز نمی‌گردد؟ آيا نبايد درک مفهوم "ارزيابی + نياز" - به طور عام و به معنای گسترده‌ی آن - به فراشد مضامين و کشف زبان ساده منجر شود؟ و شعری که مولودِ ردِ اين مفهوم است، می‌تواند متعلق به زمان خود باشد؟ و شعری که متعلق به زمان شناخته شده‌ی خود نيست، چگونه می‌تواند مدعی فتحِ آينده‌ی دورتر باشد؟ حالا چه شعر، چه شاعر!

باری حذف واسطه‌های ادراکی (گزينه‌ی کلمات ممتازِ شاعرانه - ظاهرا) با ذات زبان طبيعت و طبيعت زبان، ما را به سوی صميميت زبان جاری که طی قرنها تراش و برش خوده است، سوق می‌دهد و صميميت زبان جاری، در جامعه‌ی شعر - به تعريف شعر زبان - تجلی می‌يابد. اين اتفاق، همان برانگيختن بخش زنده‌ی زبان معيار مردم، گفتار، گفت‌وگو، و ارتباط بلاواسطه است. در چنين موقعيتی، شاعر به تکه‌برداری از حقيقت (آن گونه که در زبان شعر مرسوم بود) قناعت نمی‌کند، بلکه خودِ حقيقتِ يک تکه - بنا به پيوستگی معنا - مورد تجربه و آزمون قرار می‌گيرد. نتيجه اين دگرگونی، رسيدن شاعر و خواننده‌ی شعر به يک نقطه‌ی مشترک است، نقطه‌ای تسخيری و چنان وسيع که خواننده خود را جانشين شاعر حس می‌کند. چرا که شعر چيزی نيست الا يادآوریِ تجارب گوناگون اما فراموش‌شده‌ی مردم. فرق ميان قاآنی و حافظ،‌ ناصرخسرو و حافظ، سلمان ساوجی و حافظ هم در همين نکته است. حاظ به بازسرايی عمل و کنش مستقيم زندگی و انسان در هوای - شعر زبان - برآمده بود، اما ديگران چه؟ حافظ نخستين شاعری است که پا به اقليم شعر زبان گذاشت و قدرت آن را دريافت.

قدرت زيست‌شناسانه‌ی شعر زبان، پايان‌ناپذير است. ثروت خاصی که در وجود شعر زبان به وديعه مانده است، امکانات و ظرفيت‌هايی را پيش روی ما فرامی‌گذارد که به ما توانِ پرداختن به همه‌ی ويژگی‌ها و لايه‌های گوناگون زندگی را می‌دهد. گستردگی معنا در شعری که به حوزه‌ی شعر زبان تعلق دارد تا بدانجاست که پايانش می‌تواند سرآغاز شعر ديگری برای شاعر (در پوسته‌ی مضمون) باشد، چندان که انگار جهان بر اساس "شعر" آفريده شده است. جهان، ساده است، عاشقانه است و سخت بخشنده، پس چگونه می‌شود که شعر، همانند اولاد اين رويای صادقانه، ناساز و قاهرانه زاده شود.

شعر قاهرانه و فخرفروش امروز با پنهان شدن در پس کليت زبان زره‌پوش و آکادميک خود، چيزی جز نوعی سخنوری و رجزخوانی عاری از لمس خالص زندگی انسان معاصر ايرانی نيست: کلمات قاصر، تصاوير خُرد و ريز، جملات جليله، الفاظ توالت شده و معانی گنده‌ی استادمآبانه، و ...! پس چه وقت فرصتِ تَطبيق صميمانه و عاطفی تجارب و آزمونهای ملموسِ زندگی فراخواهد رسيد؟ مسلما عده‌ای (خاصه مسن‌ترها) با نگاه من و دوستانم مخالفت می‌ورزند، حق با آن‌هاست. امروزه به غلط می‌خواهند همه‌ی ارزشهای نوين جريان شعر ما را بر اساس معيارهای "زبان شعر" بررسی کنند، مگر می‌شود با پيش‌کشيدن معيارهای بی‌ارزش شده، به قضاوتی اصولی و عادلانه دست يافت؟ در اين حوزه تنها يک ادعا باقی می‌ماند، همان توجيه (از سر گريز) که - قدرت زبان پارسی را فراموش نکنيد، زبان شعر هم زاييده همين قدرت است - البته سخن درست است، اما برای تدريس و آشنايی با تاريخ ادبيات، و نه به عنوان چاره‌ی زبان و شعر و شعر زبان. فصل جابه‌جايی عظيم فرارسيده است. زبان شعر، ابزار ارتباط حوزه‌های ادبی و فرهنگی عصر فئوداليزم و حماسه‌های قومی بوده است، چه ربطی به روزگار ما و انسان روزگار ما دارد؟ همه‌ی علائم آشکار، از جمله گريز و عدم استقبال مردم از شعرِ مولودِ "زبان شعر" خبر از وفاتِ طبيعی و عمر به سر آمده‌ی اين راهِ سنتی می‌دهد، تنها اين ماييم که دير باورمان خواهد شد، چون از سفر به جانب و ساحت اوقات نيامده می‌ترسيم. چون دلواپسِ عدم قبولِ عاميم، چون عامی بودن آسان است و پيرو و مقلد بودن مخاطره آميز نيست، در حالی که تهور انکارِ سنت‌ها در پويه‌های نامتعارف، عين انقلاب است و انقلاب، آينده است، و آينده بازگشت به تجارب گذشته نيست،‌ استفاده از تجاربِ هنوز فعالِ گذشته است. در ادامه‌ی همين اضطرابات، چه شاعرانی که از نظر غريزی - در بطن و جوهره‌ی وجود - پرقدرت و حيرت‌انگيز ظهور کرده‌اند، اما به علت نبودِ آگاهی، عدم امکانات،‌ دوری و بی‌نصيب ماندن از شرايط لازم و عدم درک درست تاريخی، زمانی، مکانی، فرهنگی،‌ سياسی و اجتماعی، به جای هلاک شدن در شعر،‌ شعر در آن‌ها به هلاکت رسيد. آيا بايد فرصت‌طلبانه در برابر اين اعترافات سکوت کنيم؟

وقت صراحت است، مقلدان و شيفتگان اسطوره‌ی باستانی "زبان تخاطبی" خود اگر متوجه استبداد اين زبان زيور‌ْ بسته شوند، بهتر در خواهند يافت که زبان شعر امتيازات تحميلی خود را از دست داده است، چرا که شعر، راه خود را از عادتِ کتابت و حوزه‌ی ادبيات سنتی جدا کرده است، تا آنجا که ديگر "کلمه" هدف نيست. در شعر زبان، ما از پوسته‌ی کلمه می‌گذريم، نگاه از درون شيئی اتفاق می‌افتد، قيد می‌شکند، صفت محو می‌شود، و تنها کنش عريان کلمه (در خدمت معنا) به عنوان جلودارِ هدف معرفی می‌شود. در اين صورت ديگر همه شبيه هم يا همه شبيه يک نفر نخواهند بود، هر کسی به امضای مستقل و خاص خود دست می‌يابد. در اين حوزه،‌ کلمه تنها به گونه‌ی وسيله عمل می‌کند، و ديگر گزينه‌ی ادراکی واژگان - در شعر زبان - نقشی ندارند، کلمات خود مولود کلمات می‌شوند، يعنی نخستين کلمه‌ی شعر، کليد می‌شود تا رستاخيزِ ديگر واژگانِ موعود را اعلام کند. طرح ريزش کلمات در شعر زبان، به صورت خود به خود اتفاق می‌افتد، آن گونه که ما و مردم در گفتگوهای روزمره، تنها به "منظور معنا" و القاء هدف می‌انديشيم، و نه شمارش، انتخاب و طبقه‌بندی و همجوشیِ عقلیِ کلماتِ از پيش تعيين شده. شعر در زبان شعر، تنها صاحب قدرت "تصرف" بود، نوعی تصرف بيرونی و نه تسخيری، اما در شعر زبان، شعر حقيقی به معجزه‌ی "تسخير" دست می‌يابد: تسخيری درونی و روحی. اين تسخير شگرف (که نمونه‌ی آن شعر حافظ و از معاصرين تا حدودی شعر فروغ فرخزاد است)‌ ابدا از مبدا "استفهام" نمی‌آيد، بلکه عين صراحت است، همچون روشنايی "خبر".

طرح و توطئه‌ی استفهام، از ارکان مهم شعر در زبان شعر به شما می‌رود، نيروی دافعه‌ای که به گريز ذهن عام و پرهيز خواهنده‌ی شعر منجر می‌شود، در حاليکه درست در نقطه‌ی مقابل، شعر زبان در "خبر" گسترش و عمق می‌يابد (شعر حافظ). در زبان شعر که شعر به سوی استفهام سوق می‌يابد، همزمان،‌ گروگان "زبان" هم باقی می‌ماند، در صورتی که در شعر زبان، شعر به مفهوم همه جانبه‌ی "خبر" مجموعه‌ی "زبان" را در اختيار می‌گيرد. به شعر سه دهه‌ی اخير (در بخش اعظم آن) که دقت کنيم، صحت اين اشاره، روشنتر نمود می‌يابد. دوره‌ی تسليم شدن در برابر دستاوردهای گذشته، بدترين دوره‌ی شعر امروز به شمار می‌رود، و اين راه تا بدانجا گسترش يافت که شعر با سوءتفاهم عمومی روبه‌رو شد. سوءِِ تفاهمی که امروز از آن با عنوان بحران ياد می‌شود. زبان شعر، "باشنده"، مصنوع و مخلوق است، اما شعر زبان، "شونده" است، صانع و خالق است. البته بنيان زبان شعر که در نثر کلاسيک و قلدر ما ريشه دارد، در عصر خود "شونده" بود، مثل طب بوعلی سينا، اما در عصر جراحی‌های ليزری، باز می‌توان شيزوفرنی را جن‌زدگی تعبير کرد؟

ما نبايد انتظار داشته باشيم که در آخرين غروب قرن حاضر، هنوز هم مردم از لحن و کلام بيهقی‌وار ناصرخسروانه‌ی ما استقبال کنند؟ زبان شعر به ذات لهجه‌ی اين دو خورشيد باستانی باز می‌گردد. اين زبان، شايسته‌ی زمان خود و زمانهای دوشينه بود، اما امروز چيزی جز يک زبان آرشيوی محسوب نمی‌شود، و حتی سوءِ استفاده از آن به خلق زبانی چاق و انباری منجر شده است. پس چرا بی‌جهت بر حضور تحميلی آن در شعر سپيد اصرار می‌ورزيم؟ اين نوع زبان به کار شاعران و اهل شعر نمی‌آيد، خوراک حکام جبار نوسواد، کلمه بازان فرهنگستانی، دزدان شهرت،‌ خطيبان پرسنلی و تجار بلاهت عمومی است، مثل لحن و پز کلام وکلا و وزرای قديمی که تا چشمشان به "تريبون" و "ميکروفون" می‌افتاد، "آن‌ها" به "آنان" و "شما" به "شمايان" بدل می‌شد، به يک جمله از اين جناب‌زادگان دقت کنيد: "و بعض مدرکات بَصر آن است که شرايطی ديگر ببايد که ناديده آن مدرکات را دريابد ..." که بر سر بحثی ساده، اين همه دکورِ کلمه، آن هم نه از خويش، که جمله‌ای از عين‌القضات همدانی است، و امروز قسمی از شعر معاصر ما اگر نه به نسبت، که به سبب، جوری خاص با اين گونه نثر مه‌آلود، فاميل است، نثر و کلام و شعری که متعلق به عصر ما نيست. زبانی انحصاری است که ديگر در فهم حيات امروز ما کاربردی ندارد. زبان درباریِ "زبان شعر" متعلق به همان قرون دور است، که "کُرد" به زبان قوم خود سخن می‌گفت و سخن درمی‌يافت و سخن می‌شنيد، لر، بلوچ، آذری، و همه‌ی اقوام ايرانی، زبان خاص خود (نه به شيوه‌ی امروز که تنها در جمعِ خانواده، کوچه و احيانا شهر مصرف دارد) را فهم می‌کرد و زبان دبيری، زبان رابط و بين‌الاقوام به شمار می‌رفت (آن هم در محدوده‌ی مکتب‌خانه‌ها، حوزه‌ها، نظاميه‌ها، دربارها و مراکز قدرت سياسی، مذهبی، فرهنگی و ...)، درست به مثابه زبان انگليسی در زمان ما که زبانی بين‌المللی محسوب می‌شود. پس وجود چنان زبانی (کتابت) لازمه‌ی زمان خاص خود بوده است، اما امروز چه؟ تنها به کتاب فارسی سال اول دبستان اشاره می‌کنيم و خلاص! فرقی نمی‌کند کجای خاک اين ميهن بزرگ و ميان کدام قوم و قبيله‌ی عزيز! يکپارچگی ملی، وحدت زبان معيار و معاصر را در پی آورده است. گسترش سواد و قدرت خواندن و نوشتن و فراگيری از طريق رسانه‌ها، نياز به زبان مرده و موزه‌ای گذشته را حذف کرده است. امروزه شعر دُرُست، شعر حقيقی و شعر ماندگار، عالی‌ترين و وسيع‌ترين بيان ديناميسم نظريه‌ی علوم ارتباطات مردمی به شمار می‌رود، از پشت گلگير کاميونی در جاده‌های سرخس يا چاه‌بهار، تا تابلويی در سمساری، تا دانشگاه، يا سنگ مزاری در جنوب، از نقش کوه تا خوابِ خشت و آينه، از پستو تا کتيبه‌ای عريان، از مزرعه و کارخانه تا مسجد و مدرسه، از تعزيه تا سرور و جشن و حتی تبليغات تجاری، شعر به ويژه آن بخش که مولود "شعر زبان" است، به نوعی نيروی فعال و مستمر در زندگی روزمره بدل شده است، به همين دليل، هر چه هم پيشتر می‌رويم، دريافت حقانيت تاريخی "جنبش شعر زبان" گروه کثيرتری را تسخير می‌کند.

شعر و آينده‌ی شعر و شعر آينده‌ی ما در دايره‌ی گفتار و برکناره‌ی سادگیِ فهيمانه وسعت خواهد گرفت و از اين که به جريانی مسلط و فراگير بدل خواهد شد، يقين کامل داريم. مه‌آلودگی‌ها حذف، و تعقيد "زبان شعر" محو خواهد شد. زبان گفتار و "شعر زبان" خود سرآغاز عبور قاطع و نهايی از دوره‌ی ارتودوکسيسم شعر معاصر ايران است. شعر به سوی روح گفتار هدايت شده است و اين اتفاقی جهانی است که ما نيز همزمان به کشف و درک آن نايل آمده‌ايم.


سيد علی صالحی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
اشعار کتاب : ساده بودم، تو نبودی، باران بود

نام: ساده بودم، تو نبودی، باران بود

شاعر: سيد علی صالحی

تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۸۰

تيراژ: ۳۰۰۰ جلد

تعداد صفحات: ۱۷۴ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مُرده‌ام باز خواهد گشت


بو، بوی خوش پيراهن پدر،
چُرتِ خُمارِ ظهر، عطر عجيب خواب
گِل نَمور حاشيه، قطره، حوصله، شير آب
چه شمارش صبوری!
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"


بادبزن را از اين دست
به آن دست خسته می‌دهم
پدر بوی دريا و گندم و گريه می‌دهد.


خُرد و خرابِ سنگ و تابه و طراز
پهلو به پهلو که می‌شود
شوره‌ی خيسِ عرق در بناگوشِ مرده می‌دود
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"


بو، بوی خوش پيراهن پدر
چند ابر پراکنده بالای کوه
پَرپَر پشه‌ای بال ابروی پير
عطر خيس حصير، بادبزن، بوريا،
و زندگی که چيزی نيست
که چيزی نبوده است:
يعنی قشنگ سخت،
سخت و قشنگ و ساده،
خوش و گزنده و بی‌تاب،
پياده‌ی غمگين، تبسم تلخ.
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"


بو، بوی خوش پيراهن پدر
و کودکی غمگين که قرن‌ها بعد
بی‌ديده ... دريا را گريسته بود،
قرن‌ها بعد که هنوز هيچ آسمانی حتی
کبوتر و باران را نمی‌شناخت
وقتی که راهی نيست
زندگی همين است ديگر:
قشنگ سخت، و چند واژه‌ی ترس‌خورده‌ی بی‌رويا
مثل ترانه، مثل تابستان
تابستان است حالا هم
حالا هوای خانه پر از خنکایِ خواب و آسودگی‌ست،
دخترانم خوابند،
هوای کولرِ کهنه‌سال
پر از بوی حصير و شوره‌ی خيسِ پيراهن است.
من دورم از پدر
دورم کرده‌اند از آن همه قشنگ سخت،
عطر عجيب خواب،
گلِ نمور حاشيه، قطره، حوصله، شيرِ آب،
چه شمارش بی‌پايانی!
باز هم تابستان است،
اين ساعت روز، حالا پدر خواب است،
- خواب می‌بيند
خواب علو، عطر خيس حصير، بادبزن، بوريا:
"دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!"
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مالِ شما!


می‌گويند من شاعرم
از خودتان شنيده‌ام
راست و دروغش با درياست
چه باشم، چه نباشم
باز در خواب کودکانِ نان‌آور نازنين خواهم گريست
باز به خاطر شما از شب گليم و گهواره سخن خواهم گفت
باز می‌روم بوسه از آسمان و تبسم از ترانه می‌آورم،
چرا که من
خود را در گريه‌های شما شُسته‌ام
شريک رويا و غمخوار خستگان ...!
من شاعرم
عجيبِ نزديک به روحِ آب
بسيار خسته به نماز نی، ناروا شنيده‌ی بی‌شکايتی که
کلماتش از گوشه و کنار کوچه به خواب کبوتر آمده‌اند
کلماتش کوچکند، ساده‌اند، مالِ خودِ شماست
و از خودِ شما بود که شبی
باران را زير چترِ گريه و گفت‌وگو به خانه آوردم.
من رسيدم به آن‌چه از چراغِ آسمان باقی بود
من از خودتان شنيده‌ام
شاعرم
فهمی از حافظ ربوده و
رويايی که خواهرم فروغ ...!
من آشنای آب و قانع به تشنگی ...
دوستتان دارم که دوستم می‌داريد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
لطفا نفر بعدی ...!


من هم حق دارم
يک اسمِ ساده نصيبم شود
کسی برايم سيب و سيگار بياورد
دمی بخندد
نگاهم کند
بگويد بَروبچه‌ها ... احوالپرسِ ترانه‌های تواند،
بگويد هر شب، ماه ...
خواب می‌بيند که آسمان صاف خواهد شد.


باز هم وقت ملاقاتِ گريه و گفت‌وگو تمام شد وُ
کسی به ديدار دريا و ستاره نيامد.


سِجل‌های سوخته‌ی ما
پُر از مُهر و علامت به رفتن است.


عجيب است
من به دنيا نيامده‌ام
که پيچک و پروانه از من بترسند
من مايلم يک لحظه سکوت کنيد
ببينيد بَد می‌گويم اينجا
که هنوز هم می‌توان ترانه سرود،
تنها به کوه رفت
کبوتر و غروب و انحنای دامنه را ديد.


آدمی را نامی بوده، نامی هست
که گاه از شنيدن نابهنگامش
برگشته، برمی‌گردد،
اما سِجل‌های سوخته‌ی ما ...!


بوی خوشِ سيب وُ
سيگار نيمه‌سوز می‌آيد.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 74 از 132:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  131  132  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali salehi|علی صالحی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA