ارسالها: 6561
#881
Posted: 15 Jan 2014 17:29
۲۰
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خيالِ پياله میديديم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا يعنی ما!
کاش میدانستيم
هيچ پروانهای پريروز پيلگیِ خويش را به ياد نمیآورد.
حالا مهم نيست که تشنه به رويای آب میميريم
از خانه که میآئی
يک دستمال سفيد، پاکتی سيگار، گزينه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بياور
احتمالِ گريستنِ ما بسيار است!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#882
Posted: 15 Jan 2014 17:29
۲۱
میتوانم کنار تو باشم و
باز بی آواز از راز اين همه همهمه بگذرم
من از پیِ زبانِ پوسيدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب اين هم زمستانِ لنگر نشين،
هی بهارْبهار ... برای باغ بابونه آرزو میکنم.
حالا همين شوقِ بیقيمت و قاعده
همين حدود رويا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و
خيالِ پروانه پادشاهی کنيم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#883
Posted: 15 Jan 2014 17:29
۲۲
بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريهها
سرپناهی خيس از مژههای ماه را بلدم
که بیراههی دريا نيست.
ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خستهام
بيا برويم!
آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقیست
میتوانيم بدون تکلم خاطرهئی حتی کامل شويم
میتوانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس میزنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت سادهئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#884
Posted: 15 Jan 2014 17:30
۲۳
در حالِ حاضر اين حرفِ آخر من است
ديگر از کتابت و واژگانِ فخيم فاصله گرفتهام
خستهام کردهاند اين بزرگانِ چراغ و حماسه،
میروند جائی دور
که از نزديکِ ما سخن بگويند!
آخر اين همه خالی، اين همه دهان گشوده تا انتهای جهان
دستها، دهانها، نان و تاول و دشنام
بستر و بوی نفت، خيابان قديمی جمشيد
کبوتران سربريده و کنفرانس
اصلا همين رفتگر خسته
يا به قولِ فروغ شربت سينه و عدالتِ آدمی
عدالتِ اندوه، تقسيم تشنگی ...!
فرض که من مُغرضم، دروغ میگويم
پس اين سيلیِ حضرات و اين هم گونههای من!
دلشان خوش است که شاعرانند يعنی ...!
برو سر کوچه، برو کنار ميدان
برو ميان گِلايه و انتظار
برو دلِ همين مردمانِ خودت را ببوی
بوی جراحت کهنه و سيگارِ نيمهسوزِ زر میآيد
يا خرج هفتهی خانواری گمنام
شايد هم مصلحتِ روزگار!
ببين چقدر ترانه زير دست و پای تو پَرپَر میزند اين زبان صبور!
میروی آن وقت پی تصوير و تکلم کور؟
میروی آن وقت هی از شب و دشته و گُل سرخ ...!؟
خودت را به خواب آينه میبَری يا از شکستن آينه میترسی؟
چه عيبی دارد ساده باشی
چه عيبی دارد شبيه مادرت با ماه سخن بگوئی
يا بگوئی حالم خوب است و فکر کنی که شعر يعنی اين!
ساده باش!
اصلا شعر چيست؟!
تو بايد عاشق باشی و چند حرف سادهی بیحدود!
تو بايد بدانی که آسمان آبی نيست
تو بايد بدانی که دستت به دامن دريا نمیرسد
بايد ميان دو حرف
هميشه هوای فردا را دريابی.
يا سخنِ دلپذير يا دلِ سخنپذير!
نمیدانم اين ترانه از کدام ستارهی معصوم است
اما من از خَلوارِ اين همه روزنامه خستهام
از اَلْمُعْجَم اين و آن خستهام
از توازی اين همه ترانهی مشابه
از مراثیِ ممکن، از هر چه رابطه، از هر چه راز
من خستهام از پیِ رنگ، ساختارِ سکوت و ايجازِ خشت.
میروم آينه بکارم
میروم نور بر قبر واژگان ببارانم
میروم شعری تازه، زبانی تازه و زينتی تازهتر بيابم
دعا که میکنی شعر است
میخواهم از خودمان برای خودمان ترانه بخوانم.
آنان که بايد از پیِ منِ پياده بيايند، میآيند!
دلم نهاده و خيالم آسوده است.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#885
Posted: 15 Jan 2014 17:30
۲۴
خداحافظ ...!
خداحافظ پردهْنشين محفوظِ گريهها
خداحافظ عزيزِ بوسههای معصومِ هفتسالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصهی هر چه همين هوای هميشهی عصمت!
خداحافظ ... ای خواهر بیدليل رفتنها
خداحافظ ...!
حالا ديدارِ ما به نمیدانم آن کجای فراموشی
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديدهاند.
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانهی محرمانه سخن مگوی
نمیخواهم آزردگانِ سادهی بیشام و بیچراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود
قرارِ ما به سينهسپردن دريا و ترانه تشنگی نبود
پس بیجهت بهانه مياور
که راه دور و
خانهی ما يکی مانده به آخر دنياست!
نه، ...
ديگر فراقی نيست
حالا بگذار باد بيايد
بگذار از قرائت محرمانهی نامهها و روياهامان شاعر شويم
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديدهاند
ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست!
حالا میدانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشهی عصمت خواهی رساند.
يادت نرود گُلم
به جای من از صميم همين زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
ديگر سفارشی نيست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربستهئی که دی ماه به ايوانِ خانه میآيند
خداحافظ!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#886
Posted: 15 Jan 2014 17:31
اشعار کتاب : عاشق شدن در دیماه ، مُردن به وقت شهريور
نام: عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهريور
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ دوم - ۱۳۷۵
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#887
Posted: 15 Jan 2014 17:32
گزارش به نازادگان
چرا به يادت نمیآيم ای ...
يک
چرا به ياد نمیآورم!؟ هنوز تَنگِ غروب دريا بود،
که فانوس کومهی مرا تو روشن کردی.
پيالهی باژگون ستاره در مصيبت شامگاه
هم از آن تفأل تاريک شکست،
ورنه من اين همه ترديدِ رفتنم نبود.
چرا به ياد نمیآورم؟ پيراهنم از خواب ميخک و
تبسم سايه، غلغلْ نيلوفر از هجوم هماغوشی،
و دهانم پُر از بوی واژه بود. بوتهی گل سرخی بر شانهی چپم،
هزار نام آسيمه از نشانیِ ماه،
و دری بیکليد، مشرف به کوچهی بینام.
چرا به ياد نمیآورم؟ گلدانی تشنه بر ايوان آذرماه،
بارش غبار ستارگان دنبالهدار، پاکتی بر از بوسه و کمپوت،
عيادت و سيگار، و پَریْدختری مغموم
در زمهريرِ دريچه و خشت. ديوار و چکمه و پسين،
راه شمال و بچه آهویِ تشنهای در نشيب.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#888
Posted: 15 Jan 2014 17:32
دو
چرا به ياد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هيچ شبی ديدگان ترا نبوسيد.
گفتی مراقب انار و آينه باش.
گفتی از کنار پنجره چيزی شبيه يک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی ميلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهريور.
چرا به ياد نمیآورم؟ هميشهی بودن، باهم بودن نيست.
گفتی از سايهروشن گريههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
يکی از همين دوسه واژه را به ياد نمیآورم.
هميشه پيش از يکی، سفرهای ديگری در پی است.
چرا به ياد نمیآورم؟
مرا از به ياد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به ياد آوردنِ تو و تغزلِ تنهايی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پيراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ يک صدف از کف هفت دريا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگريست.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#889
Posted: 15 Jan 2014 17:33
سه
چرا به ياد نمیآورم؟ دريچهای رو به شمال و
گلدان تشنهای بر ايوانِ آذرماه.
به گمانم اگر باران نمیآمد تو حرفی برای گفتن داشتی،
مرا از شنيدنِ صدایِ گريههای تو ... ترسانده بودند.
من از هراس تماشا،
پلک تمام پنجرههای جهان را خواهم بست.
چشمها، درختها، چارپايهها، مردمان و رازی غريب
که بر حلقهی ريسمانی، سايهروشن مرا مینگريست
چرا به ياد نمیآورم!؟ هنوز صدای سايش سوهان
بر استخوان جمجمه میآيد. من میترسم،
میترسم ای ترانهی ممنوع!
مرا از به ياد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
چرا به ياد نمیآورم؟ آن سوی شعلههای شاخسار ارغوان،
شبحی معلق، ترديد مرا مینگرد.
نام تمامی ميادين جهان، مرگ است.
يا مرگ، نامِ تمامیِ چند نقطهی مجبور ...؟!
چرا به ياد نمیآورم؟ نشانی مرا در خلوت ميلهها زمزمه مکن
نشانی ترا در ازدحام ديوارها زمزمه نخواهم کرد.
انگشت سبابه بر بلوغ لب و لال!
روشنايی روز و تاريکی شب، چه فرقی دارد؟!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#890
Posted: 15 Jan 2014 17:33
چهار
چرا به ياد نمیآورم!؟
از درههای دور، آوای گنگ کسی میآيد،
زنبقها، پونهها، زنبورها، بيدها و پروانه،
بيدها و سايههای پسين.
کودکیهای مرا زنی در زنبيل خويش به خانهی شما آورد.
يادهای غريب، شبهای بلند،
و ترنم و خاطرهای که از ترانهی خوابهای من گريختهاند.
چرا به ياد نمیآورم!؟
کلاغی بر بام خانهی تو، ترديد مرا رقم میزد.
درهی اوين پر از آواز بابونه و گردو بود.
شگفتا هر چه ترا به يادم بياورد، زيباست.
بوی نمور کوچه و کلمات،
نگاه مورب کسی که از انتهای بنبست باز آمده است،
و دستها، دامنهها، روزنامههای عصر، پتوی کهنهای بر هرهی ديوار ...
هرچه ترا به يادم بياورد، زيباست.
پنجره را میبندم. من عادتِ آرام دقيقهشماری مغمومم.
چرا به ياد نمیآورم؟
هميشه، من هميشه پيش از پا نهادن به هر نهری،
نخست مشتی از انعکاس آن را نوشيدهام. باور کن!
باور کن از شنيدن هر صدای نابهنگامی،
انگار ديگر هيچ ترانهای را به ياد نمیآورم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "