انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 373 از 464:  « پیشین  1  ...  372  373  374  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی



 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۱ »



در خون دلم رسید فتوی
از جمله مفتیان معنی

با خلق بگو که دور باشید
از زرق من و فسوس دعوی

با دل گفتم چنین خوش استت
دل نعره زنان که آری آری

برداشت ربابکی دل من
بنواخت که ما خوشیم یعنی

کان طعنه از این سوی وجود است
آن جا که منم کجاست طعنی

آن جا که منم چو من نگنجم
گنجد دگری بگو که نی نی

تا من باشی تو او نبینی
زیرا که شب است و چشم اعمی

تا چشم تو این بود چه بینی
در بتگه نفس نقش مانی

ای عاجز خویش رو به تبریز
در شمس الدین گریز باری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۲ »



در عشق هر آنک شد فدایی
نبود ز زمین بود سمایی

زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی

زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی

کاین عالم خاک خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی

یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج بین کجایی

از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایه همایی

ای آنک تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی

لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۳ »



عشق است دلاور و فدایی
تنهارو و فرد و یک قبایی

ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی

یکتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یک دلان دوتایی

آخر تو چه جوهر و چه اصلی
ای پاک ز جای از کجایی

در عالم کم زنان چه بیشی
در خطه دل چه جان فزایی

نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا تو در این هوس نشایی

نادیده مکن چو دیده‌ای تو
بیگانه مرو چو آشنایی

تا ما ماییم جمله ابریم
بی ظلمت ما مها تو مایی

در پای غمش چه دیدی ای جان
کاین دست گشاده در دعایی

ای دل ز قضا چه رو نمودت
کز عشق تو طالب بلایی

رفتم بر عشق کاین به چند است
گفتا که نباشد این بهایی

الا بر شاه شمس تبریز
سر پای کنی به سر بیایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۴ »



ماها چو به چرخ دل برآیی
چون جان به تن جهان درآیی

ماها چه لطیف و خوش لقایی
ای ماه بگو که از کجایی

داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی

از لعل لبت بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی

ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال بی‌قیاسی

در ما بنگر چو می‌شناسی
ای ماه بگو که از کجایی

زان سان ز شراب تو خرابیم
کز خود اثری همی‌نیابیم

بفزای اگر چه می‌نتابیم
ای ماه بگو که از کجایی

در زیر درخت تو نشینیم
وز میوه دلکش تو چینیم

جز گلشن روی تو نبینیم
ای ماه بگو که از کجایی

هر دم که ز باده تو نوشیم
بس روشن جان و تیزگوشیم

بی هوش شدیم و بس به هوشیم
ای ماه بگو که از کجایی

از آتش‌هات در فروغند
فارغ از صدق وز دروغند

با قبله آتشین چو موغند
ای ماه بگو که از کجایی

ای رشک بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان

پا را بمکش ز زیردستان
ای ماه بگو که از کجایی

شمس تبریز پادشاهی
در خطه بی‌حد الهی

از ماه تو راست تا به ماهی
ای ماه بگو که از کجایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۵ »



آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان به رقص آیی

چون جان برسد نه تن بجنبد
جان آمد از لحد برآیی

چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران کم از صدایی

کاین باد بهار می‌رساند
رقصانی شاخ را صلایی

در ذره کجا قرار ماند
خورشید به رقص در سمایی

هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی

ماهی صنما ز روح بی‌جسم
شوخی شکری یکی بلایی

گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایه صورت همایی

هم بر لب دوست مست گشتیم
نالان شده مست همچو نایی

بر باد سوار همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی

چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر دلا ابایی

اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی

در صورت بنده کمینیم
در سر صفت یکی خدایی

این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر ولیک کبریایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۶ »



ای بی‌تو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما کجایی

گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی

جان پیش کشیم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مایی

در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی

با روی تو کیست قرص خورشید
تا لاف زند ز روشنایی

هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی

در دیده ناامید هر دم
ای دیده دل چه می‌نمایی

ای بلبل مست از فغانت
می‌آید بوی آشنایی

می‌نال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی

تا کشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۷ »



گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان از آن مایی

خواهم که در این میان درآیی
ای ماه بگو که کی برآیی

چون صورت جان لطیف کاری
از حلقه چرا تو برکناری

وز یارک خود دریغ داری
ای ماه بگو که کی برآیی

برخیز که ما و تو چو جانیم
وز رازک همدگر بدانیم

آخر نه من و تو یارکانیم
ای ماه بگو که کی برآیی

دریاب که بر در خداییم
آخر بنگر که ما کجاییم

تا رقص کنان ز در درآییم
ای ماه بگو که کی برآیی

ای جان و جهان چرا چنینی
چون یارک خویش را نبینی

در گوشه روی ترش نشینی
ای ماه بگو که کی برآیی

چونی تو و آن دل لطیفت
و آن صورت و قامت ظریفت

خواهم که شوم شبی حریفت
ای ماه بگو که کی برآیی

در جمله عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی

آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۸ »



ساقی انصاف خوش لقایی
از جا رفتم تو از کجایی

گر بنده بگویمت روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی

خاموش نمی‌هلی که باشم
راه گفتن نمی‌گشایی

می‌افشاری مرا چو انگور
معشوق نه‌ای مرا بلایی

گر چشم ببندم از تو کفر است
زیرا که تو نور می‌فزایی

ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو بدیده هوایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۶۹ »



برخیز و بزن یکی نوایی
بر یاد وصال دلربایی

هین وقت صبوح شد فتوحی
هین وقت دعاست الصلایی

بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی

صد گون گره است بر دل و نیست
جز باده جان گره گشایی

از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی

جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی

بر سفره خاک تره‌ای نیست
هر سوی ز چیست ژاژخایی

عالم مردار و عامه چون سگ
کی دید ز دست سگ سخایی

ساقی درده صلا که چون تو
جان‌ها بندید جان فزایی

ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی

در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر های هایی

تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی

زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی

دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی

بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی

تا دم نزند دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی

خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
« غزل شماره ی ۲۷۷۰ »



رخ‌ها بنگر تو زعفرانی
کز درد همی‌دهد نشانی

شهری بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزانی

این درد ز غصه فراق است
از هیبت حکم آسمانی

بیم است فلک سیاه گردد
از آتش و ناله نهانی

دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز میان شادمانی

برخاست غریو جان ز هر سو
هان ای کس بی‌کسان تو دانی

فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی

یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی

این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 373 از 464:  « پیشین  1  ...  372  373  374  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA