انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
جهان نگاه
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

دوران ابتدایی عجب دورانی بود... یادش بخیر...


زن

Princess
 
دهقـان فـداکـار
و داستان خاطره انگیز آن درس قدیمی




غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.



"ریزعلی خواجوی" نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداكاری وی در كتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست که ‌منتشر می‌شود. فداكاری كه در یك شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم كتك خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد می‌كند.

ریزعلی که در سال 1309 در روستای "قالاچق" از توابع شهرستان "میانه" به دنیا آمده به شرح ماجرای شبی می‌پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای 40 متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می‌رسید، شاید قطعه‌های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می‌کردند.




ریزعلی می‌گوید: این واقعه به حدود 50 سال پیش و زمانی که حدود 31 الی 32 ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی‌گردد؛ یادم می‌آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت 8 شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که "الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می‌روند و من هم باید بروم" و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود 7 کیلومتری منزلمان برسانم.

هرچه به او اصرار کردم که "هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان"، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم. در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.

پیرمرد اینطور سر رشته صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: با خودم گفتم "هر چه بادا باد"؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.



وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمی‌برد و می‌گوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود 1000 نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیب‌هایش را گشت و 50 تومان به من انعام داد.



داماد ریزعلی میانه سخن پدر خانمش را پی می‌گیرد و بیان می‌کند: الان برخی از مأموران قطار که هنوز زنده‌اند و بازنشسته شده‌اند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف می‌کنند، از شدت هیجان به گریه می‌افتند.

ریزعلی ادامه می‌دهد: چون لباس‌هایم درآورده و لُخت شده بودم و عرق‌ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و 15 روز در یکی از درمانگاه‌های میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی‌ام را خرج کردم. یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتاب‌های درسی بچه‌ها شد، اما تا سال 69 یا 70 هیچکس جز اهالی روستایمان نمی‌دانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.

عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
این آگهی ها را شما یادتون میاد ؟

1- «مینو کیه؟ خوش آب و رنگ و با نمک، بچه ها بهش می گن پفک!» این شعر معروف، تبلیغ پفک نمکی مینو بود که با یک پیرمرد و پیرزن در پارک شروع می شد. پفک نمکی مینو این روزها شاید رونق سال ها پیش را نداشته باشد اما آن روزها یکی از تبلیغ های دوست داشتنی تلویزیونی به حساب می آمد و تا مدت ها هم در ذهن مردم همچنان باقی بود تا جایی که هنوز هم صدا در گلو می اندازیم و می گوییم: «پ پ پ پفک نمکی...»


2- کفش نهرین هم همان سال ها یکی از پیشگامان تیزرهای تلویزیون بود. تبلیغی که نشان می داد یک آدم با کفش نهرین به راحتی می تواند روی هوا راه برود. البته بعدها شایع شد یک پسربچه تحت تاثیر این تبلیغ، کفش نهرین پوشیده و خواسته روی هوا راه برود اما از پشت بام افتاده و مرگ مغزی شده. با این وجود نهرین یک تبلیغ دیگر هم داشت که با این شعر ساخته شده بود:

«این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها. شما هم می خواین؟

بله...

اینارو غول چراغ بهم داده.

غول چیه؟ غول چی چیه؟... غول اینه ترس نداره هرچی که ازش بخوای براش کاری نداره...

هه هه هه هه در خدمتم آقا

آقا غول خوب بگو آیا نهرین برای همه دوستام کفش داره؟

داره داره داره داره داره داره...»


3- همان زمان البته چند تبلیغ یک سر و گردن بالاتر از بقیه بودند و با آب و رنگ بیشتری وارد تلویزیون شدند. مثلا تبلیغ شرکت گلرنگ که به کارگردانی بیژن بیرنگ و مسعود رسام در همان سال ها معروف شده بود یکی از همان تبلیغات نوستالژیکی است که خیلی ها شعر آن را هنوز از حفظ هستند: «گل گل گل گل از همه رنگ، سرت رو با چی می شوری با شامپو گلرنگ» یا زمانی که زنگ خانه به صدا درمی آمد و بچه ای می گفت: «کیه؟» و شامپوی گلرنگ با صدایی دلنشین می گفت: «برای خانواده گلرنگ یه هدیه داره...» یا عروسکی بزرگ که نمی توانست موهایش را شانه کند و می خواند: «خسته شدم از بس شونه کشیدم... گلرنگ می خوام که موهامو نرم کنه خوش حالت و لطیف و براق کنه... گل گل گل گل اومده به اسم گلرنگ اومده»


4- اما سس دلپذیر و آشپز و بسربچه ای که قرار بود با هم سالاد الویه درست کنند ترانه ای بود که هرکس حالا با هر سسی که می خواست سالاد الویه درست کند آن را می خواند «می خوام سالاد درس کنم»... بد نیست بدانید ترانه این تزر تاثیرگذار را یغما گلرویی سروده بود؛ کسی که برای همه اهالی ترانه و موسیقی آشناست و خواننده های زیادی با او همکاری داشتند.

«می خوام سالاد درست کنم.

سالاد چیه؟

الویه؟
حالا چی می خوای؟

ظرف بلور با خیارشور، سینه مرغ با تخم مرغ

دیگه چی می خوای؟

داری می بینی سیب زمینی، حالا یه شیشه سس دلپذیر، اگه بخوری نمی شی تو سیر

با اینکه تازه کار ببین چه طعمی داره، این سس دلپذیره راستی که کم نظیره، هر کسی می پذیره این سس دلپذیره...»


5- بابا برقی با شعار «هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش» یکی از همان شخصیت های دوست داشتنی آن سال ها بود که صرفه جویی را تبلیغ می کرد.

آقای ایمنی هم که هم چنان به تبلیغ های خود ادامه می دهد: آن سال ها با یک تیزر معروف و شعر خوش آهنگ در ذهن همه بیننده ها نشست و ترانه اش ماندگار شد. تیزر در مورد پرشدن فضای گاز و کبریت کشیدن و انفجار و سوختی بود.

«چی شده باغ امید کارت به اینجا کشید؟

دیدم چراغ خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم...»


6- کرم ساویز هم یک زمانی برای خود برو و بیایی داشت و کرم ها یکی یکی خود را با آواز معرفی می کردند که: «سبزه ویتامین آ، آبی گلیسیرینه، نارنجی ویتامین ای، زرده آ+ای... همیشه تمیییییز همیشه ساویییییز...»


7- بستنی میهن و گوساله ای که ترجیح می داد به جای شیر، بستنی اش را بخورد و می گفت: «مامان جون بستنی اش خوشمزه تره...»


8- قوری قوری جون و دختری که با هم خرید می رفتند: «شامپو می خوام با صابون محصول قور قوری جون... بفرمایید ایناهاش برا کوچیک و بزرگاس...»
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
زن


 

خود کارخونه هم نمیدونست با جوشوندن و گاز زدن باطری ها ، اونا دوباره شارژ میشن ...این کشف بزرگ مربوط به بچه های دهه شصتیه و لا غیر ..

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 


کیا ازینا گرفتن؟



واااااای یادش بخیر!!!!




کیا اینو یادشون میاد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 


یکی از آرزو های بچگیم همیشه این بودش که ببینم قیافه ی این خانومه تو تام و جری چه شکلیه!!!

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن

 
یادش بخیر

اصلا ما از حداقل امکانات حداکثر استفاده رو میکردیم

دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن

 
پسرا اینا رو یادتون این توپ با ۴۰ تیکه عوض میکنین؟

دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  
زن


 


این اخبار ورزشی رو یادتون میاد؟؟؟



عاشقشون بودم یادتونه؟



یه زمانی مرد ایده آل دخترا همچین آدمی بود ))



این بوشوگ چقدر مثبت اندیش بود !! همش میگفت این چه آدمه خوبیه میخواد با من بازی کنه )

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن

 
این صفحه ی کتاب فارسی رو ما براش شعر ساخته بودیم. یعنی نبوغ تا این حد !!!

خیال نکن که شاهی
مثل غلام سیاهی
سر به سرت میذاشتم
کلاه به سرت میذاشتم


البته یک ورژن دیگه ی شعر هم این بود :

غلام سیاه ریش داره
کلاه پشمی داره
دست به کمر
چماق به دست
یک زن هندی داره

ژانگولر بازیای بچگی رو یادتونه؟همین بالا رفتن چهار چوبه در
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
     
  ویرایش شده توسط: shenia   
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
جهان نگاه

دوران ابتدایی عجب دورانی بود... یادش بخیر...

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA