ارسالها: 12930
#1
Posted: 8 Aug 2014 19:43
با سلام... درخواست ایجاد تاپیکی با عنوان استیو جابز رو در تالار کامپیوتر دارم...
زندگینامه اختصاصی استیو جابز اثری از والتر آیزاکسن...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#2
Posted: 12 Aug 2014 18:58
استیو جابز
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#3
Posted: 12 Aug 2014 19:05
والتر آیزاکسن، عکس از پاتریس گیلبرت، ۲۰۱۱
والتر آیزاکسـن،اینک مدیرعامل بنیاد اسپن است و پیش تر رئیس سی ان ان و دبیر اجرایی مجله ی تایم بوده. وی نویسنده ی کتابهای "اینشتین: زندگی و جهان او " ، "بنجامین فرانکلین: یک زندگی امریکایی" و "کیسینجر: یک زندگینامه " و نیز، همکار ایوان توماس در نوشتن کتاب "خردمندان: شش دوست و جهانی که ساختند" است. وی و همسرش هم اکنون در ُ واشینگتن دی.سی زندگی میکنند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#4
Posted: 12 Aug 2014 19:35
*شخصیت ها
ال الکرن: مهندس ارشد در آتاری، کسی که بازی پنگ را طراحی و جابز را استخدام کرد.
گیل آملیو: در سال 1996 مدیرعامل اپل شد، نکست را خرید و جابز را برگرداند.
بیل اتکینسن: از کارمندان قدیمی اپل که رابط کاربری گرافیکی را برای مکینتاش توسعه داد.
کریسان برنان: دوست دختر جابز در هوم استدهای،و مادر دخترش لیسا.
لیسا برنان-جابز: دختر جابز و کریسان برنان،متولد 1978. وی در نیویورک به نویسندگی مشغول است.
نلان بوشنل: موسس آتاری و الگوی کارآفرینی برای جابز، عضو هیات مدیره و محرم اسرار جابز بعد از بازگشتش در سال 1997.
ادوین کتمول: یکی از موسسین پیکسار و بعدها یکی از مدیران اجرایی دیزنی.
کوبون چینو: یک استاد ذن به سبک سوتو در کالیفرنیا که معلم معنوی جابز بود.
لی کلو: جادوگر عرصه تبلیغات که آگهی 1984 را برای اپل ساخت و سه دهه با جابز همکاری کرد.
دبورا دبی کلمن: از مدیران تیم مکینتاش اول، که اکنون در بخش تولید اپل به سر می برد.
تیم کوک: مدیر ارشد عملیاتی، مردی متین که جابز به سال 1998 استخدام کرد،وی در آگوست 2011 به عنوان مدیرعامل جایگزین جابز شد.
ادی کیو: مدیر خدمات اینترنتی اپل، فردی تعیین کننده در مذاکرات جابز با کمپانی های تولید محتوا.
آندرا اندی کانینگهام: تبلیغاتچی موسسه رجیس مک کنا، کسی که در سال های اولیه ی پروژه مکینتاش با اپل همکاری می کرد.
مایکل ایسنر: مدیرعامل سخت گیر دیزنی که قرارداد ساخت فیلم با پیکسار را نهایی کرد و بعدها با جابز درگیر شد.
لری الیسون: مدیرعامل اوراکل و دوست صمیمی جابز.
تونی فیدل: یک مهندس پانکی که در سال 2001 به اپل آمد تا آیپاد را توسعه دهد.
اسکات فرستال: مدیر سرویس های نرم افزاری موبایل در اپل.
رابرت فریدلند: دانشجوی کالج رید، مدیر یک مزرعه سیب شهری و سالک طریقت های شرقی که جابز را در جوانی تحت تاثیر خود قرار داد. او بعدها مدیر یک شرکت معدنی شد.
ژان لوئی گاسه: مدیر اپل در فرانسه، که با اخراج جابز در سال 1985 جایگزین او در تیم مکینتاش شد.
بیل گیتس: نابغه نرم افزاری عصر کامپیوتر، متولد 1955.
اندی هرتزفلد: مهندس نرم افزار مهربان و بامزه، و همکار جابز در تیم اصلی مک.
جوآنا هافمن: عضو اصلی تیم مکینتاش، دارای روحیه ای ستودنی در مقابله با جابز.
الیزابت هلمز: دوست دختر دانیل کاتکی در کالج رید و کارمند اپل در آغاز.
رد هالت: یک مارکسیست سیگاری که در سال 1976 توسط جابز استخدام شد تا مهندس برق اپل 2 باشد.
باب ایگر: جانشین ایسنر به عنوان مدیرعامل دیزنی در سال 2005.
جاناتان جانی آیو: رئیس بخش طراحی در اپل، که تبدیل شد به شریک کاری و محرم اسرار جابز.
عبدالفتاح جان جندلی: سوری تبار، دانشجوی دوره کارشناسی ارشد در ویسکانسین که مشخص شد پدر بیولوژیک جابز و منا سیمپسون است. او در کازینو بوم تاون در نزدیکی رینو، مدیر پذیرایی است.
کلارا هاگوپیان جابز: دختر دو مهاجر ارمنی، که در سال 1946 با پاول جابز ازدواج کرد. آنها بعد از تولد استیو در 1955 او را به فرزندی پذیرفتند.
ارین جابز: فرزند دوم لورین پاول و استیو جابز.
ایو جابز: سومین و آخرین فرزند پاول و جابز.
پتی جابز: دختر پاول و کلارا جابز، که دو سال بعد از استیو به فرزندخواندگی پذیرفتند.
پاول رینهولد جابز: متولد ویسکانسین، ملوان نیروی دریایی ساحلی که با همسرش کلارا، استیو را به فرزندخواندگی پذیرفت.
رید جابز: اولین فرزند استیو جابز و لورین پاول.
ران جانسون: در سال 2000 توسط جابز استخدام شد تا فروشگاه های اپل را توسعه دهد.
جفری کاتزنبرگ: رئیس استودیوهای دیزنی، که با ایسنر به مشکل برخورد و در سال 1994 استعفا کرد تا استودیوی دریم ورکز را تاسیس کند.
دانیل کاتکی: نزدیک ترین دوست جابز در کالج رید، همراه او در سفر به هند و کارمند اپل در آغاز.
جان لستر: یکی از موسسین و مغز متفکر پیکسار.
دانل لوین: مدیر بازاریابی، که در اپل و نکست با جابز بود.
مایک مارک کولا: اولین سرمایه گذار بزرگ و رئیس اپل که برای جابز مثل یک پدر بود.
رجیس مک کنا: نابغه تبلیغات که در اوایل کار، جابز را راهنمایی می کرد و همواره یک مشاور معتمد باقی ماند.
مایک مری: مدیر بازاریابی مکینتاش در آغاز.
پاول اوتلینی: مدیرعامل اینتل که به سازگاری مکینتاش با تراشه های اینتل کمک کرد ولی نتوانست زمینه همکاری با پروژه آیفون را فراهم آورد.
لورین پاول: فارغ التحصیل فهمیده و خوش برخورد کالج پن، که بعدها به گلدمن ساکس و سپس دانشکده ی بازرگانی استنفورد رفت. او در سال 1991 با استیو جابز ازدواج کرد.
جرج رایلی: وکیل و حقوقدان متولد ممفیس، دوست جابز.
آرتور راک: سرمایه گذار افسانه ای دنیای فناوری، عضو اولیه هیات مدیره اپل و برای جابز مانند یک پدر.
جاناتان رابی رابینشتین: همکار جابز در نکست، در سال 1997 رئیس مهندسان سخت افزار اپل شد.
مایک اسکات: در سال 1997 توسط مارک کولا دعوت به همکاری شد تا در مقام مدیر اپل، استیو جابز را مهار کند.
جان اسکالی: مدیر اجرایی پپسی که در سال 1983 توسط جابز برای مدیرعاملی اپل استخدام شد. درگیری این دو در سال 1985 منجر به اخراج جابز گردید.
جوآن شیبل جندلی سیمپسون: متولد ویسکانسین، مادر بیولوژیک استیو جابز که او را برای فرزندخواندگی به خانواده جابز سپرد. او مادر منا سیمپسون نیز هست و البته این فرزندش را نزد خود بزرگ کرد.
منا سیمپسون: خواهر بیولوژیک جابز، در سال 1986 رابطه اش با استیو را کشف کرد و از آن موقع خیلی با هم انس گرفتند. وی رمان هایی براساس زندگی مادرش جوآن (هرجایی نه اینجا)، رابطه ی جابز و دخترش لیزا (یک آدک عادی) و نیز زندگی پدرش عبدالفتاح جندلی (پدر گمشده) نوشت.
الوی ری اسمیت: یکی از موسسین پیکسار که با جابز به مشکل برخورد و جدا شد.
بارل اسمیت: برنامه نویس بی نظیر تیم اصلی مکینتاش که در دهه 1990 به اسکیزوفرنی مبتلا شد.
اودیس اوی توانیان: همکار جابز و رابینشتین در نکست که در سال 1997 رئیس مهندسان نرم افزار در اپل شد.
جیمز وینسنت: یک بریتانیایی عاشق موسیقی، همکار لی کلو و دانکن میلنر در شرکت تبلیغاتی ای که اپل به همکاری گرفته بود.
ران وین: جابز را در آتاری ملاقات کرد، اولین شریک جابز و وازنیاک در اپل که طی یک اقدام نابخردانه، همان ابتدا سهمش را واگذار کرد.
استیفن وازنیاک: یک مهندس کامپیوتر و الکترونیک در هوم استدهای. جابز راهی پیدا کرد تا صفحه مدارهای فوق العاده ای را که وازنیاک طراحی می کرد، بسته بندی و بازاریابی کنند. این دو در تاسیس اپل با یکدیگر شراکت کردند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#5
Posted: 12 Aug 2014 19:44
پاول جابز همراه با استیو،۱۹۵۶
خانه ی پدری جابز در لوس آلتوس و گاراژی که اپل در آن متولد شد
عکسی از کتاب سال دبیرستان هوم استدهای،۱۹۷۲
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ویرایش شده توسط: pixy_666
ارسالها: 12930
#6
Posted: 12 Aug 2014 19:53
*فـرزندخواندگي:
پاول جابز بعد از جنگ جهانی دوم و در پایان خدمت در نیروی دریایی ساحلی، با همکارانش شرطی بست. در سانفرانسیسکو محل پهلو گرفتن کشتیشان، گفت که حتما ظرف دو هفته ی آینده برای خود همسری پیدا خواهد کرد. او یک مکانیک موتور، با بدنی خالکوبی شده، قامتی به بلندای ١٨٣ سانتیمتر و چهره ای شبیه جیمز دین بود. اما این قیافه اش نبود که منجر به قرار ملاقات با کلارا هاگوپیان، دختر شیرین خوی دو مهاجر ارمنی شد. بلکه تنها دلیل، این بود که آن روز بعد از ظهر، ْ پاول و دوستانش بر خلاف گروه دیگری که کلارا ابتدا میخواست با آنها بیرون برود اتومبیل داشتند. ده روز بعد در مارس ١٩٤٦، پاول با کلارا نامزد شد و شرطی را که بسته بود، برد. این ازدواج رؤیایی تا چهل سال بعد زمانی که مرگ کلارا را از پاول گرفت، پایدار باقی ماند.
پاول رینهولد جابز، در یک مزرعه دامداری در جرمن تاون ویسکانسین بزرگ شد. گرچه پدرش الکلی -و گاهی بدزبان- بود اما پاول به رغم ظاهر زبرش، تا پایان عمر متین و آرام باقی ماند. بعد از ترک دبیرستان، در غرب عاطل و باطل بود و ِکار مکانیکی می کرد تا اینکه در نوزده سالگی حتی با اینکه شنا بلد نبود، به نیروی دریایی ساحلی پیوست. روی عرشه ی کشتی یو اس اس ژنرال ام .سی. ِمیگز مستقر شد و بیشتر جنگ را در عملیات انتقال نیروها به ایتالیا زیر نظر ژنرال پتن خدمت کرد. تبحرش به عنوان مکانیک و آتشنشان تقدیرهایی را برایش به همراه آورد ولی گاه و بیگاه دچار مشکلات جزئی نیز میشد و بدین سان هرگز از درجه ی ملوانی بالاتر نرفت.
کلارا هاگوپیان، متولد نیوجرسی بود. یعنی محل فرود هواپیمای والدینش بعد از گریختن ترک ها از کشور ارمنستان. آنها در کودکی او به محله ی ِ میشن سانفرانسیسکو نقل مکان کردند.کلارا وقتی با پاول ملاقات کرد، رازی در دل داشت که کمتر کسی از آن مطلع بود : اینکه قبلاً یک بار ازدواج کرده ولی همسرش در جنگ از دست رفته بود. از این رو در آن برهه که ملاقات اول با جابز برایش پیش آمد، آماده ی تشکیل یک زندگی نو بود.
آن دو مثل بسیاری دیگر که تجربه ی هیجان و ِ غلیان دوران جنگ را داشتند، بعد از انعقاد معاهده ی صلح تصمیم گرفتند به جایی آرام بروند، خانواده ای تشکیل دهند و یک زندگی بی مخاطره را آغاز کنند. پولشان کم بود برای همین چند سال ِ آغازین زندگی مشترک را در ویسکانسین با والدین ْ پاول سر کردند. سپس به ایندیانا کوچیدند جایی که جابز به عنوان مکانیک به استخدام اینترنشنال ِ هاروستر درآمد. سرگرمی او سر هم کردن خودروهای قدیمی بود و دراوقات فراغتش با خرید و فروش و تعمیر آنها پولی در می آورد. بالأخره هم از شغلش استعفا داد تا به طور تمام موقت فروشنده ی خودروهای دست دوم بشود.
کلارا که عاشق سانفرانسیسکو بود بالأخره در ١٩٥٢ شوهرش را راضی کرد تا به آنجا برگردند. روبروی اقیانوس در محله ی سان ست، درست در جنوب پارک گلدن گیت یک آپارتمان گرفتند. جابز در یک شرکت تأمین مالی به عنوان مأمور استرداد استخدام شد؛ خودروهایی را که صاحبانشان قادر به بازپرداخت وامها نبودند مجدداً به تملک شرکت در می آورد و در کنار آن همچنان به خرید و تعمیر و فروش خودروهای دست دوم می پرداخت تا یک زندگی مناسب برای همسر خود فراهم کند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#7
Posted: 12 Aug 2014 19:58
اما با این حال چیزی در زندگیشان کم بود. بچه می خواستند، ولی کلارا از مشکل بارداری خارج از رحم رنج می برد و قادر به بچه دار شدن نبود. بنابراین در ١٩٥٥ یعنی ٩ سال پس از ازدواجشان، به فکر پذیرش سرپرستی یک کودک افتادند.
جوآن شیبل نیز مثل پاول جابز اهل ویسکانسین بود، دختری از یک خانواده ی روستایی آلمانی تبار. پدرش آرتور شیبل، به حومهی خلیج گرین مهاجرت کرد، در آنجا با همسـرش یک مزرعه ی پرورش َسمور را تملک کردند و به طور تفریحی ولی همراه با موفقیت، به فروش املاک و گراورسازی پرداختند. آرتور آدم سخت گیری بود، به خصوص در مورد روابط دخترش. سرسختانه مانع از پا گرفتن عشق اول جوآن شد، چرا که پسر مورد علاقه ی او گرچه هنرمند بود، اما کاتولیک نبود.
عبدالفتاح جندلی، جوانترین فرد در بین ٩ فرزند خانواده ای برجسته در سوریه بود. پدرش پالایشگاه نفت و چندین کسب وکار دیگر داشت، دارای مایملک فراوان در دمشق و حمص بود و به خاطر موقعیتش به راحتی میتوانست قیمت گندم را در منطقه کنترل کند. مادر او، یک زن مسلمان سنتی و همسری خانه دار، مطیع و محافظه کار بود. مثل خانواده ی شیبل، جندلیها نیز توجه خاصی به آموزش داشتند. عبدالفتاح با وجود مسلمان بودن به مدرسه ی شبانه روزی مسیحیان رفت، بعدها در مقطع کارشناسی از دانشگاه امریکایی بیروت فارغ التحصیل شد و سپس برای اخذ مدرک دکترای علوم سیاسی به دانشگاه ویسکانسین رفت.
در تابستان ١٩٥٤، جوآن با عبدالفتاح به سوریه رفت. آنها دو ماه در حمص بودند، جایی که جوآن از خانواده ی جندلی طرز پخت غذاهای سوری را یاد گرفت. سپس در بازگشت به ویسکانسین، فهمید که باردار شده است. هر دو در بیست و سه سالگی، هنوز تصمیم نداشتند که به طور رسمی ازدواج کنند. پدر جوآن آن زمان در حال فوت بود و تهدید میکرد که اگر دخترش با عبدالفتاح ازدواج کند، او را طرد خواهد کرد. سقط جنین هم انتخابی نبود که در یک جامعه ی
کوچک کاتولیک پذیرفته شده باشد. بنابراین در اوایل سال ١٩٥٥ جوآن به سانفرانسیسکو مسافرت کرد، جایی که تحت مراقبت یک پزشک مهربان قرار گرفت؛ آن پزشک حامی مادرانی بود که به طور ناخواسته حامله می شدند. بچه ها را به دنیا می آورد و بی سر و صدا مراحل فرزندخواندگی را انجام می داد.
جوآن یک شرط اصلی داشت: سرپرستی فرزندش را فقط به کسانی می سپرد که فارغ التحصیل کالج می بودند. بنابراین دکتر اوضاع را طوری سامان داد که کودک به یک وکیل و همسرش داده شود. ولی با تولد آن پسر در ٢٤ فوریه ی ١٩55، آن زوج منتخب گفتند که یک دختر می خواسته اند و از توافقات عدول کردند. همین شد که آن کودک، پسر یک وکیل نشد بلکه به فرزندی زن و مردی در آمد که یکی از دبیرستان ترک تحصیل کرده و عاشق کارهای مکانیکی بود، و دیگری بانویی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود که کار حسابداری میکرد. پاول و کلارا فرزندشان را «استیون پاول جابز» نامگذاری کردند.
با آگاهی از اینکه زوج جدید حتی دبیرستان را تمام نکرده اند، جوآن از امضا کردن اسناد مربوطه سر باز زد. ماجرا هفته ها طول کشید، حتی بعد از انتقال کودک به خانه ی جابز. سرانجام جوآن راضی شد که با تعهد کتبی آن زوج مبنی بر افتتاح یک حساب بانکی برای پس انداز کردن هزینه ی کالج پسرش، برگه ها را امضا کند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#8
Posted: 12 Aug 2014 19:59
اما دلیل دیگری هم برای ِ امتناع جوآن وجود داشت. پدرش در حال فوت بود و او می خواست بعد از آن خیلی زود با جندلی ازدواج کند، پس امید خود را زنده نگه داشت. بعدها گاهی در بازخوانی خاطرات، به اعضای خانواده اش گفت که بعد از ازدواج، می توانسته پسرش را برگرداند.
فوت آرتور شیبل در آگوست ١٩٥٥ رقم خورد، یعنی بعد از نهایی شدن مراحل واگذاری کودک. در نخستین روزهای کریسمس آن سال، جوآن و عبدالفتاح در کلیسای َسْنت فیلیپ متعلق به فرقه ی کاتولیک آپوستل واقع در خلیج گرین ازدواج کردند. عبدالفتاح دکترای سیاست بین الملل خود را سال بعد از آن گرفت و همان سال فرزند دیگرشان به دنیا آمد، دختری که نامش را ُمنا گذاشتند. بعد از طلاق جوآن و جندلی در سال ١٩٦٢، جوآن وارد یک زندگی رؤیایی-فلسفی شد و دخترش ُمنا نیز در چنین َجوی رشد کرد و بدل به نویسنده ی تحسین شده ی روزگار ما شد، وی بعدها آن دوران را در کتابش "هر جایی نه اینجا" به تصویر کشید. اما از آنجا که واگذاری استیو به خانواده ی جابز نهایی شده بود، ٢٠ سال زمان باید می گذشت تا این دو یکدیگر را پیدا کنند.
استیو جابز از سنین پایین می دانست که به فرزندخواندگی پذیرفته شده. می گفت: «والدینم راجع به این مورد با من خیلی رو راست بودند.» خاطره ای واضح داشت مربوط به شش یا هفت سالگی؛ روزی روی چمن های جلوی خانه شان بازی می کرد که هم بازی اش، دخترک همسایه که آن طرف خیابان ساکن بود، پرسید: «خب یعنی والدین واقعی ات تو را نمی خواستند؟» به قول خود استیو: «چراغ های داخل سرم خاموش شدند. یادم هست که گریه کنان دویدم داخل خانه. والدینم گفتند: "نه، تو باید درک کنی." خیلی جدی بودند، درست توی چشمم ُزل زدند و گفتند: "ما تو را مخصوصاً انتخاب کردیم." هر دوشان این را گفتند و خیلی آرام برایم تکرار کردند. روی تک تک کلماتشان تأکید می گذاشتند.»
رها شده. برگزیده. خاص. این مفاهیم بخشی از وجود جابز و خودشناسی اش شدند و نزدیکترین دوستانش اعتقاد داشتند که آگاهی از رهاشدگی در بدو تولد، زخم هایی عمیق در کامش به جا نهاده بود. دل یوکام همکار قدیمی اش می گفت: «فکر می کنم علاقه اش به داشتن کنترل کامل روی محصولاتی که می ساخت، مستقیما ناشی از شخصیت او و رها شدگی اش در بدو تولد بود. او تمایل داشت محیط پیرامونش را کنترل کند و محصولات را درست مثل تعمیمی از وجود خودش می دید.» ِگرگ کَلهون که درست بعد از کالج خیلی به جابز نزدیک شد، مورد دیگری را برای من ذکر کرد: «استیو خیلی مواقع از واگذار شدن به خانواده ای دیگر و دردهای ناشی از آن حرف می زد. این حرف ها به او حس استقلال می داد. استیو روش شخصی خودش را برای زندگی کردن داشت و این ناشی از حضور در دنیایی متفاوت با جهان محل تولدش بود.»
جابز هم بعدها، وقتی به سنی رسید که جندلی در زمان ِ تولد او داشت، پدر شد و فرزندش را از خود راند (البته سرانجام مسئولیت او را پذیرفت.) کریسان برنان مادر آن کودک می گفت که واگذار شدن استیو به یک خانواده ی دیگر "تمام شیشه های قلب او را شکسته بود" و این در توضیح برخی از رفتارهای او (در این کتاب) به کمک من آمد. کریسان معتقد بود: «کسی که رانده شده، دیگران را از خود خواهد راند.» اَندی هرتزفلد که در ابتدای دهه ی ١٩٨٠ در اپل زیر نظر جابز کار می کرد، جزو معدود کسانی است که با هر دوی آنها -جابز و برنان- روابط نزدیکش را حفظ کرد. او یک بار به من گفت: «سؤال اساسی درباره ی استیو این است که چرا بعضی مواقع نمی توانست خودش را کنترل کند و نسبت به دیگران آنقدر بی رحم و گزنده نباشد؟» و ادامه داد: «این به رها شدنش در ابتدای تولد برمی گشت. مشکل اساسی، وجود آن حس رانده شدگی در زندگی استیو بود.»
جابز این مطلب را رد می کرد: «چنین تصوری وجود دارد که چون من رها شده ام، اینقدر سخت کار می کنم تا نشان دهم عالی ام و والدینم را به این آرزو دچار کنم که ای کاش می توانستند دوباره مرا داشته باشند، یا یک چنین مزخرفاتی. ولی اینها واقعاً چرند است.» مؤکداً می گفت: «شاید اطلاع از اینکه والدینم مرا واگذار کرده بودند به من حس استقلال بیشتری داده باشد ولی هرگز احساس رانده شدگی نکرده ام. همیشه احساس خاص بودن داشته ام، والدینم باعث شدند این احساس را داشته باشم.» جابز همواره وقتی کسی پاول و کلارا را پدرخوانده و مادرخوانده اش خطاب می کرد یا حتی فقط اشاره می کرد که آنها والدین حقیقی اش نیستند، وحشتناک بر افروخته می شد. می گفت: «آنها هزار درصد والدین من هستند» و در مقابل از والدین بیولوژیکش این طور یاد می کرد: «آنها فقط اسپرم و تخمک هستند. این حرف اصلاً بی رحمانه نیست، عین واقعیت است؛ منشاء حیات بیولوژیک و نه چیزی بیشتر.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#9
Posted: 13 Aug 2014 14:58
*دره ي سيليكن
دوران کودکی استیو با پاول و کلارا، از خیلی جنبه ها شبیه همان کلیشه های اواخر دهه ی ۱۹۵۰، بود. وقتی او دو ساله شد، آنها دختری به نام پتی را هم به فرزندی پذیرفتند و سه سال بعد به یکی از آن خانه های دستگاهی در حومه ی شهر نقل مکان کردند. شرکت سرمایه گذاری سی.آی.تی پاول را که مأمور استرداد بود به دفتر خود در پالو آلتو منتقل کرد ولی او استطاعت زندگی در آنجا را نداشت، بنابراین به مانتین ویو رفتند که منطقه ای ارزان تر واقع در جنوب بود.
در آنجا بود که پاول سعی کرد تا علاقه اش به خودروها و مکانیک را به استیو انتقال دهد. یک روز در حالی که بخشی از میز ِکار ِ داخل گاراژ را به پسرش نشان می داد، گفت: «استیو، از حالا اینجا میز کار تو است.» جابز به یاد می آورد که پدرش او را به ساخت محصولات دست ساز علاقمند می کرد. می گفت: «فکر می کردم که هوش طراحی پدرم خیلی خوب است. به خاطر اینکه می دانست هر چیزی را چطور بسازد. اگر قفسه می خواستیم، یکی می ساخت. حصار خانه که شکست، یک چکش هم به من داد تا در کنارش کار کنم.»
اینک که پنجاه سال گذشته، هنوز آن حصار، حیاط های پشتی و کناری خانه ی ِ مانتین ویو را احاطه کرده است. جابز در حالی که آن را به من نشان می داد، دستی به تخته هایش کشید و درسی را به خاطر آورد که از پدرش به ارث برده بود. درسی که پاول گفته بود خیلی مهم است: حتی برای ساختن بخش پشتی قفسه ها و حصارها، یعنی قسمت هایی که از نظر پنهان هستند. «پدرم عاشق این بود که کارها را درست انجام دهد. حتی به ظاهر بخش هایی که نمی توانستی ببینی هم اهمیت می داد.»
پاول به تعمیر و فروش خودروهای دست دوم ادامه داد و استیو گاراژ را با طرح های مورد علاقه ی خود نقاشی کرد. پدر جزئیات طراحی داخلی اتومبیل ها را به پسر نشان می داد: خطوط، دریچه ها، نوارهای باریک فلزی و تودوزی صندلی ها را. هر روز بعد از اتمام کار، لباس کارش را عوض می کرد و به گاراژ برمی گشت، استیو هم دنبالش می رفت. پاول بعدها در جایی گفت: «فکر می کردم که بشود با آموزش ِ فنون مکانیک او را درگیر کار کنم ولی دوست نداشت دست هایش کثیف شوند. واقعاً هیچوقت به کارهای مکانیکی علاقه نشان نداد.»
جابز می گفت: «من به تعمیر خودرو علاقه ای نداشتم ولی به بودن با پدرم چرا.» گرچه در گذر زمان، بیش از پیش مفهوم فرزندخواندگی را درک می کرد ولی با این حال به پدرش نیز بیشتر وابسته می شد. یک روز وقتی هشت ساله بود، عکسی از دوران ِ خدمت پدرش در نیروی دریایی پیدا کرد: «داخل موتورخانه، پیراهنش را در آورده بود و شبیه جیمز دین به نظر می رسید. این یکی از آن لحظات "وای خدا" گفتن برای یک کودک بود؛ وای خدا، والدینم سابقاً خیلی جوان و خوش قیافه بوده اند.»
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#10
Posted: 13 Aug 2014 15:00
از طریق کار روی خودروها، اولین تجربه ی الکترونیکی برای استیو حاصل شد: «پدرم دانش زیادی راجع به "الکترونیک" نداشت ولی در تعمیر خودروها و سایر چیزها، خیلی با "آن" سر و کار داشت. چیزهای ابتدایی الکترونیک را که برایم گفت، خیلی علاقه مند شدم.» الکترونیک برای استیو خیلی جالب بود، حتی جالب تر از سیاحت داخل آشغال ها برای یافتن قطعات: «آخر هر هفته، سیاحتی توی قراضه فروشی داشتیم. دنبال ژنراتور، کاربراتور و از این جور قطعه ها می گشتیم.» به خاطر می آورد که پدرش در پیش خوان فروشگاه بر سر قیمت چانه می زد: «تاجر خوبی بود، چون قیمت مناسب هر قطعه ای را بهتر از آدم های پشت باجه می دانست.» دیدن این چیزها به درک تعهدی که والدینش در زمان پذیرش او داده بودند، کمک کرد: «هزینه ی کالج من این طوری به دست می آمد که پدرم یک فورد فالکن یا ماشین های تصادفی دیگر را که راه نمی رفتند 50 دلار می خرید، چند هفته ای روی آنها کار می کرد، بعد ٢٥٠ دلار می فروخت و به اداره ی درآمد داخلی هم چیزی نمی گفت.»
خانه ی جابز و منازل آن منطقه توسط بساز-بفروشی به نام جوزف ایشلر ساخته شده بود. شرکت متبوع او بین سال های ١٩٥٠ تا ١٩٧٤ بیش از ١١٠٠٠ خانه در بخش های مختلف کالیفرنیا ساخت. ایشلر با الهام گرفتن از نگرش خاص فرانک لوید رایتز در ساخت خانه های ساده ی پیشرفته برای تمام امریکایی ها، منازل کم خرجی می ساخت که دارای ویژگی هایی بودند از قبیل، دیوارهای شیشه ای از سقف به کف، طرح های طبقه باز، ساختار بی پوشش تخته و الوار، کف های بتنی و درب های کشویی از جنس شیشه. در یکی از پیاده روی هامان در اطراف آن محله، جابز گفت: «ایشلر کار بزرگی انجام داد. خانه هایش شیک و ارزان و خوب بودند. طراحی تمیز، و حس و حال ساده ای را برای مردم کم درآمد به ارمغان می آوردند. ویژگی های کوچک ولی فوق العاده ای هم داشتند، مثل گرمایش از کف؛ یک قالی پهن میکردی و آن وقت کف گرم خانه، برای ما بچه ها خیلی خوش آیند می شد.»
جابز می گفت که درک ارزش خانه های ایشلر کم کم در او اشتیاقی را شکل داد تا محصولاتی با طراحی زیبا برای عموم مردم بسازد: «من عاشق اینم که طراحی عالی و قابلیت های ساده را در چیزی متمرکز کنم که زیاد گران نباشد.» این را با اشاره به وقار و سادگی آن خانه ها گفت و افزود: «این بینش اصلی اپل است. کاری که در ساخت اولین مک سعی در انجامش داشتیم و همان چیزی که در حین ساخت آیـپاد هم مد نظرمان بود.»
آن طرف خیابان، یک نماینده ی بنگاه معاملات املاک زندگی می کرد؛ مردی موفق. جابز می گفت: «آنقدرها زرنگ نبود ولی به نظر می رسید دارد ثروتی به هم میزند. برای همین پدرم فکر کرد که "من هم می توانم انجامش دهم" و خیلی سخت کار کرد، این را کاملاً به خاطر دارم؛ به کلاس های شبانه رفت، آزمون مجوز شغلی را گذراند و وارد کار معاملات املاک شد. درست همان روزها بود که بازار املاک از رونق افتاد.» در نتیجه، خانواده از نظر مالی یک سال بد را پشت سر گذاشت؛ آن زمان استیو به مدرسه ی ابتدایی می رفت. مادرش حسابداری کمپانی شرکای واریان (سازنده ی ادواتی با کاربرد علمی) را بر عهده گرفت، یک وام بانکی ثانوی هم اخذ کردند. یک روز معلم کلاس چهارم از استیو پرسید: «چه چیزی راجع به جهان هست که تو درکش نمی کنی؟» او جواب داد: «درک نمی کنم که چرا یک باره پدرم اینقدر ورشکسته شده.» افتخار می کرد که پدرش هرگز رفتار حقیرانه یا مزورانه ای را برای بدل شدن به یک فروشنده ی بهتر در پیش نگرفته. می گفت: «برای فروش املاک شما باید پیش مردم چاپلوسی کنید ولی پدرم این کار را بلد نبود. اصلاً در خونش نبود. از این بابت تحسینش می کنم.» بنابراین پاول جابز بر سر کار مکانیکی خودش برگشت.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟