انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 377 از 464:  « پیشین  1  ...  376  377  378  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۱


عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی

داغ سلطان می‌نهند اندر دل مردانعشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی

آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی

الصلا ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی

عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۲


آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی
آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی

آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما
گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی

گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی

در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی

این غزل را بین که خون آلود از خوندل است
بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۳


ساقیا شد عقل‌ها هم خانه دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی

صد هزاران خانه هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی

ما دوسر چون شانه‌ایم ایرا همی‌زیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی

در چنین شمعی نمی‌بینی که از سلطانعشق
دم به دم در می‌رسد پروانه دیوانگی

پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون
تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی

کفش‌های آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی

عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک
جز کلید او نبد دندانه دیوانگی

چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۴


چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی
چون قضای آسمانی توبه‌ها را بشکنی

منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهد
بنگر آخر در میی کاندر سرم می‌افکنی

اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی

مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف
از تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی

چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی

چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن
در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۵


ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره‌ای
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پاره‌ای

هر طرف آید به دستش بی‌صراحی باده‌ای
هر طرف آید به چشمش دلبری عیاره‌ای

دلبری که سنگ خارا گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا تا شود هشیاره‌ای

باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب جان شده میخواره‌ای

صبحدم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کاره‌ای

یک صراحی پیشم آورد آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی خماره‌ای

در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چاره‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۶


آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه‌ای
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایه‌ای

آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایه‌ای

عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی رقصان کنی
عشق سازی عقل سوزی طرفه‌ای خودرایه‌ای

چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشقاو
ز آنک در دیده بدیده جان از آن سر پایه‌ای

قهر صد دندان ز لطفش پیر بی‌دندان شده
عقل پابرجا ز عشقش یاوه و هرجایه‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

غزل شمارهٔ ۲۸۰۷

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی
در درون ظلمت سودا را داناییی
یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی
مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالاییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی
عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی
پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند
بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی
رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی
دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر خون انداییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان داراییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین
هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی
یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی
نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی
خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی
خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی
در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی
چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی
عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی
ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی
او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی
گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فرداییی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او
عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
در شکرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخاییی
چون میی در عشق او تا کهنه‌تر تو مستتر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی
سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
می‌کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی
چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیباییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی
گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا
ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی
نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۸


گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی کنی

آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش
گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی

ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی

آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

او به صحبت‌ها نشاید دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی کنی

مر مناجات تو را با او نباشد همدماو
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند
پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی

آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی

از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی یا که چون لاتیکنی

ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۰۹


ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل
می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک
هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا
بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی

می‌کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم
مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی

گفتمش زان کفچه‌ای تا نفس من ساکن شود
گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی

چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۱۰


ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی
وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی

ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی

دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی

تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی

از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی

این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی

این چه سر گفتی تو با دل‌ها که خصم جان شدند
این چه دادی درد را تا می‌کند درمانیی

روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی

شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
صفحه  صفحه 377 از 464:  « پیشین  1  ...  376  377  378  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA