ارسالها: 12930
#141
Posted: 14 Dec 2014 22:10
*زورآزمایی، بهار ١٩٨٥
دلایل زیادی برای بروز اختلاف میان جابز و اسکالی در بهار ١٩٨٥ وجود داشت. برخی صرفاً اختلاف های تجاری بودند: مثل افزایش قیمت مکینتاش توسط اسکالی برای کسب سود بیشتر، که با خواست جابز برای مقرون به صرفه بودن قیمت مصرف کننده در تضاد بود. اما سایر مشکلات علل مرموز روانی و ریشه ای، ناشی از شیفتگی زیاد و غیرمعمول آن دو نسبت به هم داشت. در ابتدای همکاری، اسکالی سخت مشتاق محبت جابز بود و استیو به او چون یک پدر و مرشد می نگریست. وقتی حرارت ابتدایی به سردی گروید، عواقب احساسی بدی به جا ماند. در بطن رابطه، دو عامل بنیادی این شکاف را حاد می کرد؛ در هر سو، یک عامل.
در سمت جابز، مشکل اینجا بود که می دید اسکالی هرگز یک مدیر محصول گرا نخواهد شد. او تلاش یا ظرفیتی برای درک نقاط قوت محصولات از خود نشان نمی داد.
در سمت دیگر، اسکالی تعصبات کمال گرایانه ی جابز را که حتی بر ساخت اجزاء کوچک (چه کاربردی، چه تزئینی) سایه می افکند، بیمارگونه و مخل فرآیند تولید می دانست.
دوران کاری اسکالی به فروش نوشابه و تنقلات گذشته بود که اصلاً دستورالعمل ساخت آنها برایش مهم نبود. لذا ذاتاً راجع به محصولات بی ذوق بود و این، از نظر جابز در بین بزرگترین گناهانی بود که یک نفر می توانست مرتکب شود. جابز می گفت: «سعی داشتم جزئیات فنی را به او بیاموزم ولی هیچ درکی از ظرائف مهندسی ساخت محصولات نداشت و بعد از مدتی حرف هامان به سمت مجادله پیش می رفت. من ایمان دارم که دیدگاهم صحیح بوده و هست؛ محصولات همه چیز یک شرکتند.» حالا دیگر اسکالی از نظر او نادانی بیش نبود. درجه ی تحقیر با اشارات مکرر اسکالی به شباهت های میان خودش و جابز، که البته از روی مهربانی و -بیشتر- وهم بود، بالاتر هم رفت.
برای اسکالی مشکل این بود که جابز جز در حین اظهار علاقه و یا همکاری با دیگران، اغلب نفرت انگیز، گستاخ، خودپسند و بدرفتار بود. او رفتار بی نزاکت جابز را همان قدر سخیف می دانست که جابز عدم علاقه ی او به جزئیات محصول را خوار می شمرد. اسکالی مهربان، غم خوار و بی نهایت مؤدب بود. در مقطعی که در حال برنامه ریزی برای ملاقات با بیل گلاوین نایب رئیس زیراکس بودند، اسکالی التماس کرده بود که جابز خوب رفتار کند، ولی همین که پشت شان به صندلی گرم شد، جابز به گلاوین گفت: «شماها اصلاً هیچ نمی فهمید دارید چه کار می کنید» و جلسه از هم پاشید. جابز بعداً به اسکالی گفت: «ببخش، نتوانستم خودم را نگه دارم.» این فقط یکی از موارد پر شمار بود. همان طور که ال الکرن - از آتاری- بعدها اشاره کرد: «اسکالی معتقد به شاد نگه داشتن محیط و بذل توجه به روابط بود. ولی استیو یک ارزن برای اینها ارزش قائل نبود، در عوض طوری راجع به محصول وسواس به خرج می داد که هرگز به مخیله ی اسکالی خطور نمی کرد. در ضمن، استیو از آوردن دلقک ها به اپل اجتناب می کرد، چون فقط بازیکن های درجه یک را در زمین می خواست.»
هیئت مدیره به شدت نگران این آشفتگی ها شد و در اوایل ١٩٨٥، آرتور راک و سایر مدیران ناراضی، پیغامی شدیداللحن برای هر دو فرستادند. به اسکالی گفتند که قرار بوده اداره ی شرکت را در دست بگیرد و باید این کار را با اقتدار بیشتر و بدون تن دادن به عقاید جابز انجام دهد. به جابز نیز هشدار دادند که روی رفع افتضاحات به بار آمده در بخش مکینتاش تمرکز و از دخالت در کار سایر بخش ها اجتناب کند. بلافاصله جابز در دفترش بست نشست و روی مک خود نوشت: «دیگر از سایر بخش های شرکت انتقاد نمی کنم، دیگر از سایر بخش های شرکت انتقاد نمی کنم...»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#142
Posted: 14 Dec 2014 22:11
همچنان که مکینتاش روند نا امیدکننده اش را ادامه می داد (فروش مارس ١٩٨٥ تنها ١٠٪ از پیش بینی مالی را محقق کرده بود،) جابز یا از دفترش فحش نثار این و آن می کرد یا آواره ی سرزنش گر راهروهای شرکت می شد. نوسانات اخلاقی و بدرفتاری هایش بیش از پیش بالا گرفت. مدیران میانی کم کم جلوی او در آمدند. رئیس بخش بازاریابی، مایک مری، در یکی از کنفرانس های صنعتی، جلسه ای خصوصی با اسکالی ترتیب داد. به اتاق اسکالی در هتل که می رفتند، جابز غافل گیرشان کرد و خواست که در جلسه باشد. مری نپذیرفت و در آن دیدار به اسکالی گفت که استیو دارد خسارت به بار می آورد و باید از مدیریت بخش مکینتاش حذف شود. پاسخ اسکالی این بود که هنوز اجازه ی زورآزمایی با جابز را پیدا نکرده. مری بعدها طی یادداشتی خطاب به جابز، رفتار او با همکارانش را به نقد کشید و آن را «مدیریت به شیوه ی ترور شخصیت» نامید.
برای چند هفته، بارقه هایی از امید فضای آشفته ی شرکت را روشن کرد. جابز عاشق تکنولوژی نمایشگرهای تخت شرکت وودساید دیزاین واقع در نزدیکی پالو آلتو شد، که مدیر آن مهندسی عجیب و غریب به نام استیو کیچن بود. همچنین تحت تأثیر گروهی دیگر قرار گرفت که ساخت صفحات لمسی را شروع کرده بودند؛ صفحاتی که می شد با انگشت روی آنها کار کرد. حالا دیگر حتی نیازی به ماوس هم نبود. این دو نوآوری، در کنار هم می توانستند رؤیای جابز برای ساخت یک "مکینتاش کتابی" را محقق کنند. در پیاده وی با کیچن، جابز به ساختمانی در نزدیکی منلوپارک اشاره کرد و گفت که باید در آن یک کارگاه تجربی برای کار روی ایده های جدید باز کنند. نام "آزمایشگاه های اپل" و مدیریت جابز، برازنده ی چنین مکانی بود که می توانست مفری برای خوشحالی مجدد، برپایی یک گروه کوچک، و توسعه ی یک محصول جدید و عالی باشد.
اسکالی از چنین ایده ای به وجد آمد زیرا باعث حل شدن بسیاری از مشکلات مدیریتی او می شد؛ جابز به حیطه ی کاری خودش بر می گشت، و اسکالی از شر او در کوپرتینو خلاص می شد. در ضمن یک کاندیدا هم برای جانشینی جابز داشت: ژان لوئی گاسه مدیر اپل در فرانسه، که در سفر جابز به اروپا از گزند نیش او جان سالم به در برده بود. گاسه در سفر به کوپرتینو، حاضر به پذیرش مدیریت بخش مکینتاش شد به شرطی که آزادی عمل داشته باشد و مستقل از جابز کار کند.
فیل شلین از اعضای هیئت مدیره، کوشید جابز را متقاعد کند که خود را وقف محصولات نوین و الهام بخشیدن به یک تیم کوچک ولی پر شور کند. اما جابز بعد از کمی تأمل تشخیص داد که نمی خواهد وارد این بازی شود و از تسلیم کردن اختیارات به گاسه سر باز زد، گاسه ای که هوشمندانه به فرانسه برگشته بود تا در بحبوحه ی جنگ قدرت حتمی، زیر دست و پا له نشود. جابز روزهای باقی مانده از بهار را با دو دلی گذراند. گاه کوشید خودش را مدیری کاربلد نشان دهد، حتی یادداشتی برای صرفه جویی در هزینه ها از طریق حذف توزیع نوشیدنی های مجانی در شرکت و حذف پروازهای درجه یک کاری نوشت. گاه نیز با مشوقین به ترک پست و راه اندازی گروه تحقیق و توسعه ی آزمایشگاه های اپل، موافقت نمود.
در ماه مارس، مری یک یادداشت دیگر با عنوان "دور خود نچرخ" نوشت: «در این سه سال حضورم در اپل، تا به حال اینقدر اغتشاش و ترس و عملکرد ناقص ندیده بودم، که شکر خدا در ٩٠ روز اخیر آن را هم دیدم» و در ادامه: «همه ی ما ارکان شرکت، مثل یک کشتی بدون سکان به نظر می رسیم که در طوفانی تیره و تار گرفتار آمده.» مری حضور در هر دو طرف خاکریز را در کارنامه داشت؛ بارها با جابز بر علیه اسکالی دسیسه چیده بود، و اکنون با این یادداشت ترکه ی انتقاد را بر پشت جابز فرود می آورد: «از قرار معلوم اکنون استیو جابز پایگاه به ظاهر نفوذناپذیر قدرت مطلق را در اختیار دارد؛ چه این -پایگاه- علت عملکرد غیرعادی او باشد، چه معلول آن.»
در پایان همان ماه، اسکالی سرانجام اجازه ی تغییر مدیر بخش مکینتاش را یافت. یک روز عصر به دفتر جابز رفت و جی الیوت، مدیر منابع انسانی شرکت را هم برای رسمیت بخشیدن به جلسه با خود برد. این طور شروع کرد: «استیو، کسی وجود ندارد که بینش و استعدادت را بیش از من تحسین کند،» او چنین تملق هایی را پیش تر هم بر زبان رانده بود، ولی این بار بی شک یک امای بی رحمانه متعاقب آن بود: «اما انگار این واقعاً جواب نمی دهد.» اما بود که از پی تملق به سمت استیو شلیک می شد: «ما یک دوستی عالی داریم، اما ایمانم را به توان تو در اداره ی بخش مکینتاش از دست داده ام.» در ضمن، بدگویی های جابز پشت سر خودش را هم سرزنش کرد. جابز در مقابل این چالش بزرگ، آنقدر گیج و منفعل به نظر می رسید که اسکالی باید بیشتر او را کمک و هدایت می کرد: «تو باید وقت بیشتری با من بگذرانی.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#143
Posted: 14 Dec 2014 22:13
بعد نوبت به عکس العمل جابز رسید. به اسکالی گفت که هیچ چیز راجع به کامپیوترها «سرت نمی شود» و اداره ی شرکت توسط «تو افتضاح بوده» و از موقع آمدنت به اپل تا امروز «همیشه مرا نا اُمید کرده ای.» سپس گریه سر داد.
اسکالی همان جا نشست و ناخن جوید. بعد گفت: «این موضوع را با هیئت مدیره در میان می گذارم. قصد دارم پیشنهاد استعفایت از ریاست بخش مکینتاش را مطرح کنم، فقط می خواستم از قبل این را بدانی.» به جابز اصرار کرد که مقاومت نکند و در عوض خود را برای ریاست بخش توسعه ی تکنولوژی ها و محصولات آتی اپل، آماده کند. جابز از روی صندلی اش بالا پرید و خیره به اسکالی زل زد. گفت: «باورم نمی شود بخواهی این کار را بکنی. اگر بکنی شرکت نابود خواهد شد.»
در طول هفته های بعد، رفتار جابز نوسانات شدیدی را پشت سر گذاشت. گاهی از به دست گرفتن مدیریت آزمایشگاه های اپل حرف می زد ولی یک لحظه بعد سربازگیری برای سرنگونی اسکالی را از پی می گرفت. گاه در یک روز خودش را به اسکالی نزدیک و آنی نگذشته، حمله ای را سازماندهی می کرد. یک بار ساعت ٩ شب، به مشاور عالی شرکت، اَل ایزنشتات زنگ زد و با گفتن اینکه دیگر به اسکالی اعتماد ندارد، از او برای راضی کردن هیئت مدیره برای تغییر مدیرعامل کمک خواست؛ بعد همان شب به اسکالی زنگ زد و گفت: «تو بی نظیری جان، فقط خواستم بدانی هنوز عاشق کار باهاتم.»
در جلسه ی هیئت مدیره به تاریخ ١١ آوریل، اسکالی رسماً تقاضای استعفای جابز از ریاست بخش مکینتاش و تمرکز او بر توسعه ی محصولات آتی را اعلام کرد. بعد از او آرتور راک، رک ترین و مستقل ترین عضو هیئت مدیره صحبت کرد. راک از هر دوی آنها دل زده بود: از اسکالی به خاطر اینکه جرأت به دست گرفتن کنترل شرکت در سال گذشته را نداشت، و از جابز به خاطر رفتارش که مثل "یک بچه ی لوس زودرنج" بود. هیئت مدیره باید زودتر به این نزاع خاتمه می داد و به این منظور، دو جلسه ی خصوصی با هر یک از آنها ترتیب داد.
اسکالی اتاق را ترک کرد تا ابتدا جابز صحبت کند. استیو اصرار کرد که مشکل اصلی اسکالی است چون: «هیچ درکی از کامپیوترها ندارد.» راک همان موقع به سرزنش جابز پرداخت. با آن صدای غرغرویش گفت که استیو در یک سال گذشته احمقانه رفتار کرده و هیچ حقی برای اداره ی هیچ یک از بخش های اپل ندارد. حتی مهم ترین پشتیبان جابز، فیل شلین هم سعی کرد او را به کناره گیری صلح آمیز و پذیرش مدیریت بخش تحقیق و توسعه قانع کند.
وقتی نوبت به جلسه ی خصوصی با اسکالی رسید، او اتمام حجت کرد: «شما می توانید پشت من بمانید که در آن صورت مسئولیت کامل اداره ی شرکت را خواهم پذیرفت، یا اینکه هیچ کاری نکنید که در این صورت باید بروید برای خودتان یک مدیرعامل جدید پیدا کنید.» گفت که اگر اختیار کافی پیدا کند، حرکت تندی از او سر نخواهد زد و در طول ماه های پیش رو جابز را به پذیرش مسئولیت جدید متقاعد خواهد کرد. هیئت مدیره به اتفاق آرا جانب اسکالی را گرفت و اختیار برکناری جابز در زمان مناسب را به او تفویض کرد. جابز که بیرون اتاق منتظر بود و می دانست بازی را باخته، همکار قدیمی اش دل یوکام را دید و او را به آغوش کشید.
بعد از تصمیم گیری هیئت مدیره، اسکالی رو به مصالحه آورد و جابز تقاضا کرد تغییرات به آرامی -مثلاً در طول چند ماه- صورت پذیرد که با موافقت اسکالی همراه شد. همان روز عصر، دستیار ویژه ی اسکالی، نانت باکهاوت برای احوال پرسی به جابز زنگ زد. او در دفترش بود و هنوز در شوک. اسکالی تازه به خانه رفته بود بنابراین جابز برای گپ زدن، پیش نانت رفت. یک بار دیگر نوسانات رفتاری او در قبال اسکالی شروع شده بود. می گفت: «چرا جان این کار را با من کرد؟ بهم خیانت کرد.» بعد حرفش ١٨٠ درجه بر می گشت و می گفت که شاید باید مدتی روی بازسازی رابطه اش با او کار کند: «رفاقت با جان از هر چیزی برای من مهم تر است. به گمانم این کاری است که باید بکنم: تمرکز روی رابطه مان.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#144
Posted: 17 Dec 2014 22:13
*دسیسه ی یک کودتا
جابز بلد نبود با جواب "نه" کنار بیاید. در اوایل می ١٩٨٥ با تقاضای مهلتی دیگر برای اثبات توانایی اش در اداره ی بخش مکینتاش، به دفتر اسکالی رفت. قول داد خودش را به عنوان یک مدیر عملیاتی خوب اثبات کند. اما اسکالی عقب ننشست. جابز در تلاش بعدی، یک چالش مستقیم راه انداخت: از اسکالی خواست که استعفا دهد. به او گفت: «به نظرم تو مسیرت را گم کرده ای. سال اول واقعاً عالی بودی، همه چیز خوب پیش می رفت. ولی الآن انگار یک چیزیت شده.» اسکالی که اساساً خون سرد بود، حسابی جوش آورد و به ناتوانی جابز در توسعه ی نرم افزارهای مکینتاش و ساخت مدل های جدید، و نیز شکست مفتضحانه در بازار فروش اشاره کرد. آن ملاقات به مسابقه ی دشنام و فریاد بدل شد و هر یک دیگری را مدیری نالایق خواند. با رفتن جابز، اسکالی از دیوار شیشه ای اتاقش -جایی که دیگران شاهد درگیری بودند- دور شد و پشت به آنها گریست.
سه شنبه ١٤ می، روز اوج گیری مشکلات بود؛ در این روز، گروه مکینتاش باید گزارش فصلی را به استحضار اسکالی و سایر مدیران اجرایی شرکت می رساند. جابز هنوز سرپرستی بخش را واگذار نکرده و وقتی با گروهش به اتاق مدیران وارد شد، کاملاً بی اعتنا بود. درگیری لفظی با اسکالی خیلی زود راه افتاد. موضوع: «مأموریت اصلی گروه مکینتاش.» از نظر جابز، مأموریت اصلی، فروش مک های بیشتر و در مقابل از دید اسکالی، مأموریت اصلی، خدمت در جهت حداکثرسازی منافع کلی شرکت بود. مسائل دیگری هم در بین بود؛ طبق معمول، همکاری اندکی میان بخش های مختلف شرکت وجود داشت. برای مثال، گروه مکینتاش دیسک خوان های جدیدی متفاوت با دیسک خوان های اپل II طراحی کرده بود.
مناقشه بر سر موضوعات فوق، یک ساعت تمام به طول انجامید. سپس جابز پروژه های آتی را توضیح داد: ساخت یک مکینتاش قوی تر برای جایگزینی لیسای مرحوم؛ ساخت نرم افزاری برای اشتراک گذاری فایل های کاربران مک در یک شبکه به نام فایل سرور، و غیره. در همین حین اسکالی برای اولین بار متوجه عقب بودن این پروژه ها از زمان بندی سازمانی شد. سپس انتقاداتی از عملکرد بازاریابی، ضرب الأجل های مهندسی بل ویل، و مدیریت کلی جابز ارائه کرد. با وجود همه ی این ها، جابز جلسه را با درخواستی از اسکالی به پایان برد. جلوی همه یک فرصت دیگر برای اثبات توانایی اش در اداره ی بخش مکینتاش خواست، چیزی که با موافقت اسکالی روبرو نشد.
آن شب، جابز گروهش را به شام در کافه نینا در وودساید دعوت کرد. ژان لوئی گاسه در پی فراخوان اسکالی و به منظور پذیرش مسئولیت گروه مکینتاش، در شهر بود. جابز او را هم به شام دعوت کرد. بل ویل گفت: «بنوشیم به افتخار آنهایی که واقعاً درک می کنند، دنیا به عقیده ی استیو جابز، اساساً چیست» عبارت "دنیا به عقیده ی استیو" گاه توسط کارمندان اپل برای تحقیر دایره ی تحریف واقعیت استفاده می شد. آن شب بعد از رفتن همه، بل ویل سوار مرسدس جابز شد و به او اصرار کرد که با اسکالی "یک جنگ به قصد کشتن" راه بیاندازد.
اپل ماه ها قبل، مجوز صادرات کامپیوتر به چین را کسب کرده و جابز دعوت شده بود تا در آخر هفته ی موسوم به روز یادبود، موافقت نامه ی مربوطه را در "استادیوم بزرگ جمهوری خلق" در چین امضا کند. با این حال اسکالی تصمیم گرفت که خود شخصاً به چین برود، جابز هم حرفی نداشت. او در حقیقت می خواست در نبود اسکالی، نقشه ی کودتا را عملی کند. در طول هفته ی منتهی به روز یادبود، بسیاری را در راهروها کنار کشید تا نقشه را با آنها در میان بگذارد. به مری گفت: «قصد دارم در نبود جان، کودتا کنم.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#145
Posted: 18 Dec 2014 17:25
*هفت روز ماه می
پنجشنبه، ٢٣ می: جابز در جلسه با معاونین ارشد بخش مکینتاش، نقشه ی اخراج اسکالی را با معتمدین خود در میان گذاشت. در بین آنها حتی جی الیوت هم بود؛ مدیر منابع انسانی اپل که بی پرده با این شورش احتمالی مخالفت کرده بود. الیوت با تعدادی از اعضای هیئت مدیره صحبت و آنها را به حمایت از جابز ترغیب کرده بود ولی در میان آنها اکثریت با اسکالی بود، درست مثل کارمندان رده بالای شرکت. با وجود همه ی اینها، جابز تخته گاز پیش می رفت. حتی موضوع را با گاسه که از پاریس برای جانشینی اش آمده بود هم در میان گذاشت. جابز سال ها بعد با اکراه تصدیق کرد که: «نباید اشتباه می کردم و به گاسه می گفتم.»
عصر همین روز، ال ایزنشتات مشاور عالی اپل، یک مهمانی باربیکیو در خانه اش داشت؛ مهمان ها عبارت بودند از اسکالی، گاسه و همسران شان. وقتی گاسه به ایزنشتات گفت که جابز چه نقشه ای در سر دارد، او پیشنهاد کرد ماجرا را با اسکالی در میان بگذارد. گاسه می گفت: «استیو داشت دسیسه چینی می کرد تا با کودتا، جان را بیرون بیاندازد. در هال خانه ی ایزنشتات، با انگشتم به سینه ی اسکالی اشاره کردم و گفتم: "رفتن به چین همانا و خلع قدرت شدن همانا، استیو برای اخراجت نقشه کشیده".»
جمعه، ٢٤ می: اسکالی سفر به چین را لغو کرد تا در جلسه ی صبح جمعه ی مدیران ارشد، جلوی جابز بایستد. استیو دیر رسید و دید که صندلی همیشگی اش در کنار اسکالی -در صدر میز- اشغال شده، پس در انتهای میز نشست. با یک کت و شلوار عالی بر تن، پر انرژی می نمود. در مقابل، اسکالی رنگ به رخسار نداشت. او بی حاشیه دستور جلسه را لغو کرد تا مشکل معلق در ذهن همه را یک بار برای همیشه مطرح و حل کند. مستقیم به جابز زل زد و گفت: «به اطلاع من رسانده شده که تو می خواهی مرا از شرکت بیرون کنی، می خواهم از خودت بپرسم که واقعیت دارد یا نه؟»
جابز نه انتظار این حرکت مستقیم را داشت و نه شرمی از زیاده روی در صداقت بی رحمانه ی خود. مثل همیشه چشمانش را تنگ کرد و بدون پلک زدن، خیره به اسکالی گفت: «نه تنها مطمئنم آدم مناسبی برای مدیریت اپل نیستی، بلکه مضر هم هستی.» سرد و شمرده ادامه داد: «واقعاً وقتش رسیده که این شرکت را ترک کنی. اداره کردن اینجا را بلد نیستی، هرگز هم یاد نخواهی گرفت.» اسکالی را متهم به عدم فهم فرآیند توسعه ی محصول کرد و سپس ضربه ی نهایی را زد: «من می خواستم اینجا باشی تا به رشد من کمک کنی ولی تو در این مورد هم ناتوان بودی.»
در میان بهت و لال مانی همه، بالأخره آن روی عصبانی اسکالی هم ظاهر شد. لکنت دوران کودکی که در ٢٠ سال گذشته او را آزار نداده بود، برگشت. با من و من گفت: «دیگر به تو اعتماد ندارم و فقدان اعتماد را هم هرگز تحمل نمی کنم.» وقتی جابز صلاحیت او برای اداره ی شرکت را با توانمند خواندن خود به چالش کشید، اسکالی بالأخره دست به قمار آخر زد و کل اتاق را بر سر آن قمار، شرط بست. جابز در صحبت با من، یعنی ٢٥ سال بعد از آن واقعه، هنوز هم حرکت اسکالی را هوشمندانه می دانست. می گفت: «با زرنگی تمام این کار را کرد. در جلسه ی مدیران ارشد از همه پرسید: "من یا استیو، به کی رأی می دهید؟" کل قضیه را طوری چید که شما باید دیوانه می بودید تا به من رأی بدهید.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#146
Posted: 18 Dec 2014 17:28
بالأخره حضار یخ زده، تکانی خوردند. دل یوکام باید اول شروع می کرد. به جابز ابراز محبت کرد و گفت هنوز خواستار حضور او -شاید با نقشی متفاوت- در اپل است. یوکام در پایان، خیلی روی اعصاب رفت و زیر بار نگاه خیره ی جابز، اسکالی را شایسته ی "احترام" و لایق اداره ی شرکت دانست. ایزنشتات هم خیره به صورت جابز، همان حرف ها را تکرار کرد: جابز را دوست داشت ولی از اسکالی حمایت می کرد. رجیس مک کنا، که در این جلسات معمولاً به عنوان مشاور در بیرون از دایره ی مدیران می نشست، صریح تر بود. خیره به جابز گفت که هنوز او را آماده ی هدایت شرکت نمی داند، چیزی که قبلاً هم به خودش گفته بود. مک کنا شیفته ی جابز بود و اساساً از اسکالی خوشش نمی آمد. حتی وقتی از تصمیم خود برای حمایت از اسکالی پرده برداشت، صدایش کمی می لرزید. او در انتها به هر دو اصرار کرد که راهی برای توافق و نقشی درخور جابز پیدا کنند. به اسکالی گفت: «نباید بگذاری استیو از این شرکت برود.»
جابز در هم شکست، گفت: «به گمانم نتیجه را می دانم» و از اتاق بیرون رفت. هیچ کس به دنبالش نرفت.
به دفترش برگشت، قدیمی های وفادار را از گروه مکینتاش فرا خواند و گریه سر داد. گفت که مجبور به ترک اپل است. به سمت در که رفت، دبی کلمن جلویش را گرفت. او و دیگران با اصرار از جابز خواستند که آرامش پیشه کند و از انجام هر کار عجولانه ای اجتناب بورزد. باید به تعطیلات آخر هفته می رفت و تجدید قوا می کرد. کسی چه می دانست، شاید راهی برای حفظ یکپارچگی شرکت وجود داشت.
اسکالی به رغم این پیروزی، ویران شده بود. مثل یک جنگجوی مجروح به دفتر ایزنشتات رفت و خواست که با هم بیرون بروند. به پورشه ی ایزنشتات که رسیدند، با تأسف گفت: «مطمئن نیستم بتوانم از پس این یکی بر بیایم.» ایزنشتات پرسید که منظورش چیست. گفت: «به گمانم استعفا کنم.»
ایزنشتات گفت: «نه،نمی توانی، اپل از هم می پاشد.»
اسکالی گفت: «من استعفا می دهم. فکرنمی کنم آدم مناسبی برای اپل باشم.»
ایزنشتات جواب داد: «به نظرم داری از زیرش شانه خالی می کنی، تو باید حتماً جلوی او بایستی.»
همسر اسکالی از بازگشت شوهرش به خانه پیش از نیم روز، جا خورد. اسکالی با درماندگی به او گفت: «شکست خوردم.» لیزی، زنی بود با روحیات لطیف که هرگز از جابز خوشش نیامده بود و شیفتگی همسرش نسبت به او را بر نمی تافت. با شنیدن وقایع آن روز، پرید توی ماشین و یک راست به دفتر جابز رفت. به او گفتند که استیو در رستوران زمین خوب است، بنابراین به آنجا رفت و در محوطه ی پارکینگ با جابز که همراه با بچه های مکینتاش داشت بیرون می آمد، روبرو شد.
گفت: «استیو، ممکن هست باهات حرف بزنم؟» فک جابز پایین افتاد. لیزی پرسید: «هیچ تصوری داری از اینکه چه نعمت بزرگی است که آدمی به خوبی جان اسکالی را فقط بشناسی؟» جابز نگاهش را برگرداند: «ممکن هست وقتی دارم باهات صحبت می کنم به من نگاه کنی؟» وقتی جابز چنین کرد -یکی از آن نگاه های خاص بدون پلک زدن- لیزی این طور له اش کرد: «مهم نیست، به من نگاه نکن. توی چشم اکثر آدم ها، یک روحی هست. اما وقتی به چشم های تو نگاه می کنم، یک چاه بدون ته می بینم، یک سوراخ خالی، یک منطقه ی مرده.» این را گفت و رفت.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#147
Posted: 18 Dec 2014 17:30
شنبه، ٢٥ می: مایک مری به خانه ی جابز در وودساید رفت تا اندرزش بدهد که: بایستی نقش جدید یعنی ایده پردازی برای محصولات آینده را بپذیرد، آزمایشگاه های اپل را تأسیس و راه اندازی کند و از مقر فرماندهی شرکت دور بماند. به نظر، قصد همین کار را داشت ولی قبل از آن، باید با اسکالی صلح می کرد. بنابراین تلفن را برداشت و او را با یک شاخه زیتون صلح غافلگیر کرد. پرسید که آیا برای فردا عصر وقت دارد تا با هم در تپه های بالای استنفورد پیاده روی کنند. قبلاً آنجا روزهای خوشی داشتند و شاید با چنین کاری، بر مشکلات فائق می آمدند.
جابز نمی دانست که اسکالی با ایزنشتات صحبت از استعفا کرده، دیگر مهم هم نبود چون در طول شب، نظرش عوض و مصمم به ماندن شده بود. با وجود دعوای روز قبل، او هنوز مشتاق محبت به جابز بود. بنابراین با دیدار فردا عصر موافقت کرد.
اگر جابز داشت آماده ی حل اختلاف با اسکالی می شد، این تصمیم در انتخاب فیلمی که می خواست آن شب با مری به تماشایش بنشیند، بروز نیافت. فیلم "پتن،" حماسه ی ژنرال تسلیم ناپذیر را برگزید. اما فیلم به طور قرضی پیش پدرش بود که در سال های دور یک بار نیروهای ژنرال پتن را با کشتی جا به جا کرده بود. بنابراین با مری به خانه ی دوران کودکی خود رفت تا آن را بگیرد. اما والدینش خانه نبودند و او هم کلید نداشت. دور خانه چرخیدند تا شاید درب یا پنجره ای قفل نشده بیابند، ولی دست-از- پا-درازتر برگشتند. در فروشگاه ویدیویی هم نسخه ای از آن موجود نبود، بنابراین دست آخر مجبور شدند فیلمی ساخته شده به سال ١٩٨٣ با نام "خیانت" (اثر هارلد پینت) راتماشا کنند.
یکشنبه، ٢٦ می: طبق برنامه، جابز و اسکالی پشت دانشگاه استنفورد یکدیگر را ملاقات نمودند و برای ساعت های متمادی در میان تپه های هموار و مراتع اسب، پیاده روی کردند. جابز مصرانه یک کار اجرایی را طلب می کرد ولی اسکالی عقب ننشست و گفت که این روش جواب نمی دهد. اصرار داشت که استیو نقش ایده پردازی محصولات آینده در آزمایشگاه اختصاصی اپل را بر عهده بگیرد ولی این مورد قبول او قرار نگرفت، زیرا با چنین کاری بدل به یک "رئیس پوشالی" می شد. به ناگاه با ورود به دایره ی تحریف واقعیت -از نوع ولتاژ بالا- پیشنهاد داد که اسکالی اداره ی کل شرکت را به او واگذار کند. دقیقاً این را گفت: «اگر تو رئیس هیئت مدیره بشوی، من هم مدیرعاملی را می پذیرم!» اسکالی از دیدن ظاهر جدی او به ستوه آمد و جواب داد: «استیو، این اصلاً منطقی نیست.» پیشنهاد بعدی جابز این بود که وظایف اجرایی را تقسیم کنند تا: خودش بخش تولید را پیش ببرد و اسکالی دو بخش بازاریابی و فروش را بچرخاند. ولی هیئت مدیره نه تنها اسکالی را ترغیب بلکه حتی ملزم کرده بود که جابز را به زانو در بیاورد. پس پاسخ داد: «فقط یک نفر باید شرکت را اداره کند. من حمایت اعضا را دارم و تو نداری.»
جابز در راه بازگشت به خانه، سری به مایک مارک کولا زد. او در منزل نبود، بنابراین جابز پیغامی گذاشت و از او خواست که فردا شب برای شام به منزلش در وودساید بیاید. در عین حال هسته ی اصلی وفاداران خود در تیم مکینتاش را هم دعوت کرد. امیدوار بود که لااقل آنها بتوانند مارک کولارا از جانبداری کامل از اسکالی منصرف کنند.
دوشنبه، ٢٧ می: روز یادبود، آفتابی و گرم بود. وفاداران گروه مکینتاش - یعنی دبی کلمن، مایک مری، سوزان بارنز و باب بل ویل- یک ساعت قبل از قرار شام، برای طرح ریزی استراتژی به خانه ی جابز آمدند و هم زمان با غروب آفتاب، در پاسیو به صحبت نشستند. کلمن می گفت که جابز بایستی پیشنهاد اسکالی برای ایده پردازی محصولات و راه اندازی آزمایشگاه اپل را بپذیرد. از بین تمام حاضران، او از همه بیشتر به واقع بینی تمایل داشت. اسکالی در نمودار سازمانی جدید، کلمن را برای بخش تولید صنعتی انتخاب کرده بود زیرا او را فردی متعهد به شرکت می دانست، نه وابسته به جابز. برخی دیگر از حاضران، کله شق و جنگ طلب بودند و می خواستند مارک کولا را وادار به حمایت از حضور جابز در رأس نمودار سازمانی جدید کنند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#148
Posted: 18 Dec 2014 17:31
مارک کولا به یک شرط حاضر شد کل حرف ها را گوش کند: جابز باید ساکت می ماند. مارک کولا می گفت: «من فقط می خواستم افکار بچه های مکینتاش را بشنوم، نه اینکه شاهد سربازگیری استیو برای شورش باشم.» هوا که سرد شد، به داخل عمارت رفتند و کنار آتشدان نشستند. مارک کولا به جای اینکه یک جلسه ی انتقادی راه بیاندازد، از آنها خواست روی مشکلات مدیریتی خیلی خاص تمرکز کنند؛ چیزهایی مثل عوامل تأثیرگذار بر کُندی تولید نرم افزار فایل سرور و عدم واکنش مناسب بخش توزیع مکینتاش به تغییر تقاضا. وقتی صحبت هاشان تمام شد، مارک کولا بی تعارف، از پشتیبانی جابز سر باز زد. خودش راجع به آن شب می گفت: «گفتم که از او حمایت نمی کنم و این نقطه ی پایان نقشه اش بود. اسکالی رئیس شد و آنها دیوانه و احساساتی. فکرهاشان را روی هم ریختند تا دوباره شورش کنند، ولی این راه رویارویی با مشکلات نبود و نیست.»
سه شنبه، ٢٨ می: اسکالی با شنیدن ماجرای دسیسه ی دیروز عصر جابز از زبان مارک کولا، از شدت خشم جوش آورد. همان روز صبح به دفتر جابز رفت، خبر از مذاکره با هیئت مدیره و کسب موافقت نهایی آنها داد، و از او خواست شرکت را ترک کند. سپس برای بحث راجع به برنامه ی سازماندهی مجدد کارکنان، به خانه ی مارک کولا رفت. مارک کولا جزئیات طرح را پرسید و در آخر برای اسکالی آرزوی موفقیت کرد. اسکالی در رجعت به دفترش، سایر اعضای هیئت مدیره را به حضور خواند تا از حمایت مجدد آنها مطمئن شود، که شد.
بعد از آن، دوباره با جابز تماس گرفت تا مطمئن شود که او شرایط جدید را درک کرده. هیئت مدیره طرح سازمان دهی جدید را به تأیید نهایی رسانده بود که همان هفته اجرایی می شد و طبق آن، گاسه کنترل همه ی بخش ها از جمله بخش مورد علاقه ی جابز (مکینتاش) را به دست می گرفت و در هیچ بخش دیگری هم امکان حضور استیو وجود نداشت. اسکالی هنوز تا حدی با ملاطفت رفتار می کرد. به جابز می گفت که می تواند تحت عنوان رئیس هیئت مدیره و ایده پرداز محصولات آینده ولی بدون وظایف عملیاتی در شرکت بماند. اما در آن مقطع دیگر حتی مدیریت آزمایشگاه های اپل هم روی میز نبود.
جابز سرانجام غرق شد. به راستی که نه فرجامی در انتظارش بود و نه هیچ راهی برای تحریف واقعیت به سمت مطلوب. اشک بود که بر گونه هایش جاری می شد و تلفن پشت تلفن بود که به نزدیکانش - بیل کمپبل، جی الیوت، مایک مری و دیگران – می زد. همسر مری، جویس یک تماس مهم با خارج از کشور داشت که جابز زنگ زد. اپراتور پشت خط، خبر از یک تماس اضطراری داد. جویس با عصبانیت گفت : «به نفعت است که اضطراری باشد!» بعد شنید: «منم...» صدای جابز بود. وقتی مایک گوشی را گرفت، استیو داشت گریه می کرد، فقط توانست بگوید: «همه چیز تمام شد» و بعد قطع کرد.
مری نگران شد که نکند استیو از ناراحتی بلایی سر خودش بیاورد. شماره ی منزلش را گرفت ولی کسی جواب نداد. بلافاصله سوار اتومبیل شد و به وودساید رفت. وقتی در زد، باز کسی جواب نداد. بنابراین از پله های بیرونی در پشت عمارت، بالا رفت و به داخل اتاق خواب سرک کشید. جابز روی تشک کف اتاقش (که هنوز اثاثیه ای نداشت) ولو شده بود. مری را به داخل راه داد و تقریباً تا خود سحر درددل کرد.
چهارشنبه، ٢٩ می: جابز بالأخره یک نسخه از فیلم ژنرال پتن را گرفت و در عصر این روز به تماشایش نشست، ولی مری او را از به راه انداختن یک جنگ دیگر بر حذر داشت و در عوض اصرار کرد، جمعه به مراسم اعلام رسمی چارت سازمانی جدید از سوی اسکالی بیاید. جابز انتخاب دیگری نداشت. باید نقش یک سرباز خوب را بازی می کرد، نه نقش یک فرمانده ی خائن را.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#149
Posted: 20 Dec 2014 23:22
*مثل یک سنگ غلتان
روز اعلان نقشه های جدید فرمانده اسکالی فرا رسید. جابز بدون جلب توجه روی یکی از صندلی های ردیف آخر تالار خزید. از اطراف نگاه های زیادی به سمتش جلب شد و عده ی اندکی او را شناختند، ولی کسی اظهار هم دردی نکرد. بدون پلک زدن به اسکالی خیره شد که برای همیشه آن " نگاه خفت بار استیو" را به خاطر سپرد و بعدها درباره اش گفت: «نگاهی سرکش بود که مثل اشعه ی X از داخل استخوان هایت می گذشت و اعضای حیاتی و فناپذیر بدنت را می کاوید.» اسکالی بر روی صحنه، در حالی که از نگاه جابز حذر می کرد، برای یک لحظه به یاد سفر دوستانه ی یک سال پیش به کمبریج در ماساچوستز، و دیدار با ادوین لند اسطوره ی زندگی جابز، افتاد. لند از شرکت خودش پلاروید اخراج شده بود و جابز در آن سفر با ابراز تنفر نسبت به مسببان آن حادثه، می گفت: «تمام گناهش حرام کردن چند میلیون دلار نکبتی بود و آنها به همین خاطر شرکتش را از او گرفتند.» اسکالی در آن لحظه با خود فکر کرد که دارد به همان صورت، شرکت جابز را از چنگش در می آورد.
اسکالی ضمن توضیح نمودار سازمانی جدید، به معرفی گاسه به عنوان رئیس دو بخش تلفیق شده ی مکینتاش و اپل II پرداخت. در بخشی از نمودار، یک کادر کوچک با عنوان "رئیس" قرار داشت؛ جزیره ای تک افتاده، بدون هیچ خط ارتباطی با سایر ارکان شرکت -نه حتی با مدیرعامل. اسکالی به طور خلاصه گفت که جابز در این سمت نقش "ایده پرداز جهانی" را بازی خواهد کرد ولی هیچ اشاره ای به حضورش در سالن نکرد. سهم استیو از این مراسم، اطلاعاتی دست و پا شکسته راجع به سمت جدید و تحسین هایی ناشیانه بود.
چند روز بعدی با ماندن در خانه سپری شد؛ پرده ها پایین، منشی تلفنی روشن، و تینا ردس تنها همدم و مونس. جابز برای ساعت های متمادی می نشست و به نوارهای باب دیلان گوش می کرد، به خصوص به نوار "برای زمانه تغییری در راه است." ترانه ی دوم این آلبوم را در روز معرفی مکینتاش برای صاحبان سهام از بر خوانده بود. ترانه ای با یک پایان خیلی زیبا: «برای بازنده ی اکنون، بعدها بردی در راه است ، برای زمانه تغییری در راه است.»
یک تیم نجات، به سرکردگی اندی هرتزفلد و بیل اتکینسن از طرف بچه های گروه مکینتاش به محل اعزام شد تا افسردگی یکشنبه شب او را بر طرف کند. جابز کمی معطل کرد ولی بالأخره جواب در زدن آنها را داد. به اتاق کنار آشپزخانه که یکی از معدود جاهای مبله بود رفتند و با کمک تینا، مقداری غذای گیاهی سفارشی آماده کردند. هرتزفلد پرسید: «خب واقعاً چی شده؟ اوضاع آن قدر که به نظر می آید بد هست؟»
جابز با ادا و اصول گفت: «نه، خیلی بدتر است. بدتر از آنچه که حتی توی فکرت بگنجد.» آن شب اسکالی را به خاطر خیانت سرزنش کرد و گفت که اپل خواهد مرد. پستش به عنوان رئیس هیئت مدیره کاملاً تصنعی بود. دفترش از ساختمان بندلی 3 به یک ساختمان کوچک و تقریباً خالی منتقل و به قول خودش به "سیبری" تبعید شده بود. هرتزفلد با دیدن حال او، صحبت را به یادآوری خاطرات روزهای خوش گذشته کشانید.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#150
Posted: 20 Dec 2014 23:23
در اواخر همان هفته، دیلان آلبوم جدیدی به نام "امپراطوری مضحک" منتشر کرد. هرتزفلد یک نسخه از آن خرید تا روی سیستم صوتی جابز بگذارد و با هم گوش کنند. برجسته ترین آهنگ "وقتی که شب با سقوط از آسمان می آید،" با آن پیام روحانی اش، آهنگ دم غروب بود. ولی جابز آن را نپسندید، به نظرش شبیه آهنگ های دیسکو بود. با دلی تنگ روزهای قدیم، از سقوط هنری دیلان بعد از انتشار آلبوم "خون بر روی شیارها" سخن گفت. هرتزفلد، به سراغ آخرین آهنگ آلبوم رفت؛ "چشمان سیاه" آهنگی ساده، آرام و غمگین بود که خود دیلان به تنهایی با گیتار آکوستیک و سازدهنی می نواخت. هرتزفلد امیدوار بود که لااقل این یکی برای او یادآور خاطره ی آهنگ های قدیمی دیلان باشد، ولی جابز آن را هم نپسندید و هیچ تمایلی به شنیدن بقیه ی آهنگ ها نشان نداد.
عکس العمل های آشنای جابز، قابل فهم بود. اسکالی، مارک کولا و همین طور آرتور راک زمانی برایش مثل پدر بودند. اما در آن هفته ی کذایی، هر سه او را از خود راندند. دوست و وکیلش جرج رایلی به من گفت: «این بر می گشت به آزردگی عمیق او از رانده شدن، که از دوران طفولیت، مرکز ثقل جهان بینی شخصی اش بود، چیزی که استیو را برای خودش معنا می کرد.» جابز سال ها بعد، به من گفت: «احساس کسی را داشتم که مشت محکمی به شکمش خورده باشد، ریه ام از هوا تخلیه شده بود و نفسم بالا نمی آمد.»
به خصوص، فقدان حمایت آرتور راک خیلی برایش دردناک بود. می گفت: «آرتور برایم مثل پدر بود، از قدیم مرا زیر بال و پرش گرفته بود.» راک برای جابز از اپرا گفته بود و با همسرش تونی، میزبانان او در سان فرانسیسکو و اسپن بودند: «یادم هست یک بار با اتومبیل به سان فرانسیسکو رفتم و به او گفتم: "خدایا، این ساختمان بانک- آو- امریکا چقدر زشت است." آرتور گفت: "نه خیر، بهترین است" و یک نطق بلند در دفاع از سبک معماری آن سر داد و البته که حق با او بود.» جابز با چشمانی اشک آلود به من گفت: «اینکه اسکالی را به من ترجیح داد، واقعاً قلبم را شکست. هرگز فکرنمی کردم طردم کند.»
چیزی که اوضاع را بدتر می کرد این بود که عشقش، اپل دوست داشتنی، آنک در دستان مدیرعامل برگزیده ی خود او بود. در این باره به من گفت: «هیئت مدیره معتقد بود که نمی توانم شرکت را اداره کنم، تصمیمی که به هر حال اتخاذش با آنها بود. ولی در این بین یک اشتباه مهلک کردند. آنها بایستی جداگانه راجع به سرنوشت من و سرنوشت اسکالی تصمیم می گرفتند. اسکالی باید اخراج می شد حتی اگر آنها مرا آماده ی اداره ی اپل نمی دانستند.» هر چند افسردگی اش به آرامی از بین رفت، ولی عصبانیتش از دست اسکالی و فضای پر از خیانتی که اطراف خود حس می کرد، تعمیق شد.
اوضاع وقتی بدتر شد که اسکالی به گروهی از تحلیل گران گفت که از نظر او، جابز دیگر هیچ ارتباطی با شرکت ندارد: «از نقطه نظر عملیاتی، نه اکنون و نه بعداً، هیچ پستی برای استیو جابز در اپل متصور نیستم و نمی دانم که او چه خواهد کرد.» این اظهار نظر صریح، آنها را شوکه کرد و یک آه عجیب در کل تالار پیچید.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟