ارسالها: 12930
#121
Posted: 5 Nov 2014 23:12
*انفجار تبلیغاتی
در طول سال ها جابز به استاد بلامنازع برگزاری رویدادهای معرفی محصول بدل شد. در مورد مکینتاش، آگهی بی نظیر ریدلی اسکات فقط یکی از عناصر و عنصر دیگر، پوشش مطبوعاتی بود. جابز راه های ایجاد یک انفجار تبلیغاتی بزرگ را پیدا کرد، انفجاری آنقدر قوی که بتواند منجر به شکل گیری یک فرآیند زنجیره ای شود و تا مدت ها مؤثر باقی بماند؛ این طبیعی بود که با تکرار رویدادهای معرفی محصول در آینده، او نیز قادر به تکرار این فرآیند باشد: از مکینتاش در سال ١٩٨٤ بگیرید تا آیپد در ٢٠١٠. جابز مثل جادوگری چیره دست، بارها توانست تردستی خود را تکرار کند.
ژورنالیست ها با اینکه آن را زیاد دیده بودند و می دانستند چه شگردهایی به کار می برد، هنوز هم تحت تأثیر قرار می گرفتند. او برخی از شگردها را از رجیس مک کنا آموخته بود که در تعامل با خبرنگارهای مغرور، حرفه ای بود. ولی در عین حال درک ذاتی خود را نیز داشت و با آن، شور و هیجان به پا می کرد، حس رقابت طلبی بین ژورنالیست ها را بر می انگیخت، و حاضر بود برای کسب موقعیت های ویژه از جیب خرج کند.
جابز در دسامبر ١٩٨٢، نوابغ قدکوتاه تیم مهندسی مکینتاش، یعنی اَندی هرتزفلد و بارل اِسمیت را برای تعریف داستان "بچه هایی که مک را ساختند" به نیویورک، دفتر مجله ی نیوز ویک برد. بعد از معرفی کوتاه مکینتاش، به طبقه ی بالا رفتند تا با کاترین گراهام ملاقات کنند؛ صاحب امتیاز افسانه ای مجله که علاقه ی سیری ناپذیرش به پدیده های نو، زبان زد خاص و عام است. به دنبال این دیدار، نویسنده ی بخش تکنولوژی و یک عکاس، همراه با هرتزفلد و اسمیت به پالو آلتو فرستاده شدند. در نتیجه یک مقاله ی چهار صفحه ای متملقانه و البته هوشمندانه، همراه با عکسی که آن دو را شبیه فرشتگان عصر جدید نشان می داد، به چاپ رسید. به نقل از اِسمیت نوشته شده بود که: «بعد از این محصول می خواهم روی کامپیوترهای دهه ی ٩٠ کار کنم. از همین فردا شروع خواهم کرد.» مقاله به کاریزما و رفتار خاص جابز هم پرداخته بود: «استیو جابز گاهی اوقات با صدای بلند و - نه همیشه- عصبی از ایده هایش دفاع می کند؛ شایعه ای هست که او کارمندان خواستار وجود کلیدهای چهارجهته در صفحه کلیدها را تهدید به اخراج کرده بود، چون خودش آن را چیز منسوخی می دانست. اما جابز وقتی حالش خوب باشد، مخلوطی از کنجکاوی، همراه با جذبه و بی تابی است که بین مرموز بودن از سر زرنگی، و پر شور بودن با قیافه ای بشاش، مدام در نوسان است: "او دیوانه وار عالی است".»
نویسنده ی حوزه ی تکنولوژی استیون لِوی که آن زمان برای رلینگ استن کار می کرد، به مصاحبه با جابزی رفت که با اصرار از او می خواست سردبیر را قانع به چاپ عکسی از گروه مکینتاش روی جلد مجله کند. لوی به درستی فکر می کرد که: « بخت اینکه جان ونر موافقت کند که به جای استینگ، عکس یک مشت نابغه ی کامپیوتر روی جلد برود، یک به بی نهایت است.» جابز لِوی را به یک پیتزا مخلوط مهمان و قضیه را باز کرد. خودش در گفتگو با من گفت: « رلینگ استن وضعش خوب نبود، مقاله های زرد منتشر می کرد و با نومیدی دنبال موضوع و مخاطب جدید می گشت، خب مک می توانست همه ی اینها را یک جا حل کند.» لِوی جبهه گرفت. گفت که رلینگ استن در واقع خیلی مجله ی خوبی است و از جابز پرسید که آیا تا به حال آن را خوانده؟ جابز گفت که نگاهی به یکی از مقاله های "آشغال"آن راجع به ام.تی.وی انداخته و لِوی جواب داد که نویسنده ی آن مقاله خودش است. با این حال جابز به خاطر اعتبار خود از حرفی که زد عقب نکشید بلکه با همان لحن فلسفی اش، حرافی راجع به مکینتاش را ادامه داد. گفت که همه ی ما دائماً داریم از پیشرفت های گذشته و ما حصل عمر پیشینیان استفاده می کنیم و افزود: «این خیلی زیبا است. حس رضایتی که از خلق یک چیز به آدم دست می دهد، نظیر ندارد. اینها همه در استخر تجربه و دانش بشری قرار می گیرد.»
مقاله ی لِوی باعث نشد که عکس گروه مک روی جلد برود. ولی در آینده هر معرفی محصول بزرگی که جابز -در نکست، پیکسار و سال ها بعد در بازگشت به اپل- انجام داد، بر روی جلد یکی از دو مجله ی معروف نیوز ویک یا بیزینس ویک قرار گرفت.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#122
Posted: 5 Nov 2014 23:17
*24 ژانویه ی 1984
صبح روزی که اعضای گروه مکینتاش کدهای نرم افزاری را تکمیل کردند، اَندی هرتزفلد خواب آلود به خانه رفت و انتظار آن بود که حداقل یک روز کامل از تخت پایین نیاید. ولی او شش ساعت بعد به شرکت برگشت زیرا می خواست از بی نقص بودن کار مطمئن شود. دیگران نیز چنین بودند، هر کدام گوشه ای لم داده، گیج خواب ولی شاد شاد بودند تا اینکه جابز از راه رسید: «هی از کف اتاق بلند شوید ببینم، هنوز کارتان تمام نشده! ما یک نمونه نمایشی برای رویداد معرفی محصول می خواهیم!» نقشه اش این بود که به طور مهیجی، در جلوی یک جمعیت کثیر، از مکینتاش رونمایی کند و دستگاه باید برخی از ویژگی های خودش را در فضایی همراه با موسیقی متن فیلم "ارابه های آتش" به نمایش می گذاشت، ضمن اینکه: «باید تا آخر هفته آماده باشد، برای تمرین لازمش دارم.» همه نالیدند ولی هرتزفلد به خاطر می آورد که: «همین طور که حرف می زدیم، به ساخت یک چیز جذاب و مؤثر فکر می کردیم.»
برای جلسه ی سالانه ی سهام داران اپل -هشت روز بعد- در ٢٤ ژانویه، یک مهمانی ناهار برنامه ریزی شد؛ محل، تالار سخنرانی کالج عمومی دی آنزا بود. پرداختن به آگهی تلویزیونی و پوشش خبری رسانه ها تنها دو بخش از برنامه ی جابز برای آن جلسه بود. به نظر می رسید معرفی این محصول لحظه ای مهم را در تاریخ عصر جدید رقم بزند. سومین بخش مراسم، رونمایی از خود محصول بود که باید با هیاهو و فضاسازی زیاد در مقابل مخاطبین علاقمند و عاشق و معتقد به اپل، و همین طور ژورنالیست های خشک و رسمی -که در همراهی با حضار محافظه کار بودند- انجام می شد.
هرتزفلد با وجود مشکلات زیاد، دو روزه شاهکار نوشتن یک برنامه ی پخش موسیقی را انجام داد. حالا کامپیوتر قادر به پخش موسیقی متن "ارابه های آتش" بود. ولی جابز از آن خوشش نیامد و تصمیم به استفاده از موسیقی ضبط شده گرفت. همزمان نظرش به یک مبدل گفتار جلب شد که هر متنی را با یک لهجه ی ِ جذاب الکترونیکی بیان می کرد. مصرانه دستور داد که این را در بخشی از برنامه ی معرفی محصول بگنجانند: «می خواهم مکینتاش اولین کامپیوتر تاریخ باشد که خودش را معرفی می کند!»
شب قبل از مراسم، در اجرای تمرینی، هیچ چیز درست کار نمی کرد. جابز از انیمیشنی که روی نمایشگر مکینتاش پخش می شد متنفر بود و مدام دستور ساخت چیزهای جدید را می داد. از نور صحنه هم رضایت نداشت و اسکالی را مجبور کرد صندلی به صندلی، نشست و برخاست کند و راجع به تنظیمات مختلف صحنه نظر بدهد. اسکالی هرگز آنقدرها به تنظیمات نور توجه نشان نداده و از این رو نظراتش تجربی و مبتدیانه بود، درست مثل جواب های یک بیمار به چشم پزشکی که بپرسد: «کدام لنز، حروف سنجش بینایی را برایت واضح می کند؟» تمرین آزمایشی و تغییرات صحنه، برای پنج ساعت و تا پاسی از نیمه شب ادامه یافت. اسکالی می گفت: «استیو داشت همه را دیوانه می کرد. کارگردان پشت صحنه را برای کوچکترین اشتباهی به چهارمیخ می کشید. کم کم به این فکر افتادم که هیچ راهی برای برگزاری به موقع جلسه ی فردا نیست.»
جابز بیش از هر کس دیگری نگران آن جلسه بود. اسکالی خود را نویسنده ای خوب می پنداشت، برای همین بعضی از جملات متن سخنرانی او را تغییر داد. جابز گر چه از این کار کمی دلخور شد ولی رابطه شان خوب باقی ماند چون او هنوز در تعریف و تملق از اسکالی، کف به دهان می آورد. مثلاً به او می گفت: «تو برای من مثل واز و مارک کولا هستی، مثل یکی از مؤسسین شرکت. آنها شرکت را تأسیس کردند، اما من و تو آینده ای متفاوت را بنا می کنیم.» هر کس دیگری هم که بود در ابرها سیر می کرد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#123
Posted: 5 Nov 2014 23:20
صبح فردا تمام ٢٦٠٠ صندلی سالن پر شد. جابز با یک کت ابریشمی دو دکمه به رنگ آبی، پیراهنی سفید و پاپیونی به رنگ سبز روشن روی صحنه آمد. وقتی در پشت صحنه بودند، به اسکالی گفت: «این مهم ترین لحظه ی زندگی من است. واقعاً عصبی هستم. احتمالاً تو تنها کسی هستی که می داند چه حسی دارم.» اسکالی دستش را گرفت، برای لحظه ای نگه داشت و آرام گفت: «موفق باشی.»
جابز به عنوان رئیس شرکت، جلسه ی سهامداران را آغاز کرد و این کار را به سبک خاص خودش انجام داد، گفت: «دلم می خواهد این جلسه را با شعری از ٢٠ سال پیش آغاز کنم. شعری از دیلان، باب دیلان.» لبخند کوچکی زد و سپس به پایین نگاه کرد تا از روی متن، شعر "برای زمانه تغییری در راه است" را بخواند. در تمام لحظاتی که آن ده خط را می خواند، صدایش در اوج بود. شعر با این جملات پایان می گرفت: «برای بازنده ی اکنون، بعدها بردی در راه است، برای زمانه تغییری در راه است.» این ترانه یگانه سرودی بود که رئیس مولتی میلیونر اپل را با تصویر ضدفرهنگی اش از خود، در تماس نگاه می داشت. جابز نسخه ی قاچاقی موردعلاقه ی خود از این آهنگ را که مربوط به کنسرت زنده ی جشن هالووین ١٩٦٤ (اجرای مشترک دیلان و جوآن بایز در سالن فیلارمونیک مرکز لینکلن) بود، همیشه نگه داشت.
بعد از او، اسکالی روی صحنه آمد تا گزارش درآمدهای شرکت را ارائه کند، و هر چه پیش می رفت، مخاطبین بی قرارتر می شدند. سرانجام با این جملات، سخنان خود را به پایان برد: «مهمترین چیزی که در ٩ ماه حضورم در اپل برای من اتفاق افتاده، دوستی با استیو جابز است. برای من ارتباطی که برقرار کرده ایم نویدبخش یک همکاری فوق العاده است.»
با بازگشت استیو به صحنه، نور کم شد و او نمایشی پر شور، مشابه با سخنرانی اش در کنفرانس فروشندگان اپل (در هاوایی) را این بار، به مثابه نطقی جنگی ارائه کرد که آغازش این گونه بود: «سال ١٩٥٨ است. آی.بی.اِم بخت خرید یک شرکت نوپا که تکنولوژی جدیدی به نام زیروگرافی را اختراع کرده از دست می دهد. دو سال بعد زیراکس متولد می شود و آی.بی.ام از آن موقع دارد توی سر خودش می زند.» حضار خندیدند. هرتزفلد این حرف ها را هم در هاوایی و هم در جاهای دیگر شنیده بود، ولی این بار از شدت اغراق جابز، حالش بد شد. استیو پس از بر شمردن سایر اشتباهات آی.بی.ام، سرعت و شدت را از لحن بیانش دور و وضع امروز را ترسیم کرد:
«اکنون سال ١٩٨٤ است. گویا آی.بی.اِم همه چیز را می خواهد و اپل تنها امید برای رقابت شانه به شانه با بیگ بلو است. فروشندگان، بعد از خوشامدگویی با آغوش باز، اینک نگرانند که آی.بی.ام بر آینده مسلط شود و آنها را کنترل کند، به همین دلیل دارند به سمت اپل باز می گردند، چرا که تنها نیروی قادر به تضمین آزادی کاری آنها در آینده است. آی.بی.ام همه چیز را می خواهد و تفنگ هایش را به سمت آخرین مانع در راه کنترل انحصاری بازار، یعنی اپل، گرفته است. آیا موفق خواهد شد بر کل صنعت کامپیوتر چیره شود و عصر اطلاعات را مال خودش کند؟ آیا حق با جرج اورول بوده؟»
با رسیدن مراسم به اوج خود، رفتار مخاطبین از پچ پچ به تشویق و هورا کشیدن تبدیل شد. ولی قبل از پاسخ به پرسش مربوط به اورول، تالار تاریک شد و آگهی "١٩٨٤" روی پرده به نمایش در آمد. در پایان آن، کل افراد حاضر در سالن، ایستاده دست می زدند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#124
Posted: 5 Nov 2014 23:23
جابز با استعداد نمایشی شگرفش، عرض صحنه ی تاریک را طی کرد تا به میزی در آن سو برسد: «می خواهم شخصا مکینتاش را به شما معرفی کنم.» پارچه را از روی جعبه کنار زد؛ کامپیوتر، صفحه کلید و ماوس را در آورد و با زبردستی به هم متصل کرد. بعد یک فلاپی ۳/۵ اینچی از جیب پیراهنش بیرون کشید. برنامه ی نمایشی با موسیقی متن "ارابه های آتش" شروع شد. او برای یک لحظه نفسش را حبس کرد چون دیشب برنامه به خوبی کار نکرده بود، ولی خوشبختانه این بار بی نقص اجرا شد. کلمه ی " مکینتاش" روی صفحه نقش بست و در زیر آن، عبارت "دیوانه وار عالی" حرف به حرف پدیدار شد، تو گویی که داشت با دست نوشته می شد. فقط صدای نفس ها به گوش می رسید و بعد، پی در پی تصاویر مختلفی به نمایش در آمد: ابتدا بسته ی گرافیکی کوییک دراو ساخت بیل اَتکینسن و سپس تصاویری از فونت ها، نمودارها، اسناد و نقاشی های مختلف، بازی شطرنج، صفحه یادداشت و در انتها تصویری از جابز با حبابی بالای سرش که عکس مکینتاش داخل آن بود.
تصاویر که به پایان رسید، جابز لبخندی زد و سراغ تردستی نهایی رفت. گفت: «این روزها ما خیلی راجع به مکینتاش صحبت کرده ایم ولی امروز برای اولین بار در تاریخ، دلم می خواهد خود مکینتاش صحبت کند.» سپس قدم زنان به پشت کامپیوتر رفت، دکمه ی ماوس را فشار داد و مکینتاش با آن صدای الکترونیکی لرزان ولی گرم و عمیقش، به اولین کامپیوتر تاریخ بدل شد که خود را معرفی کرد: «سلام. من مکینتاش هستم. واقعاً عالی است که از جعبه بیرون باشی.» گویا تنها کاری که بلد نبود، سکوت کردن حین انفجار جیغ و هورای جمعیت بود. به جای مکث چند لحظه ای، ادامه داد: «درست همان طور که حرف زدنم غیرعادی است، می خواهم فکری را که در اولین دیدار با یک پایانه ی آی.بی.ام به ذهنم خطور کرد با شما در میان بگذارم: هرگز به کامپیوتری که نمی توانی بلندش کنی اعتماد نکن.» یک بار دیگر هیاهوی جمعیت، جملات پایانی او را در خود گم کرد: «مشخصاً، من قادر به صحبت کردن هستم ولی الآن دلم می خواهد کناری بنشینم و گوش کنم. افتخار معرفی مردی را دارم که برای من مثل پدر است؛ استیو جابز.»
غوغایی به پا شده بود. مردم بالا می پریدند و مشت ها را در هوا تکان می دادند. جابز ایستاد و آرام سر تکان داد. لبخندی موقر تا بناگوش روی صورتش نقش بست. سر را به زیر انداخت و احساساتی شد. تشویق حضار همین طور برای پنج دقیقه ادامه یافت.
آن روز عصر وقتی گروه مکینتاش به ساختمان بندلی 3 برگشت، یک کامیون وارد محوطه ی پارکینگ شد و جابز همه را کنار آن، دور هم جمع کرد. داخل کانتینر ١٠٠ مکینتاش بود که روی هر کدام یک پلاک شخصی نصب شده بود. هرتزفلد به خاطر داشت که: «استیو یک به یک آنها را به اعضای گروه تقدیم کرد، با لبخندی بر لب و دستی که دست شان را می فشرد. هر بار نوبت یکی مان شد که مورد تشویق حلقه ی اطرافیانش قرار بگیرد.»
کار روی مکینتاش سفری طاقت فرسا بود و خیلی ها از مدیریت خشن و سختگیرانه ی جابز به ستوه آمده بودند. نه راسکین، نه وازنیاک، نه اسکالی و نه هیچ کس دیگری -جز استیو- قادر نبود فرآیند طراحی و تولید مکینتاش را تاب بیاورد، نه حتی با متمرکز ساختن گروه ها و کمیته های کاری متعدد. روزی که از مک رونمایی شد، یک خبرنگار علوم اجتماعی از جابز پرسید که چه نوع تحقیقات بازاری را برای تولید محصول انجام داده است. پاسخ او جالب بود: «آیا الکساندر گراهام بل قبل از اختراع تلفن هیچ گونه تحقیقات بازاری را انجام داده بود؟»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#125
Posted: 5 Nov 2014 23:31
گیتس و جابز، سال ۱۹۹۱
*همکاری در ساخت مکینتاش
در ستاره شناسی، وقتی مدارهای دو ستاره به خاطر اثر متقابل گرانشی در نقطه ای با هم تقاطع پیدا می کنند یک سیستم دوتایی به وجود می آید. موقعیت های مشابهی در تاریخ وجود داشته که در اثر ارتباط و رقابت دو ابرقهرمان ، دورانی نو شکل گرفته است: آلبرت اینشتین و نیلز بور در فیزیک قرن بیستم، یا توماس جفرسن و الکساندر همیلتن در ابتدای تشکیل حکومت امریکا. برای ۳۰ سال ابتدایی عصر کامپیوترهای شخصی، یعنی از انتهای دهه ی ۱۹۷۰ به بعد نیز سیستم دو ستاره ای واضحی شکل گرفت که قطب های آن، دو جوان پر انرژی ترک تحصیل کرده از کالج و متولد به سال ۱۹۵۵ بودند.
بیل گیتس و استیو جابز، با وجود جاه طلبی مشابه شان در تأثیرگذاری بر تجارت و تکنولوژی، شخصیت ها و گذشته ی متفاوتی داشتند. پدر گیتس یک وکیل برجسته در سیاتل بود و مادرش یک رهبر مدنی و عضو چندین تشکل معتبر ملی. گیتس در بهترین مدرسه ی خصوصی منطقه، لیک سایدهای، عاشق تکنولوژی شد ولی هرگز یک یاغی، هیپی، سالک معنوی یا عضوی از جنبش های ضدفرهنگی آن دوره نبود. به جای ساخت یک جعبه ی آبی برای ترکاندن شرکت مخابرات، گیتس در مدرسه اش یک برنامه برای زمان بندی کلاس ها نوشت که به او کمک می کرد سر آن کلاس هایی حاضر شود که دخترهای خوشگل تری در آنها حضور داشتند. همین طور یک برنامه ی شمارش اتومبیل ها را برای مهندسین ترافیک محلی نوشت. سپس به هاروارد رفت و وقتی تصمیم به ترک تحصیل گرفت، دلیلش این نبود که پیش یک مرشد هندی برود تا کاشف راه حقیقت شود. بلکه هدفش از ترک تحصیل، تأسیس یک شرکت کامپیوتری بود.
بر خلاف جابز، گیتس در کدنویسی کامپیوتری عالی بود. ذهنی عمل گرا، منضبط و توانمند در تحلیل فرآیندها داشت. ذهن جابز بیشتر شهودی و تخیل گرا بود و وسواسی شگرف برای کاربردی کردن تکنولوژی، طراحی ظاهری دلپذیر، و ساخت رابط کاربری دوستانه، و همین طور شوقی فراوان به کمال گرایی داشت که او را به یک طلبکار تندخو بدل می کرد. در اپل کاریزما و سخت گیری بدون تبعیض جابز بود که کارها را پیش می برد. اما گیتس در مایکروسافت اغلب بر اساس اسلوب عمل می کرد؛ او با برگزاری جلسات بررسی محصول طبق زمان بندی مشخص، قلب مسئله یا مشکل را با مهارت فوق العاده ی خود می شکافت. هر دو می توانستند خشن باشند ولی در مورد گیتس -که در ابتدای دوران کاری اش رفتاری گیک وار توأم با نشانه هایی از سندروم آسپرگر داشت- پرخاش های مقطعی، کمتر جنبه ی شخصی داشتند و بیشتر از آنکه مبناشان بی عاطفگی احساسی باشد، بر اساس قاطعیت عقلانی شکل می گرفتند. جابز با نگاهی آتشین از شدت ناراحتی، به دیگران خیره می شد؛ حال آنکه گیتس گاه در ارتباط چشمی دچار مشکل می شد ولی اساساً آدم مهربانی بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#126
Posted: 5 Nov 2014 23:34
اَندی هرتزفلد می گفت: «هر دو فکر می کردند از دیگری باهوش ترند ولی استیو کلاً طوری با بیل رفتار می کرد که انگار آدم درجه دویی است، به خصوص وقتی صحبت از ذوق و سلیقه در میان بود. بیل هم به استیو از بالا نگاه می کرد چون می دانست برنامه نویسی بلد نیست.» از ابتدای رابطه شان، گیتس مجذوب رفتار جابز بود و کمی هم به توانایی شگرف او یعنی تأثیرگذاری بر دیگران حسادت می کرد. ولی در عین حال استیو را "اساساً آدمی عجیب" و "از نظر انسانی به طرزی غیرعادی عقده ای" می دانست و تحمل بی ادبی او و اینکه «یا در حالتی بود که به تو می گفت آشغالی، یا سعی می کرد اغوایت کند» را نداشت. جابز هم به نوبه ی خود گیتس را به طرز مأیوس کننده ای کوته فکر می دانست. یک روز به من گفت: «اگر یک بار اِل.اِس.دی زده یا در جوانی به آشرام رفته بود، آدم فهیم تری می شد.»
تفاوت های شخصیتی و فردی، این دو را در دو سوی گسل بنیادی عصر دیجیتال قرار داد. جابز یک ایده آل گرا با شوق فراوان به کنترل کردن بود و خلق وخوی افراطی یک هنرمند غیرقابل انعطاف را در خود داشت؛ او و اپل بدل شدند به سرمشق بارز یک استراتژی دیجیتالی که سخت افزار، نرم افزار و محتوا را در قالب یک بسته ی جامع ارائه می کرد. ولی در جبهه ی مقابل، از منظر تجارت و فناوری، گیتس بدل شد به تحلیل گری باهوش، حسابگر و عمل گرا که با ارائه ی لیسانس سیستم عامل و نرم افزارهای مایکروسافت به تولیدکنندگان مختلف، هیچ مشکلی نداشت.
بعد از گذشت ٣٠ سال، گیتس همچنان از سر بی میلی برای جابز احترام قائل بود: «واقعاً چیز زیادی راجع به تکنولوژی نمی دانست ولی غریزه ی فوق العاده ای در ساخت محصول داشت، خیلی خوب نبض بازار را می گرفت.» ولی جابز هرگز برای توانایی های واقعاً عالی گیتس، آن طور که باید و شاید احترام قائل نشد: «بیل اساساً از قوه ی تخیل برخوردار نیست و هرگز چیزی اختراع نکرده، برای همین هم هست که فکر می کنم حالا با فعالیت های بشردوستانه اش بیشتر از تکنولوژی راحت باشد،» ولی اظهارنظر بعدی دیگر خیلی غیرمنصفانه بود: «بیل فقط با بی شرمی ایده های دیگران را می دزدید.»
وقتی مکینتاش در ابتدای راه توسعه بود، جابز برای مذاکره به دفتر گیتس در سیاتل رفت. تعدادی از نرم افزارهای کاربردی اپل II ساخت مایکروسافت بودند، از جمله برنامه ی حسابداری مولتی پلن. جابز می خواست گیتس و شرکتش را تهیج کند تا برای کامپیوتر جدیدش – مکینتاش – برنامه هایی به مراتب بهتر بسازند. در اتاق کنفرانس گیتس نشسته بودند که ایده ی جذاب یک کامپیوتر -دارای رابط کاربری زیبا- برای عموم مردم را مطرح کرد. چیزی که می شد در کارخانه ی رباتیک کالیفرنیا، با تیراژ میلیونی تولیدش کرد. همین توصیف او از کارخانه ای که قطعات سیلیکنی را می بلعید و به مکینتاش های آماده تبدیل می کرد، باعث شروع پروژه ای با اسم رمز "سند" در مایکروسافت شد. جالب آنکه با مهندسی معکوس، "سند" را خلاصه ی عبارت "دستگاه جدید و شگفت انگیز استیو" تعریف کردند.
مایکروسافت کار خود را با نوشتن یک نسخه از بیسیک آغاز کرد، همان زبان برنامه نویسی آلتایر. در برهه ای، جابز از مایکروسافت خواست که برای مکینتاش یک بیسیک شناور بنویسد، چون وازنیاک هرگز نسخه ی بیسیک اپل II را با اعداد ممیز شناور سازگار نکرد. علاوه بر این، جابز از مایکروسافت می خواست برنامه های کاربردی -مثل ویرایشگر متنی و برنامه ی حسابداری- هم برای مکینتاش بنویسد. در آن زمان جابز پادشاه بود و گیتس فقط یک درباری: در سال ١٩٨٢ فروش سالانه ی اپل ١ میلیارد دلار و درآمد مایکروسافت فقط ٣٢ میلیون دلار بود. گیتس متعهد به ساخت نسخه های گرافیکی جدید از نرم افزار حسابداری اِکسل، برنامه ی ویرایش متن ورد، و البته بیسیک سازگار با مک، شد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#127
Posted: 5 Nov 2014 23:36
گیتس بارها برای مشاهده ی نمونه های سیستم عامل مکینتاش به کوپرتینو رفت، ولی چندان تحت تأثیر قرار نگرفت. خودش می گفت: «یادم هست اولین بار که به آنجا رفتم استیو برنامه ای داشت که در آن یک مشت چیز روی صفحه بالا و پایین می پریدند. این تنها برنامه ای بود که آماده داشتند.» گیتس از طرز برخورد جابز ناراحت بود: «واقعاً ملاقات اغواگرانه و عجیبی بود. استیو یک جورهایی داشت می گفت: "فکر نکنی به تو نیازی داریم ها، نه! کارمان خیلی هم عالی است، همه چیز تحت کنترل است." رفته بود توی پوست استیو جابز فروشنده، با دست پس می زد و با پا پیش می کشید. با رفتارش می گفت: "من به تو نیازی ندارم، ولی ممکن است بهت اجازه ی مشارکت در پروژه را بدهم".»
دزدان دریایی مکینتاش کار با گیتس را سخت می دانستند. هرتزفلد می گفت: «می شد اینطور بگویی که بیل گیتس شنونده ی خوبی نیست. نمی توانست تاب بیاورد که یک نفر برایش توضیح بدهد فلان چیز چطور کار می کند –حتماً باید می پرید وسط و حدسش را بر زبان می آورد.» آنها حرکت بدون پرش و آرام نشانگر ماوس روی نمایشگر را به او نشان دادند. گیتس پرسید: «از چه نوع سخت افزاری برای طراحی نشانگر استفاده کرده اید؟» هرتزفلد با افتخار به اینکه توانسته بودند فقط با استفاده از نرم افزار آن را طراحی کنند، پاسخ داد: «هیچ سخت افزار خاصی ندارد!» ولی گیتس اصرار داشت که حتماً برای حرکتی چنین نرم از سخت افزار خاصی استفاده کرده اند. بروس هرن از مهندسین مکینتاش می گفت: «شما به چنین آدمی چه می گویید؟ برای من که کاملاً روشن بود، گیتس از آن دسته آدم هایی نبود که بتواند ظرائف مکینتاش را درک یا ستایش کند.»
با وجود محافظه کاری دو جانبه، هر دو شرکت از همکاری مایکروسافت در ساخت نرم افزارهای گرافیکی برای مک راضی بودند چرا که کار با کامپیوترهای شخصی را وارد قلمروهای تازه ای می کرد. به مناسبت این همکاری، جشنی در یک رستوران مجلل بر پا شد. مایکروسافت خیلی زود یک تیم بزرگ روی کار گماشت. گیتس می گفت: «من نسبت به استیو آدم های بیشتری را روی پروژه ی مک گذاشته بودم. او ١٤ یا ١٥ نفر داشت. ما تقریباً ٢٠ نفر داشتیم. موضوع مرگ و زندگی بود» و گرچه به نظر جابز آنها ذوق چندانی به خرج نمی دادند ولی باید اذعان کرد که بچه های مایکروسافت حقیقتاً سخت کوش بودند.
جابز می گفت: «آنها با چند برنامه از راه رسیدند، کارشان واقعاً افتضاح بود با این حال دست از تلاش نکشیدند و نتیجه را بهبود دادند.» سرانجام جابز آنقدر شیفته ی اکسل شد که یک قرار سری با گیتس گذاشت: اگر مایکروسافت تعهد می داد که تا ٢ سال اِکسل را انحصاراً برای مکینتاش ارائه کند و هیچ نسخه ای برای کامپیوترهای آی.بی.اِم نسازد، آن وقت جابز حاضر می شد گروهی را که برای کار روی بیسیک گماشته بود تعطیل و به جای آن از لیسانس بیسیک مایکروسافت استفاده کند. گیتس با هوشمندی این را پذیرفت و برای مذاکرات آتی برگ برنده ای ارزشمند به دست آورد، بچه های تیم بیسیک اپل هم از تعطیلی پروژه شان بسیار خشمگین شدند.
در این دوره، گیتس و جابز بدل به یک گروه دو نفره شدند. تابستان همان سال با هم به سمیناری به میزبانی بن رزن از تحلیل گران صنعتی در نزدیکی دریاچه ی جنیوا در ویسکانسین رفتند، آن زمان هیچ کس از رابط کاربری گرافیکی در دست ساخت اپل اطلاع نداشت. گیتس می گفت: «دیگران طوری رفتار می کردند که انگار کامپیوترهای آی.بی.اِم همه چیز است. خیلی جالب بود. من و استیو به این چیزها می خندیدیم و می گفتیم: هی، یک چیز تازه یاد گرفتم. او یک جورهایی داشت کارها را لو می داد ولی خب، هیچ کس اهمیت نمی داد.» گیتس بدل به یکی از معتمدین اپل شده بود: «به هر سوراخ سنبه ای سر می زدم، دیگر جزو خدمه ی کشتی بودم.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#128
Posted: 5 Nov 2014 23:37
او از رفت- و-آمدهای زیاد به کوپرتینو لذت می برد، می توانست رفتار بی قاعده ی جابز با کارمندان و وسواس های دائمی اش را ببیند: «استیو شبیه "فلوت زن رنگارنگ شهر هملین" شده بود. جار می زد که چطور مک دنیا را دگرگون خواهد کرد و با آن اشتیاق وافر و ارتباطات شخصی پیچیده ای که با بچه ها برقرار کرده بود، همه را وا می داشت دیوانه وار کار کنند.» جابز اغلب گفتگوها را در اوج شروع می کرد ولی بعد ترس هایش را هم با گیتس در میان می گذاشت: «جمعه شب می رفتیم شام و استیو مثل همیشه جار می زد که همه چیز رو به راه است. اما فرداروز بدون بروز هیچ مشکلی، این طوری می شد: "اُه لعنت، این واقعاً فروش خواهد کرد؟ خدایا، مجبورم قیمت را بالا ببرم. متأسفم که این طوری شد. بچه های گروه یک مشت احمقند".»
اولین آشنایی گیتس با دایره ی تحریف واقعیت به زمان معرفی کامپیوتر زیراکس (استار) بر می گردد. در یک شام دسته جمعی در شب جمعه، جابز از گیتس پرسید که چه تعداد استار تا آن روز به فروش رسیده؟ جواب گیتس ٦٠٠ عدد بود. اما جابز فردا جلوی او و کل گروه گفت که تنها ٣٠٠ استار تا آن لحظه به فروش رسیده، اصلاً هم یادش نبود که گیتس رقم درست را به همه گفته. گیتس می گفت: «نگاه های همه برگشت به سمت من با این فحوا: "تو که نمی خواهی بهش بگویی گندش را در آورده؟" و من در آن مورد به خصوص قلاب را به نیش نکشیدم. در یک موقعیت دیگر جابز و گروهش به بازدید از مایکروسافت رفته بودند و شام در باشگاه تنیس سیاتل صرف می شد. جابز شروع کرد به ایراد خطابه ای راجع به اینکه کار با مکینتاش و نرم افزارهایش چقدر راحت و بدون نیاز به دفترچه راهنما خواهد بود. گیتس می گفت: «اینطور وانمود می شد که اگر کسی حتی یک لحظه در زندگی اش به این فکر کرده باشد که مکینتاش و یا نرم افزارهایش نیاز به راهنما دارند، احمق ترین آدم روی زمین است. ما داشتیم با خودمان می گفتیم: "واقعاً نظرش این است؟ یعنی نباید بهش بگوییم که افراد دارند روی دفترچه راهنما هم کار می کنند؟"»
بعد از مدتی رابطه ی این دو به مسیری ناهموار افتاد. نقشه ی اصلی این بود که برنامه های کاربردی مایکروسافت -مثل اِکسل، چارت و فایل- با لوگوی اپل و به طور انحصاری بر روی مکینتاش عرضه شوند. گیتس می گفت: «با فروش هر مکینتاش، به ازای هر برنامه ١٠ دلار گیرمان می آمد.» ولی این قرار و مدارها باعث شد برنامه نویس ها با هم به رقابت نپردازند. ضمن اینکه به نظر می رسید برخی از برنامه های مایکروسافت به موقع آماده نخواهند شد. بنابراین جابز یک بند به قرارداد اضافه کرد و تصمیم گرفت نرم افزارهای مایکروسافت را به صورت پیش فرض ارائه نکند؛ حالا مایکروسافت مجبور بود به تکاپو بیافتد تا محصولاتش را به طور مستقیم به مشتری بفروشد.
گیتس بدون شکایت چندانی با قضیه کنار آمد. او همان موقع هم به این حقیقت عادت کرده بود که به قول خودش، جابز می توانست «سریع بازی کند و ببازد.» و نیز به این فکر افتاده بود که استقلال از اپل می تواند به نفع مایکروسافت باشد. در این باره به من گفت: «با فروش جداگانه ی محصولات، درآمدمان بالاتر می رفت. بنابراین به نفع ما شد، چون به این فکر افتادیم که خودمان به طور مستقل برای کسب سهم متعارفی از بازار تلاش کنیم.» مایکروسافت در ادامه به ارائه ی محصولاتش برای دیگر سیستم عامل ها روی آورد و به نسخه ی ورد برای محصولات آی.بی.اِم، اولویت بیشتری نسبت به نسخه ی مک داد. در آخر، تصمیم جابز برای تغییر مفاد قرارداد اولیه، بیش از مایکروسافت به خود اپل صدمه زد.
وقتی اِکسل برای مکینتاش عرضه شد، جابز و گیتس با هم در مهمانی شامی در نیویورک از آن رونمایی کردند. از قصد مایکروسافت برای ارائه ی نسخه ی مخصوص اِکسل برای کامپیوترهای آی.بی.ام سؤال شد، او بدون اشاره به قراری که با جابز گذاشته بود، صرفاً جواب داد که "به موقع" ممکن است این کار انجام شود. وقتی جابز پشت میکروفون رفت، به شوخی گفت: «مطمئنم تا آن "موقع" همه ی ما مرده ایم.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#129
Posted: 21 Nov 2014 21:22
* جنگ بر سر GUI (رابط كاربري گرافيكي)
در آن زمان مایکروسافت مشغول کار روی سیستم عاملی بود که بعدها به داس معروف و لیسانس آن به آی.بی.ام و کامپیوترهای مشابه آن داده شد. داس بر مبنای یک رابط دستوری با ظاهری از مد افتاده کار می کرد و کاربران آن مدام با آدرس هایی مثل <\:C روبرو می شدند. از آنجا که جابز و گروهش همکاری نزدیکی با مایکروسافت داشتند این ترس در بین شان شدت گرفت که نکند مایکروسافت از رابط گرافیکی مکینتاش تقلید کند. اَندی هرتزفلد همان موقع اشاره کرد که همکار مستقیمش در مایکروسافت دارد سؤالاتی راجع به جزئیات عملیاتی سیستم عامل مکینتاش می پرسد: «به استیو گفتم مشکوکم، گویا مایکروسافت مشغول تقلید از روی مک است .»
حق داشتند که نگران شوند. گیتس نیز متقاعد شده بود که رابط کاربری گرافیکی آینده ی بازار و مایکروسافت هم به اندازه ی اپل محق است که از آنچه در زیراکس پارک توسعه یافته، استفاده کند. خودش بعدها به راحتی اشاره کرد: «ما مصداق این جمله بودیم که "هی، ما هم به رابط گرافیکی اعتقاد داریم و آنچه را در زیراکس بود، دیده ایم".»
در قرارداد اصلی، جابز گیتس را ملزم کرده بود که تا یک سال پس از عرضه ی مکینتاش در ژانویه ی ١٩٨٣، برای هیچ شرکتی جز اپل نرم افزارهای گرافیکی تولید نکند. متأسفانه این احتمال در قرارداد ذکر نشده بود که اگر عرضه ی مک به تأخیر افتاد، چه کنند. از این رو وقتی گیتس در نوامبر ١٩٨٣ اعلام کرد که مایکروسافت در حال برنامه ریزی برای توسعه ی یک سیستم عامل جدید -سازگار با کامپیوترهای آی.بی.ام و- دارای رابط گرافیکی همراه با پنجره ها، آیکن ها، و ماوس برای کار با نشانگر و کلیک کردن است، ایرادی به او وارد نبود و بدین صورت ویندوز وارد عرصه شد. گیتس به سبک جابز، یک مراسم در هتل هلمزلی پالاس نیویورک راه انداخت که بزرگترین ولخرجی تاریخ مایکروسافت تا به امروز لقب گرفته است.
جابز دیوانه شده بود. می دانست که کار اندکی در این مورد از دستش ساخته است - قرارداد با مایکروسافت برای عدم رقابت با رابط گرافیکی رو به خاتمه بود- ولی با این حال قصد حمله داشت. به مایک بویک که رابط اپل با سایر شرکت های نرم افزاری بود، دستور داد: «بلافاصله گیتس را بیاور اینجا.» گیتس آمد؛ تنها، و البته حاضر به بحث در مورد مسائل فی ما بین. به خاطر می آورد که: «مرا خواسته بود تا دق دلی اش را سرم خالی کند. من هم مثل یک فرمانده ی تنها به کوپرتینو رفتم. گفتم: "ما داریم روی ویندوز کار می کنیم" و اینکه: "داریم کل شرکت را روی رابط گرافیکی قمار می کنیم".»
ملاقات در اتاق کنفرانس جابز بود، در محاصره ی ١٠ نفر از کارمندان ارشد اپل که مشتاق تماشای حمله ی رئیس شان به گیتس بودند. جابز رفقا را نا امید نکرد. زد زیر فریاد که: «تو داری به ما خیانت می کنی! من بهت اعتماد کردم و حالا داری از من دزدی می کنی!» هرتزفلد به خاطر می آورد که: گیتس خون سرد آنجا نشست، به چشمان استیو خیره نگریست و بعد با صدای جیغ جیغوی خودش جوابی داد که بدل به یک جمله ی کلاسیک در تاریخ صنعت کامپیوتر شد: « خب استیو، به گمانم بیش از یک راه برای تحلیل این وضعیت وجود دارد. از نظر من، بیشتر شبیه این است که ما دو تا، یک همسایه ی پول دار به نام زیراکس داریم و من یک شب می روم خانه اش که تلویزیونش را بلند کنم، غافل از اینکه که تو قبلاً آن را کش رفته ای.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#130
Posted: 21 Nov 2014 21:23
حضور دو روزه ی گیتس منجر به بروز تمام تکنیک های ماهرانه و البته واکنش های احساسی جابز شد. همزیستی مسالمت آمیز اپل و مایکروسافت به روشنی تبدیل به یک رقص دو نفره شده بود و هر دو طرف، داشتند محتاطانه دور هم می چرخیدند تا مبادا یک نیش و کنایه ی دیگر، مشکلات را دو چندان کند. بعد از رویارویی در اتاق کنفرانس، گیتس خیلی سریع یک توضیح خصوصی از طرح هایش برای ویندوز، به او ارائه کرد. در این باره به من گفت: «استیو نمی دانست چه بگوید. مثلاً می توانست بگوید: "اُه این تخطی از فُلان قرارمان است" ولی در عوض گفت: "اُه این واقعاً آشغاله!"» گیتس به هیجان آمد چون این حرف فرصتی برای آرام کردن جابز به او داد: «من گفتم: "آره، این یک تکه آشغال قشنگه".» خلاصه اینکه جابز طیف متنوعی از احساسات را به نمایش گذاشت. گیتس می گفت: «در طول آن دیدار، استیو از یک آشغال هم بددهان تر شد. و بعد، به جایی رسیدیم که تقریباً داشت گریه می کرد، انگار که بخواهد بگوید: "فقط یک فرصت به من بده تا درستش کنم".» در مقابل، عکس العمل گیتس این بود که به آرامشی عمیق فرو رود. به قول خودش: «وقتی دیگران احساسی می شوند، من خوبم، یک جورهایی بی احساس به توان دو!»
مثل اکثر گفتگوهای جدی شان، جابز پیشنهاد رفتن به پیاده روی را داد، چرا که نه؟ پیاده خیابان های کوپرتینو را گز کردند. دور کالج دی آنزا چرخیدند. در یک رستوران توقف کردند و بعد کمی دیگر راه رفتند. گیتس می گفت: «آن پیاده روی به من تحمیل شد، این از تکنیک های مدیریتی من نیست. همان موقع استیو شروع کرد به گفتن چیزهایی مثل: "باشد، باشد، فقط سعی کن زیاد شبیه مک نشود" و از این جور حرف ها.»
گذشت زمان نشان داد که مایکروسافت نمی تواند ویندوز ١.٠ را تا قبل از پاییز ١٩٨٥ به بازار عرضه کند. حتی آن موقع هم یک محصول بنجل و فاقد ظرافت های رابط کاربری مکینتاش بود. به جای ظاهر تخیلی و پنجره های هم پوشان - کار بیل اتکینسن- پنجره هایی پهلو به پهلو داشت. با تمسخر منتقدین و بی اعتنایی مصرف کنندگان رو به رو شد. با این وجود، چنانکه هنوز هم در اغلب محصولات مایکروسافت به چشم می خورد، سماجت در کار، سرانجام ویندوز را محصولی بهتر و فراگیر در بین کاربران کرد.
جابز هرگز کینه اش بابت این کار مایکروسافت را کنار نگذاشت. ٣٠ سال بعد از آن ماجراها در گفتگو با من گفت: «آنها بی پروا از روی دست ما تقلید کردند چون هیچ شرمی در وجود گیتس نیست.» شنیدن این جمله، این عکس العمل را در گیتس بر انگیخت: «اگر به این اعتقاد دارد، واقعاً در یکی از دایره های تحریف واقعیت خودش گیر افتاده.» از دیدگاه قانونی، حق با گیتس بود و دادگاه ها هم در طول سال های متعاقب، آن را تأیید کردند. از منظر تجربی هم که به قضیه بنگریم او پرونده ی محکمی داشت. درست است که اپل برای استفاده از تحقیقات زیراکس پارک قراردادی منعقد کرده بود، ولی رفتن سایر شرکت ها به سمت رابط کاربری گرافیکی نیز اجتناب ناپذیر بود. همان طور که اپل هم فهمید، محافظت از طراحی "ظاهری و حسی" رابط کاربری بسیار سخت بوده و هست.
البته ناراحتی جابز هم قابل درک است. ولو اینکه مایکروسافت با تولید محصولات خام و تقلید از روی دست دیگران در بازار سیستم عامل ها به پیروزی رسیده باشد، باید به این نکته اذعان کرد که اپل همیشه نوآورتر، خلاق تر، خوش سلیقه تر و در طراحی سرتر از دیگران بوده و هست، که این از نظر من، نشان دهنده ی عیبی ظریف در کارکرد جهان پیرامون ما است: "بهترین و خلاقانه ترین محصولات، همیشه پیروز نمی شوند." یک دهه بعد، درک این حقیقت باعث شد که جابز دست از بیهوده گویی متکبرانه و مغرورانه در این گونه موارد بر دارد. ولی در عین حال نفخه ای از حقیقت هم در این حرفش بود که: «تنها مشکل من با مایکروسافت این است که آنها هیچ سلیقه ای ندارند، کاملاً بی ذوقند. چیزهای کوچک مد نظرم نیست بلکه از چشم انداز کلی است که می گویم آنها ایده های مبتکرانه در سر ندارند و فرهنگ چندانی هم در محصولات شان به چشم نمی خورد.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟