ارسالها: 12930
#181
Posted: 4 Apr 2015 15:33
*یافتن جوآن و منا
وقتی جابز ٣١ ساله شد، یعنی یک سال بعد از خروج از اپل، مادرش کلارا که سیگاری بود مبتلا به سرطان ریه شد. استیو در بستر مرگ کنارش بود و طوری با او حرف می زد که پیش تر به ندرت زده بود. سؤالاتی می پرسید که قبلاً از پرسیدن شان خودداری کرده بود. مثلاً: «وقتی تو و پدر ازدواج کردید، قبلش با کسی رابطه داشتی؟» برای کلارا جواب دادن سخت بود، لبخندی زد و از ازدواج قبلی اش با مردی که هرگز از جنگ باز نگشت، سخن گفت. همین طور برخی از جزئیات پذیرش استیو را بازگو کرد.
خیلی زود بعد از این ماجرا، جابز زنی را که واسطه ی این فرزندخواندگی بود، یافت. تلاش مخفیانه اش برای پیدا کردن وی، در اوایل دهه ی ١٩٨٠ با استخدام یک کارآگاه خصوصی شروع شد و البته به جایی نرسید. سپس با دیدن نام دکتر تأییدکننده ی گواهی تولدش در سان فرانسیسکو: «با جستجو در دفتر تلفن، شماره اش را یافتم و تماس گرفتم.» آن دکتر هم کمکی نکرد، مدعی شد که پرونده های قدیمی در آتش سوزی از بین رفته اند، ولی این حقیقت نداشت. او درست بعد از تماس جابز، نامه ای نگاشت، روی پاکت تمبر چسباند، و نوشت: «پس از مرگم، برسانید به دست استیو جابز.» مدت کوتاهی نگذشت که آن دکتر در گذشت و بیوه اش نامه را برای جابز فرستاد. او در آن نامه توضیح داده بود که مادر جابز یک دانشجوی فارغ التحصیل از دانشگاه در ویسکانسین، به نام جوآن شیبل است.
کارآگاهی دیگر، جستجویی دیگر و بالأخره ظرف چند هفته ردی از او پیدا شد. بعد از تولد استیو، جوآن با عبدالفتاح "جان" جندلی -پدر بیولوژیک جابز- ازدواج کرد و از او صاحب یک دختر به نام منا شد. جندلی آنها را پنج سال بعد ترک کرد و جوآن با یک مربی اسکی به نام جرج سیمپسون ازدواج کرد. آن ازدواج هم چندان دوام نیاورد و جوآن در سال ١٩٧٠، سفری پرپیچ و خم را آغاز کرد که او و منا (که هر دو آنک از نام خانوادگی سیمپسون استفاده می کردند) را به نا لوس آنجلس رهنمون شد.
جابز نمی خواست پاول و کلارا که همیشه آنها را پدر و مادر واقعی خود در نظر می گرفت، چیزی از این جستجو بدانند. با حساسیتی بی سابقه که نمودی بود از علاقه ی فراوانش نسبت به آن دو، از رنجانیدن آنها حذر کرد و اصلاً با جوآن سیمپسون تماس نگرفت تا اینکه کلارا در اوایل سال ١٩٨٦ در گذشت. جابز به من گفت: «هرگز دلم نمی خواست فکر کنند آنها را پدر و مادر واقعی ام نمی دانم، چون برای من والدین کاملی بودند. آنقدر دوستشان داشتم که هرگز نخواستم از این جستجوها مطلع شوند و حتی وقتی خبرنگارها از این قضیه بو می بردند، دهان شان را می بستم تا مبادا چیزی به گوش پاول و کلارا برسد.» پس از فوت کلارا، استیو تصمیم گرفت قضیه را با پاول در میان بگذارد. خوشبختانه برخورد او کاملاً باز بود و مخالفتی با تماس استیو با مادر بیولوژیکش نداشت.
جابز سرانجام یک روز تلفن را برداشت و به جوآن سیمپسون زنگ زد. گفت که کیست و ترتیب ملاقاتی در لوس آنجلس را داد. خودش به من گفت: «معتقدم محیط بیش از وراثت در شکل گیری شخصیت آدم نقش دارد ولی با این حال باید کمی هم جستجوگر ریشه های بیولوژیک خود بود.» در عین حال می خواست به جوآن اطمینان دهد که تصمیمش در قبال او درست بوده: «بیش از هر چیز، می خواستم مادر بیولوژیکم را ملاقات کنم تا ببینم اوضاعش خوب است یا نه، و از او تشکر کنم، چون واقعاً خوشحالم که کارم به سقط نکشید. آخر او فقط ٢٣ سال داشت و سختی زیادی کشیده بود تا مرا به دنیا بیاورد.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#182
Posted: 4 Apr 2015 15:35
با ورود جابز به خانه ی او در لوس آنجلس، احساسات بر جوآن چیره گشت. می دانست که پسرش اکنون مشهور و ثروتمند است، البته مطمئن نبود به چه علت. بلافاصله شروع کرد به بروز عواطفش. گفت که تحت فشار برگه های واگذاری را امضا کرده، آن هم فقط زمانی که به او گفتند پسرش در خانه ی والدین جدید خوشحال است. گفت که همیشه دلش برای او تنگ می شده و از تصمیم خود رنج می کشیده. آن روز، حتی با اینکه جابز بارها اطمینان خاطر داد که جوآن را درک می کند و همه چیز به خیر و خوشی پیش رفته، او بارها و بارها عذرخواهی کرد.
جوآن وقتی آرام شد، به جابز از وجود خواهر تنی اش، منا سیمپسون خبر داد و افزود که اینک رمان نویسی بلندپرواز و ساکن منهتن است. جوآن هرگز از وجود برادری بزرگتر به منا خبر نداده بود ولی آن روز حداقل بخشی از ماجرا را تلفنی لو داد. به منا گفت: «تو یک برادر داری، یک آدم بی نظیر و خیلی مشهور. دارم می آورمش به نیویورک تا همدیگر را ببینید.» منا در گیر و دار تکمیل رمانی راجع به مادرش و سفر پر داستان شان از ویسکانسین به لوس آنجلس بود ، که "هر جایی جز اینجا" نام دارد.
خوانندگان آن کتاب قطعاً چندان شگفت زده نیستند از این که جوآن هول هولکی خبر آمدن برادر را به منا داد ولی از معرفی او سر باز زد -و به گفتن اینکه او فقیر بوده و حالا ثروتمند شده، خوش قیافه است و مشهور، موهای بلند مشکی دارد و این همه سال در کالیفرنیا بوده، اکتفا کرد. منا سیمپسون آن زمان در پاریس ری ویو کار می کرد؛ مجله ی ادبی جرج پلیمپتن مستقر در طبقه ی هم کف خانه اش در نزدیکی آبراهه ی شرقی منهتن. منا و همکارانش بازی حدس زدن راه انداختند تا هویت برادرش را کشف کنند. جان تراولتا ؟ این یکی از حدس های خوشایند بود. سایر بازیگرها هم گزینه های خوبی بودند. یک نفر در آن میان گفت: «شاید یکی از آن بچه هایی باشد که اپل را راه انداختند،» ولی هیچ کس اسم شان را به خاطر نمی آورد!
دیدارشان در سالن هتل سنت رجیس رخ داد. منا به خاطر می آورد که جابز: «کاملاً خون گرم و دوست داشتنی بود، یک آدم عادی و شیرین.» هر سه نشستند و برای دقایقی گپ زدند. بعد خودشان دو تا، تنهایی رفتند به یک پیاده روی طولانی. جابز از دیدن شباهت خواهر تنی اش با خود، به وجد آمده بود. هر دو عاشق کار هنری خود و هوشیار نسبت به محیط پیرامون بودند، و با وجود اراده ی قوی، حساسیت بالایی هم داشتند. در اولین شام دونفری شان، با دیدن علایق هنرمندانه ی مشابهی در هم، تا مدت ها از آن صحبت می کردند. جابز به همکارانش در اپل گفت: «خواهرم یک نویسنده است!»
وقتی پلیمپتن مهمانی چاپ "هر جایی جز اینجا" را در اواخر سال ١٩٨٦ بر پا کرد، جابز با پرواز به نیویورک رفت تا منا را در جشن همراهی کند. به طور فزاینده ای به هم نزدیک و نزدیک تر شدند و البته که بعد از شروع رابطه ی دوستانه شان، ملاحظاتی راجع به اینکه، که بودند و چطور به هم رسیدند نیز به وجود آمد، چیزی که دور از انتظار نبود. جابز به من گفت: « منا ابتدا چندان از آمدن من به زندگی اش و اینکه مادرش اینقدر در برخورد با من احساساتی و خون گرم بود، به هیجان نیامده بود. همزمان با شناختی که از هم به دست آوردیم، بدل به دوستان واقعاً خوبی برای هم شدیم. او خانواده ی من است. نمی دانم اگر نبود چه کار می کردم. داشتن خواهری بهتر از منا در مخیله ام نمی گنجد. من و خواهر ناتنی ام پتی هیچ وقت به هم نزدیک نبودیم.» به علاوه، حضور منا یک تأثیر عمیق احساسی هم برایش به ارمغان آورد، و در بسیاری از مواقع او را از گزندها محافظت کرد، هر چند منا بعدها با اقتباس از شخصیت و زندگی برادرش، رمان "یک آدم عادی" را به نگارش در آورد که رفتار عصبی و دمدمی استیو را با دقتی ناراحت کننده توصیف می کرد.
یکی از چیزهایی که سر آن با هم مشاجره می کردند طرز لباس پوشیدن منا بود. او مثل رمان نویس های کوشا لباس می پوشید و جابز به خاطر نپوشیدن "لباس های دل ربا" سرزنشش می کرد. در مقطعی آنقدر اظهار نظرهایش منا را آزرد که برای استیو نامه ای نوشت و گفت: «من یک نویسنده ی جوان هستم، این زندگی من است. در کل سعی دارم مدل لباس نباشم.» جابز پاسخی نداد ولی به فاصله ای کوتاه، یک جعبه از فروشگاه ایسی میاک (طراح ژاپنی که سبک متأثر از تکنولوژی اش جابز را به هوادار او بدل کرده بود،) به خانه ی منا رسید: «استیو برای من خرید کرده بود، آن هم چه چیزهای فوق العاده ای، دقیقاً اندازه و با رنگ های شاد و جذاب.» در بین لباس ها، سه دست کت و شلوار عین هم بود که منا خیلی از آنها خوشش آمد. جابز می گفت: «هنوز آن لباس ها را یادم هست؛ کتانی بودند، رنگ سبزشان که مایل به خاکستری بود خیلی به موهای مایل به قرمز منا می آمد.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#183
Posted: 5 Apr 2015 16:00
*پدر گم شده
در همین اثنا، منا هم برای یافتن پدر سعی کرده بود. نویسنده های برجسته ی ساکن منهتن، کن آلتا و نیک پیلگی، او را به یک پلیس بازنشسته ی نیویورکی که مدیر یک آژانس کارآگاهی بود، معرفی کردند. سیمپسون به خاطر داشت که: «پول اندکی را که داشتم به او دادم» ولی جستجو ناموفق بود. سپس یک کارآگاه خصوصی دیگر در کالیفرنیا پیدا کرد که توانست از طریق شعبه ای از دفتر بازرسی وسایل نقلیه ی موتوری، یک نشانی از عبدالفتاح جندلی در ساکرامنتو پیدا کند. منا پس از گفتن ماجرا به استیو، با پرواز از نیویورک به دیدن مردی رفت که به نظر می رسید پدرشان باشد.
جابز علاقه ای به دیدن جندلی نداشت. علت را این گونه برایم توضیح داد: «چون با من رفتار خوبی نکرده بود. من علیه او موضع نمی گیرم -خوشحالم که زنده هستم. ولی چیزی که بیشتر آزارم می دهد این است که با منا هم رفتار خوبی نکرده بود. خیلی حرف است که آدم دختر خودش را رها کند.» خود جابز هم دخترش لیسا را رها کرده و آن موقع در حال بازیابی رابطه اش با او بود، ولی این سختی ها باعث نمی شد احساساتش در رابطه با جندلی تلطیف شود. بنابراین سیمپسون تنها به ساکرامنتو رفت.
او می گفت: «واقعاً کار سختی بود.» پدرش را در یک رستوران کوچک پیدا کرد. جندلی با اینکه از دیدن دخترش خوشحال به نظر می رسید، ولی به طرز عجیبی در برابر شرایط موجود منفعل می نمود. چند ساعتی با هم صحبت کردند و او تعریف کرد که بعد از ترک آنها و رفتن از ویسکانسین، تدریس را رها کرده و وارد حرفه ی رستوران داری شده بود.
منا به درخواست خود جابز اسمی از او به میان نیاورد. اما خیلی تصادفی، جندلی اشاره کرد که قبل از تولد او، از مادرش صاحب یک فرزند دیگر هم شده، یک پسر. منا پرسید: «چه بر سرش آمد؟» جندلی گفت: «دیگر هرگز او را نخواهیم دید. او دیگر رفته.» سیمپسون منقلب شد ولی چیزی نگفت.
حتی یک اتفاق حیرت انگیز دیگر هم لا به لای حرف هاشان رخ داد. جندلی ضمن شرح ماوقع آن چند سال، از رستوران های فوق العاده ای که گردانده بود تعریف کرد، رستوران هایی به مراتب مجلل تر از این یکی که با دخترش در آن نشسته بود. بعد، یک چیز مهیج تعریف کرد؛ گفت آرزو می کند که ای کاش، منا پیش تر، یعنی در زمان اداره ی رستوران مدیترانه ای شمال سن خوزه، به دیدارش آمده بود. و افزود: «جای فوق العاده ای بود، تمام آدم های موفق دنیای تکنولوژی به آنجا می آمدند. حتی استیو جابز.» سیمپسون حیرت زده می نمود، پدر اضافه کرد: «اُه آره، عادت داشت به آنجا بیاید. مرد نازنینی بود، با انعام های عالی.» منا هر جور بود از پس خودش بر آمد و نگفت که: «استیو جابز همان پسر گمشده ی تو است!»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#184
Posted: 5 Apr 2015 16:02
در پایان ملاقات شان، خیلی محرمانه از باجه ی تلفن رستوران به جابز زنگ زد و در کافه ی اسپرسو روما در برکلی، قرار گذاشتند. جابز لیسا را هم همراه خود آورد (که آن موقع به مدرسه ی ابتدایی می رفت و هنوز با مادرش کریسان برنان بود.) ساعت نزدیک ١٠ شب بود که همگی به کافه رسیدند و سیمپسون داستان را تعریف کرد. جابز با شنیدن ماجرای رستوران سن خوزه، شوکه شد. آنجا و حتی آن مرد - جندلی- را به خاطر می آورد. برایم از این کشف چنین یاد کرد: «شگفت آور بود. من چند باری به آن رستوران رفته بودم و خوب ملاقات با مدیرش را به یاد داشتم. مردی بود سوری تبار، با موهای کم. حتی با هم دست هم داده بودیم.» با این حال هنوز تمایلی به دیدن او نداشت: «آن موقع آدم ثروتمندی بودم و به او اعتماد نداشتم، چه بسا از من اخاذی می کرد یا کار را به مطبوعات می کشاند. از منا هم خواستم چیزی راجع به من نگوید.»
منا هرگز چیزی نگفت، ولی جندلی سال ها بعد در اینترنت از رابطه ی او با جابز مطلع شد (یک وبلاگ نویس کنجکاو ذکر کرده بود که سیمپسون در یک کتاب مرجع، از جندلی به عنوان پدر خود نام برده. سپس نتیجه گرفته بود که او باید پدر جابز هم باشد.) آن زمان جندلی برای چهارمین بار ازدواج کرده و به عنوان رئیس بخش پذیرایی در می خانه و کازینوی بوم تاون در غرب رینو در نوادا مشغول به کار بود. سال ٢٠٠٦ وقتی همسر جدیدش راسیل را برای ملاقات با سیمپسون آورد، پرسید: «این ماجرای استیو جابز چیست؟» منا داستان را تأیید کرد، ولی افزود که جابز هیچ علاقه ای به دیدار با پدر بیولوژیکش نداشته و ندارد. به نظرش رسید که جندلی هم با این ماجرا کنار آمد. سیمپسون به من گفت: «پدرم یک داستان گوی فکور و زیبا اندیش ولی در عین حال آدمی فوق العاده منفعل است. او هیچ وقت با استیو تماس نگرفت.»
سیمپسون جستجو در پی جندلی را تبدیل به بن مایه ی دومین رمانش "پدر گمشده" کرد که به سال ١٩٩٢ منتشر شد. جابز پاول رند افسانه ای (طراح لوگوی نکست) را راضی کرد که طرح روی جلد آن کتاب را کار کند، ولی بنا به قول سیمپسون: «خیلی وحشتناک بود و هرگز ازش استفاده نشد». منا بعدها تعدادی از اعضای خانواده ی جندلی را در حمص و در امریکا پیدا کرد، و در سال ٢٠١١ مشغول نوشتن رمانی با بن مایه ی ریشه های سوری خود شد. حتی سفیر سوریه در واشینگتن برای او مهمانی شام ترتیب داد که یکی از عموهای سیمپسون به همراه همسرش با پرواز از فلوریدا آمد و او را همراهی کرد.
سیمپسون فکر می کرد که جابز سرانجام جندلی را ملاقات خواهد کرد ولی هر چه زمان جلوتر رفت، او علاقه ی کمتری به این کار نشان داد. در سال ٢٠١٠، جابز و پسرش، به مهمانی تولد سیمپسون در خانه اش در لوس آنجلس رفتند. رید برای دقایقی ایستاد و به عکس های پدربزرگ بیولوژیکش نگاه کرد، ولی جابز آنها را به کلی نادیده گرفت. او هیچ تعلق خاطری به رگ و ریشه ی سوری خود نداشت. وقتی صحبت از خاورمیانه می شد رغبتی به بحث یا ابراز نظر نشان نمی داد، نه حتی وقتی که سوریه درگیر شورش های بهار عربی در سال ٢٠١١ شد. وقتی من گفتم که دولت اُباما باید مداخلات بیشتری در مصر، لیبی و سوریه بکند، او گفت: «من که فکر می کنم در اصل هیچ کس نمی داند در آنجا باید چه کار کنیم. اگر کاری بکنیم به فنا رفته ایم، اگر نکنیم باز هم به فنا رفته ایم.»
جابز رابطه ای صمیمانه با مادر بیولوژیکش جوآن سیمپسون برقرار کرد. در طول سال ها، جوآن و منا اغلب کریسمس را در خانه ی جابز می گذراندند. این دیدارها همیشه لذت بخش بود، ولی برخی مواقع هم احساسی می شد. جوآن گاهی بی اختیار گریه سر می داد و می گفت که بی نهایت استیو را دوست دارد و بابت دور کردن او از خود، عذرخواهی می کرد. ولی هر بار، جابز به او قوت قلب می داد و اوضاع به سامان می شد. یک سال کریسمس، جابز به او گفت: «نگران نباش. من دوران کودکی فوق العاده ای داشتم. همه چیز خوب پیش رفت.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#185
Posted: 5 Apr 2015 16:04
*لیسا
اما لیسا برنان دوران کودکی فوق العاده ای نداشت. در کودکی، پدرش تقریباً هیچ وقت به دیدنش نمی آمد. جابز بعدها با تأثر ناشی از پشیمانی که در صدایش موج می زد، به من گفت: «نمی خواستم پدر باشم، بنابراین برایش پدری نکردم.» با این حال گاهی تقلایی می کرد. یک روز وقتی لیسا سه سال داشت، با اتومبیل از جلوی خانه ای که برای او و کریسان خریده بود، رد می شد که تصمیم به توقف گرفت. لیسا نمی دانست او کیست. استیو روی پله های جلوی خانه نشست و داخل نشد، فقط با کریسان صحبت کرد. این اتفاق یک یا دو بار در سال رخ می داد. جابز بی خبر می آمد، کمی راجع به مدرسه ی لیسا یا سایر موارد صحبت می کرد، و بعد سوار مرسدسش از آنجا می رفت.
اما از سال ۱۹۸۶ که لیسا ۸ ساله شد، این دیدارها هم افزایش یافت. جابز دیگر زیر فشارهای فرساینده ای چون ساخت مکینتاش یا جنگ قدرت با اسکالی نبود. بلکه در نکست، با فضایی آرام تر و دوستانه تر، و البته در پالو آلتو یعنی نزدیک محل زندگی کریسان و لیسا بود. به علاوه، وقتی لیسا به کلاس سوم پا گذاشت، فهمیدند که بچه ای باهوش و هنرمند است و همان موقع هم به خاطر قلم خوبش، دانش آموز منتخب معلمین بود. لیسا پر حرارت و سر زنده و با جسارت، به نوعی میراث دار پدرش بود. در عین حال چهره اش هم به استیو شباهت داشت؛ با ابروهای کمانی و صورتی شبیه اهالی خاورمیانه. جابز یک روز برای متعجب کردن همکارانش، لیسا را به خود دفتر برد. لیسا در راهرو چرخ و فلک می زد و جیغ می کشید: «منو ببین!»
اَوی توانیان، مهندس دراز و باریک و خوش مشرب شاغل در نکست که یکی از دوستان خوب جابز شد، به خاطر می آورد که هر وقت و بی وقتی که برای شام بیرون می رفتند، لیسا را هم از خانه ی کریسان بر می داشتند: «استیو خیلی با دخترش مهربان بود. خودش و کریسان هر دو گیاه خوار بودند، ولی لیسا نبود. با این حال استیو مشکلی نداشت. پیشنهاد می کرد لیسا جوجه سفارش بدهد، و او هم می داد.»
خوردن جوجه، بدل به ولخرجی کوچک لیسایی شد که بین پدر و مادری گیاه خوار گیر افتاده بود؛ آن دو برای غذاهای طبیعی، احترامی معنوی قائل بودند. لیسا بعدها در مورد دورانی که با مادرش بود، نوشت: «ما خوار و بارمان - کرفس، گنه گنه، ریشه ی کرفس و لوبیا- را از مغازه هایی پر از بوهای مختلف می خریدیم، جاهایی که زن ها موهاشان را رنگ نمی کردند. ولی گاهی اوقات غذاهای خارجی هم می خوردیم. یک چندباری مرغ سوخاری طعم دار گرفتیم؛ گوشت را باریکه باریکه با سیخ روی آتش می پختند و بعد توی پاکت فیل دار تحویل می دادند، ما هم داغ داغ با دست توی ماشین می خوردیم.» پدر لیسا که عادات غذایی اش تبدیل به یک تعصب شخصی شده بود، در انتخاب مواد غذایی خیلی سخت گیر بود. لیسا به شخصه شاهد بود که جابز بعد از اینکه فهمید سوپی که همیشه می خورده حاوی کره بوده، یک دهان سوپ بالا آورد. جابز بعد از مدتی که در اپل غذا خوردن را شل گرفت، دوباره به سراغ رژیم های محکمش برگشت. حتی لیسا هم فهمیده بود که عادات غذایی او منعکس کننده ی نوعی از فلسفه ی زندگی است. سبکی که در آن، زهد و ساده زیستن می توانست قوای دیگر را به اوج برساند. لیسا می گفت: «او اعتقاد داشت که خرمن نیکو از زمین کم آب حاصل می شود و آسودگی از خودداری. پدرم معادله ای را می دانست که اکثر مردم نمی دانستند: اینکه، چیزها به ضد خودشان بدل می شوند.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#186
Posted: 5 Apr 2015 16:06
عدم حضور و گاه سردی پدر، باعث می شد که لحظات با هم بودن شدیداً لذت بخش شوند. لیسا می گفت: «با او زندگی نمی کردم، ولی بعضی روزها به خانه ی ما می آمد، مثل این بود که صدای خدا برای دقایق یا ساعاتی در گوش مان طنین انداز شود.» او خیلی زود به پدرش علاقمند شد، طوری که با هم به پیاده روی می رفتند. حتی با جابز در خیابان های آرام پالو آلتوی قدیم، اسکیت می کرد و اغلب سری هم به خانه ی جوآنا هافمن و اَندی هرتزفلد می زدند. جابز اولین باری که لیسا را به خانه ی هافمن برد، خودش در زد و گفت : «لیسا آمده.» هافمن بلافاصله فهمید: « مثل روز روشن بود که دخترش است، هیچ کس چانه ای شبیه او نداشت، چانه ی استیو درست مثل یک امضای شخصی است.» هافمن که خود تا ده سالگی نمی دانست والدینش از هم طلاق گرفته اند، جابز را تشویق کرد تا پدر بهتری باشد و استیو نصیحت او را به گوش آویخت و بعدها بابت آن از جوآنا تشکر کرد.
او در یک سفر کاری، لیسا را با خودش به توکیو برد و در هتل عالی و منظم اُکورا اتاق گرفتند. در طبقه ی پایین که مخصوص سرو سوشی بود، جابز سینی های بزرگ سوشی از نوع اوناگی سفارش می داد؛ از ترکیب یکی از ظرف های غذا چنان خوشش آمد که اجازه داد مارماهی پخته شده رژیم گیاهی اش را نقض کند. قطعات سوشی، روکشی از نمک یا سس خوشمزه داشتند و لیسا بعدها به یاد می آورد که: چطور غذا در دهان شان آب می شد؛ و البته هم زمان، یخ های رابطه شان نیز. بعدها نوشت: «با آن سینی های غذا، برای اولین بار در کنارش احساس آرامش و خوشنودی کردم؛ زیاده روی، آزاد بودن و گرمی او بعد از خوردن آن سالادهای سرد، باز شدن یک فضای دور از دسترس را نوید می داد. آن روز، به خودش کمتر سخت گرفت و زیر آن سقف شرقی زیبا، با آن کُرسی های کوچک و خوراک ها و من، آدمی شد هم طراز با بقیه.»
ولی رابطه شان همیشه شیرین و گرم باقی نماند. جابز همان قدر با لیسا دمدمی مزاج بود که با دیگران بود. دائم در نوسانی میان عشق و طرد. در دیداری سرزنده و شوخ، در دیدار بعد سرد و خشک. و اغلب ابداً ذهنش پیش لیسا نبود. بنا به قول هرتزفلد: «لیسا همیشه در رابطه شان احساس نا اَمنی می کرد. یک بار به جشن تولدش رفتم که قرار بود استیو هم بیاید، ولی خیلی خیلی دیر کرد. لیسا کاملاً دلواپس و مأیوس شده بود که بالأخره با آمدن او گل از گلش شکفت.»
لیسا آموخت که در مقابل او تُند مزاج باشد. در طول سال ها، رابطه شان پر فراز و فرود بود و هر فرودی به خاطر لجاجتی که در هر دو بود، به درازا می کشید. بعد از هر مشاجره ای ماه ها بدون ارتباط با هم سر می کردند. هیچ کدام در برقراری رابطه، معذرت خواهی، یا تلاش برای التیام زخم ها، توانا نبود؛ نه حتی وقتی که جابز با مشکلات مزمن سرطان دست به گریبان شد. یک روز در پاییز ٢٠١٠، داشت با دقت و اشتیاق عکس های قدیمی را که در جعبه ای بود برایم مرور می کرد، روی یکی از عکس ها که او را با لیسا (وقتی که کوچک بود) نشان می داد، مکثی کرد و گفت: «شاید به اندازه ی کافی بهش سر نمی زدم.» از آنجایی که در تمام آن سال با لیسا حرف نزده بود، پرسیدم که آیا نمی خواهد به دخترش زنگی بزند یا ایمیلی بفرستد. بدون پلک زدن، لحظه ای به من خیره شد و بعد، مرور عکس های قدیمی را از سر گرفت.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#187
Posted: 5 Apr 2015 16:08
*عاشق پیشه
وقتی پای زن ها در میان بود، جابز شدیداً عاشق پیشه می شد، آن هم عشق های عجیب و غریب. هر بالا و پایینی را که در روابط عشقی رخ می داد با دوستانش در میان می گذاشت و در دوری از دوست دخترش دچار غم و غصه می شد. در تابستان ١٩٨٣، با جوآن بایز به یک مهمانی شام کوچک در دره ی سیلیکن رفت. آنجا کنار یک دانشجوی دوره ی لیسانس از دانشگاه پنسیلوانیا نشست. جنیفر ایگان مطمئن نبود که مرد کناری کیست. آن روزها جابز و بایز خوب می دانستند که رابطه شان دوام نخواهد آورد. استیو مجذوب ایگان شد که در آن موقع با استفاده از فرصت تعطیلات تابستانی، مشغول کار برای هفته نامه ای در سان فرانسیسکو بود. جابز شماره تلفن ایگان را پیدا کرد و با او تماس گرفت. سپس دو نفری به کافه جکلین رفتند؛ پاتوقی کوچک نزدیک تپه ی تلگراف که سوفله های گیاهی درجه یکی به دست مشتریان می داد.
یک سال با هم بودند و جابز اغلب برای دیدار به شرق پرواز می کرد. در یکی از رویدادهای مک ورد در بوستون، به جمعیت بزرگی که گردش آمده بودند گفت که خیلی عاشق است و باید برای دیدن دوست دخترش، زودتر با هواپیما عازم فیلادلفیا شود. ملت هم که عاشق این حرف ها بودند! وقتی در نیویورک بود، جنیفر خودش را با قطار می رساند تا با هم در هتل کارلایل یا آپارتمان جی چیات در کناره ی شرقی باشند؛ برای غذا خوردن به کافه لوکزمبورگ می رفتند. (متناوباً) به آپارتمان سن رمو که جابز می خواست آن را تغییر دکوراسیون بدهد سر می زدند و به سینما یالااقل به یک اپرا می رفتند.
خیلی شب ها، ساعت ها با هم تلفنی حرف می زدند. از موضوعاتی که سر آن کلنجار می رفتند، می توان یکی از عقاید بودایی جابز را بر شمرد: "مهم است که آدمی از دلبستگی به مادیات اجتناب بورزد." به ایگان می گفت که علایق مصرف گرایانه ی آدم ها بیمارگونه اند و برای نیل به روشن فکری، به نوعی از زندگی نیاز داریم که در آن دلبستگی و مادی گرایی نباشد. حتی برای او یکی از نوارهای کوبون چینو -استاد ذن- را فرستاد که در آن راجع به مشکلات ناشی از میل و هوس به چیزهای مختلف صحبت می شد. ایگان این عقاید را پس زد و پرسید که آیا جابز با ساختن کامپیوترها و سایر محصولاتی که مطلوب مردم است، فلسفه ی خودش را زیر پا نمی گذارد؟ ایگان می گفت: «از این دوگانگی فاحش عصبانی شد و خیلی راجع به آن مجادله کردیم.»
در پایان، اشتیاق جابز برای تولید محصولات فاخر، بر این عقیده که آدمی بایستی از دلبستگی به دارایی های تجملی اجتناب بورزد، غلبه کرد. وقتی مکینتاش در ژانویه ی ١٩٨٤ بیرون آمد، ایگان تعطیلات زمستانی را دور از پنسیلوانیا در آپارتمان مادرش در سان فرانسیسکو سپری می کرد. مهمان های شام مادرش خیلی تعجب کردند وقتی جابز -با آن شهرت ناگهانی- جلوی در ظاهر شد و با یک مکینتاش در بغل، یک راست به اتاق خواب ایگان رفت تا آن را روی میز بچیند.
جابز مثل چند دوست دیگر، به ایگان هم پیش بینی شوم کوتاه بودن عمرش را گفته و مدعی بود که به همین خاطر است که صبور و خوش اخلاق نیست. ایگان بعدها گفت که جابز خیلی محرمانه گفته است: «یک حس فوریت راجع به همه ی آن چیزهایی که می خواهد انجام بدهد» دارد. رابطه ی آنها در پاییز ١٩٨٤ پایان یافت، ایگان خیلی واضح به جابز گفت که هنوز خود را برای ازدواج جوان می داند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#188
Posted: 5 Apr 2015 16:09
اندکی بعد، نزاع جابز و اسکالی بالا گرفت. اوایل سال ١٩٨٥ بود و جابز در راه رفتن به یک جلسه ی کاری، در دفتر یکی از افرادی که برای بنیاد اپل -مسئول تهیه ی کامپیوتر برای مؤسسات غیرانتفاعی- کار می کرد، توقف نمود. آنجا یک زن بلوند لاغر اندام نشسته بود که منش باصفای یک هیپی همراه با هوش خالص یک متخصص کامپیوتر در او دیده می شد. نامش تینا ردس بود. جابز می گفت: «زیباترین زنی بود که تا آن موقع دیده بودم.»
همان فردا به او زنگ زد و به شام دعوتش کرد. ردس گفت نه، چون آن زمان با دوست پسرش زندگی می کرد. چند روز بعد، جابز او را با خود به پیاده روی در نزدیکی پارک برد و دوباره تقاضایش را مطرح کرد. این بار او به دوست پسرش گفت که می خواهد با جابز بیرون برود و رفت. ردس آدم صادق و راحتی بود. همان شب بعد از شام، زیر گریه زد چون می دانست که زندگی اش در شرف از هم پاشیدن است. تغییرات به زودی از راه رسیدند. چند ماه بعد ردس به عمارت بدون مبلمان وودساید نقل مکان کرد. جابز بعدها گفت: «اولین کسی بود که واقعاً عاشقش شدم. ارتباط خیلی عمیقی داشتیم. تصور نمی کنم که هرگز کسی بتواند بهتر از او مرا درک کند.»
ردس از خانواده ای آشفته می آمد و از این رو جابز رنج خود از ماجرای فرزندخواندگی را به راحتی با او در میان گذاشت. ردس می گفت: «هر دو از دوران کودکی خود آزرده خاطر بودیم. استیو یک بار به من گفت که ما از جنس محیط پیرامون نیستیم و به همین خاطر به هم تعلق خاطر داریم.» عشق شان خیلی نمود خارجی داشت و رابطه شان مستعد بروز در انظار عمومی بود؛ معاشقه های آنها در سالن نکست همان قدر در یادها مانده که دعواهاشان در سالن های سینما یا در مقابل مهمان های خانه ی وودساید. با این حال جابز همواره صداقت و سادگی او را ستایش می کرد. جوآنا هافمن ضمن توصیف شیدایی جابز نسبت به ردس، به طور کاملاً درستی اشاره کرد که: «استیو گرایش جالبی داشت به اینکه آسیب ها و اختلالات عاطفی را بنگرد و در ذهن خود، آنها را به نشانه هایی از معنوی بودن آدم ها بدل کند.»
جابز در سال ١٩٨٥ با اخراج از اپل، همراه با ردس به سفر اروپا رفت تا زخم های خود را درمان کند. یک روز غروب روی پلی بر فراز رود سن ایستاده بودند که سخن از ماندن در فرانسه یا سکونت به مدتی نامعلوم در آنجا، به میان آمد؛ ایده ای بیشتر عاشقانه تا جدی، که ردس به آن علاقه داشت ولی جابز نه. استیو مهره ای بود سوخته ولی هنوز جاه طلب. روی پل به تینا گفت: «من انعکاسی هستم از آنچه انجام می دهم.» ٢٥ سال بعد، زمانی که از هم جدا شده ولی هنوز در پیوندی عاطفی بودند،ردس با ارسال ایمیلی خاطره انگیز، لحظات حضور در پاریس را چنین یادآوری کرد:
«تابستان ١٩٨٥ روی پلی در پاریس، هوا ابری بود و ما به نرده های سنگی و صیقلی پل تکیه داده، به آب سبز و غلتان در زیر پامان خیره بودیم. در همان هنگامه ی تلخ، دنیای تو از من گسست، سپس ایستاد و صبر کرد تا مثل یک پیچک به دور انتخاب بعدی ات بپیچد و دوباره خود را شکل دهد. می خواستم از آن پیشامد فرار کنم. کوشیدم متقاعدت کنم تا با من در پاریس یک زندگی جدید را بیآغازی، تا سرپوشی باشد بر خود قدیم مان، تا چیزهای دیگری در ما جان بگیرد. می خواستم آهسته از آن پرتگاه تاریک دنیای در-هم-شکسته ات بیرون بیاییم؛ برای دوباره پدیدار شدن، برای بی نام و نو شدن، برای جاری شدن در یک زندگی ساده، درست کردن غذاهای خوب و آسان، هر روز با هم بودن مثل بازی قشنگ و بی هدف کودکان. دلم می خواهد خیال کنم حتی برای لحظه ای این رؤیا در نظرت آمد، قبل از آنکه بخندی و بگویی: "چکار می شود کرد؟ خودم را از کار بی کار کرده ام." دلم می خواهد خیال کنم در آن لحظه ی تردید، قبل از آنکه آینده خشن از راه برسد، ما را با خود ببرد و از هم دور کند، این را نگفتی و با هم در مزرعه ای در جنوب فرانسه زندگی ساده ای آغاز کردیم و تا سال های پیری در صفا ماندیم و با نوه هامان در کنار، روزها خوش و خرم از پی هم آمدند و گذشتند و دنیای کوچک مان، درست مثل قرص های نان تازه، گرم و عطرآگین از صبر و اُنس بود.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#189
Posted: 5 Apr 2015 16:11
آن رابطه برای پنج سال بالا رفت و پایین آمد. ردس از زندگی در خانه ی خالی از مبلمان وودساید متنفر بود. جابز یک زوج جوان با سابقه ی کار در چزپانیس را به عنوان خانه دار و آشپزباشی استخدام کرد، ولی حضور آنها باعث شد ردس حس کند که یک مداخله جوی بی مصرف است. او گاه سری هم به آپارتمان خودش در پالو آلتو می زد، به خصوص بعد از مشاجرات رعدآسایی که با جابز داشت. حتی یک بار روی دیوار راهروی منتهی به اتاق خواب نوشت: «مسامحه، نوعی از سوءاستفاده است.» تینا شیفته ی استیو بود ولی در عین حال از اینکه او چقدر می توانست بی توجه باشد، عذاب می کشید. بعدها یادآوری کرد که چقدر رابطه ی عاشقانه با آدمی خودمحور، باعث رنج و عذابش بوده است. می گفت دلواپسی عمیق برای کسی که در مراقب از تو به نظر عاجز می رسد، یک نوع جهنم مضاعف است که آرزویش را برای هیچ کس نمی کند.
به هر حال آنها از جنبه های مختلف با هم فرق داشتند. هرتزفلد می گفت: «طیفی از بی رحمی تا مهربانی را فرض کن، هر کدام در یک سر آن بودند!» مهربانی ردس در همه ی جنبه های کوچک و بزرگ آشکار بود؛ همیشه به گدایان خیابانی پول می داد. داوطلب کمک به بیماران روانی (مثل پدر خودش) و حتی مراقب این بود که لیسا و کریسان با او احساس راحتی کنند. بیش از هر کس دیگری جابز را به گذراندن وقت بیشتر با لیسا، ترغیب می کرد. اما مثل جابز جاه طلب و خودانگیخته نبود. رقت قلبش گرچه او را در نظر استیو فردی معنوی جلوه می داد، ولی مانع از آن بود که روی یک طول موج مشترک باقی بمانند. هرتزفلد می گفت: «رابطه شان خیلی بی ثبات بود. به خاطر شخصیت های متمایزشان، بارها و بارها با هم دعوا کردند.»
در فلسفه نیز تفاوت های بنیادینی داشتند؛ ردس معتقد بود سلیقه ی زیبایی شناسی اساساً چیزی شخصی است؛ ولی جابز اعتقاد داشت چیزی جهانی و قابل اکتساب است. ردس او را متهم به جانب داری افراطی از جنبش باهاوس می کرد. به من گفت: «استیو معتقد بود این شغل ما است که به مردم سلیقه بدهیم، که بهشان بگوییم از چه چیزی باید خوششان بیاید یا نیاید. من با این دیدگاه موافق نبودم. معتقدم با توجه عمیق، هم به درون خودمان و هم دیگران، قادریم به آنچه فطری است و رنگ حقیقت دارد، فرصت ظهور و بروز دهیم.»
اگر برای مدتی طولانی با هم بودند اوضاع خوب پیش نمی رفت. با جدایی هم جابز غصه دار می شد. سرانجام در تابستان ١٩٨٩، او از ردس خواستگاری کرد ولی تینا نمی توانست بپذیرد. به دوستانش گفته بود که با این کار حتما دیوانه خواهد شد. او در خانواده ای پر تشویش بزرگ شده بود و رابطه اش با جابز آن محیط را تداعی می کرد. آنها دو قطب مخالف به هم جذب شده بودند که به قول ردس، همراهی شان ناپایدار بود. او بعدها اینطور توضیح داد: «نمی توانستم همسر خوبی برای "استیو جابز، نماد تکنولوژی" باشم. از بسیاری جنبه ها تحمل آن وضع برایم دشوار بود. در تعاملات فردی مان هم قادر به تحمل نامهربانی هایش نبودم. در کل، نه هرگز می خواستم اذیتش کنم و نه می خواستم کناری بایستم و ببینم که او دیگران را اذیت می کند. خسته کننده و دردناک بود.»
پس از جدایی شان، ردس به تأسیس بنیاد ذهن باز کمک کرد که شبکه ای برای منابع بهداشت روانی بود. یک بار به طور اتفاقی، کتابچه ی راهنمای روان پزشکی راجع به اختلال شخصیتی نارسیسیزم (خودشیفتگی) را مطالعه کرد و به نظرش با خصوصیات شخصی جابز مو نمی زد. می گفت: «توضیحی دقیق و واضح بود از علل درگیری من با او؛ آنقدر واضح که فهمیدم خواست من از استیو برای ملایمت بیشتر و خودمحوری کمتر، درست مثل این است که از یک نابینا انتظار داشته باشی ببیند! و نیز توضیحی بود برای برخی از انتخاب هایش راجع به لیسا -دخترش. به نظر من مشکل عمده ی او همدلی بود - یا بهتر بگویم فقدان ظرفیت همدلی.»
ردس بعدها ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، و سپس طلاق گرفت. ولی جابز حتی بعد از ازدواج موفقش، باز هم غصه ی او را می خورد. وقتی جنگش با سرطان آغاز شد، تینا با او در تماس بود و پشتیبانی اش می کرد. ردس با یادآوری رابطه شان، اغلب خیلی احساساتی می شد. یک بار به من گفت: «گر چه تضاد ارزش هامان، مانع از شکل گیری آن رابطه ی دلخواه شد، ولی دلواپسی و علاقه ام به او از دهه ها قبل تاکنون ادامه یافته.» جابز هم یک روز بعد از ظهر که در اتاق نشیمن منزلش بودیم و از ردس یاد می کرد، با بغض گفت: «یکی از صادق ترین آدم هایی است که در زندگی ام دیده ام» و در حالی که اشک روی گونه هایش پایین می لغزید، افزود: «چیزی غیرمادی در مورد او و در مورد رابطه مان وجود داشت.» جابز می گفت همیشه از فروپاشی رابطه شان پشیمان بوده، و می دانست که ردس نیز چنین حسرتی در دل دارد. ولی هر دو بر سر یک چیز توافق کامل داشتند: تقدیر چیز دیگری بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#190
Posted: 13 Apr 2015 20:56
با لورین ِ پاول، ١٩٩١
*لورین پاول
در این مقطع، بر مبنای تاریخچه ی عشق بازی های جابز، هر همسریابی می توانست مشخصات زن مناسب برای او را بر شمرد: باهوش ولی فروتن؛ به اندازه ی کافی قوی تا جلوی او بایستد ولی در عین حال آنقدر آرام که از پریشانی ها با خیال راحت عبور کند؛ تحصیل کرده و مستقل ولی آماده برای ساختن یک زندگی راحت برای او و فرزندان؛ واقع بین اما با روحیه ای آسمانی؛ به اندازه ی کافی زرنگ تا چگونگی مهار او را یاد بگیرد و در عین حال آنقدر مطمئن که لازم نباشد همیشه چنین کند. و البته چه بهتر که زیبا، بلند قامت، باریک و بلوند می بود؛ با شوخ طبعی، لطافت و علاقه به غذاهای گیاهی.
در اکتبر ١٩٨٩، کمی پس از جدایی از تینا ردس، چنین زنی وارد زندگی جابز شد. اگر بخواهم دقیق تر ذکر کنم، چنین زنی درست وارد کلاس درس او شد. جابز یکی از سخنرانان روز پنجشنبه ی کلاس "دید از بالا" در دانشکده ی کسب و کار استنفورد بود و لورین پاول نیز به تازگی از همانجا فارغ التحصیل شده و بنا به توصیه ی یکی از بچه های کلاس به آن جلسه آمده بود. او و دوستش دیر رسیدند و صندلی خالی پیدا نکردند، بنابراین در راهروی وسط تالار نشستند. اما یکی از کنترل چی ها از این کار منع شان کرد. در نتیجه پاول دست دوستش را گرفت و با هم رفتند روی دو تا از صندلی های رزرو شده ی ردیف جلو نشستند. وقتی جابز رسید، یک راست هدایت شد به صندلی کنار پاول. می گفت: «به سمت راستم نگاه کردم. یک دختر خوشگل آنجا نشسته بود. شروع کردیم به گپ زدن تا نوبت به سخنرانی من برسد.» کمی خوشمزگی کردند و لورین به شوخی گفت که به خاطر برنده شدن در لاتاری آنجا نشسته. جایزه ی بخت آزمایی هم این بود که جابز او را به شام دعوت کند. لورین به من گفت: «استیو واقعاً پرستیدنی بود.»
بعد از سخنرانی، جابز در کنار صحنه با دانشجوها مشغول صحبت شد. دید که پاول رفت ولی بعد برگشت و بیرون جمعیت ایستاد، و سپس دوباره رفت. برای همین مثل گلوله پی اش رفت. بی توجه از جلوی رئیس دانشگاه که می خواست با او حرف بزند عبور کرد و بعد از اینکه در پارکینگ به پاول رسید، گفت: «ببخشید، ما یک چیزی راجع به لاتاری نمی گفتیم؟ و اینکه قرار شد من شما را به شام دعوت کنم؟» لورین خنده سر داد. استیو پرسید: «شنبه شب چطور است؟» و موافقت او و البته شماره تلفنش را گرفت. بعد خداحافظی کرد و به سمت اتومبیلش رفت تا خود را به می خانه ی توماس فوگارتی در کوه های سانتاکروز در بالای وودساید برساند؛ جایی که گروه آموزش بخش فروش نکست، مهمانی شام داشتند. اما یک لحظه بعد از خداحافظی با لورین، ایستاد و چرخید: «با خودم گفتم، وآو، من بیشتر مایلم شام با او باشم تا با گروه آموزش، بنابراین سریع برگشتم پیش ماشینش و پرسیدم: "نظرت راجع به شام امشب چیست؟"» لورین بله را گفت. یک عصر پاییزی زیبا بود. پیاده در پالو آلتو رفتند تا به یک رستوران گیاهی بدبو در خیابان سنت مایکل رسیدند. چهار ساعت تمام آنجا ماندند. به قول جابز: «از آن شب تا الآن همیشه با هم هستیم.»
اَوی توانیان در فوگارتی با گروه آموزشی نکست انتظار می کشید، به گفته ی او: «استیو گاهی غیرقابل اطمینان می شد، ولی وقتی راجع به آن شب باهاش حرف زدم احساس کردم که اتفاق ویژه ای در زندگی اش افتاده.» پاول بعد از نیمه شب به خانه رسید و به دوست نزدیکش کاترین (کَت) اسمیت که در برکلی بود، زنگ زد و یک پیغام روی تلفنش گذاشت: «باور نمی کنی چه اتفاقی برایم افتاد! باور نمی کنی با کی ملاقات کردم!» اسمیت فردا صبح زنگ زد و داستان را شنید. در مصاحبه با من به خاطر داشت که: «ما راجع به استیو زیاد شنیده بودیم و یکی از آدم های مورد علاقه مان بود، چون هر دو دانشجوی تجارت بودیم.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟