انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
کامپیوتر
  
صفحه  صفحه 6 از 24:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  23  24  پسین »

Steve Jobs | استیو جابز


مرد

 

http://postimage.org/

*یک محصول جامع

جابز از گردش در سالن نمایشگاه کامپیوترهای شخصی به این جمع بندی رسید که حق با پاول ترل (صاحب فروشگاه بایت) بوده است: کامپیوترهای شخصی بایستی به صورت یک محصول جامع تولید می شدند. بنابراین تصمیم گرفت که اپل بعدی از یک کیس زیبا، صفحه کلید توکار و طراحی یکپارچه از منبع تغذیه گرفته تا نرم افزار، برخوردار شود. می گفت: «ایده ی من خلق اولین کامپیوتر کاملاً یکپارچه بود. بازار هدف ما دیگر نباید یک مشت گیک کامپیوتری که دوست داشتند مبدل و صفحه کلید بخرند و کامپیوتر را خودشان مونتاژ کنند، می بود. چون به ازای هر ١ نفر از اینها، ١٠٠٠ نفر آن بیرون بودند که می خواستند یک دستگاه آماده به کار بخرند.»

آن روز وازنیاک در اتاق هتل داشت نمونه ی اولیه ی کامپیوتر بعدی را سر هم می کرد که قرار بود اپل II نامگذاری شود، محصولی که جابز امیدوار بود سکوی پرتاب آنها به مرحله ای جدید باشد. فقط یک بار در آخر شب همان روز، نمونه را بیرون بردند تا با یک تلویزیون رنگی در یکی از اتاق های کنفرانس امتحانش کنند. وازنیاک با یک ابتکار جالب توانسته بود تراشه های دستگاه راقادر به نمایش رنگ ها کند و می خواست ببیند که آیا روشش با آن تلویزیون هایی که از پروژکتور برای پخش تصاویر استفاده می کردند سازگار هست یا خیر. خودش در اینباره می گفت: «فکر کردم رنگ بندی پروژکتور ممکن است متفاوت با شیوه ی رنگ بندی من باشد، برای همین اپل II را به آن پروژکتور وصل کردم تا مطمئن شوم که درست کار می کند.» با تایپ روی صفحه کلید، خطوط رنگی و نقاط بر روی صفحه نمایش آن سوی اتاق نقش بستند. تنها غریبه ای که این نمونه ی اولیه ی اپل II را دید یکی از تکنیسین های هتل بود که می گفت تمام دستگاه های حاضر در نمایشگاه را دیده ولی از بین همه ی آنها فقط حاضر است بالای این یکی پول بدهد.

برای تولید اپل II به شکل یکپارچه، سرمایه ی اندک کفاف نمی داد لذا تصمیم بر آن شد که تکنولوژی را به یک شرکت بزرگتر بفروشند. جابز از الکرن خواستار فرصتی برای نمایش آن به مدیران آتاری شد. الکرن هم قرار ملاقاتی با رئیس آتاری، جو کینان که خیلی محافظه کارتر از او و بوشنل بود، ترتیب داد. الکرن آن جلسه را این طور به خاطر می آورد: «استیو داخل رفت تا او را قانع کند، ولی جو تحملش نکرد. از کثیف بودن او بدش آمده بود.» جابز پا لختی به دفتر کینان وارد شد و حتی در مقطعی پایش را روی میز گذاشت. همین کافی بود تا داد رئیس در آید: «نه فقط این چیزت را نخواهیم خرید، بلکه پایت را هم از روی میز من بردار!» الکرن پیش خودش گفت: « ُخب، این هم از این.»

در سپتامبر، چاک پدل از شرکت کامپیوتری کومودور به خانه ی جابز آمد تا نمونه ی کار را ببیند. وازنیاک می گفت: «درب گاراژ را باز کردیم، نور خورشید داخل افتاد و او با کت و شلوار و کلاه کابویی داخل شد.» پدل عاشق اپل II شد و برای چند هفته بعد، یک جلسه با مدیر ارشدش در مقر اصلی کومودور ترتیب داد. جابز در آن جلسه گفت: «در صورت تمایل به خرید، قیمت ما چند صد هزار دلار ناقابل است.» پیشنهادی که به نظر واز خنده دار بود ولی جابز از آن کوتاه نیامد. مدیر کومودور چند روز بعد زنگ زد و گفت که اگر خودش بخواهد آن را بسازد ارزان تر تمام خواهد شد. اما جابز نا امید نشد و دوباره به کومودور رفت. بعدها گفت که مدیران آنجا آدم های "نا لایقی" بوده اند. وازنیاک ناراحت پول نبود اما ٩ ماه بعد که کومودور کامپیوتر PET را بیرون داد، حس مهندسی اش خدشه دار شد. می گفت: «یک جورهایی مرا ناخوش کرد. با عجله یک محصول چرند بیرون داده بودند، در صورتی که اپل توی مشت شان بود.»

ماجرای کومودور همان تقابل بالقوه بین جابز و وازنیاک را رو آورد: آیا آنها واقعاً سهم یکسانی در اپل داشتند و باید به یک اندازه سود می بردند؟ جری وازنیاک که ارزش کار مهندسین را خیلی بالاتر از کارآفرینان و بازاریاب ها می دانست، متعقد بود که بخش اعظم پول باید به جیب پسرش برود. یک روز که جابز به منزل شان آمد، او شخصاً به استیو گفت: «تو لیاقت یک پاپاسی را هم نداری، توی عمرت هیچ چیزی تولید نکرده ای.» این برخورد اشک جابز را در آورد که البته غیرمعمول هم نبود. او هیچ وقت، نه آن موقع و نه بعدها در مخفی کردن احساساتش موفق عمل نکرد. بعد از این برخورد، به واز گفت که «اگر کار ٥٠ -٥٠ نباشد» دیگر شراکتی ندارند «همه اش مال خودت.» ولی وازنیاک بهتر از پدرش این رابطه ی کاری متقابل را درک می کرد. اگر به خاطر جابز نبود او هنوز داشت طرح هایش را مجانی با بچه های باشگاه هوم برو به اشتراک می گذاشت. در حقیقت این جابز بود که بار دیگر ابتکارات او را به یک کسب و کار کوچک بدل کرده بود، درست مثل مورد قبلی یعنی جعبه ی آبی. بنابراین واز شراکت را به هم نزد.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
و چه تصمیم هوشمندانه ای هم بود. برای موفقیت اپل II، به چیزی بیش از صفحه مدارهای بی نظیر واز احتیاج داشتند. باید آن را در قالب محصولی یکپارچه عرضه می کردند و این کار کسی جز جابز نبود. او از شریک سابق شان، ران وین، خواست که یک کیس طراحی کند. وین می گفت: «با خودم گفتم حتماً پولی ندارند، بنابراین طرحی ساده زدم که قطعاتش را می شد در یک فروشگاه معمولی فلزات هم پیدا کرد.» روکش آن از جنس پلکسی گلس و پوشش لبه ها از نوارهای فلزی بود. یک درب کشویی هم برای پوشاندن صفحه کلید تعبیه شد.

جابز از آن خوشش نیامد، زیرا طرحی ساده و با سلیقه می خواست و امیدوار بود که اپل با آن از سایر محصولات -با آن طراحی های ناشیانه و بدنه های خاکستری رنگ فلزی- متمایز شود. در رفت وآمدها به فروشگاه لوازم خانگی می سیز، نظرش به جنس و طراحی مخلوط کن های مواد خوراکی جلب شد و تصمیم گرفت کیس را از جنس پلاستیک های براق پرسی بسازد. در یکی از جلسات باشگاه هوم برو، به جری مانوک-یک طراح محلی- پیشنهادی ١٥٠٠ دلاری برای طراحی چنین کیسی ارائه کرد. مانوک که به ظاهر جابز مشکوک بود، اول پول را خواست ولی جابز نپذیرفت. با این حال او کار را قبول کرد و در طول چند هفته یک کیس پلاستیکی ساده ساخت که عالی، شسته رفته و کاربرپسند بود. جابز حالاراضی به نظر می رسید.

مورد بعدی، منبع تغذیه ی برق بود. عشق دیجیتال هایی مثل وازنیاک توجه کمی به چنین چیز آنالوگ و سطح پایینی داشتند ولی از نظر جابز قطعه ای کلیدی بود، به ویژه که می خواست بی نیاز از خنک کننده نیز باشد زیرا فَن های داخل کامپیوترها زیاد ذن- دوست (بی صدا) نبودند و صداشان تمرکز را بر هم می زد. بنابراین برای همفکری با الکرن که از مهندسی آنالوگ اطلاعات خوبی داشت، به آتاری رفت. خودش می گفت: «اَل، راد هولت را به من معرفی کرد؛ مارکسیستی با استعداد، سیگاری و با سابقه ی چندین ازدواج. در هر چیزی که فکرش را بکنی تخصص داشت.» مثل مانوک و خیلی های دیگر، هولت نیز در اولین دیدار سر تا پای استیو را بر انداز کرد. بعد با شکاکی گفت: «من گرانم ها!» ولی جابز احساس می کرد این ارزشش را دارد، بنابراین گفت که مشکلی از بابت هزینه نیست. هولت که بعدها به صورت تمام وقت به اپل پیوست، می گفت: «استیو یک راست مرا سر پروژه برد.»

هولت به جای منبع تغذیه ی ِ متعارف خطی، یکی شبیه آنها که در نوسان سنج ها تعبیه می شد ساخت. این یعنی منبع تغذیه به جای فقط ٦٠ بار در ثانیه، هزاران بار در ثانیه جهت جریان متناوب برق را عوض می کرد، در نتیجه برق کمتری در آن ذخیره می شد که مساوی بود با تولید گرمای کمتر. جابز بعدها گفت: «آن منبع تغذیه ی متناوب همان قدر انقلابی بود که صفحه مدار اصلی اپل II بود. با وجود شایستگی راد هولت، در کتاب های تاریخ آنقدر که باید به این مورد بها داده نشد. الآن هر کامپیوتری از منبع تغذیه ی متناوب استفاده می کند و تمام آنها تقلیدی از طرح او هستند.» وازنیاک با تمام نبوغی که داشت از عهده ی چنین کاری بر نمی آمد. به قول خودش: «فقط به طور مبهم می دانستم که منبع تغذیه ی متناوب چیست، همین.»

پدر جابز یک بار به او گفته بود که برای عالی بودن اتومبیل، باید قطعات داخلی آن هم استادساز باشند. استیو این را حتی در طراحی صفحه مدار داخل اپل II نیز اعمال و بدین منظور طرح اولیه را فقط به خاطر صاف نبودن خطوط رد کرد. وسواس در کمال جویی منجر به شکل گیری خصیصه ی نظارت طلبی افراطی در او شد. اکثر هکرها و علاقمندان به کامپیوتر مایل بودند دستگاه شان را شخصی سازی، بهینه سازی و حتی با افزودن قطعات دیگر بهتر کنند. ولی از نظر جابز، این تهدیدی برای برخورداری از یک تجربه ی کاربری بی نقص بود. مخالفت با او از وازنیاک که در اعماق قلبش هنوز یک هکر بود، شروع شد. واز می خواست هشت اسلات برای اپل II تعبیه کند تا دست کاربران برای نصب صفحه مدارها یا دستگاه های جانبی روی صفحه مدار اصلی باز باشد. اما جابز اصرار داشت که فقط دو اسلات تعبیه شود: یکی برای چاپگر و یکی برای مودم. واز می گفت: «من اصولاً خیلی راحت با مسائل کنار می آیم ولی آن مرتبه گفتم: "اگر این چیزی است که می خواهی، برو برای خودت یک کامپیوتر بساز." خوب می دانستم که افرادی مثل خودم می خواهند چیزهای مختلفی به کامپیوتر وصل کنند.» آن دعوا با برد وازنیاک خاتمه یافت ولی او می توانست حس کند که نیرویش رو به افول است: «آن موقع در جایگاهی بودم که حرفم به کرسی نشست، ولی همیشه این طور نمی ماند.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
خسته نباشی
     
  
مرد

 
sinarv1: خسته نباشی
سلامت باشی سینا جان...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* مايك مارك كولا

جابز می گفت: «کل پول مورد نیاز برای درست کردن کیس های پلاستیکی نزدیک صدهزار دلار می شد. گذاشتن دستگاه ها روی خط تولید هم تقریباً می شد دویست هزار تا.» با این ارزیابی هزینه دوباره نزد نلان بوشنل برگشت و این بار با ارائه ی پیشنهاد اعطای سهام اپل، سعی کرد او را به سرمایه گذاری راضی کند. بوشنل می گفت: «از من خواست ٥٠٠٠٠ دلار وسط بگذارم و در عوض یک سوم سهام اپل را بردارم. خب البته من زرنگی کردم و گفتم نه. حتی فکر این کار هم مسخره بود، چون آخرش باید دو دستی می زدیم توی سرمان.»

بوشنل به جابز گفت که بختش را پیش دان ولنتاین امتحان کند که مدیر اسبق بازاریابی در شرکت ملی نیمه هادی ها و مؤسس یک صندوق سرمایه گذاری ریسکی به نام سکویا بود. ولنتاین با مرسدسش به گاراژ جابز آمد؛ با کت و شلواری آبی، پیراهنی دکمه دار و کراواتی راه راه. اولین خاطره اش از آن دیدار، این بود که جابز هم ژولیده بود و هم بدبو: «استیو می خواست تجسم واژه ی ضدفرهنگ باشد. با آن ریش بلند و بدن لاغر، شبیه هوشی مینه بود.»

ولنتاین با ظاهربینی صرف، تبدیل به یکی از سرمایه گذاران سرآمد دره ی سیلیکن نشده بود. او که آدمی با صداقت و رک بود با تیزبینی خود دریافت که جابز هیچ چیز راجع به بازاریابی نمی داند و می خواهد دوره بیاُفتد و محصولاتش را تک تک به فروشگاه ها بفروشد. پس گفت: «اگر می خواهی از تو حمایت مالی کنم، باید شریکی داشته باشی که از بازاریابی و پخش کالا سر در بیاورد و قبل از هر چیز یک ارزیابی اقتصادی برای طرحت بنویسد.» جابز با شنیدن نصیحت
بزرگترها، معمولاً یکی از این دو عکس العمل را بروز می داد؛ یا خروس جنگی می شد یا علاقمند. این بار دومی بروز کرد. به ولنتاین گفت: «سه نفر را به من پیشنهاد کن.» ولنتاین نام سه تن را به او داد. جابز آنها را ملاقات کرد و از این بین یکی را پسندید. آقایی به نام مایک مارک کولا که تا دو دهه پس از آن، در اپل ایفاگر نقش های کلیدی بود.

مارک کولا فقط ٣٣ سال داشت. بازنشسته ی فرچایلد و بعدها اینتل، و ثروت میلیونی اش را مدیون عرضه ی عمومی سهام اینتل بود. آدمی به زرنگی و هوشیاری مارک کولا با حرکات و انتخاب های دقیق پیش می رفت، شاید چون از دبیرستان به بعد ژیمناستیک کار کرده بود. او در انتخاب استراتژی های قیمت گذاری، توزیع، بازاریابی و نیز امور مالی فوق العاده بود. اندکی کم حرف و محتاط ولی در لذت بردن از ثروت نوحاصلش تجمل گرا بود. ابتدا خانه ای در کنار دریاچه ی تاهو و بعدها عمارتی بسیار بزرگ در تپه های وودساید ساخت. وقتی برای اولین دیدار به گاراژ جابز رفت، سوار یک مرسدس مشکی مثل مال ولنتاین نبود بلکه پشت فرمان یک کوروت روباز طلایی نشسته بود. خودش آن روز را چنین به خاطر می آورد: «وقتی به گاراژ رسیدم، واز پشت میز کار بود و بلافاصله معرفی اپل II را شروع کرد. دو حقیقت مسلم وجود داشت: یک اینکه آنها باید به سلمانی می رفتند، دو اینکه دهان من از دیدن چیزهای روی میز باز مانده بود. آدم همیشه می تواند به سلمانی برود.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
جابز بی درنگ منش مارک کولا را پسندید: «یک مرد قد کوتاه و مستعفی از ریاست بخش بازاریابی اینتل. به گمانم دومی برای اثبات خودش بود.» مارک کولا هم از نجابت و انصاف جابز خوشش آمد: «اگر قصد کلاهبرداری داشت می فهمیدم، ولی استیو اهلش نبود. حس کاملاً خوبی به او داشتم.» وازنیاک هم تحت تأثیر رفتار مایک قرار گرفت: «به گمانم حتی هنوز هم آدمی بهتر از او ندیده ام. واقعاً از کار ما خوشش آمده بود.»

مارک کولا پیشنهاد نوشتن یک ارزیابی تجاری را به جابز داد: «اگر طرح خوب از آب در آمد خودم سرمایه گذاری می کنم. و اگر نه که تو مفت و مجانی، چند هفته از وقت من استفاده کرده ای.» جابز عصرها به خانه ی او می رفت. بررسی پروژه ها و گفتگو تا آخر شب ادامه می یافت. می گفت: «با مایک فرضیات مختلفی را لحاظ می کردیم، مثلاً اینکه چه تعداد خانواده ممکن بود به دنبال خرید کامپیوتر شخصی باشند. اغلب تا ساعت ٤ صبح بیدار می ماندیم.» مارک کولا تقریباً تمام طرح را شخصاً نوشت. به قول خودش: «استیو می گفت: "این بخش را دفعه ی بعد می آورم" ولی معمولاً به موقع نمی آورد، پس خودم تمامش را نوشتم.»

طرح تجاری مارک کولا راه های برون رفت از بازار سرگرمی را هم در خود داشت. وازنیاک می گفت: «حرفش این بود که کامپیوترها را به مردم عادی معرفی کنیم تا توی خانه، کارهایی مثل یادداشت کردن دستور پخت غذا یا حسابداری و اینها را انجام دهند.» مارک کولا یک پیشبینی دیوانه کننده هم کرد: « ظرف دو سال آینده جزو ٥٠٠ شرکت برتر فهرست (مجله ی) فُرچون خواهیم شد. این طلیعه ی یک صنعت جدید است. در هر دهه فقط یکبار چنین چیزی رخ می دهد.» ٧ سال طول کشید تا اپل وارد آن فهرست شود ولی روح کلی پیشبینی او تحقق یافت.

پیشنهاد کاری مارک کولا تأمین یک خط اعتباری ٢٥٠٠٠٠ دلاری در ازای تصاحب یک سوم شرکت بود. بعد از ثبت اپل به صورت حقوقی، مارک کولا، جابز و وازنیاک هر کدام صاحب ٢٦٪ از سهام می شدند و مابقی سهام نیز برای جذب سرمایه گذاران بعدی ذخیره می شد. توافق نامه در کنار استخر خانه ی مارک کولا به تأیید هر سه تن رسید. جابز به من گفت: «فکر می کردم بعید است که مایک دیگر رنگ آن ٢٥٠٠٠٠ دلار را ببیند. از اراده معطوف به ریسکش تحت تأثیر قرار گرفته بودم.»

گام بعدی، قانع کردن واز برای حضور تمام وقت در اپل بود. اما او این پرسش را مطرح کرد که: «برای چه نمی شود این کار را در حاشیه دنبال کنم و درآمد امن HP را هم برای گذران زندگی نگه دارم؟» مارک کولا گفت که این جواب نمی دهد و برای همین چند روز به واز وقت داد تا تصمیم نهایی را بگیرد. وازنیاک در این باره می گفت: «تأسیس و سپس مشارکت در اداره ی شرکتی که از من انتظار می رفت با کارمندانش سر و کله بزنم و بر کارشان نظارت کنم، در نظرم پر تنش بود. مدت ها قبل تصمیم گرفته بودم که هرگز آدم مقتدری نباشم.» بنابراین به خانه ی مارک کولا رفت و گفت که از HP بیرون نمی آید.

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
مارک کولا شانه بالا انداخت و گفت باشد. جابز خیلی نا امید شد ولی دست از سر واز بر نداشت. ابتدا مسخره اش کرد؛ بعد از دوستان مشترک خواست قانعش کنند؛ گریه کرد، نعره کشید و چند تا چیز شکست. حتی به خانه ی والدین وازنیاک رفت و کلی اشک ریخت. در نهایت هم از جری کمک خواست. این بار پدر وازنیاک متقاعد شده بود که با سرمایه گذاری صورت گرفته بر روی اپل II سود خوبی در انتظار پسرش است، بنابراین طرف جابز را گرفت. وازنیاک می گفت: «سر کار بودم که یک مرتبه تلفن ها شروع شد؛ پدرم، مادرم، برادرم و دوستان مختلف. تک تک شان به من می گفتند که تصمیم اشتباهی گرفته ام.» ولی هیچ کدام مؤثر نیاُفتاد تا اینکه آلن باوم رفیق قدیمی هوم استدهای و یار گروه باک فرای به او زنگ زد: «تو واقعاً باید این کار را انجام دهی» این را گفت و بعد استدلال آورد که حضور دائمی در اپل لزوماً به این معنی نیست که باید در مدیریت شرکت دخیل باشد و امور مهندسی را کنار بگذارد. واز به یاد داشت که: «این دقیقاً همان چیزی بود که نیاز داشتم بشنوم؛ حضور در پایین دست نمودار سازمانی به عنوان یک مهندس. نه چیزی بیشتر، نه چیزی کمتر.» پس به جابز زنگ زد و گفت که حالادیگر برای پیوستن به گروه مشکلی ندارد.

در سوم ژانویه ی ١٩٧٧، تشکیلات جدید رسماً تحت عنوان شرکت "اپل کامپیوتر" پا به عرصه گذاشت و سهام شرکت قدیمی که ٩ ماه قبل توسط جابز و وازنیاک تأسیس شده بود را به تملک خود در آورد. فقط عده ی اندکی از این تحول مطلع شدند. در همان ماه باشگاه هوم برو برآوردی انجام داد و معلوم شد که از ١٨١ نفری که کامپیوترهای شخصی داشتند، فقط ٦ نفر از اپل استفاده می کردند. ولی جابز معتقد بود که اپل II اوضاع را دگرگون خواهد کرد.

مایک مارک کولا بدل به پدری نمادین برای جابز شد؛ او در ابتدا درست مثل پاول جابز اراده ی قوی استیو را آزاد گذاشت، و سال ها بعد درست مثل پدر بیولوژیکش او را رها کرد. آرتور راک، سرمایه گذار بزرگ، می گفت: «رابطه با مایک بهترین رابطه ی پدر و پسری استیو در تمام عمرش بود.» او به استیو درس های فروش و بازاریابی را آموخت. خود جابز می گفت: «واقعاً مرا زیر بال و پرش گرفت. ارزش های او با مال من همسو بود. تأکید داشت که آدم هرگز نباید به قصد پولدار شدن شرکت تأسیس کند؛ بلکه هدف باید خلق چیزی باشد که به آن ایمان داری. باید شرکتت را به قصد ماندگاری بسازی.»

مارک کولا سه اصل مد نظر خود برای اداره ی شرکت را ذیل عنوان «فلسفه ی بازاریابی اپل» روی یک برگ کاغذ نوشت: مورد اول "یک دلی،" ناظر به برقراری رابطه ی صمیمانه با احساسات مشتری بود: «ما صادقانه و بهتر از هر شرکت دیگری نیازهای مشتری را درک می کنیم.» مورد دوم "تمرکز" بود: «به منظور پیش بردن بی نقص کارهایی که تصمیم به انجام شان گرفته ایم، همه ی موارد بی اهمیت را حذف می کنیم.» سومین مورد، اهمیتی معادل آن دوی قبلی اما عنوانی نامتعارف داشت؛ "به رخ کشیدن." مارک کولا در این بند تأکید کرد که مردم بر اساس نشانه هایی که یک شرکت یا محصول از خود ارائه می کند، قضاوت شان را نسبت به آن شکل می دهند. روی برگه نوشت: «مردم از روی جلد کتاب راجع به متنش قضاوت می کنند. ممکن است ما بهترین محصولات، برترین کیفیت، بهترین نرم افزار و ... را داشته باشیم؛ ولی چنانچه آنها را شلخته وار معرفی کنیم، شلخته جلوه خواهند کرد؛ در مقابل اگر آنها را خلاقانه و حرفه ای معرفی کنیم، خود به خود به داشتن کیفیت عالی مشهور خواهیم شد.»

جابز از آن پس در طول دوران کاری اش، بهتر از هر رهبر اقتصادی دیگری و حتی بهتر از خود کاربران، نیازها و علایق آنها را درک کرد. وقتی تمرکزش را بر چند محصول اصلی می گذاشت، با وسواس زیاد راجع به بازاریابی، عکس ها، آگهی ها و جزئیات بسته بندی هر یک دقت نظر به خرج می داد. به قول خودش: «ما می خواهیم تجربه ی لمسی گشودن جعبه آیفن یا آیپد روی درک شما از محصول، اثر مناسب و مطلوب بگذارد. این را از مایک آموختم.»

به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*رجیس مک کنا

اولین قدم برای شروع کار، متقاعد کردن تبلیغات چی برجسته ی منطقه، رجیس مک کنا، برای کار با اپل بود. مک کنا فرزندی از یک خانواده ی شلوغ کارگری اهل پیتزبورگ بود، با صلابتی از جنس فولاد که آن را پشت جذابیت خود قایم می کرد. او از کالج ترک تحصیل کرده و قبل از تأسیس آژانس تبلیغاتی خود، سابقه ی کار برای فرچایلد و شرکت ملی نیمه هادی ها را داشت. دو تخصص مهم مک کنا یکی ترتیب دادن مصاحبه های اختصاصی با روزنامه نگارهایی که خود رشدشان داده بود، و دیگری بر پا کردن کمپین های تبلیغاتی به یادماندنی به منظور شهرت بخشیدن به نام تجاری محصولاتی مثل ریزپردازنده ها بود. از شاهکارهایش می توان یک سری مجله ی رنگی تبلیغاتی برای اینتل را بر شمرد که در آنها برای نشان دادن سطح کارایی محصول، به جای نمودارهای ملال آور مرسوم، از ماشین های مسابقه و کارت های بازی استفاده شده بود. همین مجله بود که دل جابز را ربود. بلافاصله به اینتل زنگ زد و سراغ طراح آن را گرفت. به او گفتند: «رجیس مک کنا.» جابز به خاطر داشت که: «پرسیدم رجیس مک کنا دیگر چیست؟ و آنها گفتند یک آدم!» در تماس اول، دستش به مک کنا نرسید. در عوض به فرانک برگ وصل شد؛ یک متصدی رسیدگی به حساب های مشتریان که مدام جابز را سر می دواند. استیو تقریباً هر روز به آنجا زنگ می زد.

برگ بالأخره قبول کرد که به گاراژ جابز برود. بعد از آن مکالمه ی آخر، با خودش گفت: «یا مسیح مقدس، این بابا دیگر کیست؟! چند ثانیه می شود با این مسخره حرف زد بدون اینکه فحشی بدهد؟» بعداً وقتی با جابز پشمالوی حمام نرفته دیدار کرد، دو چیزش او را گرفت: «اول اینکه یک جوان فوق العاده باهوش بود و دوم اینکه، تو بگو اگر یک پنجاهم حرف هایش را فهمیده باشم.»

بنابراین جابز و وازنیاک -طبق نوشته ی روی کارت ویزیت- به ملاقاتی با " خود خود رجیس مک کنا" دعوت شدند. وازنیاک خجالتی در این دیدار عصبی شد چون مک کنا یکی از طرح هایش را برانداز کرد و گفت که خیلی فنی و بی روح است. وازنیاک با کنایه گفت: «دلم نمی خواهد هیچ تبلیغات چی ای به طرحم دست بزند.» بنابراین مک کنا چه پیشنهادی می توانست بدهد؟ آنها رفتند: «ولی استیو بلافاصله زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره مرا ببیند. این بار تنها آمد و دو تایی به توافق رسیدیم.»

مک کنا گروهش را به طراحی بروشورهای اپل II گماشت. اولین کارشان عوض کردن لوگویی بود که ران وین به سبک "طراحی خطی ویکتوریایی" کشیده بود، زیرا آن لوگو با سبک تبلیغاتی رنگارنگ و سرزنده ی مک کنا در تضاد بود. راب جانوف از طراحان هنری، مسئول کشیدن لوگوی جدید شد. جابز سفارش کرد: «زیاد جذاب نباشد» و جانوف با یک طرح ساده ی سیب، در دو نسخه، به نزدش بازگشت؛ نسخه ی اول یک سیب کامل بود و دومی یک سیب ناقص. از آنجایی که اولی بیشتر به گیلاس می مانست تا سیب، جابز دومی را برگزید. سپس با اینکه افزودن رنگ به لوگو، چاپ آن را خیلی گران تر می کرد ولی طرح با شش رنگ راه راه تکمیل شد؛ چهار طیف رنگین کمان، محصور در میان سبزی زمین و آبی آسمان. مک کنا در بالای بروشور یک جمله ی قصار نوشت که در اغلب منابع منسوب به لئوناردو داوینچی است. جمله ای که بدل به فلسفه ی کلیدی جابز در مقوله ی طراحی محصول شد: «سادگی، غایت کمال است.»


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
* اولين رويداد معرفي محصول

قرار شد معرفی اپل II همزمان باشد با اولین نمایشگاه کامپیوتری ساحل غربی که در آوریل ١٩٧٧ در سان فرانسیسکو برگزار می شد و میزبان آن جیم وارن-از علاقمندان به سیستم های کامپیوتری- بود. جابز به محض دریافت اطلاعات لازم، یک غرفه رزرو کرد. م یخواست محلی مناسب درست در جلوی سالن تدارک ببیند تا معرفی اپل II به یادماندنی شود. با دادن ٥٠٠٠ دلار پول پیش، وازنیاک را شوکه کرد. واز می گفت: «استیو می خواست این افتتاحیه ی اصلی ما باشد و دنیا بفهمد که یک دستگاه عالی و یک کمپانی فوق العاده داریم.»

این یکی از نصایح برگه ی راهنمای مارک کولا بود: مهم است که چطور با "به رخ کشیدن" بزرگی خودتان اثری به یادماندنی در ذهن مردم بگذارید، به خصوص در زمان معرفی یک محصول جدید. اثر این نصیحت را می شد در چگونگی مراقبت جابز از وجهه ی عمومی شرکت مشاهده کرد. سایر حاضرین در نمایشگاه، میزهای ورق بازی و لوگوهای چاپی داشتند. در مقابل اپل یک قفسه ی روکش دار از جنس مخمل سیاه و یک قاب بزرگ از جنس پلکسی گلس با نور پس زمینه داشت که وسط آن لوگوی جدید جانوف خودنمایی می کرد. فقط سه اپل II تکمیل شده برای نمایش داشتند ولی با روی هم چیدن جعبه های خالی این حس را به مخاطب القا کردند که تعداد زیادی محصول آماده آنجا است.

با رسیدن کامپیوترها، جابز از دیدن چند لکه ی کوچک روی کیس ها دیوانه شد و یک مشت کارمند را گماشت تا آنها را بسابند و پولیش کنند. در همین اثناء بود که دامنه ی "به رخ کشیدن" و خودنمایی گسترش یافت و به سر و وضع و لباس جابز و واز هم رسید؛ مارک کولا آنها را برای تهیه ی کت و شلوار و جلیقه به یک خیاطی در سان فرانسیسکو فرستاد. در کل با آن لباس ها کمی مسخره شدند، مثل این بود که دو تا بچه تاکسیدو بپوشند! واز می گفت: «مارک کولا کامل برای مان توضیح داد که چطور مرتب لباس بپوشیم و متشخص رفتار کنیم.»

نتیجه ی کار به همه ی آن تلاش ها می ارزید. اپل II با آن کیس صیقلی و به رنگ بژش، یکپارچه و کاربرپسند به نظر می رسید، درست بر خلاف دستگاه های زمخت ملبس به کیس های فلزی و صفحه مدارهای لخت روی میزهای سایر غرفه ها. در آن نمایشگاه، اپل ٣٠٠٠ سفارش گرفت و جابز با یک ژاپنی شاغل در بخش منسوجات به نام میزوشیما ساتوشی آشنا شد. کسی که بدل به اولین فروشنده ی اپل در ژاپن گردید.

حتی لباس های خوشگل و دستورات مارک کولا هم نتوانست مانع از جک های عملی وازنیاک شود. او برنامه ای ساخته بود که از روی نام خانوادگی افراد، ملیت شان را حدس می زد و بعد جک های مربوط به آن ملیت را بازگو می کرد! واز یک بروشور قلابی هم برای کامپیوتر جدیدی به نام "زالتایر" تهیه و توزیع کرده بود که پر از انواع تیترهای مبالغه آمیز جعلی مثل «یک ماشین پنج چرخه تصور کنید» بود. حتی جابز هم گول این شوخی را خورد و احساس افتخار کرد که اپل II چقدر خوب در نمودار مقایسه ای از پس زالتایر بر آمده! تا هشت سال بعد که وازنیاک یک نسخه ی قاب شده از آن بروشور را به عنوان هدیه ی تولد تقدیمش کرد، استیو هنوز نمی دانست که باعث و بانی آن شوخی چه کسی بوده است.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
مرد

 
*مايك اسكات

اپل دیگر یک شرکت واقعی بود با یک دوجین کارمند، یک خط اعتباری و مشکلات روزانه ای که از طرف کارمندان یا فروشندگان به آن ارجاع می شد. سرانجام همه چیز از گاراژ جابز به یک دفتر استیجاری در کوپرتینو، بلوار استیونس کریک در ٢ کیلومتری دبیرستان قدیمی جابز و واز منتقل شد.

با این همه، جابز مسئولیت تکالیف رو به افزایش خود را به خوبی بر عهده نمی گرفت. همیشه تند مزاج و لوس بود. در آتاری به خاطر رفتارش به نوبت شب تبعید شد ولی در اپل این کار ممکن نبود. به گفته ی مارک کولا: «در عیب جویی از دیگران شدیداً بی نزاکت و صریح شده بود. به افراد می گفت "گند زدی با این طراحی".» رفتارش با برنامه نویس های جوان وازنیاک، رندی ویگینتن و کریس اسپینوزا که دیگر علناً خشن بود. ویگینتن که آن زمان تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بود، در گفتگو با من گفت: «استیو می آمد داخل، یک نگاه سریع به کارم می کرد و بعد می گفت که گند زده ام! بدون اینکه هیچ ایده ای راجع به کار من یا دلیل انجامش داشته باشد.»

مشکلات بهداشتی هم که هنوز سر جای خود باقی بود. استیو بر خلاف تمام شواهد، همچنان معتقد بود که رژیم گیاه خواری او را از زدن عطر یا گرفتن یک دوش ساده بی نیاز می کند. مارک کولا می گفت: «به معنای واقعی کلمه، مجبور بودیم بگذاریمش پشت در و بگوییم: "برو یک دوش بگیر." در جلسات پاهای کثیفش را توی چشم مان می کرد.» گاهی برای رهایی از حرف دیگران، پایش را داخل کاسه ی توالت می شست که اصلاً برای همکارانش دل خوش کننده نبود.

مارک کولا از مجادله بیزار بود و از این رو تصمیم گرفت یک مدیرعامل به شرکت بیاورد؛ نامزد تصدی پست افسار زدن به جابز کسی نبود جز مایک اسکات. مارک کولا و اسکات به سال ١٩٦٧ در یک روز به فرچایلد پیوستند، دفاتر کارشان مجاور هم و حتی روز تولدشان یکسان بود که هر سال با هم آن را جشن می گرفتند. حین صرف ناهار تولد ٣٢ سالگی شان در فوریه ی ١٩٧٧، مارک کولا از اسکات دعوت به عمل آورد تا مدیر اپل شود.


به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
     
  
صفحه  صفحه 6 از 24:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  23  24  پسین » 
کامپیوتر

Steve Jobs | استیو جابز

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA