ارسالها: 12930
#131
Posted: 2 Dec 2014 21:26
*پرواز در اوج
معرفی مکینتاش در ژانویه ی ١٩٨٤، جابز را به مدار شهرت بالاتری سوق داد. این موضوع در سفرش به منهتن در همان روزها، مشهود بود. به مهمانی ای که یوکو اونو برای پسرش شان لنون ترتیب داده بود رفت و به پسرک ٩ ساله یک مکینتاش هدیه داد که او هم واقعاً دوستش داشت. دو هنرمند به نام های اَندی وارهل و کیت هرینگ آنجا بودند و مفتون قابلیت های دستگاهی شدند که هنرمندان جهان آن را تغییری بد شگون می پنداشتند. وارهل بعد از کار با کوییک دراو با افتخار جار زد: «یک دایره کشیدم» و همان شب اصرار کرد که جابز کامپیوتر را پیش میک جگر هم ببرد. وقتی جابز به خانه ی این ستاره ی راک وارد شد، جگر هول کرد. نمی دانست جابز کیست. استیو بعدها به گروهش گفت: «به گمانم مخدر زده بود. یا این بود یا اینکه مغزش واقعاً ترکیده!» اما دختر جگر، جید بلافاصله پشت کامپیوتر نشست و شروع به نقاشی با مک پینت کرد، بنابراین جابز کامپیوتر را به جای پدر، به دختر هدیه داد.
استیو بالأخره آن پنت هاوس دوبلکس در غرب سنترال پارک در سن رموی منهتن -که به اسکالی نشان داده بود- را خرید و جیمز فْرید از شرکت آی.ام.پی را برای بازسازی آن استخدام کرد، ولی هرگز آنجا ساکن نشد (بعدها آن را ۱۵ میلیون دلار به خواننده ی گروه U2، بونو فروخت.) همچنین درست در تپه های بالای پالو آلتو در وودساید، یک عمارت بزرگ قدیمی به سبک مستعمرات اسپانیایی خرید که ١٤ اتاق خواب داشت. عمارت توسط یک بارن ساخته شده بود. اما جابز با وجود سکونت در آن، هرگز موفق به مبله کردنش نشد.
با عرضه ی مک موقعیت جابز در اپل احیا شد. اسکالی به جای محدود کردن قلمرویش، آزادی بیشتری به او داد: گروه کاری لیسا با مکینتاش ادغام و جابز مسئول آن شد. اما با اینکه در اوج پرواز می کرد، مهربان تر از قبل نشد. جلسه ی توضیح شرایط ادغام برای دو گروه لیسا و مک، تصویری به یاد ماندنی از صداقت بی رحمانه اش را در اذهان ثبت کرد. طبق دستور او، رئسای گروه مکینتاش تمام پست های اصلی را گرفتند و یک چهارم از پرسنل لیسا با درهای خروجی شرکت مواجه شدند. جابز به آنها خیره شد و گفت: «باختید بچه ها. شما یک گروه درجه دو هستید، بازیکن های درجه دو. در واقع خیلی ها اینجا درجه دو یا سه هستند، پس امروز تعدادی شان را آزاد می کنیم تا فرصت کار برای شرکت های دیگر را از دست ندهند.»
بیل اَتکینسن که با تجربه ی حضور در هر دو گروه، این تصمیم را به دور از انصاف و سنگ دلانه می دانست، گفت: «این بچه ها عالی کار کرده اند و مهندسین خیلی خوبی هستند.» ولی ذهن جابز روی تجربه ای از دوران ساخت مکینتاش قفل شده بود -که اعتقاد داشت یک درس مدیریتی کلیدی است: اگر می خواهی یک گروه درجه یک بسازی، مجبوری ظالم باشی. می گفت: «پیچیده نیست. همیشه در هر گروه بزرگی تعدادی بازیکن درجه دو هست و آنها چند بازیکن درجه دوی دیگر جذب می کنند و زود باشد که حتی بازیکن درجه سه هم در گروهت پیدا کنی. از تجربه مکینتاش آموختم که بازیکن های درجه یک دوست دارند فقط با مثل خودشان کار کنند، در نتیجه گریزی از شکستن دل بازیکنان درجه دو نیست.»
در آن برهه، جابز و اسکالی هنوز با غلو کردن راجع به دلبستگی شان به هم و رفتار کردن مثل بچه دبیرستانی های عاشق، می توانستند خود را راجع به استحکام رابطه شان گول بزنند. اولین سالگرد حضور اسکالی در اپل، می ١٩٨٤ بود. جابز ترتیب مهمانی شام در لموتُن نویر را داد؛ رستورانی مجلل در تپه های جنوب غرب کوپرتینو. برای غافگیر کردن اسکالی، هیئت مدیره، مدیران ارشد و حتی برخی سرمایه گذاران ساحل شرقی را هم جمع کرد. اسکالی صحنه را خوب به خاطر می آورد. در میان تبریکات همه: « استیو خنده رو در پس زمینه ایستاده بود، سرش را بالا و پایین می برد و خنده ای ملوس بر لب داشت.» حالا باید به سلامتی اسکالی می نوشیدند، پس جابز شام را با یک تعارف اغراق آمیز شروع کرد: «بهترین دو روز زندگی من اینها است؛ روز معرفی مکینتاش و روزی که اسکالی مدیرعاملی اپل را پذیرفت. این بهترین سال تمام عمرم بود به خاطر اینکه درس های زیادی از جان یاد گرفتم.» سپس یک عکس مونتاژی از خاطرات آن سال به اسکالی تقدیم کرد.
اسکالی نیز در جواب، از لذت همکاری با جابز در یک سال گذشته گفت و دست آخر حرفی زد که به دلایل مختلف، در خاطره ی همه ی مهمانان آن شب باقی ماند: «اپل یک رهبر دارد؛ "استیو و من".» به سمت دیگر اتاق نگاه کرد، جابز تبسمی بر لب داشت. اسکالی می گفت: «مثل این بود که با نگاه احوال مان را به هم مخابره می کردیم.» ولی خودش هم متوجه بود که آرتور راک و چند نفر دیگر مات و مبهوت، بلکه شاید شکاکانه به این رابطه نگاه می کنند. آنها نگران این بودند که جابز افسار او را به دست گرفته باشد، حال آنکه هدف اصلی از استخدام اسکالی کنترل جابز بود. ولی اینک به طرز مشهودی جابز بر اوضاع مسلط شده بود. راک می گفت: «اسکالی آنقدر مشتاق دریافت تصدیق های استیو بود که قادر به ایستادگی در برابرش نبود.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#132
Posted: 2 Dec 2014 21:28
شاید به نظر اسکالی، کسب رضایت جابز و احترام به توانایی هایش یک راهبرد خوب بود ولی او به این قضیه توجه نداشت که تقسیم قدرت و تسلیم شدن، در ذات و قاموس جابز جایی ندارد. به زودی ابراز نظرهای جابز راجع به طرز اداره ی شرکت شروع شد. برای مثال در جلسه ی راهبردهای تجاری سال ١٩٨٤، فشار آورد تا بخش فروش متمرکز شود و امور بازاریابی مستقیماً در بخش های تولیدی مختلف سامان بگیرد (یعنی به عنوان مثال، گروه مکینتاش قادر به کنار گذاشتن تیم بازاریابی اپل و تشکیل یک تیم مستقل بازاریابی برای خودش باشد.) هیچ کس دیگری موافق نبود ولی جابز می خواست به زور هم که شده قضیه را پیش ببرد. اسکالی می گفت: «بقیه به من نگاه می کردند تا شاید کنترل جلسه را به دست بگیرم یا حتی او را سر جایش بنشانم تا خفه شود، ولی چنین نکردم.» وقتی جلسه به هم خورد، پچ پچ ها بالا گرفت: «برای چه اسکالی ساکتش نکرد؟»
وقتی جابز تصمیم به بر پایی کارخانه ای در فرمنت برای ساخت مکینتاش گرفت، شوق هنری و ذات تسلط جویش به درجات بالاتری سوق پیدا کرد. می خواست دستگاه های مونتاژ مثل لوگوی اپل رنگ های روشن داشته باشند. آنقدر وقت برای استفاده از ورق های رنگی تلف کرد که دست آخر مدیر تولید اپل، مت کارتر تصمیم گرفت همان رنگ بژ و خاکستری را استفاده کند. اما در بازدید بعدی، جابز دستور داد با همان رنگ های روشن دلخواهش کارخانه را از نو رنگ کنند. کارتر اعتراض کرد؛ دستگاه ها بسیار حساس بودند و رنگرزی مجدد می توانست خرابی به بار بیاورد. حق هم داشت. یکی از گران ترین دستگاه ها که با آبی روشن رنگ شد، دست آخر درست کار نکرد و ملقب شد به " حماقت جابز." کارتر استعفا داد چون به قول خودش: «جنگیدن با او نیروی زیادی هدر می داد و معمولاً هم دعوا بر سر چیزهای بی معنی بود، بنابراین تشخیص دادم که دیگر بس است.»
جابز، دبی کلمن را جایگزین کارتر کرد؛ مدیر مالی خوش ذات و پر حرارت مکینتاش که یک بار هم جایزه ی سالانه ی گروه برای بهترین مقاومت جلوی جابز را برده بود و می دانست چطور به موقع وسواس های او را برآورده کند. وقتی مدیر هنری اپل، کلمنت مک توضیح داد که جابز خواهان استفاده از رنگ سفید خالص بر روی دیوارها است، کُلمن زیر بار نرفت: «نمی شود که کارخانه را یک دست سفید کنیم. اینجا کلی گرد و خاک خواهد نشست. کلی قطعه خواهد آمد.» مک جواب داد: «هیچ سفیدی نیست که برای استیو واقعاً سفید باشد.» با دیوارهای سفید و ماشین آلات آبی و زرد و قرمز، محیط کارخانه به قول کُلمن «شبیه نمایشگاه الکساندر کالدر شده بود.»
وقتی از جابز در مورد وسواسش راجع به ظاهر کارخانه پرسیدم، گفت که روشی برای تضمین اشتیاق کارکنان به کمال گرایی در تولید محصولات بوده است. برایم تعریف کرد که:
«با دستکش های سفید به کارخانه می رفتم تا ببینم آیا گرد و خاکی هست یا نه؛ و البته که بود. همه جا هم بود: روی دستگاه ها، بالای قفسه ها، کف زمین. از دبی می خواستم زودتر تمیزش کند. وقتی می گفتم که باید بتوان کف کارخانه نشست و غذا خورد، بیچاره دلش می خواست از دیوار راست بالا برود، چون نمی فهمید چرا! و من آن موقع مهارت زیادی در ارائه ی توضیحات قانع کننده نداشتم. بازدید از کارخانجات ژاپن خیلی رویم تأثیر گذاشته بود. بخشی از آنچه در ژاپن تحسین می کردم -و بخشی از آنچه اینجا در کارخانه ی خودمان نداشتیم- حس کار گروهی و انضباط بود. اگر انضباط تمیز نگه داشتن آنجا را نداشتیم، پس انضباط استفاده از ماشین آلات را هم نداشتیم.»
یک روز یکشنبه صبح، جابز پدرش را به بازدید از کارخانه برد. پاول جابز همیشه راجع به دقیق بودن مصنوعات دست ساز و استفاده از ابزارآلات مناسب سخت گیر بود، و پسرش با افتخار به او نشان داد که درسش را خوب یاد گرفته. کلمن در بازدید همراهی شان می کرد و به خاطر داشت که: «استیو حسابی خوش رو شده بود. با افتخار کارخانه را به پدرش نشان می داد.» جابز عملکرد هر دستگاه را توضیح می داد و پدرش حقیقتاً کار او را تحسین می کرد: «مدام به پاول نگاه می کرد که داشت ماشین ها را لمس می کرد و از تمیزی و بی عیب و نقص بودن همه چیز خوشش آمده بود.»
اما بازدید دانیله میتران از کارخانه، به این خوبی پیش نرفت. همسر – مدافع انقلاب کوبای- فرانسوا میتران (رئیس جمهوری سوسیالیست فرانسه،) از طریق مترجمش سؤالات زیادی راجع به شرایط کار می پرسید و جابز از طریق آلاین راسمن که زبان فرانسوی می دانست، راجع به تکنولوژی ها و ربات های پیشرفته ی کارخانه توضیح می داد. بعد از آنکه جابز راجع به زمان بندی دقیق تولید صحبت کرد، میتران جویای شرایط اضافه دستمزدها شد. استیو که به ستوه آمده بود، توضیح داد که استفاده از ماشین آلات خودکار به صرفه جویی در هزینه های نیروی کار نیز کمک می کند ولی بانوی اول فرانسه راضی نشد. سؤالات دیگری در راه بود: «کار کردن در اینجا سخت است؟ کارگران چقدر مرخصی می گیرند؟» جابز دیگر کنترل از کف داده بود، به مترجم گفت: «مادام اگر خیلی نگران رفاه کارگران هستند، هر موقع که عشق شان کشید می توانند تشریف بیاورند اینجا تا استخدام شان کنیم.» رنگ از رخسار مترجم بیچاره پرید و لال شد. یک لحظه بعد راسمن به فرانسه گفت: «آقای جابز می گویند که از شما به خاطر این بازدید و بذل توجهی که به کارخانه ی ما کردید کمال تشکر را دارند.» نه جابز و نه مادام میتران نفهمیدند چه شد ولی راسمن به خاطر داشت که این دخالت به جا، مترجم فرانسوی را از فشار قبر نجات داده بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#133
Posted: 2 Dec 2014 21:29
جابز بعد از بازدید، در حالی که همراه با راسمن مرسدسش را در بزرگراه به سمت کوپرتینو می راند، از طرز برخورد مادام میتران با غضب حرف می زد. در مقطعی داشت با سرعتی بالاتر از ١٦٠ کیلومتر در ساعت می راند که پلیس متوقف و جریمه اش کرد. بعد از چند دقیقه در حالی که پلیس داشت برگ جریمه را پر می کرد، جابز استارت زد. پلیس گفت: «ببخشید؟» او جواب داد: «من عجله دارم.» جالب بود که افسر اصلاً عصبانی نشد. به آرامی کار را تمام کرد و به او هشدار داد که اگر بار دیگر بالاتر از ٩٠ کیلومتر در ساعت براند، یک راست به زندان خواهد رفت. به محض رفتن پلیس، جابز انداخت توی جاده و باز سرعتش از ١٦٠ کیلومتر در ساعت گذشت. راسمن می گفت: «معتقد بود که قوانین عادی مطلقاً شامل حالش نمی شوند.»
همسر راسمن، جوآنا هافمن نیز چند ماه بعد از معرفی مکینتاش، در سفر به اروپا با جابز، چیز مشابهی را در او دید: «کاملاً نفرت بر انگیز بود و فکر می کرد می تواند از زیر هر چیزی در برود.» هافمن در پاریس یک مهمانی شام رسمی برای توسعه دهندگان نرم افزار ترتیب داد، ولی جابز ناگهان زیر همه چیز زد؛ درب اتومبیل را بست و گفت که دارد به فولون می رود تا یک هنرمند طراح پوستر را ببیند. هافمن می گفت: «توسعه دهنده ها به خاطر از دست دادن فرصت دست دادن با ما خیلی ناراحت شدند.»
در ایتالیا، جابز فی الحال از مدیر منطقه ای اپل متنفر شد؛ مردی خپل که از یک کسب وکار معمولی آمده بود. جابز بی پرده به او گفت که از گروه و استراتژی فروش او متنفر شده، و بلند داد زد: « لیاقت فروش مک را نداری.» ولی این در مقابل رفتارش در رستوران منتخب آن مدیر بیچاره برای صرف شام، اصلاً چیزی به حساب نمی آمد. در آنجا، جابز یک غذای گیاهی سفارش داد ولی گارسون به طرز استادانه ای یک بشقاب پر از سس و خامه ی تُرش جلویش گذاشت. او طوری برافروخته شد که هافمن با لحنی تهدیدآمیز در گوشش گفت که اگر آرام نگیرد، قهوه ی داغی را که سفارش داده، روی شلوارش خواهد ریخت.
مهم ترین ناسازگاری هایی که جابز در سفر به اروپا از خود بروز داد مربوط به پیش بینی های فروش محصول بود. با استفاده از دایره ی تحریف واقعیت، همیشه تیمش را به رسیدن به قله های بلندتر هدایت می کرد. این بار نیز مدیران واقع بین اروپایی را تهدید کرد که اگر به رکوردهای بهتری نرسند، خبری از بودجه ی اضافه نخواهد بود. در این بین هافمن باید میان داری می کرد: «در پایان آن سفر، به طرز غیرقابل کنترلی، چارچوب بدنم داشت می لرزید.»
در همین سفر، جابز با ژان لوئی گاسه، مدیر اپل در فرانسه آشنا شد. گاسه از معدود افرادی بود که جلوی جابز در آمد. به من می گفت: «جابز به روش خودش با واقعیت روبرو می شد، تنها راه برای سر و کله زدن با او این بود که محکم بایستی و بجنگی.» وقتی جابز طبق معمول تهدید کرد که بالا نرفتن فروش اپل در فرانسه مساوی است با کاهش بودجه های تخصیصی، گاسه عصبانی شد: «یادم هست یقه اش را گرفتم و گفتم دیگر بس است. بعد او عقب کشید. خودم معمولاً آدمی عصبانی بودم. یک عوضی بد دهان که در دوره ی ترک بود. بنابراین خیلی راحت این حالت را در او تشخیص دادم.»
اما گاسه هم تحت تأثیر رنگ عوض کردن جابز در مواقع نیاز و حالات افسون گرانه اش قرار گرفت. کمی پیش تر، فرانسوا میتران موعظه هایی درباره ی اهمیت توسعه ی "کامپیوترها برای همه"ارائه و متخصصین تحصیل کرده ای مثل ماروین مینسکی و نیکلاس نگرپنته را با خود هم نوا کرده بود. جابز در هتل بریستول ضمن سخنرانی برای این گروه، تصویری پیش روی شان ترسیم کرد از اینکه: چطور فرانسه می تواند با استقرار کامپیوترها در تمام مدارس، بدل به کشوری پیشرو شود. سفر پاریس در عین حال برای او رمانتیک هم بود. گاسه و نگرپنته، هر دو داستان هایی از رفتار عاشقانه ی جابز در طول اقامت در پاریس گفته اند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#134
Posted: 6 Dec 2014 21:48
*سقوط
با فروکش کردن شور و هیجان معرفی مکینتاش، فروش آن به تدریج از نیمه ی دوم سال ١٩٨٤ آغاز شد. اما مشکلی بنیادین در میان بود: مک، محصولی درخشان ولی متأسفانه کُند و ضعیف بود و هیچ حجمی از فریادهای خوشحالی هم نمی توانست این مسئله را بپوشاند. زیبایی مک در رابط کاربری آن بود که شبیه یک اتاق بازی روشن طراحی شده بود و نه مثل یک صفحه ی تاریک غمناک با حروف رنجور سبز رنگ و دستورات خطی ناهنجار. همین هم به مهم ترین نقطه ضعفش بدل شد: هر کاراکتر در نمایشگر متنی کمتر از ١ بیت کدنویسی لازم داشت، ولی وقتی مگ همان کاراکتر را پیکسل به پیکسل با فونت های زیبای انتخابی نشان می داد، ٢٠ یا ٣٠ برابر حافظه لازم بود. لیسا این مشکل را با رم ۱۰۰۰ کیلوبیتی حل کرد، در حالی که مک فقط ١٢٨ کیلوبیت رم داشت.
مشکل دیگر، فقدان دیسک سخت داخلی بود. وقتی جوآنا هافمن برای استفاده از این نوع حافظه می جنگید جابز لقب " زیراکسی متعصب" را به او داد و اصرار کرد که در مک فلاپی خوان تعبیه شود. بنابراین کاربر برای انتقال داده ها از دیسک به دیسک، احتمالاً دچار مصدومیت تنیسوری از ناحیه ی آرنج می شد، چون راهی جز تعویض مداوم فلاپی ها وجود نداشت. به علاوه، مکینتاش فقط به خاطر اینکه جابز حس می کرد فن ها صدای اضافه تولید می کنند، از سیستم خنک کننده برخوردار نشد؛ مثالی دیگر از لجاجت های کوته فکرانه ی او. نتیجه، وارد آمدن صدمه به بسیاری از قطعات داخلی و به ارمغان آمدن لقب "توستر خاکستری" برای مک بود. محصول آنقدر جذاب بود که برای ماه های اول خیلی خوب فروش کرد، ولی با افزایش آگاهی مردم از محدودیت های آن، فروش افت کرد (و لقب توستر خاکستری هم کمکی به شهرت مک نکرد.) هافمن بعدها با تأسف گفت: «دایره ی تحریف واقعیت می تواند مثل مهمیز عمل کند، ولی بالأخره واقعیت بر آن غلبه خواهد کرد.»
در اواخر ١٩٨٤، عملاً چیزی به نام "فروش لیسا" در صورت های مالی اپل وجود نداشت و فروش مک هم به زیر ١٠٠٠٠ واحد در ماه رسیده بود. تولید لیسا متوقف و خط تولیدش جمع شده بود، بنابراین جابز از سر بیچارگی یک تصمیم بد و بی قاعده گرفت؛ ادغام لیساهای باقی مانده با یک برنامه ی شبیه ساز مکینتاش و فروش آنها به عنوان یک محصول جدید: « مکینتاش XL.» این مثالی نادر است از تصمیم این آدم کمال گرا برای تولید چیزی که شخصاً هیچ اعتقادی به آن نداشت. هافمن می گفت: « عصبانیت من حدی نداشت چون مک XL اصلاً یک محصول واقعی نبود. کار استیو مثل این بود که به زور موجودی انبار را به مردم بیاندازد. هر چند فروش خوبی به دنبال داشت ولی باید این فریب بزرگ را متوقف می کردیم، برای همین من استعفا دادم.»
ژانویه ی ١٩٨٥؛ در آگهی جدید اپل فضای تیره ای که قرار بود به حس ضد آی.بی.امی آگهی "١٩٨٤" دامن بزند، واضح بود. متأسفانه این دو کاملاً شرایط متفاوتی داشتند: اولین آگهی با یک نوشته ی امیدبخش و حماسی پایان می پذیرفت، ولی طرح های ارائه شده توسط لی کلو و جی چیات برای آگهی جدید با عنوان "موش های قطب شمال،" مدیران چشم بسته و سیاه پوش شرکت ها را نشان می داد که پشت سر هم از پرتگاه مرگ به پایین می افتادند. جابز و اسکالی از همان ابتدا پریشان شدند. به جای تصویری مثبت و باشکوه از اپل، توهینی آشکار به تک تک مدیران خریدار کامپیوترهای آی.بی.اِم در دست تهیه بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#135
Posted: 6 Dec 2014 21:49
جابز و اسکالی درخواست ایده های جایگزین کردند، ولی بچه های آژانس تبلیغاتی این درخواست را پس زدند، یکی از آنها گفت: «شما پارسال هم نمی خواستید "١٩٨٤" را روی آنتن بفرستید.» لی کلو خطاب به اسکالی گفت: «من همه ی اعتبارم را، همه چیزم را روی این آگهی می گذارم.» با بیرون آمدن نسخه ی تصویری آگهی به کارگردانی تونی - برادر ریدلی- اسکات، مفهوم مورد نظر بدتر از قبل توی ذوق زد؛ مدیران بی عقلی که در رژه ی مرگ، آهنگ سپید برفی ( هی- هو، هی-هو) را با لحنی مثل مراسم تشییع جنازه، سوت زنان می نواختند و در انتها از لبه ی پرتگاه به پایین سقوط می کردند. تکنیکهای فیلم سازی آگهی، حتی از نمونه ی پیش تولید یک اثر سطح پایین هم بدتر بودند. دبی کُلمن با دیدن آن، بر سر جابز فریاد زد و گفت: «باورم نمی شود که بخواهی با پخش این، به تمام مدیران و تاجران امریکایی توهین کنی.» در جلسات بازاریابی هم سخت بر سر عقیده اش -که چقدر این آگهی نفرت بر انگیز است- ایستاد: «با مکینتاشم یک استعفانامه ی رسمی نوشتم و روی میزش گذاشتم. فکر می کردم آن آگهی بی حرمتی به همه ی مدیران شرکتها است. ما تازه داشتیم جای پامان را در صنعت کامپیوترهای رومیزی محکم می کردیم.»
با این حال جابز و اسکالی تسلیم التماس های آژانس تبلیغاتی شدند و آگهی را حین مسابقه ی فوتبال پخش کردند. استیو و دوست دختر جدیدش تینا ردس، همراه با اسکالی و همسرش لیزی (که تحمل جابز را نداشت،) به استادیوم استنفورد رفتند. با پخش آگهی در اواخر کوارتر چهارم آن بازی سوپر- بول خسته کننده، و تماشای آن توسط هواداران در نمایشگر بالای سرشان، واکنش خاصی دیده نشد. اما در سرتاسر کشور، اکثر واکنش ها منفی از آب در آمد. رئیس یکی از مؤسسات تحقیقاتی به فُرچون گفت: «این آگهی به بسیاری از افرادی که اپل سعی در جذبشان دارد، توهین می کند.» مدیر بازاریابی اپل پیشنهاد کرد که یک آگهی عذرخواهی در وال استریت ژورنال چاپ کنند ولی جی چیات تهدید کرد که اگر اپل بخواهد چنین کاری کند، صفحه ی روبرویی را می خرد و از بابت عذرخواهی اپل، عذرخواهی می کند.
ناراحتی جابز، هم از وضع شرکت و هم از آن آگهی، زمانی بروز پیدا کرد که در ژانویه برای دور دوم مصاحبه ها، به هتل کارلایل در نیویورک رفت. آندرآ کانینگهام از شرکت رجیس مک کنا مسئول برگزاری و تدارکات بود. وقتی جابز رسید، بلافاصله به مسئولین هتل گفت که سوئیتش باید دوباره از نو مرتب شود، حتی با اینکه ساعت ١٠ شب بود و فردا صبح دیدارها آغاز می شد؛ از نظر او پیانو در جای صحیحی قرار نداشت و توت فرنگی ها از نوع خوبی نبودند. اما بزرگترین اعتراضش نصیب گل ها شد. آن موقع شب نیلوفر شیپوری می خواست! کانینگهام می گفت: «بر سر اینکه نیلوفر شیپوری چیست بدجوری دعوا کردیم. من می دانستم که چیست، چون در عروسی خودم از آنها داشتیم ولی استیو یک نوع نیلوفر دیگر می خواست و اصرار داشت که من یک "احمق" هستم چون به زعم او نمی دانستم نیلوفر شیپوری واقعی(!) چیست.»
کانینگهام همان ساعت شب راه افتاد توی خیابان های نیویورک و بالأخره یک گل فروشی باز پیدا کرد که از شانس خوب او، نیلوفرهای مورد نظر را داشت. ولی تازه وقتی که اتاق را از نو چیدند، جابز شروع کرد به اعتراض به لباس او: «این لباس افتضاح است.» کانینگهام می دانست که جابز گاهی بی دلیل عصبانی می شود و جوش می آورد، بنابراین سعی کرد آرامش کند. گفت: «ببین، من می دانم عصبانی هستی. می فهمم چه حالی داری.»
و این بود فریادی که از پی ابراز همدردی نصیبش شد: «تو هیچ تصوری نداری که من چه احساس گندی دارم! هیچ تصوری از اینکه جای من بودن چطوری است نداری!»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#136
Posted: 8 Dec 2014 01:10
*سی سالگی
سی سالگی برای اکثر آدم ها مرحله ی مهمی است، به خصوص آنهایی که در زندگی یاد گرفته اند به آدم های بالای ٣٠ سال اعتماد نکنند. جابز برای جشن تولد سی سالگی اش در فوریه ی ١٩٨٥، یک مهمانی هزار نفره ی رسمی ولی در عین حال سرگرم کننده - با کراوات سیاه و کفش تنیس- برگزار کرد. محل آن، سالن بیلیارد هتل سنت فرانسیس در سان فرانسیسکو بود. در دعوت نامه نوشته شده بود: «یک پند هندی هست که می گوید: "در سی سال اول زندگی ات، عادت ها را شکل می دهی و در سی سال دوم، عادت هایت تو را شکل می دهند." کمک کنید سی سالگی ام را جشن بگیرم.»
روی یکی از میزها عکس افراد برجسته ی دنیای نرم افزار قرار داشت، از جمله بیل گیتس و میچ کاپور. روی میز دیگری نیز عکس دوستان قدیمی جابز بود، مثل الیزابت هلمز که با معشوق جدیدش (خانمی که تاکسیدو پوشیده بود) به جشن آمد. اَندی هرتزفلد و بارل اسمیت لباس رسمی اجاره کردند و کفش های تنیس مسخره ای پوشیدند که باعث شد رقص آن شب شان همراه با اجرای والتزهای استراوس - توسط ارکستر سمفونیک سان فرانسیسکو- به یادماندنی شود.
با رد دعوت توسط باب دیلان، الا فیتزجرالد خواننده ی آن شب شد. ابتدا از خزانه ی آهنگ های خودش ترانه هایی خواند و به فراخور تولد پسر سی ساله ی کوپرتینو، آهنگ هایی مثل "دختری از ایپانما" را هم اجرا کرد. بعد، از جابز آهنگ درخواستی اش را پرسید. او به چند ترانه اشاره کرد و حسن ختام کنسرت، اجرای آرام "تولدت مبارک" بود.
آن شب، اسکالی روی صحنه آمد و لقب "مهم ترین رؤیاپرداز دنیای تکنولوژی" را برازنده ی جابز دانست. وازنیاک هم بالا آمد و بروشور قاب شده ی " زالتایر" قلابی را که از نمایشگاه کامپیوتر ١٩٧٧ در ساحل غربی نگه داشته بود، تقدیمش کرد؛ یک یادگاری از زمان معرفی اپل II. دان ولنتاین سرمایه گذار مشهور نیز از تغییراتی که از یک دهه پیش در دنیا کلید خورده بود، اظهار شگفتی کرد. به قول او: «استیو از تندیس زنده ی هوشی مینه که می گفت هرگز به کسی بالای سی سال اعتماد نکن، تبدیل شد به کسی که برای خودش یک جشن سی سالگی مجلل با الا فیتزجرالد بر پا می کرد.»
هدایای ویژه ی بسیاری برای جابز مشکل پسند آورده شد. برای مثال دبی کُلمن یک نسخه ی اصل از فیلم "آخرین تایکن" اثر اف. اسکات فیتزجرالد را برایش آورد. ولی جابز که هنوز در عمل آدم نشده بود، همه ی آن هدایا را در یکی از اتاق های هتل جا گذاشت. وازنیاک و برخی از قدیمی های اپل که از پنیر حیوانی و ماهی قزل آلای سرو شده برای شام خوش شان نیامده بود، بعد از جشن با هم به یک رستوران دنیز رفتند تا شکمی از عزا در آورند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#137
Posted: 8 Dec 2014 01:11
در همان ماه، دیوید شف مصاحبه ای طولانی و صمیمی با او ترتیب داد که در مجله ی پلی بوی چاپ شد. جابز با ریزبینی به او گفت: «خیلی به ندرت پیش می آید که هنرمندی ٣٠ یا ٤٠ ساله قادر به ارائه ی آثاری استثنایی باشد. البته برخی افراد ذاتاً کنجکاوند و تا آخر عمر مثل کودکان در پیشگاه هستی انگشت به دهان می مانند، ولی تعداد اینها انگشت شمار است.» در آن مصاحبه موضوعات مختلفی مطرح شد، ولی تلخ ترین حرف های جابز راجع به پیری و روبرو شدن با آینده بود:
« افکار درست مثل داربست، الگوهایی را در ذهن درست می کنند. به راستی که ما سیاه قلمی از الگوهای شیمیایی بدن مان هستیم. در اکثر موارد، آدم ها مثل سوزن گرامافون درون شیارهای این الگوها گیر می افتند و هرگز از آنها بیرون نمی آیند.»
«من همیشه با اپل باقی خواهم ماند. امیدوارم در طول زندگی بتوانم رشته ی عمر خودم و رشته ی بقای اپل را لابه لای هم ببافم، درست مثل یک پارچه ی منقش. شاید سال هایی هم باشد که من آنجا نباشم، ولی همیشه بازگشت میسر است...»
«در مقام یک هنرمند، اگر می خواهید زندگی تان را به شکلی خلاقانه پیش ببرید، نباید زیاد به عقب نگاه کنید. بلکه باید اراده ی پذیرش "هر آنچه کرده اید" و "هر آنچه هستید" را در خود بپرورید و از "آنها" فراتر روید.»
«هر چه بیشتر دنیای پیرامون تلاش می کند تصویری از شما را تثبیت کند، ادامه ی راه به عنوان یک هنرمند سخت تر می شود و به همین دلیل است که هنرمندان بارها بالاجبار گفته اند: "خدانگهدار. من دارم دیوانه می شوم، پس از اینجا می روم" و بعد در خفا، در گوشه ای به خواب زمستانی فرو می روند و شاید، بعدها اندکی متفاوت ظاهر شوند.»
هر یک از این اظهارات، به مثابه یک پیش گویی محتوم بود که با آنها خبر از تغییری زودهنگام در زندگی خود می داد. سررشته ی زندگی اش داشت از آغوش رشته ی عمر اپل بیرون می رفت، تا شاید بعدها دوباره آن را در یابد. گویی زمانش فرا رسیده بود که بخشی از وجود خود را دور بیاندازد و بگوید: "خداحافظ، من باید بروم" تا در آینده، این بار با فکری متمایز طلوع کند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#138
Posted: 14 Dec 2014 14:02
*مهاجرت دسته جمعی
اندی هرتزفلد بعد از عرضه ی مکینتاش در سال ١٩٨٤، برای مدتی به مرخصی رفت تا هم باتری هایش را شارژ کند و هم از رئیس مستقیمش باب بل ویل دور شود، زیرا از او دل خوشی نداشت. سپس فهمید که جابز پاداشی ٥٠٠٠٠ دلاری برای مهندسین مکینتاش در نظر گرفته، بنابراین نزد او رفت. اما استیو مدعی شد که بل ویل تصمیم گرفته پاداش به کسانی که در مرخصی هستند، تعلق نگیرد. هرتزفلد کمی بعد شنید که این تصمیم، در اصل تصمیم خود جابز بوده و خیلی ناراحت شد. جابز ابتدا کتمان کرد ولی بعد گفت: «خب، بیا فرض کنیم چیزی که می گویی درست باشد، چه فرقی می کند؟» هرتزفلد گفت که اگر جابز برای ترغیب او به حضور مجدد در اپل پاداش را گروکشی کرده باشد، به خاطر وجهه ی خود هرگز به شرکت باز نخواهد گشت. جابز پشیمان شد ولی این کارش اثر بدی روی هرتزفلد گذاشت.
هرتزفلد در انتهای مرخصی اش، با جابز قرار شام گذاشت و پیاده از دفتر او به یک رستوران ایتالیایی در همان نزدیکی رفتند. به او گفت: «واقعاً دلم می خواهد بر گردم ولی به نظرم الآن همه چیز افتضاح شده.» جابز به طور سربسته، ناراحتی و پریشانی خود از این گفته را بروز داد ولی هرتزفلد کم نیاورد: «گروه نرم افزار کاملاً از روحیه افتاده و ماه ها است که حتی یک چیز خوب درست نکرده. بارل آنقدر داغان است که تا آخر سال دوام نخواهد آورد.»
جابز مانع از ادامه ی حرفش شد: «تو نمی دانی چه می گویی! کار گروه مکینتاش عالی است و من دارم بهترین دوران زندگی ام را می گذرانم. کاملاً از اوضاع پرتی!» آن نگاه پرفروغش پژمرده بود ولی همچنان می کوشید در نظر هرتزفلد پرجذبه باشد.
هرتزفلد با حالتی مغموم گفت: «اگر واقعاً به این اعتقاد داری، راهی برای برگشتن من نیست. گروه مکی که من می خواستم به آن برگردم، دیگر وجود خارجی ندارد.»
جابز جواب داد: «تیم مک باید رشد کند، تو هم همین طور. می خواهم برگردی ولی اگر نمی خواهی، مسئولیتش با خودت. به هر حال نبودنت آنقدرها هم که فکر می کنی مهم نیست.»
هرتزفلد هرگز برنگشت.
در اوایل ١٩٨٥، بارل اسمیت هم آماده ی رفتن بود ولی این نگرانی را داشت که با وجود جابز، استعفا دادن سخت خواهد بود؛ دایره ی تحریف واقعیت استیو معمولاً آنقدر قوی بود که پشت بارل را به خاک می رساند. بنابراین برای خلاص شدن از شرش، با هرتزفلد مشورت کرد. بالأخره یک روز به هرتزفلد گفت: «فهمیدم چه کنم! بهترین راه استعفا را یافتم، دایره ی تحریف واقعیت کیلویی چند! یک راست می روم به اتاقش و با احترام کامل روی میزش جیش می کنم. می خواهد چه بگوید؟ مطمئنم این حرکتم جواب می دهد.» در گروه مکینتاش همه شرط بستند که حتی بارل اسمیت شجاع هم ابتکار انجام چنین کاری را ندارد. وقتی تصمیمش برای جدایی قطعی شد، در حول و حوش روز تولد جابز، از او وقت ملاقات گرفت. اما با ورود به اتاق، از نیش تا بناگوش باز جابز جا خورد. استیو پرسید: «می خواهی انجامش بدهی؟ نه، یعنی واقعاً می خواهی این کار را بکنی!؟!» نقشه به گوش او هم رسیده بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#139
Posted: 14 Dec 2014 14:03
اسمیت پرسید: «مجبورم؟ یعنی اگر مجبور باشم، بله، حتماً، چرا که نه.» جابز نگاهی به او کرد و اسمیت فهمید که لزومی به این کار نیست. بنابراین بی مشکل استعفا داد و با شرایطی خوب دفتر را ترک کرد.
بلافاصله بعد از او، استعفای یکی دیگر از مهندسین مکینتاش روی میز جابز نشست؛ بروس هرن. وقتی هرن به دفتر رئیس رفت تا خداحافظی کند، جابز گفت: «هر مشکلی که در مک هست تقصیرکار تویی!»
هرن گفت: «استیو، در واقع تمام آن چیزهایی که در مک خوب کار می کنند، تقصیرات من سرا پا تقصیرند و مجبور بودم مثل دیوانه ها بجنگم تا آنها را توی مک بگنجانیم.»
جابز پذیرفت: «این یکی را راست گفتی، برای همین حاضرم ١٥٠٠٠ تا سهم بدهم تا بمانی.» وقتی هرن پیشنهاد را رد کرد، جابز آن روی خوبش را هم نشان داد. گفت: «سهام که نمی گیری، لااقل بیا بغلم» و همدیگر را به آغوش کشیدند.
با وجود این همه استعفا، مهمترین خبر آن ماه ها، جدایی یکی دیگر از مؤسسین شرکت یعنی استیو وازنیاک بود. واز آن روزها یک مدیر میانی ساکت در بخش اپل II و یک آدم خوش یمن متواضع در اعماق شرکت بود و همیشه تا جایی که می شد، از مدیریت و سیاست بازی دور می ماند. او احساس می کرد که جابز آن طور که باید و شاید از اپل II که منبع پول ساز شرکت و فروشش معادل ٧٠٪ از فروش کریسمس بود، قدردانی و تعریف نمی کند. در این باره به من گفت: «با افراد گروه اپل II طوری رفتار می شد که گویی نسبت به سایر کارمندان شرکت اهمیت کمتری دارند. این با وجودی بود که اپل II برای سال های متمادی، آن هم با فاصله ای زیاد، پرفروش ترین محصول شرکت بود و همین طور هم باقی ماند.» واز برای اعتراض به آن وضع، به پا خاست و کاری فراتر از حد و حدودی که از او سراغ می رفت، انجام داد. تلفن را برداشت، شماره ی دفتر اسکالی را گرفت و او را به خاطر افراط در توجه بیش از حد به جابز و گروه مکینتاش، حسابی سرزنش کرد.
سپس از آنجا که نتیجه ای حاصل نشد، تصمیم گرفت آرام و آهسته از اپل برود و شرکتی جدید برای ساخت یک "کنترل از راه دور جهانی" که خودش طراحی کرده بود، تأسیس کند؛ وسیله ای برای کنترل تلویزیون، استریو و سایر دستگاه های الکتریکی، آن هم تنها با چند دکمه ی ساده ی قابل برنامه ریزی.
واز فقط رئیس بخش مهندسی اپل II را در جریان رفتن خود گذاشت، ولی احساس نمی کرد قضیه آنقدر مهم باشد که از رویه های مرسوم فراتر رفته، جابز یا مارک کولا را خبر کند. با همان روش صمیمانه اش، کاملا باز به سؤالات خبرنگاری که برای مصاحبه زنگ زده بود، جواب داد؛ ماجرای خروج خود را تأیید کرد و توضیح داد که از نظر او، شرکت فاتحه ی بخش اپل II را خوانده است. گفت: « رفتار هرم رهبری اپل در ٥ سال اخیر به طرز وحشتناکی اشتباه بوده.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#140
Posted: 14 Dec 2014 14:05
کمتر از دو هفته بعد، وازنیاک و جابز با هم برای دریافت نخستین مدال ملی فناوری از دست رونالد ریگان به کاخ سفید رفتند. ریگان نقل قولی آورد از پرزیدنت اسبق، روترفورد هیز وقتی که برای اولین بار تلفن را دیده بود -«یک اختراع شگرف، ولی چه کسی ممکن است بخواهد از آن استفاده کند؟»- و سپس به طنز گفت: «به گمانم او اشتباه می کرد.» به خاطر اوضاع مسخره ای که پیرامون رفتن واز شکل گرفته بود، اپل مهمانی یا جشن خداحافظی برایش بر پا نکرد. بنابراین او و جابز بعد از مراسم کاخ سفید، به پیاده روی رفتند و سپس در یک ساندویچ فروشی ساده، غذا خوردند. واز گفتگوی صمیمی شان را به خاطر می آورد، هیچ بحثی بر سر اختلافات شان در نگرفت.
وازنیاک می خواست جدایی شان دوستانه باشد. بنابراین پذیرفت که با سالی ٢٠٠٠٠ دلار کارمند پاره وقت اپل باشد و در مراسم و جلسات معرفی محصول هم حضور یابد. این روش بهتری برای جدایی بود، ولی جابز نمی توانست او را به حال خودش بگذارد. یک روز شنبه، چند هفته بعد از سفر دو نفره شان به واشینگتن، جابز به استودیوی جدید هارتموت اسلینگر در پالو آلتو رفت؛ همان طراح آلمانی که شرکتش (فراگ دیزاین) را برای کار روی طراحی محصولات اپل به امریکا منتقل کرده بود. همان جا بود که طراحی های اولیه ی دستگاه کنترل از راه دور وازنیاک را دید و بر سر خشم آمد. اپل در قراردادش با فراگ دیزاین بندی داشت که با استفاده از آن می توانست این شرکت را از کار بر روی سایر پروژه های کامپیوتری محروم کند و جابز به آن استناد کرد: «به اطلاع شان رساندم که کار با واز از نظر اپل غیر قابل پذیرش است.»
وقتی ماجرا به گوش وال استریت ژورنال رسید، با وازنیاک تماس گرفتند که طبق معمول باز و صادقانه برخورد کرد. گفت که جابز سرزنشش کرده و افزود: «استیو جابز از من متنفر شده، احتمالاً به خاطر چیزهایی که راجع به اپل گفته ام.» این کار جابز، در کل خیلی سخیف بود ولی احتمالاً از این حقیقت نشأت می گرفت که او بر خلاف دیگران که اصلاً متوجه قضیه نبودند، خیلی خوب می فهمید که ظاهر و سبک طراحی یک محصول کاملاً در خدمت شهرت آن است. بنابراین دستگاهی که نام وازنیاک و سبک طراحی مشابه محصولات اپل را داشت، ممکن بود به عنوان یکی از محصولات اپل اشتباه گرفته شود. جابز به مطبوعات گفت: «این مسئله شخصی نیست» و توضیح داد که قصدش کسب اطمینان از عدم شباهت میان طراحی دستگاه وازنیاک و محصولات اپل بوده است: «ما نمی خواهیم سبک طراحی محصولات مان را در سایر تولیدات ببینیم. واز بایستی منابع خودش را پیدا کند. نمی شود که از منابع اپل به عنوان سکوی پرش استفاده کرد؛ ما حتی برای او هم نمی توانیم امتیاز ویژه ای قائل شویم.»
جابز حاضر شد هزینه ی فعالیت فراگ دیزاین روی پروژه ی وازنیاک را پرداخت کند ولی حتی این هم باعث کاهش تعجب مدیران طراحی آن شرکت از کارش نشد. وقتی جابز تقاضا کرد طرح محصول وازنیاک را برایش بفرستند یا از بین ببرند، آنها قبول نکردند. بنابراین مجبور شد با ارسال نامه ای، حقوق قانونی اپل را یادآور شود. هربرت فایفر، مدیر طراحی فراگ دیزاین، علناً ادعای جابز مبنی بر اینکه نزاع با وازنیاک جنبه ی شخصی نداشته را به چالش کشید و به وال استریت ژورنال گفت: «این یک بازی قدرت است، آنها با هم مشکلات شخصی دارند.»
هرتزفلد هم وقتی شنید که جابز چه کرده، از کوره در رفت. او ١٢ خیابان دورتر زندگی می کرد و استیو گاهی پیاده به خانه اش سر می زد. هرتزفلد می گفت: «آنقدر از ماجرای پیش آمده برای واز ناراحت شده بودم که نمی خواستم به خانه راهش دهم. خودش هم می دانست کارش غلط بوده ولی سعی می کرد توجیه بتراشد. و شاید در دایره ی تحریف واقعیتش از این شعبده ها هم پیدا می شد.» وازنیاک همیشه حتی زمانی که خیلی آزرده می شد، همان خرس عروسکی مهربان باقی می ماند. بنابراین یک شرکت طراحی دیگر را به کار روی کنترل از راه دور خود گماشت و حتی پذیرفت که به عنوان یکی از سخنگویان اپل باقی بماند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟