ارسالها: 12930
#191
Posted: 13 Apr 2015 20:57
اندی هرتزفلد و چند نفر دیگر، بعدها شک کردند که نکند پاول برای ملاقات با جابز نقشه کشیده بود: «لورین خیلی نازنین است ولی می تواند حسابگر هم باشد. من فکر می کنم از همان ابتدا استیو را هدف گرفته بود. هم اتاقی اش در کالج به من گفت که لورین، جلد مجله هایی که حاوی عکس استیو بود را نگه داشته و نذر کرده بود او را ببیند. اگر واقعاً برای استیو ظاهرسازی کرده باشد، دسیسه ی خفنی در بین بوده.» ولی پاول در گفتگو با من تأکید کرد که ماجرا از این قرار نبوده. او فقط به این خاطر به کلاس جابز رفته بود که دوستش می خواست بروند و حتی درست نمی دانست که چه کسی را خواهند دید: «می دانستم که استیو جابز سخنران است ولی فکر می کردم آن تصویر توی مجله، مال بیل گیتس باشد» به خاطر می آورد که: «آنها را قاطی کرده بودم. این مال ١٩٨٩ بود. زمانی که استیو داشت توی نکست کار می کرد و برایم آدم چندان مهمی نبود. در کل علاقه ای به رفتن به کلاسش نداشتم ولی دوستم می خواست برویم، بنابراین رفتیم.»
جابز به من گفت: «فقط دو زن در زندگی من بودند که واقعاً عاشق شان شدم، تینا و لورین. قبلاً فکر می کردم عاشق جوآن بایز هم بوده ام، ولی واقعیت این است که او را فقط زیاد دوست داشتم، همین. تینا و بعد هم لورین، اینها عشق های واقعی من بودند.»
لورین پاول، متولد ١٩٦٣ در نیوجرسی، از همان نوجوانی روی پای خودش ایستاد. پدرش خلبان نیروهای تکاور دریایی بود که در سانحه ای هوایی در سانتا آنا در کالیفرنیا کشته شد؛ او داشت یک هواپیمای خراب را برای فرود راهبری می کرد که به ناگاه آن هواپیما با هواپیمای خودش تصادف کرد، ولی او به جای اینکه سریعاً اجکت کُند و جان خود را نجات دهد، برای پرهیز از سقوط در منطقه ی مسکونی، پرواز را ادامه داد و در نهایت به صورت قهرمانانه ای کشته شد. ازدواج دوم مادر پاول تبدیل به وضعیتی اَسف بار شد ولی او خود را راضی به ترک آن نمی دید، چرا که هیچ امکانی برای حمایت از خانواده اش نداشت. برای ده سال، لورین و سه برادرش مجبور به استنشاق هوای یک خانه ی پر تنش و بروز رفتاری خوب بودند تا مشکلات جزء به جزء حل شوند. او به خوبی از پس این دوره بر آمد. خودش می گفت: «درسی که می شد گرفت واضح بود، باید از دیگران بی نیاز می شدم و این مایه ی افتخارم بود. رابطه ی من با پول این گونه است که پول را ابزاری برای بی نیازی از دیگران می دانم. ولی این، بخشی از آن چه که هستم، نیست.»
بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه پنسیلوانیا، در گلدمن ساکس به عنوان استراتژیست معاملات با درآمد ثابت مشغول شد. در آنجا با مقادیر هنگفتی از موجودی حساب اصلی مؤسسه سر و کار داشت. جان کُرزین رئیسش، سعی در حفظ او در گلدمن داشت ولی پاول معتقد بود که این شغل، چندان اخلاقی نیست. می گفت: «می شد آنجا موفق بود ولی فقط در خدمت انباشت سرمایه بودی.» بنابراین بعد از ٣ سال، استعفا داد و به فلورانس ایتالیا رفت. برای هشت ماه زندگی در آنجا را تجربه و سپس در مقطع کارشناسی ارشد، در دانشکده ی کسب و کار استنفورد نام نویسی کرد.
بعد از آن شام پنجشنبه، نوبت او بود که برای شنبه شب جابز را به آپارتمانش در پالو آلتو دعوت کند. کت اسمیت هم از برکلی آمد و وانمود کرد که هم خانه ای لورین است تا بتواند جابز را خوب ببیند. رابطه شان به زودی گرم و صمیمی شد. اِسمیت می گفت: «لورین او را از خود بی خود کرده بود. استیو به من زنگ می زد و می پرسید: "چی فکر می کنی، از من خوشش آمده؟" و من بیچاره در موقعیت عجیبی گیر می افتادم که: خدایا! آخر جواب این آدم معروف را چه بدهم؟!»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#192
Posted: 13 Apr 2015 20:59
شب سال نوی ١٩٨٩، سه تایی همراه با لیسای ١١ ساله به چزپانیس رفتند؛ رستوران معروف آلیس واترز در برکلی. موقع شام اتفاقی افتاد که باعث شروع مشاجره ای بین جابز و پاول شد. جدا از هم رستوران را ترک کردند و پاول شب را در خانهی کت اسمیت ماند. فردا صبح ساعت ٩، صدای در زدن آمد. اسمیت پشت در، جابز را یافت که با دسته گلی زیر باران ایستاده بود. پرسید: «اجازه هست بیایم داخل لورین را ببینم؟» او هنوز خواب بود، پس جابز داخل اتاق شد و منتظر نشست. چند ساعتی گذشت و اسمیت هنوز در اتاق نشیمن منتظر بود، چون نمی توانست لباس هایش را از داخل آن اتاق بر دارد. دست آخر هم یک کت روی لباس شب خود پوشید و برای گرفتن غذا به فروشگاه پیتزکافی رفت. جابز تا بعد از ظهر از اتاق بیرون نیامد. بعد هم که آمد، گفت: «کَت، یک دقیقه بیا داخل.» او هم رفت. سپس جابز نطقش را شروع کرد: «همان طور که می دانی پدر لورین در گذشته و مادرش هم اینجا نیست. از آنجایی که تو بهترین دوستش هستی، قصد دارم یک سؤال ازت بپرسم» سپس افزود: «می خواهم با لورین ازدواج کنم. برای مان دعای خیر می کنی؟»
اسمیت روی تخت ولو شد و به فکر فرو رفت. بعد از پاول پرسید: «تو که موافقی؟» وقتی او سرش را به علامت موافقت تکان داد، اسمیت جار زد: «خب، این هم از جوابت!»
ولی در واقع این یک جواب قطعی نبود. جابز این عادت را داشت که برای مدتی دیوانه وار روی چیزی تمرکز کند، و سپس ناگهان توجهش را از آن بر گیرد. در کار، هر وقت که می خواست روی هر چیزی که میلش می کشید تمرکز می کرد و به سایر مسائل بی توجه می شد، فرقی هم نمی کرد که دیگران چقدر سعی کنند تا او را سر ذوق بیاورند. در زندگی خصوصی نیز اوضاع به همین منوال بود. او و پاول، اغلب در میزان محبت ورزیدن به هم در جلوی دیگران، از جمله کت اسمیت و ماذر پاول، زیاده روی می کردند که این کارشان آنها را دست پاچه می کرد. جابز صبح ها در عمارت وودساید، صدای استریو را تا ته بلند می کرد و با گذاشتن آهنگ "او مرا دیوانه می کند" از گروه فاین یانگ کانیبالز، لورین را از خواب می پراند. و البته گاهی هم او را نادیده می گرفت. کت اسمیت می گفت: «استیو از تمرکز شدیدی که در آن لورین مرکز کائنات بود، یک باره دور و سرد می شد و با فاصله از او روی کارش تمرکز می کرد. این قدرت را داشت که مثل شعاع لیزر روی چیزی تمرکز کند و وقتی می آمد روی شما، با نور توجهش گرم تان می کرد. اما بعد به نقطه ی دیگری پر می کشید و برای شما خیلی سرد و تاریک می شد. همین بود که لورین را نگران می کرد.»
وقتی پاول درخواست ازدواجش را در اولین روز از سال ١٩٩٠ پذیرفت، جابز دیگر حرفی از ازدواج به میان نیاورد تا چند ماه بعد. بالأخره یک روز که در ساحل پالو آلتو کنار گودال ماسه بازی، اسمیت او را با این پرسش روبرو کرد که: ماجرا از چه قرار است؟ جابز جواب داد که می خواهد مطمئن شود که پاول می تواند با روش زندگی و شخصیتش کنار بیاید. در سپتامبر، لورین از صبر و انتظار خسته شد و از خانه ی جابز رفت. ماه بعد، استیو با تقدیم یک حلقه ی نامزدی الماس نشان، او را برگرداند. سپس در دسامبر، پاول را به بهشت تعطیلات خودش برد؛ دهکده ی کنا در هاوایی. او رفتن به آنجا را ٩ سال قبل شروع کرده بود. آن موقع در بحبوحه ی مشکلات اپل از دستیار خود خواست مکانی ساکت پیدا کند، و سپس به آنجا گریخت. در اولین نظر، از دیدن آن خانه های چوبی با سقف های کاهگلی که در آغوش ساحل آن جزیره ی بزرگ در هاوایی پراکنده بودند، خوشش نیامد. آنجا یک تفرجگاه خانوادگی بود با غذاخوری های شلوغ. اما خیلی زود به مانند بهشتی زیبا در نظرش جلوه گر شد. سادگی و زیبایی آنجا تکانش داد و هر زمان که فرصتی دست می داد، بدانجا بر می گشت. به خصوص از سفری که در ماه دسامبر با لورین به آنجا داشت، لذت فراوان برد. عشق آنها، دیگر یک میوه ی رسیده بود. شب قبل از کریسمس، باز هم - البته این بار رسمی تر- به پاول گفت که می خواهد با او ازدواج کند. به زودی حضور شخص سومی، این کار را جلو انداخت. پاول در هاوایی باردار شد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#193
Posted: 13 Apr 2015 21:01
*عروسی، 18 مارس 1991
بارداری پاول، تنها مسئله نبود. جابز دوباره از ایده ی ازدواج عقب کشید، حتی با اینکه در ابتدا و انتهای سال ١٩٩٠ به پاول پیشنهاد ازدواج داده بود. در پی این اتفاق، لورین با عصبانیت فراوان از خانه ی او رفت و برای مدتی ساکن آپارتمان خودش شد. جابز هم در آن مدت بد اَخم شد و از پذیرش شرایط طفره رفت. بعد یک مرتبه به سرش زد که شاید هنوز عاشق تینا ردس باشد؛ برایش گل رز فرستاد و سعی کرد او را به بازگشت و یا حتی ازدواج متقاعد کند. اما به هیچ وجه از خواسته ی قلبی خود مطمئن نبود. تعداد زیادی از دوستان و آشنایانش را با این پرسش که «باید چه کنم؟» شگفت زده کرد. می پرسید کدام خوشگل تر است، لورین یا تینا؟ از کدام بیشتر خوشم می آید؟ باید با کی ازدواج کنم؟ در یکی از فصل های رمان منا سیمپسون با نام "یک آدم عادی،" کاراکتر مشابه جابز «بیش از صد نفر را مورد پرسش قرار می دهد که کدام عشقش زیباتر است.» البته این قصه است؛ در حقیقت، تعداد پرسش شوندگان خیلی کمتر از صد نفر بود.
با وجود این همه تردید، جابز بالأخره دست به انتخابی درست زد. همان طور که ردس به دوستانش گفته بود، اگر پیش او بر می گشت هرگز زندگی یا ازدواج خوبی نمی داشت. هر چند جابز در غم دوری از شریک روحی اش به سر می برد، ولی رابطه اش با پاول به مراتب پایدارتر بود. او از لورین خوشش می آمد، دوستش داشت، به او احترام می گذاشت و با او خیلی راحت بود. و اگر چه لورین را دارای شخصیتی معنوی نمی دانست، ولی او برایش تکیه گاهی بی همتا بود. جوآنا هافمن می گفت: «استیو خوشبخت ترین آدم دنیا است چون با لورین ازدواج کرده که زنی باهوش است و می تواند او را به خود متعهد کند و بالا و پایین ها و تنش های شخصیتی اش را تاب بیاورد. از آنجا که لورین روان رنجور نیست، ممکن است استیو حس کند که او شخصیت عرفانی تینا را ندارد، ولی این احمقانه است.» اَندی هرتزفلد هم با این گفته موافق بود: «لورین خیلی شبیه تینا است ولی در عین حال کاملاً با او تفاوت دارد. قدرت و پایداری اش رمز ماندگاری ازدواج شان است.» جابز نیز این را به خوبی درک کرده بود؛ بر خلاف آشفتگی شخصیتی و پست فطرتی گاه و بی گاهش، این ازدواج می توانست با دوام، سرشار از وفاداری و صداقت، و نیز محفلی برای چیره شدن بر فراز و فرودها و جنجال های احساسی پیچیده ی او باشد.
اَوی توانیان تصمیم گرفت که قبل از عروسی، یک مهمانی مجردی برای جابز بگیرد ولی این به سادگی گفتنش نبود. جابز از مهمانی خوشش نمی آمد و در ضمن یک گله رفیق مذکر که سهل بود، حتی یک ساقدوش هم نداشت. بنابراین گروه فقط متشکل از توانیان و ریچارد کراندال بود؛ کراندال پروفسور علوم کامپیوتری در کالج رید بود که با ترک آنجا به نکست پیوسته بود. توانیان یک لیموزین گرفت و وقتی به خانه ی جابز رسیدند، پاول پشت در آمد، آن هم با یک سبیل قلابی و کت و شلوار مردانه! گفت که می خواهد به عنوان یکی از رفقای -مذکر- جابز با آنها بیاید. البته که بعد از این شوخی، سه مجرد (جابز، توانیان و کراندال) که هیچ کدام هم اهل نوشیدن الکل نبودند به سمت سان فرانسیسکو راه افتادند تا ببینند که آیا می شود یک نسخه ی رفاقتانه از مهمانی های مجردی بر پا کنند یا خیر.
توانیان نتوانست در رستوران گیاهی مورد علاقه ی جابز (گرینز در فورت ماسون) جا رزرو کند، بنابراین در یک رستوران خیلی مجلل جا گرفت. اما به محض اینکه گارسون نان را روی میز گذاشت، جابز گفت: «من نمی خواهم اینجا غذا بخورم» و آنها را بلند کرد و بیرون برد. توانیان که هنوز با عادت های غذایی او و رفتارهایش در رستوران ها آشنا نبود، وحشت زده دنبال شان رفت. جابز یک انتخاب بهتر در آستین داشت. آنها را با خود به کافه جکلین در ساحل شمالی برد که آن سوفله های فوق العاده اش دهان آدم را آب می انداخت. بعد از آن هم، سوار بر لیموزین از روی پل گلدن گیت رد شدند و به می خانه ی سائوسالیتو رفتند. جایی که هر کدام یک گیلاس مشروب سفارش دادند، ولی اصلاً لب نزدند. توانیان می گفت: «به خوبی مهمانی های مجردی واقعی نشد، ولی نمی شد از این بهترش را برای کسی مثل استیو ترتیب داد، آخر هیچ کس دیگری پیش قدم نشد.» جابز قدردان او بود. می خواست به توانیان بگوید که با خواهرش منا سیمپسون ازدواج کند و اگرچه هرگز چنین نکرد، ولی حتی فکرش هم نشانه ی محبت به توانیان بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#194
Posted: 13 Apr 2015 21:02
پاول احساس دوگانه ای از آنچه پیش رویش بود داشت. در جریان برنامه ریزی برای عروسی، خانمی که قرار بود طراحی کارت های دعوت را انجام دهد، برای نشان دادن نمونه ها به عمارت وودساید آمد. ولی هیچ مبلمانی نبود که روی آن بنشیند، بنابراین نمونه ها را روی زمین پخش کرد. جابز چند دقیقه ای نگاه کرد و بعد، از اتاق بیرون زد. هر چه صبر کردند تا برگردد، برنگشت. پاول به دنبالش رفت و او را در اتاق خواب یافت. جابز گفت: «از شرش خلاص شو، نمی توانم به آشغال هایی که کشیده نگاه کنم. افتضاحه!»
١٨ مارس ١٩٩٢، در لژ آه-واه-نی در پارک ملی یوسمیتی، مراسم ازدواج استیون پاول جابز ٣٦ ساله با لورین پاول ٢٧ ساله برگزار شد. قدمت آن مکان به دهه ی ١٩٢٠ بر می گردد. نمای ساختمان لژ، از ستون های بلند سنگی-بتونی و الوارهای بزرگ افقی تشکیل شده که معماری تلفیقی آنها، با الهام از سبک "هنر تزئینی" و " جنبش هنرها و پیشه ها" و با هدف شبیه سازی آتش دان های بزرگ در نمای بیرونی بنا، شکل گرفته است. بهترین ویژگی های آن، چشم اندازها هستند. ساختمان، پنجره های بزرگی دارد که از کف تا سقف بالا رفته اند و از ورای آنها، نیم گنبدهای صخره ای و آبشارهای یوسمیتی پیدا هستند.
حدود ٥٠ نفر به مراسم ازدواج آن دو آمدند؛ از جمله پدر استیو، پاول جابز، و خواهرش منا سیمپسون. منا نامزدش ریچارد اپل را هم آورد، وکیلی که در آینده نویسنده ی کمدی های تلویزیونی شد (نویسنده ی کارتون معروف خانواده ی سیمپسون ها؛ او نام مادر هومر در سریال را از نام همسرش گرفت.) بنا به اصرار داماد، همگی با اتوبوسی که او گرفته بود آمدند. چون طبق معمول، همه ی جوانب مراسم باید تحت کنترلش می بود.
جشن در سالن آفتاب گیر برگزار شد: برف شدیدی می بارید و یخچال طبیعی یوسمیتی در دوردست پیدا بود. اجرای مراسم بر عهده ی آموزگار جابز، کوبون چینو بود؛ او چوبی را در دست لرزاند، زنگی را تکان داد، بُخوری را در آتش ریخت و با صدایی آرام ، مناجاتی را زمزمه کرد -این کار آخرش از درک اکثر مهمان ها دور بود. توانیان می گفت: «من فکر کردم مست کرده.» ولی اینطور نبود.
کیک عروسی شبیه نیم گنبد های صخره ای انتهای دره ی یوسمیتی بود، و از آنجایی که کاملا گیاهی -فاقد تخم مرغ، شیر یا هر نوع مواد افزودنی دیگر- بود، فقط چند نفر به آن لب زدند. بعد از مراسم، همگی به گردش رفتند. سه برادر شر و شور پاول با گلوله های برفی یک جنگ تمام عیار -پر از تکل و شوخی های خرکی- راه انداختند. جابز در حال تماشای آنها به خواهرش گفت: «می بینی منا، لورین از تبار جونیمت است و ما از تبار جان مویر.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#195
Posted: 18 Apr 2015 22:17
*آشیانه ای برای خانواده
پاول در علاقه ی شوهرش به غذاهای طبیعی با او مشترک بود. هنگام حضور در دانشکده ی کسب و کار استنفورد به طور پاره وقت در اُد- والا (شرکت آبمیوه های طبیعی) کار کرده بود و در توسعه ی اولین برنامه ی بازاریابی آنجا نقش داشت. او بعد از ازدواج با جابز، همچنان مایل به داشتن یک حرفه ی شخصی بود، زیرا از کودکی روی پای خودش ایستاده بود. بنابراین شرکتی به نام تراورا تأسیس کرد که کارش تولید غذاهای آماده ی گیاهی و پخش آنها از طریق فروشگاه های زنجیره ای در سرتاسر کالیفرنیای شمالی بود.
به جای زندگی در خانه ای دور افتاده و بدون مبلمان، پاول و جابز تصمیم گرفتند به خانه ای قدیمی و بی تکلف در گوشه ی یکی از محله های قدیمی پالو آلتو نقل مکان کنند، محله ای با فضای خانوادگی و دوستانه. آنجا ناحیه ای ممتاز بود، همسایه هاشان شامل جان دوئر سرمایه دار بزرگ، لری پیج موسس گوگل، و بعدها مارک زاکربرگ موسس فیس بوک بودند. اندی هرتزفلد و جوآنا هافمن هم که از قدیم در آنجا خانه داشتند. خانه ها اما به هیچ عنوان تجملاتی نبود و هیچ پرچین بلند یا حفاظ بیرونی آنها را از نظر نمی پوشاند. عمارت ها در قطعه زمین هایی پهلوی هم قرار داشت، با خیابان هایی هموار و خلوت در میان، و پیاده روهایی عریض در دو سو. جابز بعدها گفت: «محله ای می خواستیم که در آن بچه ها بتوانند پیاده به دیدن دوستان شان بروند.»
عمارتی که خریدند، آن طور که جابز دوست داشت، ساده و مدرن نبود. حتی آنقدر بزرگ یا متمایز هم نبود که مردم در حال گذر با اتومبیل، در توقفی کوتاه نمای آن را تماشا کنند. ساختمان، در دهه ی ١٩٣٠ توسط یک طراح محلی به نام کار جنز ساخته شده بود؛ کسی که استاد ساخت خانه های روستایی فرانسوی یا انگلیسی با حال وهوای کتاب های داستانی بود.
این خانه ی دو طبقه، از آجر سرخ، الوارهای چوبی بدون پوشش، و یک سقف توفالی با خطوط مورب ساخته شده بود؛ چیزی شبیه به آن کلبه های روستایی که بدون نقشه ساخته می شوند یا شاید خانه ی یک هابیت خوشبخت. حس کالیفرنیایی آن در حیاط خلوتش متجلی بود که دو بال عمارت آن را در میان گرفته بودند. سالن نشیمن طاق بلند خانه اصلاً تشریفاتی نبود و کفش موزائیک و کاشی بود. در یک طرف آن، پنجره ای بزرگ و مثلثی قرار داشت که نوکش تا اوج سقف بالا می رفت؛ وقتی جابز خانه را خرید، شیشه ی آن رنگی و نقش دار بود، شبیه شیشه های کلیساها. ولی او آن را با شیشه ی شفاف جایگزین کرد.
دیگر نوسازی های خانه از این قرار بود؛ افزودن یک تنور چوب سوز بلند و تعبیه ی محلی برای یک میز چوبی کشیده، که بعدها به محل اصلی دور-هم- نشینی خانواده بدل شد. قرار بود نوسازی فقط ٤ ماه طول بکشد، ولی از آنجایی که جابز نو به نو طراحی را تغییر می داد، ١٦ ماه به درازا انجامید. آنها بعد از خرید خانه ی کوچک پشت عمارت، آن را کوبیدند تا یک حیاط پشتی اضافه کنند. جایی که پاول آن را بدل به یک ِ باغ کوچک و زیبا کرد؛ پر از گل های فصلی، سبزیجات و بوته های کوتاه.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#196
Posted: 18 Apr 2015 22:20
جابز از این شگفت زده بود که کار جنز چطور با تکیه بر مصالح قدیمی از جمله آجرهای کهنه و چوب تیرک های قدیمی تلفن، چنان بنای محکم و ساده ای ساخته است. ستون های آشپزخانه در قدیم برای قالب ریزی فونداسیون بتونی پل گلدن گیت -که در زمان ساخت خانه در حال تکمیل بود- مورد استفاده قرار گرفته بودند. جابز در حالی که به جزئیات ریز اشاره می کرد، گفت: «او یک صنعتگر خودآموخته ی هوشمند بود. بیش از آنکه مراقب جیبش باشد مواظب ابتکاراتش بود، تا آنجا که می دانم هرگز ثروتمند نشد. هرگز هم از کالیفرنیا بیرون نرفت. ایده ها را از کُتب کتابخانه و مجله ی آرچیتکترال دایجست به دست می آورد.»
جابز هرگز خانه ی سابقش در وودساید را جز با چند وسیله ی ضروری مبلمان نکرد: یک کمد کشودار و یک تشک برای اتاق خواب، یک میز بازی و چند صندلی تاشو برای - به اصطلاح- اتاق ناهارخوری. چون می خواست فقط چیزهای قابل تحسین اطرافش باشد و این، بیرون رفتن و خرید وسایل را بدل به سخت ترین کار زندگی اش کرده بود. ولی حالا که در محله ای معمولی با همسری در کنار و فرزندی در راه، ساکن بود، می بایست برای وسایل ضروری اهمیت قائل می شد، با این همه باز هم سختش بود. تخت خواب، میز آرایش و یک سیستم صوتی برای اتاق نشیمن گرفتند ولی خرید چیزهایی مثل مبلمان، زمان بیشتری برد. پاول به یاد می آورد که: « حدود هشت سال به طور نظری راجع به مبلمان منزل بحث می کردیم، زمان زیادی صرف این پرسش شد که "کارکرد مفهومی یک مبل چیست؟"» تهیه ی اسباب و اثاثیه امری فلسفی بود، نه فقط خریدی از سر عجله و نیاز. جابز چند سال بعد، جریان پیچیده ی خرید ماشین لباسشویی را اینطور برای مجله ی وایرد توصیف کرد:
«کاشف به عمل آمد که امریکایی جماعت، دستگاه های شوینده و خشک کن را اساساً بد درست می کند. محصولات اروپایی به مراتب بهتر هستند - و با اینکه دو برابر زمان بیشتری برای شستن لباس ها صرف می کنند، اما با آبی معادل یک چهارم بقیه، عملیات شستشو را انجام می دهند و در آخر روی البسه ی شما ماده ی شوینده ی به مراتب کمتری باقی می ماند. از همه مهم تر اینکه لباس ها خراب نمی شوند. با ماده ی شوینده و آبی به مراتب کمتر، تمیزی و نرمی بهتر و عمر بیشتری به ارمغان می آید. ما وقت زیادی صرف کردیم تا بفهمیم واقعاً چه چیزی از خرید خودمان می خواهیم. خیلی راجع به طراحی و همین طور ارزش های خانواده ی خودمان حرف زدیم. آیا برای مان مسئله این بود که لباس ها به جای یک ساعت و نیم، در یک ساعت شسته شوند؟ یا اینکه مسئله ی اصلی این بود که البسه حس نرمی بهتری بدهند و بیشتر عمر کنند؟ یا شاید مصرف فقط یک چهارمی آب برای مان مسئله بود؟ دو هفته ی تمام هر شب سر میز شام راجع به اینها بحث می کردیم.»
آنها دست آخر شوینده و خشک کن میله ساخت آلمان را خریدند. جابز می گفت: «در طول تمام سال ها، از آن خرید بیش از خرید هر دستگاه تکنولوژیک دیگری سر ذوق آمدم.»
جابز برای سقف گنبدی شکل اتاق نشیمن، یک قطعه ی هنری خرید؛ عکسی بزرگ از آنسل آدامز که طلوع زمستانی سیرا نوادا در لون پاین کالیفرنیا را ثبت کرده بود. آدامز این چاپ بزرگ دیواری را به دخترش هدیه داده بود که وی بعدها آن را فروخت. یک بار مستخدم منزل جابز آن را با پارچه ی مرطوب تمیز کرد و استیو بلافاصله با سماجت، یکی از همکاران آدامز را ردگیری کرد و به خانه آورد تا با برداشتن یک لایه از روی آن، بازسازی اش کند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#197
Posted: 18 Apr 2015 22:25
خانه ی جابز آنقدر بی تکلف و ساده بود که وقتی بیل گیتس با همسرش به آن پا گذاشت، یک جورهایی گیج شد و پرسید: «همه ی زندگی شما اینجا می گذرد؟» گیتس آن موقع داشت یک عمارت ٦١٠٠ متر مربعی در نزدیکی سیاتل می ساخت.
جابز حتی بعدها هم که به اپل برگشت و یک میلیاردر معروف شد، هیچ تیم حفاظتی یا خدمتکار دائمی نداشت و در طول روز درب پشتی خانه را قفل نمی کرد. تنها مشکل امنیتی، متأسفانه و به طرزی عجیب، از طرف بارل اسمیت به وجود آمد؛ همان مهندس فرشته روی گروه نرم افزاری مکینتاش که موهای ژولیده داشت و زیر نظر هرتزفلد کار می کرد. اسمیت بعد از ترک اپل، دچار اسکیزوفرنی شد. او پایین خیابان محل زندگی هرتزفلد ساکن بود و با پیشرفت اختلال روانی اش، کار به جایی رسید که گاهی لخت لخت راه می افتاد توی خیابان و شیشه ی اتومبیل ها یا کلیسا را می شکست. گرچه داروهایش بسیار قوی بود، ولی مشخص شد که مشکل او حادتر از این است که با دارو کنترل شود. در مقطعی که دو مرتبه شیطان به جلدش فرو رفت، عصرها می آمد جلوی خانه ی جابز، به شیشه ها سنگ می زد و یادداشت های بی ربط از خودش به جا می گذاشت. دست آخر هم یک فشفشه به داخل خانه انداخت. پس از دستگیری، تحت معالجات بیشتر قرار گرفت و پرونده اش ملغی شد. جابز به یاد آن روزها می گفت: « بارل واقعاً بامزه و بی ریا بود. یک سال، به گمانم ماه آوریل بود، ناغافل اینطور شد. اتفاق عجیبی بود، بی نهایت غم بار.»
جابز دلسوز او بود، اغلب از طریق هرتزفلد جویای کمک های بیشتر می شد. در مقطعی اِسمیت به زندان افتاد و از اعلام هویت خودش طفره رفت. وقتی هرتزفلد فهمید، سه روز گذشته بود. به جابز زنگ زد و برای آزادی بارل تقاضای کمک کرد. جابز دریغی از کمک نداشت ولی همان موقع سؤالی پرسید که هرتزفلد را غافلگیر کرد: «اگر یک روز بلای مشابهی سرم آمد، به همین خوبی که مراقب بارلی از من هم مراقبت خواهی کرد؟»
جابز عمارت وودساید را که حدود ١٥ کیلومتر بالاتر از پالو آلتو و در میان کوه ها بود، نفروخت. چون می خواست آن عمارت اسپانیایی را که ١٤ اتاق خواب داشت و به سال ١٩٢٥ ساخته شده بود، بکوبد و به جای آن در مقیاس یک سوم، خانه ای کاملاً ساده و مدرن با الهام از خانه های ژاپنی بسازد. ولی برای بیش از ٢٠ سال، درگیر منازعات قضایی با مدافعان حفظ ابنیه ی قدیمی شد که برای جلوگیری از تخریب آن خانه ی اصیل تلاش می کردند. (در سال ٢٠١١ سرانجام مجوز تخریب خانه را گرفت، ولی زمانه زمانه ای نبود که بخواهد خانه ای دیگر در این دنیا بنا کند.)
جابز در مواردی نادر، از عمارت نیمه متروکه ی وودساید، به خصوص استخرش، برای مهمانی های خانوادگی استفاده می کرد. در دوران ریاست جمهوری بیل کلینتون، او و هیلاری کلینتون برای دیدار با دخترشان که دانشجوی استنفورد بود، به کالیفرنیا می آمدند و در خانه ی یک طبقه ی متصل به عمارت اصلی اقامت می کردند. از آنجایی که عمارت اصلی و خانه ی یک طبقه ی الحاقی، مبله نبودند، وقتی خبر آمدن کلینتون ها می رسید، پاول به فروشندگان مبلمان و آثار هنری زنگ می زد تا موقتاً خانه را مبله کنند.
یک بار، اندکی بعد از آشفتگی های ماجرای مونیکا لِوینسکی، پاول مشغول آخرین تفتیش ها و دادن تذکرات نهایی بود که متوجه فقدان یکی از تابلوها شد. با نگرانی از گروه مراقبت و امنیت پرسید که چه بلایی سر آن آمده. یکی از مأموران او را به کناری برد و توضیح داد که تابلو -نقاشی یک لباس روی چوب لباسی- یادآور لباس آبی معروف در ماجرای رسوایی لِوینسکی بوده و بنابراین از دکوراسیون حذف شده است. (در حین یکی از مکالمات آخر شب بین کلینتون و جابز، کلینتون پرسید که چطور باید ماجرای لِوینسکی را مدیریت کند. جابز به او گفت: «من نمی دانم چنین کاری کرده ای یا نه ولی اگر کرده ای، باید به کل مردم کشورت بگویی.» در آن سوی خط تلفن، سکوت محض حاکم بود.)
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#198
Posted: 23 Apr 2015 11:53
*آمدن لیسا
در نیمه ی سالی که لیسا به کلاس هشتم می رفت، معلم هایش به جابز زنگ زدند. با مشکلاتی که در بین بود، بهترین کار رفتن او از خانه ی مادرش بود. بنابراین جابز یک روز قرار پیاده روی گذاشت تا راجع به آن وضع با دخترش صحبت کند، و بعد پیشنهاد داد که لیسا پیش او و لورین بیاید. لیسا دختری بالغ بود. بعد از دو روز به این پیشنهاد جواب مثبت داد. حتی از قبل می دانست که کدام اتاق را می خواهد: آن یکی که درست کنار اتاق پدرش بود. قبلاً یک بار که کسی خانه نبود، کف آن اتاق دراز کشیده و پسندش کرده بود.
دوران سختی بود. کریسان برنان گاهی از خانه اش پیاده می آمد و توی حیاط داد و بیداد می کرد. اخیراً که من از خود او راجع به رفتارش در آن برهه و مشکلاتی که منجر به رفتن لیسا نزد جابز شد، سؤال کردم، ادعا کرد که هنوز خودش هم نتوانسته اتفاقات آن دوره را تحلیل کند. ولی بعد یک ایمیل طولانی برایم فرستاد:
«می خواهی بدانی استیو چطور شورای محلی را به اعطای مجوز تخریب خانه اش در وودساید قانع کرد؟ یک گروه از مردم می خواستند آن را به خاطر ارزش تاریخی اش از تخریب حفظ کنند، ولی او می خواست به جایش یک خانه باغ بسازد. بنابراین در طول چند سال گذاشت خانه آنقدر فرسوده و متلاشی شود که دیگر هیچ راهی برای نجاتش باقی نماند. استراتژی اش برای به دست آوردن آنچه می خواست، با کمترین درگیری و مقاومت همراه بود. به همین سادگی خانه را به حال خودش ول کرد، نمی دانم، شاید حتی برای چند سال پنجره ها را باز گذاشت. این طوری آن را ویران کرد. عالی بود، نه؟ ... به همین روش، تأثیر و اراده ی مرا هم تحلیل برد تا لیسا را در ١٤-١٣ سالگی از من بگیرد. ابتدا هیچ روش مشخصی نداشت ولی بعد همین راه ساده را در پیش گرفت که برای من ویرانگر و برای لیسا گیج کننده بود. کارش آنقدرها هم عالی نبود ولی چیزی را که می خواست به دست آورد.»
لیسا تمام چهار سال دبیرستان را پیش جابز و پاول در پالو آلتو ماند و از آن به بعد از نام لیسا برنان-جابز استفاده کرد. جابز سعی داشت پدر خوبی باشد ولی گاهی از دخترش دور بود. وقتی لیسا حس فرار از خانه را داشت، به منزل یکی از خانواده های دوست در همان نزدیکی پناه می برد. پاول همیشه سعی داشت پشتیبانش باشد و اکثر مسائل مدرسه ی لیسا را شخصاً پیگیری می کرد.
در سال دوم دبیرستان، به نظر می رسید لیسا در حال ترقی باشد. در روزنامه ی مدرسه، کامپانیل، دبیر مشترک شد. همراه با همکلاسی اش بن هیولیت –نوه ی بزرگ مردی که اولین شغل را به پدرش داده بود- اضافه حقوق های سری ای را که مدرسه به مدیران اختصاص داده بود، بر ملا کرد. زمان رفتن به کالج که رسید، می دانست که به جایی جز شرق نخواهد رفت. -با جعل امضای پدرش که خارج از شهر بود- برای هاروارد درخواست داد و برای ورودی کلاس های ١٩٩٦، پذیرش گرفت.
در هاروارد ابتدا در روزنامه ی کرایمسون و سپس در مجله ی ادبی ادووکیت مشغول به کار شد. بعد از جدایی از دوست پسرش، یک سال در "کالج پادشاهی" لندن به سر برد. رابطه اش با پدر در طول این سال ها همچنان پر تشویش باقی ماند. وقتی به خانه می آمد بر سر چیزهای کوچک - مثلاً اینکه چه چیزی برای شام آماده شده بود و اینکه آیا توجه کافی به برادر و خواهرهای ناتنی اش نشان می داد یا نه- دعواشان بالا می گرفت و گاهی برای هفته ها یا حتی ماه ها با هم حتی یک کلمه حرف نمی زدند. مشاجرات گاه چنان بد پیش می رفت که جابز حمایت هایش را از او قطع می کرد و لیسا به ناچار از اَندی هرتزفلد یا سایرین پول قرض می گرفت. لیسا یک بار که گمان کرد پدرش قصد پرداخت شهریه ی کالج را ندارد، از هرتزفلد ٢٠٠٠٠ دلار قرض گرفت. هرتزفلد می گفت: «استیو به خاطر این وام از دستم خیلی عصبانی شد، ولی فردا صبح زود زنگ زد و حسابدارش پول را به حسابم ریخت.» جابز حتی به مراسم فارغ التحصیلی لیسا از هاروارد در سال ٢٠٠٠ هم نرفت، چون به قول خودش: «حتی مرا دعوت هم نکرده بود.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#199
Posted: 23 Apr 2015 11:57
البته اتفاقات قشنگی هم در آن سال ها به وقوع پیوست. از جمله این که یک تابستان، لیسا به خانه برگشت و در یک کنسرت انتفاعی برای بنیاد الکترونیک فرانتیر (یک گروه وکالتی، حامی دسترسی به تکنولوژی) به اجرا پرداخت. کنسرت در تالار فیلمور در سان فرانسیسکو برگزار شد که به خاطر اجراهای گریتفول دد، جفرسن ارپلین و جیمی هندریکس معروفیت داشت. لیسا ترانه ی"از یک انقلاب بگو" از تریسی چپمن را خواند ("فقرا به پا خواهند خواست، و سهم شان را خواهند گرفت".) جابز در انتهای سالن ایستاده بود و دختر یک ساله اش، ارین را در آغوش داشت.
فراز و فرودهای جابز با لیسا بعد از نقل مکان او به منهتن به عنوان یک نویسنده ی مستقل نیز ادامه یافت. مشکلات شان به خاطر رفتار جابز با کریسان برنان تشدید شد. جابز یک خانه ی ٧٠٠٠٠٠ دلاری به نام لیسا ولی برای کریسان خریده بود. کریسان، لیسا را متقاعد کرد که آن را انتقال دهد و بعد با پول فروش خانه، همراه با یک مرشد معنوی به سفر رفت و سپس در پاریس سکنی گزید . وقتی که پولش تمام شد، به سان فرانسیسکو برگشت و به کشیدن نقاشی های هنری با استفاده از نور و خلق ماندالاهای بودایی پرداخت. در وب سایتش (که هرتزفلد آن را ساخت) نوشت: «من یک رابط روحانی و اعانه کننده ی ایدههای آینده ی بشر رو به تکامل و زمین رو به پیشرفت هستم. من استاد فُرم ها، رنگ ها و صداهای جنبش مقدسی هستم که خلق و هماره با آن زندگی می کنم.» وقتی برنان برای درمان عفونت سینوسی و همین طور مشکل دندان پزشکی اش پول می خواست، جابز تأمینش نکرد و همین باعث شد که لیسا باز برای چند سال با او حرف نزند. این الگوی سینوسی، در سال های آتی نیز ادامه یافت.
منا سیمپسون، با استفاده از ای جزئیات به علاوه ی تخیل خود، سومین رمانش با نام "یک آدم عادی" را به نگارش در آورد که به سال ١٩٩٦ منتشر شد. کاراکتر اصلی داستان بر مبنای شخصیت جابز شکل گرفت و تا حدی هم به واقعیت وفادار ماند: در کتاب، جابز را داریم که کاملاً سخاوتمندانه یک اتومبیل خاص برای دوست خوبش که به بیماری فساد استخوانی مبتلا است، می خرد. نویسنده خیلی دقیق بسیاری از نامهربانی های او در رابطه با دخترش لیسا را شرح می دهد که از آن جمله است انکار نسب پدر و فرزندی در بدو تولد او. ولی سایر بخش های رمان کاملاً تخیلی است: مثل این که کریسان در سن پایین به لیسا رانندگی یاد می دهد. این صحنه از کتاب که "جین" پنج ساله به تنهایی در جستجوی پدرش از بین کوه ها رانندگی می کند، کاملاً خالی از واقعیت است. از منظر ژورنالیستی، نکات جالبی در رمان هست که بررسی برخی از آنها بسیارعالی است. از جمله، توصیف ذهنی ای که از کاراکتر جابز در اولین جمله ارائه می شود: «او چنان پر مشغله بود که حتی فرصت کشیدن سیفون توالت را هم نداشت.»
در ظاهر، تصویر ساختگی جابز به نظر زننده می آید. سیمپسون شخصیت اصلی داستانش را «عاجز از درک نیاز به واسطه بودن برای تحقق رؤیاها یا هوس های دیگران» به تصویر کشیده. بهداشت فردی او هم به بدی جابز واقعی است: «او اعتقادی به استفاده از عطر نداشت و اغلب اظهار می کرد که با رژیم غذایی مناسب و صابون خوشبو، نه عرق می کند و نه بوی بد می دهد.» این رمان، شاعرانه و در بسیاری موارد پیچیده است و در پایان، تصویری سنگین از مردی را می بینیم که کنترل شرکت عظیم خودش را از دست می دهد و به ارزش دختری که از خود رانده، پی می برد. در پرده ی آخر، او را در حال رقص با دخترش می بینیم.
جابز بعدها به من گفت که هرگز داستان را نخوانده: «شنیدم که درباره ی من است، و اگر این طور بود، واقعاً گند زده بود به وجهه ام. اما از آنجا که نمی خواستم با خواهرم مشکلی پیدا کنم، نخواندمش.» با این حال، با استناد به آنچه او چند ماه بعد از انتشار کتاب به نیویورک تایمز گفت، به نظر می رسد کتاب را خوانده و تشابهاتی بین کاراکتر اصلی و خودش یافته بود. او به خبرنگار تایمز، استیو لهر گفت: «٢٥٪ از کاراکتر اصلی دقیقاً خود من است، علی الخصوص از منظر خلق و خوی فردی. اما قطعاً به شما نخواهم گفت کدام ٢٥٪.» همسرش می گفت که جابز در واقع نگاه مختصری به کتاب انداخته و بعد از او خواسته بود آن را برایش بخواند تا ببیند چه برداشتی از آن میسر است.
سیمپسون نسخه ی دست نوشته ی کتاب را قبل از انتشار برای لیسا فرستاد، ولی او فقط مقدمه ی کتاب را خواند. خودش در این باره می گفت: «در صفحات ابتدایی با خانواده ام، قصه هایم، افکارم و خودم در قالب یک کاراکتر به نام "جین" مواجه شدم و بین حقایقی که جعل شده - و از نظر من دروغ- بود، گیر افتادم. و اینها به خاطر شباهت خطرناک شان به واقعیات، برای من برجسته شدند.» لیسا زخم خورده بود و در یادداشتی برای مجله ی ادووکیت در هاروارد، دلیل آن را توضیح داد. اولین پیش نویس یادداشت خیلی گزنده بود بنابراین قبل از انتشار، آن را تصحیح کرد. از کار سیمپسون به عنوان یک دوست، احساس هتک حرمت می کرد. در یادداشت نوشت: «نمی دانستم که در آن شش سال، منا داشته از من اطلاعات جمع می کرده. نمی دانستم به همان اندازه که من به دنبال دلداری او می گشتم، او نیز داشته در درد دل های من به دنبال اطلاعات می گشته.» سرانجام لیسا با منا آشتی کرد. برای صحبت راجع به کتاب با هم به یک کافه رفتند. لیسا به او گفت که نتوانسته کتاب را تا آخر بخواند و منا گفت که حتماً از آخر کتاب خوشش خواهد آمد. در طول سال ها، رابطه ی آنها مدام قطع و وصل می شد. ولی از برخی جنبه ها، لیسا با منا بیش از پدرش احساس نزدیکی می کرد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#200
Posted: 23 Apr 2015 11:59
*بچه ها
وقتی پاول چند ماه بعد از ازدواج با جابز در سال ١٩٩١ اولین فرزندشان را به دنیا آورد، برای دو هفته او را "پسر بچه ی جابز" صدا می کردند زیرا توافق بر سر یک اسم، اندکی سخت تر از انتخاب یک ماشین لباس شویی بود. سرانجام، او را رید پاول جابز نامگذاری کردند. نام وسط او را از نام پدر جابز گرفتند و نام کوچکش (جابز و پاول هر دو اصرار داشتند که) بیشتر به خاطر اینکه تلفظ خوبی داشت انتخاب شد، نه فقط به خاطر اینکه نام کالج پدرش بود.
رید از خیلی جنبه ها شبیه به پدرش شد: تیز و باهوش، با نگاه نافذ، و جذابیت زیاد. ولی بر خلاف استیو، رفتارش دلنشین و جذابیتش نجیبانه بود. دانش آموزی خلاق -که به عنوان یک پسر بچه دلش می خواست لباس های دست دوز بپوشد و رسمی باشد- و در عین حال، علاقمند به علوم. او تکرارکننده ی نگاه خاص پدرش، ولی ذاتاً خون گرم بود. حتی به نظر نمی رسید یک ذره خباثت در وجود این بچه باشد.
ارین سینا جابز در سال ١٩٩٥ به دنیا آمد. او اندکی آرام تر، و گاهی از کمبود توجه پدرش در رنج بود. اِرین پیگیر علاقه ی جابز به طراحی و معماری شد، ولی در عین حال آموخت که چگونه فاصله ی احساسی خود را با پدر حفظ کند تا مبادا از دوری او صدمه ببیند.
کوچکترین بچه، ایو، در سال ١٩٩٨ به دنیا آمد و به دختری با اراده بدل شد. یک آتش پاره ی با مزه، نه محتاج به دیگران و نه مرعوب از آنها. خوب می دانست چطور از پس پدرش بر بیاید، با او مذاکره کند (و حتی گاهی برنده شود،) یا که او را دست بیاندازد. جابز به مزاح می گفت که او بالأخره روزی رئیس اپل خواهد شد، البته به شرطی که قبلش رئیس جمهوری امریکا نشده باشد.
جابز رابطه ای قوی با پسرش برقرار کرد ولی از دخترانش کمی دور ماند. مثل رفتارش در قبال دیگران، به ندرت برای آنها وقت اختصاصی می گذاشت ولی بر عکس، بارها می شد که به خاطر کارش کاملاً آنها را نادیده می گرفت چرا که چیزهای دیگری ذهنش را پر می کرد. پاول می گفت: «خیلی روی کارش تمرکز می کند و بارها شده که حضورش برای دخترها ملموس نبوده.» در مقطعی جابز به همسرش گفت که خیلی شگفت زده است از اینکه بچه هاشان اینقدر خوب بار آمده اند: «به خصوص که ما همیشه کنارشان نیستیم.» این پاول را مبهوت و اندکی دلخور کرده بود زیرا او بود که در دو سالگی پسرشان، با کناره گیری از شغل خود، تصمیم گرفت فرزندان بیشتری داشته باشد.
در سال ١٩٩٥، لَری اِلیسون مدیر عامل اُراکل، چهلمین سالگرد تولد جابز را با حضور شخصیت های بانفوذ و ستاره های تکنولوژی جشن گرفت. گاه پیش می آمد که اِلیسون -دوست بسیار نزدیک استیو- خانواده ی جابز را با یکی از قایق های تفریحی مجللش به گردش ببرد. رید به او می گفت: «دوست ثروتمندمان،» این خود به تنهایی حاکی از آن است که چقدر پدرش از تظاهر به جنبه های مختلف ثروت اجتناب می کرد. درسی که جابز از آموزه های بودایی آموخته بود، این بود که دارایی های مادی بیش از آنکه زندگی را غنی کنند، در هم ریخته و مشوش می کنند. می گفت: «هر مدیر عامل دیگری که تاکنون دیده ام، محافظ شخصی دارد. آنها حتی در خانه هم محافظ دارند. این روش جنون آمیزی برای زندگی است. من و لورین تصمیم گرفتیم که با چنین روشی بچه هامان را بزرگ نکنیم.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟