انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 386 از 464:  « پیشین  1  ...  385  386  387  ...  463  464  پسین »

Molavi | مولوی


مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۹۰


سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی

هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است
گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی

نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی

سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی

هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی

ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی

آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی

چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی

گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی

صورت عشق تویی صورت ما سایه تو
یک دمم زشت کنی باز توام آرایی

می‌نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی

ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست
همرهان پیش شدستند که را می‌پایی

هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم می‌زند این دم تو چه می‌فرمایی

شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ۲۸۹۱



هر کی از نیستی آید به سوی او خبری
اندر او از بشریت بنماید اثری

التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله ز علی تا به ثری

هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری

جوهری بیند صافی متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری

تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او
رو دگر شو تو به تحقیق که او شد دگری

بشنو شکر وی از من که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۹۲


سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی
سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی

هر چه گویی تو اگر تلخ و اگر شور خوش است
گوهر دیده و دل جانی و جان افزایی

نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم در دل خون پالایی

سر فروکن که از آن روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی

هر کی او عاشق جسم است ز جان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی

ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی

آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری
کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی

چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که در این غوغایی

گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی

صورت عشق تویی صورت ما سایه تو
یک دمم زشت کنی باز توام آرایی

می‌نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی

ساربانا بمخوابان شتر این منزل نیست
همرهان پیش شدستند که را می‌پایی

هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم می‌زند این دم تو چه می‌فرمایی

شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ۲۸۹۳



قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شب‌ها تا سحر بگریستی

آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی

زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی

گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بربگریستی

گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی

گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی

مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی

گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی بر هنر بگریستی

روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی

کشتی اندر بحر رقصان می‌رود
گر بدیدی این خطر بگریستی

آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی

رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی

این اجل کر است و ناله نشنود
ور نه با خون جگر بگریستی

دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی

گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی

وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز بر شیر نر بگریستی

مادر فرزندخوار آمد زمین
ور نه بر مرگ پسر بگریستی

جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا شکر بگریستی

داندی مقری که عرعر می‌کند
ترک کردی عر و عر بگریستی

گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی

کودک نوزاد می‌گرید ز نقل
عاقلستی بیشتر بگریستی

لیک بی‌عقلی نگرید طفل نیز
ور نه چشم گاو و خر بگریستی

با همه تلخی همین شیرین ما
چاره دیدی چون مطر بگریستی

زان که شیرین دید تلخی‌های مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی

که گذشت آن من و رفت آنچ رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی

تیر زهرآلود کآمد بر جگر
بر سپر جستی سپر بگریستی

زیر خاکم آن چنانک این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی

هین خمش کن نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی

شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی

عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بی‌او این صور بگریستی

این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۹۴


با چنین رفتن به منزل کی رسی
با چنین خصلت به حاصل کی رسی

بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی

با چنین زفتی چگونه کم زنی
با چنین وصلت به واصل کی رسی

چونک اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی

همچو آبی اندر این گل مانده‌ای
پس به پاک از آب و از گل کی رسی

بگذر از خورشید وز مه چون خلیل
ور نه در خورشید کامل کی رسی

چون ضعیفی رو به فضل حق گریز
ز آنک بی‌مفضل به مفضل کی رسی

بی عنایت‌های آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی

بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی

بی پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی

پیش بسم الله بسمل شو تمام
ور نه چون مردی به بسمل کی رسی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ۲۸۹۵



چاره‌ای کو بهتر از دیوانگی
بسکلد صد لنگر از دیوانگی

ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی

رنج فربه شد برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی

در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی

اه چه محرومند و چه بی‌بهره‌اند
کیقباد و سنجر از دیوانگی

شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی

برروی بر آسمان همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی

شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۹۶


قره العین منی ای جان بلی
ماه بدری گرد ما گردان بلی

صد هزاران آفرین بر روی تو
می‌فرستد حوری و رضوان بلی

ای چراغ و مشعله هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان بلی

از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران بلی

سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان بلی

چون شکستی شیشه درویش را
واجب آید دادن تاوان بلی

ملک بخشد مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن بلی

آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذره‌ها آیند در جولان بلی

جاء ربک و الملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان بلی

در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان بلی

امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان بلی

چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
بر خورد از فرجه بستان بلی

مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان بلی

روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران بلی

بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان بلی

چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان بلی

از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان بلی

گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان بلی

خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را می‌کشد از کان بلی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ۲۸۹۷



بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی

از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی

با خیال گلستانش خارزار
نرمتر از پرنیان آید همی

از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی

جوع کلبم را ز مطبخ‌های جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی

زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی

یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی

هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی

کاروان غیب می‌آید به عین
لیک از این زشتان نهان آید همی

نغزرویان سوی زشتان کی روند
بلبل اندر گلبنان آید همی

پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه خوش دهان آید همی

این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی

همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی

همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی

وز ورای عقل عشق خوبرو
می‌به کف دامن کشان آید همی

وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن که آن آید همی

بیش از این شرحش توان کردن ولیک
از سوی غیرت سنان آید همی

تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ‏۲۸۹۸


هر دم ای دل سوی جانان می‌روی
وز نظرها سخت پنهان می‌روی

جامه‌ها را چاک کردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان می‌روی

ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت کیوان می‌روی

پیش مهمانان به صورت حاضری
سوی صورتگر به مهمان می‌روی

چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان می‌روی

همچو آبی می‌روی در زیر کاه
آب حیوانی به بستان می‌روی

در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان می‌روی

ای دریغا خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان می‌روی

حال ما بنگر ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان می‌روی

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
‎غزل شماره ی ۲۸۹۹



بار دیگر عزم رفتن کرده‌ای
بار دیگر دل چو آهن کرده‌ای

نی چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کرده‌ای

الله الله کاین جهان از روی خود
پرگل و نسرین و سوسن کرده‌ای

الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کرده‌ای

الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کرده‌ای

بار دیگر تو به یک سو می‌نهی
عشقبازی‌ها که با من کرده‌ای

الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاکدامن کرده‌ای

کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کرده‌ای

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
صفحه  صفحه 386 از 464:  « پیشین  1  ...  385  386  387  ...  463  464  پسین » 
شعر و ادبیات

Molavi | مولوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA