انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 51 از 94:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  93  94  پسین »

داستانهای سکسی مربوط به دوست دخترها و دوست پسرها


مرد

 
خاطرات ویلا : مشکل کون داخل مانتو

با ماشین داشتم می رفتم خونه که دو تا کون داخل مانتو توجه ام را جلب کردن ؛ خیلی عجله داشتم ، منتظرم بودن ولی برق تکون کون ها تو مانتو کیرم را بیدار کرد...خیلی راحت سوار شدن ؛ ولی دهنم جر خورد تا یکی شون راضی شد بیاد جلو بشینه که از قضا همونی بود که کون بزرگتری داشت ...موبایلم را خاموش کردم ...بعد از کلی خرید و پول نهار راضی شون کردم بریم ویلا ...الهه که جلو نشسته بود رو کرد به طرف نیلوفر که عقب نشسته بود و گفت : پسر خوبی نترس ! گفتم : اصراری ندارم ....نیلوفر تازه کار بود و می ترسید پیاده شد ، وقتی الهه خواست پیاده بشه التماسش کردم که نره و کلی کس وشعرگفتم تا راضی شد و به نیلوفر گفت : بابا این پسره داره خودش را می کشی ، یه کمی باش تو شهر دور می خورم و می آم ! ....فهمیدم هوس کیر کرده...تو ویلا سریع بردمش تو اطاق خواب لخت شد و کیرم را با دست گرفت ، داغ شده بود قدش تا سر سینه ها می رسید مجبور شدم برای بوسیدنش کمی بلندش کنم ...گفتم : تا حالا کار جدی کردی؟ فهمید چی میگم . گفت : راحت باش !... فکر کردم پس پرده مرده یوخ!!!
سر پایی کیرم را کردم لا پاش و دستام را بردم پشت کونش و بلندش کردم ، لب هاش حالا مال من بودن آنقدر بوسیدمش که از حال رفت ؛ گفت : بیا و رفت روی رختخواب و پاهاش را باز کرد ، کس آشنای سبزه ای داشت ؛آشنا چون کس اینجوری زیاد دیده بودم ، سبزه و کوچک ،آماده برای خوردن ، دستم را کردم توکسش ، خیلی ملوس آهی کشید و چشم هاش را بست ، ...کیرم را با فشار خواستم بکنم تو کسش تنگ بود ... خیلی زود گشادشد و آب کسش تمام کیرم را خیس کرد معلوم بود به اوج لذت رفته آبش که به کیرم خورد شهوتم زیاد شد خیلی زود آبم امد کیرم را کشیدم بیرون و آبم را توکسش نریختم ، الهه از این کار خوشش آمد گفت : از چسبناکی بعدش خوشم نمی آد ...ولی من هنوز پر از هوس بودم...
مقداری غذا و مشروب آوردم تا موقع ای که الهه از حمام آمد با هم بخوریم ...مشروب نمی خورد به زور یک ته استکان خورد...شروع کردیم از خودمان گفتن البته بیشتر او می گفت ، دخترا خیلی زود صمیمی می شوند البته بین من و الهه تمام نقاط تاریک بدنی روشن شده بود ! ....مقداری با کانال های ماهوره بازی کردم و مقداری شو دیدم ،...شو ها هم شهوت من را دوباره زنده کردن...الهه گفت : من دیگر باید برم....گفتم زوده...اصرار داشت که باید بره...گفتم : بریم تو رختخواب بعد برو. قبول کرد.
روی تخت خوابید ولای پاش را باز کرد ؛سرم را کردم لا پاش و کسش را گاز گرفتم جیغش در امد : هوی ی وحشی ! ...خوشش اومد ، کسش را با زبان و لب خیس خیس کردم شاید ده دقیقه شد ، حسابی رفته بود تو حال ، ...گفت : زود باش دیرم شد ...کیرم را کردم تو کسش و فشار دادم ، اخ و اوخ می کرد منم تا زور داشتم فشارش می دادم و لباش را می بوسیدم ، بوسیدن لباش شهوتم را زیاد می کرد و من عجله ای برای ریختن آبم نداشتم ، الهه به اوج رسید و ارضاء شد ...کیرم را بیرون کشیدم ودستش را گرفتم و پشت و روش کردم ، الهه دیگه حال نداشت ، بدون اینکه متوجه بشود از زیر تخت کرم را در آوردم و اول کیرم را چرب کردم ، متوجه شد ، گفت : می خوای چکار کنی ؟ جوابی ندادم ، انگشت کرم مالی شدم را کردم توسوراخ کونش ، گفت : باشه ولی آهسته ! سر کیف آمدم ، نیازی به خشونت نبود ، چند بار انگشتم را داخل کونش چرخوندم تا سوراخش باز شد حالا وقت کیر بود ، کیرم را اولش آهسته و بعد تند تر وارد کونش کردم ؛ الهه اخ اخ می کرد ؛ من پشتش بودم و آنطور که دلم می خواست کیرم داخل نمی رفت ، بلند شدم و الهه را به روی شکم خوابوندم و رفتم رو کمرش ، کونش قلمبه آمد بالا یاد ظهر افتادم که کونش تو مانتو سبز رنگ توجه کیرم را جلب کرد ، دوباره کیرم را کردم تو کونش ، جیغش در آمد ، گفت : چربش کن .!!!...بله الهه خانم سابقه کون دادن راداشت ، همونطوری که تو اوج لذت بودم گفتم : حرفه ای هستی آ ! گفت : تو فیلم دیدم . شاید هم راست می گفت.
کیرم را کشیدم بیرون و سوراخ کونش را نگاه کردم ، گشاد شده بود ، یک بالش کشیدم گذاشتم زیر شکمش کونش بازم بالا تر آمد مثل یک تپه هوس آلود وسبزه یک کم رو زانو رفتم و کیرم را کردم تو کونش بازم جیغ زد ، دیوانه شده بودم هر چقدر که فشار می دادم دلم باز می خواست فشار بدم ،تمام کیرم رفته بود داخل و فشار هیکلم را پشتش گذاشته بودم ؛ الهه همینطور جیغ می زد و بلاخره آبم آمد ، تمامش را ریختم تو کون الهه ،از این همه منی تعجب کردم ، تمام سوراخ کون سبزه اش پر شده بود از منی و داشت می ریخت رو ملافه ها ...الهه بلند شد و یواش یواش با ملافه ها خودش را پاک کرد.و رفت دوباره دوش بگیرد...سر راه برگشتن روزکی مقدار لباس زیر براش گرفتم ، گفت : یادگاری نگه می دارم ...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سوگند ۲ (۱)

وقتی رسیدم به کوچه و درب رو پشت سرم بستم سرم رو به طرف نمای گرانیتی و شیک خونه مهرداد کردم و ناخودآگاه نگاهم رو پشت پنجره اتاق خوابی که تا چند لحظه قبل برام قبله گاه عشق بود جا گذاشتم و به راه افتادم.سوز سردی که وزید حکایت از غروب پاییزی رو داشت که با حال و هوای غمگین و مه گرفته من همدست بود.
رنگ برگهای پاییزی درغیاب نور آفتاب پریده بود و اگر سخاوت ماه نبود کوچه هم به سکوت و ظلمتی که من توش غرق شده بودم، فرو میرفت. درختان سر به فلک کشیده کوچه که هر لحظه دست در دست رهگذری گذاشته و از حنجره سبزشان سرود حیات سرداده بودند رو به عریانی نهاده و از اون تن پوش فاخر جز حجم سایه روشنی کبود و ناله خش خش برگها به زیر پای عابران چیزی باقی نمانده بود.ولی هنوز امید به رویش دوباره باعث شده بود گذر فصلها قامت استوارشون رو خم نکرده سرتسلیم فرود نیاورده بودند.
شروع نم نم بارون واسه اولین بار تو چندسال اخیر منو آواره سقف و سرپناهی نکرد.با قدمهای محکم دستای بارون رو پس میزدم و تو عطر برگهای خشک بارون خورده یاد کوچه باغ مدرسه وروزهای پرهیجان اول مهر برام تداعی شد.چقدر دلم برای بغضهای نجیب و عاشقانه دوران سرکشی ام تنگ شده بود.اون روزها مجبور بودم حتی اشکهایم رو زیر بارون دفن کنم و سرخی چشمام رو پشت درب خونه پدری جا بذارم تا مبادا مادر که معیار نجابت براش ابروهای دست نخورده و بیگانه بودن از جنس مخالف بود سئوال پیچم نکند.
حیای دخترانه ام مانع گرفتن نامه عاشقانه پسر همسایه شد و به جای رسیدن به دستهای لرزانم لای در آهنی خانه جاموند و حکم تبعید به ندامتگاهی به نام خانه بخت برام صادر شد تا بکارت رو سالم تقدیم شوهر کنم.پسر دایی که هیچوقت ازش خوشم نمیومد در عرض مدت یک هفته به مقام شوهر تو زندگیم ارتقاء پیدا کرد.من و امیر اونقدر کم سن و سال بودیم که ازدواج برامون همون حکم بازیهای بچگی مون رو داشت.امیر خوش برخورد و مهربون بود اما به واسطه ازدواج زودهنگام و لوسی ناشی از ته تغاری بودنش حس مسئولیت پذیری نداشت.تو سن 17 سالگی خیلی برام اهمیتی نداشت که امیر برام نون تازه بگیره یا هر روز صبح دایی احمد که بنده خدا سن و سالی ازش گذشته بود و یکی باید به جاش خرید مایحتاج خونشون رو انجام میداد.
هنوز دو سه ماه از ازدواجمون نگذشته بود که صدای عق زدنهای مکرر من سر کاسه روشویی امیر رو که اغلب تا لنگ ظهر توی خونه خواب بود؛شاکی میکرد.وقتی خبر بارداریم به گوش زنداییم رسید علنا دعا کرد بر خلاف مادرم پسر زا باشم و مادر افتاد دنبال خرید سیسمونی واسه نوزادی که از وقتی پا به بطنم گذاشت با تمام وجود حاضر بودم براش فداکاری کنم.بارداری رهاوردی جز تهوع و بیحالی برام چیزی نداشت.
ماههای آخر هیچ شباهتی به دختر جوونی که با هزار امید پا به خونه امیر گذاشته بود نداشتم. شکم برجسته و پاهای ورم کرده ام انگار امیر رو به این باور رسوند که داره پدر میشه و در قبال بچه ای که قرار بود اونو به این مقام برسونه مسئولیت داره.کنار همه اینها نصیحتهای دلسوزانه دایی احمد،امیررو هم به دلشوره پس انداز کردن انداخته بود.واسه همین به طور منظم و سر وقت سر کار میرفت و برمیگشت و دیگه از بدخلقیهای گذشته اش خبری نبود.دایی از دار دنیا دارایی چندانی نداشت و وقتی مادر چندین بار بهش قولی رو که بابت حمایت از امیر تو دست و پا کردن یه شغل آبرومند یادآوری کرد، دستی بالا کرد و با فروش آخرین پس اندازش که یه زمین تو حاشیه شهر بود واسه امیر مغازه خرید.طولی نکشید با یه کم سرمایه تونست فروشگاه لوازم آرایشی راه بندازه.
سپهر که دنیا اومد همراه با قدم سبزش کلی برکت به زندگیمون بخشید. دایی احمد دیگه نفس راحتی کشیده بود و تو چهره اش رضایت از اینکه زندگیمون روی غلطک افتاده موج میزد.اونقدر سپهر واسه دایی عزیز بود که هنوز دست از عادت گذشته نکشیده بود و به بهانه آوردن نون و شیر پاستوریزه هرروز واسه دیدنش میومد. هر روز درست دوساعت مونده به اذان ظهر وقتی زنگ خونه با دوتا تک زنگ به صدا درمیومد دلم غرق شادی میشد.با وجود دایی که همیشه حواسش بهم بود و مرکز توجه و محبتش بودم، رفتارهای خصمانه زن دایی به چشم نمیومد. ولی یکروز هرچی منتظر شدم دایی نیومد.دلشوره امان ازم گرفته بود.سپهر رو بغل کردم و به طرف خونه شون که دوتا کوچه با خونه خودمون فاصله داشت، به راه افتادم چون یقین داشتم دایی ناخوش احوال بوده که سری به من و سپهر نزده.هنوز به پیچ کوچه نرسیده بودم که دیدم امیر و برادرزاده اش نزدیک در خونه دایی روی خاک کوچه نشسته و بیحال به دیوار کوچه تکیه دادن.صورت امیر از بس گریه کرده بود سرخ شده بود و معلوم بود دیگه نفس نداشت.در حالیکه خیره و مبهوت به امیر نگاه میکردم فقط چندبار پرسیدم چی شده؟!ولی هیچکس جوابم رو نمیداد و امیر فقط به جای جواب دادن بهم گریه میکرد.پاهام شل شده بود و نزدیک بود بچه ام از بغلم رها بشه که نفهمیدم کی بود که سپهر رو از بغلم گرفت.منتظر جواب امیر نشدم و به طرف داخل خونه دویدم هنوز پا به حیاط نگذاشته بودم که صدای شیون زن دایی و صدای لااله الالله چند تا مرد به گوشم رسید و یاد روزی افتادم که از مدرسه برگشتم و درست با همین صحنه مواجه شدم.واسه همین بود که صدای لااله الالله همیشه نفیر بی پدری رو توی گوشم زمزمه میکرد.با چشمم گوشه و کنار حیاط رو کاویدم شاید اثری از دایی ببینم.امید داشتم کنار درخت انجیر قدیمی خنده بر لب ببینمش که با یه انجیر درشتی که توی دستش به طرفم دراز کرده بود صدام کنه:
- سوگند بیا دختر قشنگ دایی.بیا بهت میوه بهشت بدم.نگاه کن دایی مثل یه تیکه طلا میمونه.
ولی نبود.چشمم به بالای ایوون افتاد و مادر رو که دیدم با دوتا چشم مثل کاسه خون و شیارهای اشک جاری شده روی صورتش در حالیکه با یک دست روی پشت دست دیگه اش میکوبید و برانکارد پوشیده شده با محلفه سفید رو بدرقه میکرد فهمیدم چه مصیبتی سرمون اومده.دایی که رفت زمهریر زندگی منم پشت سرش اومد و سرمای بی کسی تا مغز استخونم نفوذ میکرد.انگار فقط دوباره بی پدر نشده بودم بلکه سایه مردونه دایی که از زندگیم کم شد مرکب زندگی منم رو به سراشیبی سقوط روانه شد.
روز به روز امیر بدخلق تر و بی منطق تر میشد.وضعیت دیر برگشتنش به خونه به کنار کم کم بوی سیگار از لباسهاش به مشام میرسید.بوی آزاردهنده ای بود و نگرانی به دلم چنگ میزد.
وقتی پیش زن دایی از رفتار امیر گلایه کردم از موضع حمایت از امیر پاسخ کوبنده ای بهم داد و فهمیدم کمک خواستن ازش جز پشیمونی و ندامت برام سودی نداره.تنها پناهم توی اون روزها مادر بود ولی افسوس که به محض اینکه خواستم بهش رو ببرم کتاب زندگی ماهرخ خواهر بزرگم ورق خورد و حجم وسیع تاب و تحمل مادر تا مرز بی طاقتی لبریز مصیبت بود.ماهرخ که از دست آزار و اذیتهای شوهرش به ستوه اومده بود در حین مشاجره با شوهرش به قصد خودکشی خودش رو از ارتفاع طبقه دوم به حیاط پرت کرده بود و به جای راحت شدن از دست سختیهای روزگار از کمر به پایین فلج شد و تا آخر عمر مجبور بود از ویلچر استفاده کنه.زندگی مادر اون روزها به اندازه کافی نقطه سیاه وجود داشت و من دلم نمیومد زندگیم اونو تا قعر نامیدی و اندوه برسونه.
هیچ نقطه اتکایی واسم نمونده بود.خودم باید دست به زانو میزدم و از این تاریکی و سرمای مهلک زمستون زندگی جون خودم و پسرم رو نجات میدادم.اوایل از سر تفنن و شادابی رو به ورزش ایروبیک بردم و تو نزدیک ترین سالن ورزشی به خونه مون ثبت نام کردم.ولی بعد از گذشت 2 سال که توی اون باشگاه جزء قدیمی ترین افراد گروه ایروبیک محسوب میشدم گاهی در غیاب مربی نظارت رو تمرین بقیه به عهده من بود و به نوعی کلاس رو از خود مربی بهتر اداره میکردم.وقتی مدیر باشگاه که با کمبود نیرو مواجه بود کیفیت کارم رو دید ازم خواست واسه گرفتن کارت مربیگری اقدام کنم تا توی همون باشگاه به عنوان مربی استخدامم کنه.اونروزها اونقدر امیر سرگرم رفیق بازیهای خودش بود که فقط وقتی متوجه خبر شدم که کار از کار گذشته بود.حتم داشتم که رفیق امیر که به عنوان شریک تو مغازه مشغول کار شده بود سرش کلاه گذاشته بود ولی اونقدر عشق رفیق چشماش رو کور کرد بود که زیر بار نمیرفت. واسه همین سعی میکردم دیگه کاری به کار خودش و رفقاش نداشته باشم.
گذران امور زندگی افتاد روی دوش خودم و شاید اگر جزع و فزع من نبود دیگه سه دنگ از ملک مغازه هم به پای ندانم کاری امیر به باد فنا رفته بود.هرچی فکر میکردم محاسبات زندگیمون باهم نمیخوند.زن ولخرج و زیاده خواهی نبودم که امیر رو به این روز انداخته باشم ولی زخم زبونها مکرر زن دایی امانم رو بریده بود به طوریکه کم کم نسبت به رفت و آمد دلسرد شدم و به جایی رسید که رشته مراوده با خانواده امیر رو بریدم.
با همون سن کم میفهمیدم که امیر تمام سرمایه زندگیمون رو داره یه جایی سر منقل دود میکنه ولی اونقدر مسئله اعتیاد برام تابو بود که ترجیح میدادم هیچوقت به روش نیارم.دیگه کار به جایی رسیده بود که اگر آب باریکه حقوق باشگاه نبود از گرسنگی تلف میشدیم.شبی از شبهای زمستون که طبق معمول تک و تنها توی خونه چشم به عقربه های ساعت دوخته بودم و سعی میکردم خودم رو با میل بافتنتی و کاموا سرگرم کنم تلفن خونه به صدا دراومد و من نگران از بیدار شدن سپهر که به هزار زحمت خوابونده بودمش فورا جواب دادم.برام عجیب بود که توی اون ساعت شب کسی به اشتباه شماره خونه مارو گرفته باشه باز اهمیتی ندادم.ولی تماسهای مکرر غریبه و سماجت بیش ازحدی که نشون میداد عاقبت منو به پای صحبت با مرد غریبه کشوند.وقتی گفت 35 سالشه جا خوردم و در حالیکه توی بهت به صداش که گرم و دلنشین بود دقت کرده بودم شک نداشتم که دروغی در کار نیست و قرار نیست از طرف کسی آزموده بشم.صحبتهای تلفنی ما هرشب تکرار میشد و توی اوج تنهایی من شده بود شعله فانوس که دلخوش به گرمای حرفهای محبت آمیز مرد غریبه که خودش رو فریدون معرفی کرده بود خدا خدا میکردم امیر دیرتر برسه خونه.
فریدون شده بود سنگ صبورم و حس نیاز زنونه ام رو به وجود یک مرد کنارم پر کرده بود. مدتی که گذشت اصرارهاش واسه دیدن من به شکل حضوری روز به روز بیشتر میشد.تا اینکه خودم هم کنجکاو شدم ببینم فریدون چه شکلیه.عاقبت جلوی باشگاه باهاش قرار گذاشتم و وقتی همدیگه رو دیدیم واسه چند لحظه بدون اینکه پلک بزنیم تو بهت و حیرت همدیگه رو نگاه میکردیم.چون من بر خلاف نشونیهایی که از خودم به عنوان یک زن کوتاه قد و سبزه رو و نسبتا چاق رو داده بودم جلوی چشمهای مرد میانسالی که تقریبا کف سرش طاس بود و برخلاف تصورم نشونه ای از هیکل ورزیده و عضلانی توش به چشم نمیخورد مثل حوریه ای از بهشت نمایان شدم.
وقتی پا تند کردم تا از اون حجم اشتباه که مثل ابر سیاهی به دنبالم به راه افتاده بود بگریزم پاهای کوچیک سپهر با همه تلاشی که با کشیدن دستش میخواستم با خودم همراهش کنم یاری نمیکرد و از سرعتم کم میکرد به طوریکه هرکاری کردم نتونستم از دیدش بگریزم و عاقبت راه خونه ام رو پیدا کرد.
تا چندروز تو سوگ بابت مرگ تصوراتم دست و پا میزدم تا اینکه زنگ خونه به صدا دراومد و من وقتی از حیاط قدیمی خودم رو جلوی درب رسوندم و درب رو باز کردم کسی پشت درب نبود و به جاش پاکتهای حاوی میوه و مایحتاج خونه پشت درب گذاشته شده بود و اثری از کسی نبود.با هزار زحمت اونها رو به خونه بردم و توی این فکر بودم که کی تونسته اونقدر در مقابلم سخاوتمند باشه که تلفن خونه زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشتم با صدای فریدون مواجه شدم.اومدم تلفن رو قطع کنم که با هزار التماس و خواهش مانع شد و چند لحظه بعد که فهمیدم تمامی خریدها کار فریدون بوده نمیدونستم خوشحال باشم یا شیون کنم.
ولی همینکه سپهر همیشه خدا از سوء تغذیه صورتش رنگ پریده و زرد نبود برام کافی بود که اعتراضی به خریدهای گاه و بیگاه فریدون نکنم.دوباره همه چیز برگشت طبق روال گذشته و من و فریدون فقط به وسیله تلفن با هم صحبت میکردیم. هنوز سپهر سه سالش نشده بود که تهوع صبحگاهی و علائم بارداری گریبانگیرم شد و من فقط گریه میکردم و توی دلم به امیر بدوبیراه میگفتم.قدر مسلم مایل به وارد کردن طفل معصوم دیگه ای به اون زندگی نبودم ولی وعده و وعیدهای فریدون منو مصمم کرد که یکروز به بهانه مسابقات استانی کنار دست فریدون نشستم و راهی بالاشهر تهران شدم تا بچه ای رو که حاصل بی مبالاتی امیر بود زیر سایه مردونه فریدون حق حیات ازش بگیرم.
فریدون منو به یه مطب تمیز و شیک برد و زیر فرم رضایت سقط رو هم خودش به عنوان همسرم امضاء کرد.گاهی فکر میکنم مصبب این اتفاقات نمیتونست فقط من باشم.امیر که تمام هم و غمش دوستانش بود و مادر که روز به روز در هم شکسته تر میشد و مرکز توجهش ماهرخ و مریضیش بود هیچوقت متوجه تغییراتم نشدند.با یکبار همسفر شدن دیگه همراهی فریدون بیرون از خونه برام ترسی نداشت و تمامی روزهای نقاهتم رو به جای امیر این فریدون بود که در حالیکه سپهر روی پام بود منو گردش میبرد و دست آخر با غذای مقوی پذیراییم میکرد تا حلقه های سیاه پای چشمم که حاصل کم خونی ناشی از خونریزی زیاد بعد از سقط بود برطرف بشه.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سوگند ۲ (۲)

به محض اینکه با کلید درب رو باز کردم و داخل شدم فریدون رو دیدم که عین میرغضب توی حیاط قدم میزد.لحظه اول که چشمم بهش افتاد از ترس آب گلوم رو قورت دادم و در حالی که سعی می کردم به ترس خودم غلبه کنم پا به حیاط گذاشتم.خواستم از پله ها برم بالا که با دستش که به دیوار گذاشت و سینه سپر کرده جلوی روم راهمو سد کرد.واسه اینکه به چشمهاش نگاه نکنم با تمام دقت داشتم پارچه کت پشمی که تنش بود کاووش میکردم وقتی دیدم خیال نداره عقب بره دستش رو کنار زدم با صدای عربده اش نزدیک گوشم ناخودآگاه از جا پریدم ولی فوری به خودم مسلط شدم.
- کدوم گوری بودی تا این موقع شب؟!
- به تو هیچ ربطی نداره!
- چطور خماری شوهرت و دوا و درمون و گشنگی و تشنگیتون به من ربط داره؟؟!
- ربط داره چون خودت خواستی دخالت کنی.چون خودت سهم مغازه امیر رو به مفت از چنگش درآوردی و مارو به خاک سیاه نشوندی.
- من به قبر پدرم میخندم بخوام خودمو تو هچل شما ها بندازم.
- نامه فدایت شوم کسی واست نفرستاده.راه باز جاده دراز.خیلی وقته بهت گفتم دیگه اینطرفا پیدات نشه.
یک لحظه سرمو بلند کردم و نگاهم به پنجره مشرف به ایوون افتاد و متوجه شدم امیر داره از توی اتاق اتفاقات بیرون رو تماشا میکنه.فهمیدم کار خودش هست و وقتی عصر که خواستم از خونه بیرون برم و پولی بابت مصرف مواد کوفتیش بهش ندادم از خماری به فریدون زنگ زده و به قول خودش خبردارش کرده تا این اسب وحشی رو دهنه بزنه.
نفرت تمام وجودم رو گرفت و توی اینهمه سال زندگی با امیر تا اون لحظه بوی تعفن وجودش برام چندش آور نشده بود.سپهر رو ندیدم و منتظر بودم هر لحظه در راهرو ورودی رو باز کنه و با شوق و ذوق به استقبالم بیاد.ولی نمیدونم چرا خبری از سروصدای شیطنت شیرین و بچه گانه اش نبود.
در حالیکه نگرانی داشت به دلم چنگ میزد انگار فریدون از ضعفم استفاده کرد و صداش رو بالا تر برد و گفت:
- ببین جنده از این به بعد قلم پات رو میشکنم اگه بخوایی بدون اجازه من پاتو از در خونه بیرون بذاری.
- اونوقت جنابعالی کی باشین؟
- همه کاره ات!
- من یه تنه لش به عنوان آقا بالا سر دارم.حالا هم هر چی گند زدی به زندگیم و روزگارم رو سیاه کردی برام بسه برو گمشو از خونه بیرون.
در حالیکه با دستم درب حیاط رو نشونش میدادم مبهوت مونده بود که تو حال خودش گذاشتمش و بیخیال از پله ها رفتم بالا.هنوز دستم دستگیره آهنی در ورودی ساختمون رو لمس نکرده بود که تو یک آن صدای برخورد کفشهاش با پله های آهنی لق و پوسیده حیاط بلندتر از حد معمولی به گوشم رسید و بدون اینکه ببینم گدازه های خشمش رو که مثل اژدها به طرفم یورش آورد حس کردم و لرزه به اندامم افتاد.
چنگی که به پشت موهام زد و با شدت تمام کشید منظره جلوی چشمام تیره و تار شد.با دست دیگه اش بازوم رو چنگ زد و مثل پر کاهی به شدت منو گوشه ایوون پرتاب کرد و فقط در حالیکه دستم رو حمایل سر و صورتم کرده بودم ضربه های کفش سیاه و واکس خورده اش رو به هر کجا از بدنم فرود میومد احساس میکردم وجودم داره خرد میشه.نمیدونم چه مدت زیر چنگ و بال فریدون داشتم کتک میخوردم که صدای شیون سپهر رو شنیدم و همزمان تن نحیف و لاغرش رو که سعی میکرد با جثه کوچیکش منو محاصره کنه و از گزند ضربه های فریدون دور نگه داره.ولی فریدون سپهر رو مثل پر کاهی از کنارم جدا کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:
- بیا برو توله سگ که پس فردا بزرگ بشی خیلی بشی مثل اون بابای پفیوز و ننه هرجاییت میشی.
اومدم از جا بلند شم تا به طرف سپهر که بیحال گوشه ای افتاده بود برم که با پهلوی کفش محکم توی نیمرخ صورتم کوبید و دردی که توی گوشم پیچید شک نداشتم دچارآسیب شنوایی شدم.در اوج ناتوانی و استیصال فقط امیر رو صدا کردم و اونقدر احساس عجز میکردم که در کمال نومیدی به شوهر معتاد و مفنگی خودم داشتم پناه میبردم.
در کمال تعجب دیدم امیر از اتاق بیرون اومد و با فریدون دست به یقه شد.هیکل امیر با همه اعتیادش یک سروگردن از فریدون بلندتر بود و وقتی یقه اش رو گرفت و چسبوندش به دیوار چشمهای فریدون داشت از حدقه بیرون میزد.در حالیکه از خشم دندوناش رو به هم میفشرد گفت:
- درسته بدبخت شدم ولی هنوز یه قطره از غیرت بابای خدابیامرزم هم توی رگم باشه الان باید مثل سگ تورو همینجا بکشم.بروگمشو دیگه حق نداری دوروبر سایه زن و بچه ام هم بپلکی.
با تمام قدرت به سمت پله ها هلش داد که چیزی نمونده بود با گردن به پایین پرتاب بشه.فریدون در حالیکه زیر لب ناسزا میگفت و تهدید میکرد از در بیرون رفت.
امیر که متوجه من و سپهر شده بود.به سمتمون اومد و سپهر رو که بیحال از ضربه ای که از برخورد با دیوار به سرش وارد شده بود و رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود بغل کرد و بدون کلمه ای به داخل رفت.
در حالیکه مثل بارون بهاری اشکهام صورتم رو خیس کرده بود سپهر رو تو بغلم گرفتم وتلاش میکردم بیدار نگهش دارم.امیر که تا بحال نگاهش رو تا این حد شرمنده و خجل ندیده بودم کنارم نشسته بود و در حالیکه دست نوازش به سر و صورت سپهر میکشید پا به پای من بی صدا اشک میریخت.ناگهان از جا کند و رفت داخل اتاق خواب و وقتی برگشت اونو لباس پوشیده بالای سرم دیدم.ترس از اینکه اگر حال سپهر بد بشه دست تنها بودم با نگرانی پرسیدم:
- امیر کجا میری؟!
- میرم قبرستون سوگند.مطمئن باش یا مرد زندگی میشم و میام بالای سر خودت و بچه ات میمونم و یا جنازه ام رو برات میارن و دیگه از این همه نکبت و مصیبت زندگی با من خلاص میشی.
سپهر رو روی زمین خوابوندم و به دنبالش به حیاط دویدم.
- صبر کن امیر ببینم چی میگی تو؟ تا حالا هزاربار به سرت زده ترک کنی.بیا برو تو اینکاره نیستی.فقط دیگه خیر ببینی هرچقدر پول خواستی بهت میدم دیگه به این مرتیکه زنگ نزن و توی خونه راهش نده.
- سوگند بهت حق میدم حرفام رو باور نکنی.بهت حق میدم توی دلت بهم بخندی.ولی دیگه امیر وقتی جلوی روش یه نامرد زن و بچه اش رو به باد کتک گرفت دیگه مرد.دیگه نمیدونستم اسم خودم رو چی باید بذارم.
- مراقب بچه باش.برو تو سرما میخوری.
در حالیکه میرفت به شونه های پهن و افتاده امیر نگاه میکردم و ذره ای امید نداشتم که بتونه از راهی که به ناکجا آباد ختم میشد برگرده.
جلوی آینه رفتم و از وضعیت سروصورت کبودم به وحشت افتادم.سرم از ضربه هایی که فریدون به سرم وارد کرده بود تیر میکشید و دوتا فکم رو از شدت درد نمیتونستم روی هم قرار بدم.
کنار سپهر دراز کشیدم و به گردابی که داشتم توش دست و پا میزدم فکر کردم.نفرت از فریدون تمام وجودم رو پر کرد و باز دست خاطرات منو به گذشته های دور کشوند.روزی که واسه اولین بار فریدون ازم خواست به خونه اش برم.هنوز مطمئن نبودم دقیقا خواسته اش ازم چی هست شاید هم میدونستم و تو خامی و بی تجربگی ام زشتیش محو شده بود. ولی جبری پشت سر خواسته اش بود که نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم.ترس سرتا پام رو فرا گرفته بود و از طرفی اونقدر بعد از چندین ماه بهش اعتماد داشتم که منو اذیت نمیکنه و از سوی دیگه حس میکردم دارم پوسته ای رو که دورتا دورم رو احاطه کرده میشکافم و وارد دنیای دیگه ای میشم.دنیایی که همه زن های دور و برم باهاش بیگانه بودند.وقتی دستهای لرزونم زنگ خونه اش رو فشرد چشمهام یه عالمه هراس ازش میریخت.تا قبل از اینکه وارد خونه نسبتا شیک و وسیع فریدون بشم ترس از افشای رازم داشتم وقتی وارد شدم تمام ترسم ریخت اما آرامش من تنها نیم ساعت اول حضورم اونجا دوام داشت.
چیدمان خونه نشانه سلیقه و وسواس خانم خونه داشت و برام جای سوال بود فریدون توی این خونه و زندگی به ظاهر مرفه چه کمبودی حس میکرد که حاضر شده بود هر کاری کنه تا منو کنارش داشته باشه.تا قبل از اونکه پا به حریم خلوت خونه فریدون بذارم تمام محبتهاش رنگ و بوی پدرانه داشت که مرز رابطه مون رو دورتر از حوالی پاکی و معصومیتم متوقف میکرد.دقایق اول حضورم روی مبل روبروم نشست و به عادت اون چندماه مثل مادرهای نگران برام پسته مغز میکرد و کف دستم میریخت و منم در حالیکه شاد و سرخوش به حرفهاش میخندیدم غم دنیا فراموشم شده بود.وقتی موج خروشان نگرانی تو وجودم فروکش کرد و آرامشم رو حس کرد اومد کنارم روی کاناپه نشست و یک دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با دست دیگه اش شروع به بالا پایین کردن کانالهای ماهواره کرد تا به کانال سکسی رسید روش توقف کرد.تلویزیون رو به حال خودش رها کرد و خیلی خونسرد دست زیر چونه ام برد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند.دیگه از اون مهربونی که چین و چروک صورتش و طاسی سرش رو تحت شعاع قرار میداد خبری نبود و از نگاهش خواهش تن و بدنم میبارید.هرم صورتم دخترانه بود ولی برام قرمزی آلارم خطری بود که بهم هشدار میداد از این مرحله گذشتی دیگه تو وجود خودت دنبال معصومیت نگرد.
انگار نه انگار که چندین سال بود از دوشیزگی گذشته بودم بلکه بکارت افکارم اونروز عصر زمستونی به دست فریدون ازاله شد و دیگه هم آغوشی با بیگانه برام محلی برای اعراب نداشت.
تو بغلش معذب بودم و بوی بدنش که بوی فرتوتی و میانسالی میداد مشمئزم میکرد.ولی استحکام حلقه آغوش فریدون فراتر از تقلاهای ناشی از شرم و حیای نجیبانه ام بود.تو یه فرصت که خواست جابجام کنه تا بدنم گرانیگاه حجم سنگین بدنش بشه از چنگالش گریختم و به طرف درب ورودی رفتم که با خنده ای چندش آور به سمتم اومد و با خونسردی پرسید کجا میخوایی بری؟
مثل بچه ها زدم زیر گریه و ازش خواستم درب رو باز کنه تا برم.در قبال گریه ام شروع به شماتتم کرد و یکی یکی محبتهاش رو به رخم کشید.ناخودآگاه بدون اینکه فکر کنم چی باید جواب امیر رو بدم دستم به طرف النگوی پهنی که تنها تکه طلایی بود که هم پشتوانه و هم زیورم بود بردم و با تقلا سعی کردم از دستم خارجش کنم.وقتی همراه با خراشیده شدن پوست دستم النگو رو درآوردم و به سمتش گرفتم تا به ازای مخارجی که این مدت بهش تحمیل شده ازم قبول کنه و بذاره برم قهقهه ای سر داد و با اشاره به دورو بر خونه اش ثروتش رو به رخ فقرم کشید و با تحقیر گفت:
- خانم کوچولو چرا فکر میکنی نیاز به یه تیکه هنزل طلای ناقابل تو دارم.چی شد فکر کردی اونهمه خرج و مخارجی که سقط توله سگ شوهرت روی دستم گذاشت با این قابل جبران هست؟
- ببین فعلا فقط همینو دارم.کاری بهم نداشته باش و بذار برم سفته میگیرم و بهت میدم و هر ماه حقوقم رو بهت میدم تا پولت رو تسویه کنم.
- چیزی که منو راضی میکنه فقط خودتی سوگند.من تنها زمانی دست ازت میکشم که یکبار از اون تن و بدن خوشگل مامانیت بگذری و در اختیارم بذاری.
وقتی دید حرفهاش به شدت گریه ام افزود به سمتم اومد و دستم رو گرفت و مثل آدمهای مسخ شده به طرف اتاق خواب مشترک خودش و زنش برد و به شتاب روی تشک فنری تخت پرتابم کرد.بدنم مثل بید میلرزید و زبونم بند اومده بود و فقط شیار اشک از گوشه چشمم میجوشید و از شقیقه هام عبور میکرد و لای انبوه موهام گم میشد.
خواستم در مقابل درآوردن لباسهام از تنم مقاومت کنم که با لحن طنزآلودی گفت:
- سوگند خسیس نباش دیگه.تمومت که نمیکنم عزیزم.مطمئن باش یه خط و خال هم بهت نمیفته.
طرز ادای کلماتش لحظه به لحظه کشدار تر میشد و نشان از به جوش اومدن دیگ شهوتش بود.
وقتی به زور برهنه ام کرد و لباسهای خودش رو هم درآورد به حدی عضلاتم منقبض شده بود که انگار تکه ای چوب رو بغل کرده باشه.چشمهام رو بستم تا نزدیکی صورتش با صورتم و تغییر حالت چشمهاش کمتر باعث نفرتم ازش بشه.توی سکوت فقط به آه و ناله های بلند و کشداری که از ته دل میکشید کنار گوشم مثل ناقوس، بی عفتی ام رو جار میزد،گوش سپرده بودم.زور دستهای مردونه اش به مقاومت سرسختانه ای که واسه فشردن رونهام به هم نشون میدادم غلبه کرد و به زور از هم بازشون کرد و در یک چشم برهم زدن حجم واژنم رو تنها نیمی از آلت قطور و بلندش پر کرد و با لذت به طور متناوب سعی میکرد مابقیش رو داخل فضای تنگ و عاری از رطوبت واژنم جای بده.با حرص دندونهام رو به هم فشردم و فقط منتظر این بودم که کارش با ابزار جسمم تموم بشه و مثل پرنده ای از قفس آغوشش بگریزم.با چند حرکت انقباض شدید آلتش رو داخل بدنم حس کردم و با وقاحت تمام عصاره شهوتش رو داخل واژنم خالی کرد و سرریز مایع لزج و چندش آور منی اش تمام فضای بین دوپام رو مرطوب کرد.از ناله های فریادگونه اش ناخودآگاه چشمم رو باز کردم و چشمم که به موهای سفید شده سینه اش افتاد از خودمم هم متنفر شدم.به محض اینکه بدنش از روی بدنم کنار رفت حتی در قید و بند تمیز کردن وسط پام نبودم فورا لباسهام رو پوشیدم و فریدون هم که دیگه بی حال تر از اون بود که اصرار به موندم داشته باشه هنوز همونجا روی تخت پخش و پلا شده بود و قبل از اینکه به خودش بجنبه از در خونه بیرون زدم و پام که به کوچه رسید بغضی رو که توی این یکساعت فروخورده بودم تبدیل به گریه بلند و سوزناکی شد که دل هر عابری رو به ترحم وامیداشت.به محض ورودم به خونه با لباس زیر دوش حمام رفتم و با دستی که به بدنم میکشیدم دلم میخواست بوسیله زلالی آب از شر لکه ننگی که به لوح وجودم افتاده بود خلاص بشم.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خونه خالی و دوست دختر ملوس

از سر کار اومدم خونه خیلی خسته بودم کلا چند روزی بود بی حوصله یودم کارم هم زیاد بود واسه همین دوست دخترام همش مشکل داشتن باهام.واسه همین قاطی کردمو گفتم گور پدر هرجی دختر.داشت خوابم می برد که مادر اومد گفت بیا ناهار تو گرم کردم.حال نداشتم بلند بشم ولی گرسنه بودم.داشتم غذا می خوردم که مادر شروع کرد به حرف زدن.منم اصلا گوش نمیدادم.یعنی حواسم نبود.تو حرفاش انگار گفت با پدر میرن مشهد!!!!!! پرسیدم ازش.گفت فردا میریم.5 روز میمونیم.دیگه حواسم به غذا وسفارش مادر در مورد خونه وغذا و....... نبود.به خودم فحش دادم چرا با همه کات کردم.فقط ایدا بود که اصلا باحال نبود ولی هر کاری میکردم بی خیال ما نمیشد.البته تو دانشگاهم به 1 دختر شماره داده بودم که خیلی رسمی صحبت میکردیم و اصلا نمیشد بهش پیشنهاد داد .خلاصه فردا شد و من تنها وخونه خالی.از سر کار که اومدم سریع رفتم غذایی که مادر گذاشته بودو گرم کردم وخوردم لباس عوض کردموگفتم میرم بیرون شاید چیزی به تورم خورد.خیلی چرخیدم ولی خبری نبود یعنی بود ولی من از جنده خوشم نمیومد.یعنی الکی میچرخیدم که وقت بگذره.تو سکس دوست داشتم طرفم به خاطر حال و علاقه به خودم سکس کنه نه پول. دیگه هوا تاریک شده بود منم خسته زنگ زدم به مهران گفتم بیاد خونه تنهام بیا ازتنهایی و خونه خالی استفاده کنیم و سیگار بکشیم کلی خندیدو گفت امشب کار داره فردا شب میاد منم گفتم گم شو.خداحافظی کردم.فردا سر کار گفتم به ایدا میگم از هیچی بهتره.اس دادم .جواب نداد.منم سرم شلوغ شد تا اومدم خونه به گوشی نگاه کردم دیدم 3 تا اس دارم 2 تا از ایدا بود یکی هم از مریم همکلاس دانشگاه.جواب دادم به هردو به ایدا گفتم بیاد خونه وتنهام اس فرستادم ولی نیمیدونم چرا سند نمیشد 2 باره سند کردم نشد دیگه قاطی کرده بودم .مریم اس داد نمیپرسی کلاس هم نمیایی.2باره اس دادم به ایدا.سند شد به مریم هم گفتم سرم شلوغه عزیزم شرمنده. دراز کشیدم منتظر ایدا . خوابم برد .از خواب که پاشدم نیم ساعت گذشته بود.گوشیو نگاه کردم دیدم ایدا جواب نداده .اس دادم حالا ناز می کنی اصلا نمیخواد بیای.دیدم جواب داد کجا بیام .گفتم مگه بهت اس ندادم تنهام گفت بهم نرسید.گفتم حالا که بهت میگم بیا دیگه.گفت تا 1 ساعت دیگه اونجام. منم گفتم حرکت کردی خبر بده.من 1 کم می خوابم.هنوز 5 دقیقه نشده بود که دیدم اس داد.گفتم چقدر منتظر بوده سریع اماده شد! گوشیو نگاه کردم مریم بود.همه دوستاتو دعوت میکنی خونه؟
کپ کردم.از کجا میدونه؟سریع همه چیزو تو ذهنم مرور کردم.گوشیمو چک کردم .گند زدم . اس اشتباه داده بودم .اه ضایع شد باید جمعش می کردم ولی چهجوری.اگه میگفتم اشتباه دادم که بدتر میشد اگه هم میگفتم به تو دادم .......سرم درد گرفت از استرس.بهش جواب دادم یعنی در مورد من اینطوری فکر میکنی؟من تنها بودم دلم هم گرفته بود.جز شما هم که کسیو ندارم دلم خواست باهات بحرفم.قصد جسارت نداشتم.معذرت میخوام.دل تو دلم نبود دختر خوبی بود دوست نداشتم از دستش بدم جواب داد که چرا دلت گرفته و تنهایی؟ بهش گفتم که مادرم اینا مشهدن.دیگه اس نداد. منم گفتم الان هرچی کمتر حرف بزنم بهتره. هم ایدا داره میاد هم اینکه خودم ضایع نکنم بهتره.ایدا زنگ زد که تو راه تا 20 دقیقه دیگه اونجاست.چند دقیقه گذشت منم منتظر بودم با اینکه ایدا مال نبود ولی زمان نیمگذشت.گوشیم زنگ میخورد گفتم بالاخره ایدا خانوم تشریف اوردند.گوشیو برادشتم دیدم مریمه.جواب دادم گفت من بیرونم ادرستو بده تا بیام .هول کرده بودم. گوشیو نگاه کردم ببینم مریمه یا باز اشتباه کردم.گفتم مگه بلد نیستی اخه تقریبا تو 1 محل بودیم .ادرسو گفتم .اونم گفت فقط نیم ساعت میام ومیرم .استرس داشت گفت کسی نمیاد دیگه. بدبخت نشیم .خلاصه خیالشو راحت کردم که مطمعن باش.ایدا پشت خط بود جواب دادم ایدا نمیشه بیای خوهرم داره میاد .فحشم داد.قاطی کرده بود.منم دیگه گفتم فعلا برو خونه تا بعد.5 دقیقه بعد مریم گفت نزدیک درم درو باز کردم .اومد بالا قلبم خیلی تند میزدبا خجالت همو نگاه کردیم نشست رو مبل منم میوه و شیرنی تعارفش کردم و نشستم پیشش.ازم فاصله داشت 1کم حرف زدیم .دیگه من راحت بودم.ولی اوون هنوز معذب بود.تازه حرفامون گرم شده بود ومن در فکر این بودم که چه جوری نزدیک بشم ولی اینقدر چهره معصومی داشت که گفتم بی خیال پسر.ولی از طرفی هم اومده بود خونه.بهش گفتم بیا نزدیکم دیگه .با ناز گفت نزدیکتم که.گفتم اینجا پیش خودم.دستشو گرفتم و اوردم پیش خودم دستمو از بالا گزاشتم رو شونشو اون دستم هم تو دستش بود با دستش بازی می کردم. 1 کم عرق کرده بود دستش.بهش گفتم استرس داری گفت نه.گفتم گرمته ؟ واسه اینکه بگه استرس ندارم گفت اره.منم گفتم شالتو بردار خوب .هم من ببینمت هم گرمت نشه .منتظرش نشدم و خودم برش داشتم نگام کرد چشاش خوشگل بود.منم بی اختیار پیشونیشو بوسیدم.از خجالت هزار رنگ شد.اروم دستم که رو بردم سمت گوشش اروم بازی کردم از پشت گوش اومدم سمت گردنش .داشتیم مثلا TV میدیدیم.زیر چشمی نگاش کردم.دیدم داره سعی میکنه که نشون نده تحریک شده. اب دهنشو به سختی داره میده پایین.منم اب دهنم خشک شده بود. به کارم ادامه دادم.اروم موهاشو نازدادم سرشو گذاشت رو شونه ام.بهش گفتم خوابت میاد.گفت اینجا گرمه تو هم ساکتی ادم خوابش میگیره دیگه گفتم خوب بخواب عزیزم.اروم فاصله گرفتم و بهش گفتم سرشو بزاره رو پاهام. اروم سرشو کذاشت ولی جامون تنگ بود.دیدم نمیشه .بلند شدم.گفت چیزی شده.حرفی نزدم واز اتاقم بالشو اوردم. نمیخواستم بگم بریم رو تختم چون احتمال میدادم بهم بریزه بالشو انداختم پایین گفتم بیا اینجا دراز بکش عزیزم.با اکراه گفت نه ولی با اصرار من رفت که دراز بکشه.گفتم مانتو رو در بیار چروک میشه.خلاصه موفق شدم مانتوشو در بیارم. 1 تاپ یقه باز پوشیده بود رفت دراز کشید منم نشستم کنارش رو زمینو بازم با موهاش و گوشش گردنش بازی میکردم.خودمم دیگه حشری شده بودم مریم هم چشاشو بسته بود.اروم رفتم پشتش دراز کشیدم خودمو اماده کرده بودم واسه هر عکس العملی از طرف اون.ولی چیزی نگفت منم پرو شدم اروم بغلش کردم.دستم انداختم دور شکمش با شکمش از روی تاپ بازی میکردم شکم نداشت. گردنم خسته شده بود اخه بالش نداشتم.اروم تو گوشش گفتم مریمم 1 کم از بالشو میدی سرمو بزارم روش.اروم رفت جلو تر منم پشت سرش سرمو گذاشتم تقریبا دهنم نزدیک گوشش بود نفسم بلند بود و میرفت سمت گوشش.اروم بهش چسبیدم بهش.دستمو بردم سمت صورتش نازش کردم اروم اومدم سمت پایین دستم دیگه بالای سینهاش بودخواستم سینهاشو بگیرم ناز بدم ولی گفتم 1 کم دیرتریواش سرمو بردم سمت گوشش اروم گفتم دوست دارم عزیزم.1بوس هم کردم که چشاشو باز کرد گفت مرسی سعیدم.منم معطل کردم انگار مجوز گرفتم وبه بوسیدن ادامه دادم گوشو گردن و صورتش.بوس ریز و اروم که هرکدوم مثل تیری که شکارو به زمین میزد مریم هم بی اختیار میشد.همزمان دستمو بردم رو سینهاش و اروم میمالیدم دیگه نفسش تند شده بود ولی چشاشو بسته بود منم محکم بهش چسبیده بودم اونم داشت تو بغلم حرکت می کرد. دستمو بردم تو یقه تاپش واز سوتین ردکردم نوک سینهاشو با انگشتم گرفتم.که با صدای خفیف گفت سعیییید بسه... منم با این حرف جری تر شدم دیگه کاملا سینه هاش تو دستم بودبا زبونم گوشو گردنشو ملیسیدم رفتم سمت لبش ولی نمیشد چون پشت به من بودهر تور بود لبمو بهش رسوندم ولی بی حرکت وایساده بود من 1 کم خوردم لبشو ولی کاری نکرد ادامه دادم .کم کم اونم همکاری کرد این کارش دیونم کرده بود با ولع میخوردمش. از لبش جدا شدم رفتم سمت سینهاش تا اومد مثلا جلو گیری کنه من تاپو سوتینشو دادم بالا سینهاش تو دهنم بود دیگه کاملا حشری بود ولی معلوم بود که داره خودشو نگه میداره چون صداشو تو خودش خفه می کرد.نمیدونم چی شد که تو 1 حرکت برگشت کاملا بهم پشت کرد منم دوباره از پشت بغلش کردم دستمو گزاشتم لای پاهاش اروم میمالیدم.تو فکرم 1 لحظه به 1 ساعت قبل و حجب وحیا که بینمون بود فکر میکردم .والان که شهوت همه چیزو از بینمون برداشته بود.اروم کسشو میمالیدم ولی شلوار جینش مانع بزرگی بود.جالبتر که مریم هم به مالیدن من با حرکات بدنش 1 جورایی موافقت خودشو نشون میداد.دستم خسته شده بود اروم رفتم که دگمه شلوارشو باز کنم اولی و دومی رفتم سومی که دستمو گرفتو مانع شد.هرچی تلاش کردم دیدم نمیزاره منم نمیخواستم زور در کار باشه.تو این حرکات دیگه کاملازیرم بود و من روش خوابیده بودم.یکم تو همون حالت جلو عقب کردم ولی حال نمیداد.گفتم شلوارشو در بیارم از پشت میکنم. شلوارش تنگ بود دگمه هم 2 تاش باز بود به سختی تا زیر کونش اوردم.حرفی نمیزدیم . دیگه خودم باید لخت میشدم خیس عرق بودم .جالبه تا من لباسمو در بیارم.مریم همون حالت دراز کشیده بود تکون نمیخورد.تو ذهنم گفتم این دلش میخواد ولی روش نمیشه یا ناز داره میکنه.سریع اومدم شرتشو اوردم پایین.اونم انگار حواسش نبود من این کارو کردم.کفت ااااا چی کار میکنی !اروم کیرمو گذاشتم رو کونش که گرماش باعث شد عکس العمل نشون بده.بگه سعیید نه.. منم بی خیال شدم اروم با انگشت کونشو مالیدم سوراخشو رفتم پایین.دیگه انگشتم رو کسش بود کاملا خیس بود اروم میمالیدم که دیدم مریم دیگه داره به بالش چنگ میزنه. انگشتمو بردم تو اروم جلو عقب کردم خواستم پاشو باز کنه که بهتر بمالم.ولی نمیشد .اصلا حواسم نبود که شلوار نمیزاره پاش باز بشه.شلوارو اوردم تا پایین زانوش و مخالفتی نکرددیگه تقریبا لخت بودیم.کسشو میمالیدم ولی شک داشتم اپن باشه.یعنی اصلا به ذهنم هم خطور نمیکرد که باشه. با پاهام کاملا شلوارشو در اوردم خودشم همکاری کرد.خوابیدم روش گذاشتم لای پاهاش شروع کردم به جلو عقب کردن. چند بار خواستم بکنم تو کونش که نذاشت..برگشت سمت من منم بغلش کردم شروع کردم به لب .چرخیدیم واومدم روش کیرم لای پاهاش بود درست رو کسش.داشتم دیونه میشدم نمیدونم چی شد که دیدم رفت تو کسش.اونم محکم بغلم کرده بود با تمام وجود بوسم میکرداز شهوت زیاد تمام پشتمو چنگ میزد.منم در اوج شهوت گفتم بدبخت شدم پردشو زدم.ولی خونی نیومده بود.نمیخواستم بهش فکر کنم چون در اوج لذت بودم 5 دقیقه بیشتر نشد که دیدم دارم ارضا میشم سرعتمو بیشتر کردم. چند ثانیه زودتر اوردم بیرون وریختم رو شکمش.خوابیدم روش.اروم شده بودیم. بوسش کردم گفتم ارضا شدی که با سر گفت اره .بعدا فهمیدم که مریم نامزد کرده بوده و بعد 2 ماه متوجه میشه پسره معتاده و بهم میخوره نامزدی و واسه همین دختریشو از دست داده بود.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
دوست دختری که تخمم رو گایید

توی خونه بودم و داشتم اتاقم رو مرتب می‌کردم که صدای چرخیدن کلید توی در رو شنیدم. نگاه کردم دیدم دوست دختر قبلیم اومد تو.

گفتم: تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟

-اومدم با هم حرف بزنیم

-من اصلاً علاقه‌ای ندارم با تو صحبت کنم

-منم ازت نپرسیدم علاقه ای داری یا نه!

دامنش رو بالا زد و گفت

کس من همیشه باعث می‌شه تو راست کنی. مهم نیست خودت بخوای یا نه. این ساده ترین مثاله واسه اینکه بدونی منم که تو رو کنترل می‌کنم. تو دوباره برمیگیردی و با من خواهی بود و یاد میگیری که کی رئیسه.

من بر خلاف میل خودم داشتم راست می‌کردم. نزدیکم اومد و دست راستشو آروم گذاشت روی کیرم. و شروع به مالوندنش کرد. یه پوزخند زدم و گفتم

فکر میکنی اینکه تو باعث میشی من راست کنم دلیل اینه که میتونی به من مسلط باشی؟!؟

گفت:

"نه...من فکر میکنم میتونم تو رو کنترل کنم.......با کمک....."

دست چپش رو گذاشت روی شونم. دست راستش رو هم آروم برداشت و اونم گذاشت روی شونه م.

"!!اینا"

به محض اینکه کلمه ی "اینا" از دهنش خارج شد احساس کردم خایه م منفجر شد. با زانو زده بود تو تخمم. یه شوکی بهم وارد شد. نه میتونستم حرف بزنم نه میتونستم تکون بخورم نه حتی میتونستم بیفتم رو زمین. بعد از یه مدت کم کم داشتم از شوک در میومدم که ضربه ی دوم رو محکم تر زد و بعد از ضربه زانوشو به سمت بالا هل داد و تخمام کش اومد. دوباره همون حالت شوک بهم دست داد. اون میدونست که این درد باعث میشه من فلج بشم و میتونست تا هروقت که دلش میخواد این وضعیت رو ادامه بده و من رو به حالت فلج نگه داره.

بار سوم که زانو زد تو تخمم دستشو از رو شونه هام برداشت و منم نتونستم تحمل کنم و از هوش رفتم. احتمالاً چند دقیقه بیهوش بودم و وقتی کم کم به هوش میومدم دیدم حس کردم نشسته روی سینم. زانوهاش دو طرف سرم بود و چوچول فوق العادش فقط چند سانتی متر با دهنم فاصله داشت. سوتینش رو هم باز کرده بود و سینه های بزرگش آزاد بودند با نوک های قهوه ای سفت بی نظیرشون. راستش تنها دلیلی که این همه مدت باهاش بودم بدن خوش تراشش بود. کم کم احساس کردم بر خلاف درد تخمام کیرم احساس خوبی داره...چون داشت با دست میمالیدش.

گفت پس بالاخره به هوش اومدی! نزدیک بود آبم بیاد که یک دفعه با مشت چنان کوبید تو تخمام و لهشون کرد که دوباره از هوش رفتم.

بعد از مدتی به هوش اومدم و دیدم کاملاً نشسته روی صورتم. با یه دستش موهامو گرفته بود و به کسش فشار میداد و میگفت بلیسش. سرمو تکون دادم و دهنم رو آزاد کردم و گفتم "من عمراً تو یکی رو ارضا نمی‌کنم!" با یه دست دیگه ش دمبال بیضه هام گشت و منم سعی میکردم خودمو ول کنم از دستش. پاهامو میبستم و باز میکردم و تکون میخوردم. فکر میکردم الانه که دوباره یه مشت حواله تخمم کنه. ولی عوضش رگی به که تخمام وصل میشه رو پیدا کرد و به طور ناگهانی فشارش داد. یک دفعه کیرم به قدری سفت شد که از درد به خودم میپیچیدم. انگار توش پر خون شده بود و میخواست منفجر بشه. اون دوباره گفت "بلیسش." منم گفتم نمیلیسم. با قدرت بیشتر همون رگ رو فشار داد. دردش غیرقابل تصور بود. این بار علاوه بر درد وحشتناک آلتم تخمام هم یه جوری شده بود که انگار میخوان قطع بشن و بیفتن. درد تا شکمم پیچیده بود.

دیگه به غلط کردن افتادم و حاضر بودم هرکاری بکنم که دردش متوقف بشه. شروع کردم به لیسیدن کسش. اونم شروع کرد به مالوندن کیرم. تحریک شده بود و بالا پایین میرفت. من یکهو ناخودآگاه گفتم آه داره میاد! تا این گفتم یک دفعه از رو صورتم پاشد و با دستش کیرم رو گرفت و شرع به جق زدن کرد برام. با یه دست دیگه هم بیضه ها مو آروم مالش میداد. اولین جهش منی که ازم خارج شد یک دفعه دیدم رو زانوش چپش خم شد و با زانوی راست کوبید تو تخمم. آبم چنان با فشار پاشید بیرون که تا حالا تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم. دوباره دوباره...سه بار با زانو محکم زد وسط تخمام. درد وحشتناک و شهوت و حس ارگاسم با هم قاطی شده بود هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.

وقتی تموم شد دوباره دست به تخمام برد و اون رگ رو پیدا کرد. ولی این بار فشارش نداد. گفت حالا تو باید برگردی و با من باشی و من هم رئیس هستم. حالا پاشو برو این کثافت کاری هاتو پاک کن و با هم صحبت می کنیم.

همه چیزو پاک کردم و لباسامو عوض کردم و اونم لباسشو پوشید و نشستم رو به روش.

شروع کرد:

از خودت نپرسیدی چرا وقتی بار اول بیهوش شدی من کسمو آوردم جلو صورتت و با مالوندن کیرت به هوشت آوردم؟ چون میخواستم بفهمی که یه زن به شما مردا غلبه داره. میدونم این وضعیت تا یک هفته ادامه داره. چون من تجربه دارم و رو پسرای دیگه هم امتحان کردم. منظورم از وضعیت اینه که تو به محض اینکه تحریک جنسی میشی تخمت به شدت امروز درد میگیره. توی بیچاره هم چاره ای نداری که جق بزنی واسه اینکه درد تخمت از بین بره و تو میشی پسر کوچولوی جقی من که دیگه هیچوقت نمیتونه درست و حسابی یه سکس داشته باشه. وقتی بعد از یک هفته این حالتت از بین رفت، من دوباره میام و همین بلاهای امروز رو سرت میارم.

منم گفتم حرفت خیلی مسخره است. امکان نداره

اون گفت "میدونستم باور نمیکنی" و بعد پاهای کشیده و خوشگلش رو از هم باز کرد و کس بزرگ و حشریش رو بهم نشون داد. به محض اینکه یه کم باهاش بازی کرد چنان دردی تو خایه هام پیچید که انگار یه لگد دیگه خوردم. بی اختیار شروع کردم به جق زدن و از شدت درد اشکم داشت درمیومد. نمیخواستم این کارو بکنم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. زدم تا یه بار دیگه خالی شدم.

گفت "خب...بهتره حرف گوش کن و مودب باشی وگرنه کیرتو میبُیرم که جق هم نتونی بزنی و تا آخر عمرت با درد تخمات زندگی کنی."

حالا اون هفته ای یک بار میاد و همین کارا رو باهام میکنه. من چه بخوام چه نخوام باید هروقت بگه براش جق بزنم. باید تخمام رو در اختیارش بذارم. باید هرکاری اون میگه بکنم چون همونجوری که خودش گفت بهم فهموند اون رئیسه.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سارا و پسر پالتو فروش

سلام دوستان
من زیاد حرفه ای نیستم .یه چند تا داستان خوندم دیدم همه تقریبا مثل خودمن و زیاد حرفه ای نیستند .ولی من میخوام براتون داستان اولین پسری که باهاش اشنا شدم رو بنویسم اگه خوب نبود و اگه زیاد سکسی نبود ببخشین دیگه ولی نمیخوام دروغ باشه این همش واقعیه
من زیاد مذهبی نیستم ولی سعی میکنم تو درو همسایه تو دانشگاه تو فامیل خودمو خوب نشون بدم دوست ندارم همش نقل دهن این اون باشم برا همین تو دانشگاه و فامیل یا هر جا که منو میشناسن دختر خوبی هستم همه منو قبول دارن به هرکی که چراغ قرمز نشون بده توجهی نمیکنم اونم بعد یه مدت بیخیال میشه
ولی اینم بگم آرزوی اینو داشتم که با یه پسر دوست شم باهاش خوش باشم میخواستم کسی باشه که منو فقط برا سکس نخواد و ادمی باشه که حد اقل تا زمانی که با منه بهم خیانت نکنه.ولی این از محالات بود داستان از این جا شرو میشه که نزدیک پاییز بودو منم میخواستم برم برا خرید زمستونی برا اینکه بابام حوصله نداره کل بازار رو با منو مامانم بیاد قدم بزنه همیشه مارو میرسوندو میرفت به کارش میرسی برگشتن هم دباره میومد دنبالمون .بابام با وجودی که میدونست من دختر خوبیم ولی منو خیلی کنترل میکرد .سخت بود تنهایی جایی برم.
اره اون روزم مثل همیشه با مامانم رفته بودم خرید تقریبا دیگه همه بازار رو چرخیده بودیم ولی هیچی نخریده بودم تا به یه بوتیک رسیدم از پالتو هاش خیلی خوشم اومد . هیچ جا ندیده بودم همه جنسای تو مغازه عالی بود همین ی بود که من میخواستم .خلاصه رفتیم تو فروشنده یه پسره بلند قد بود خوش برخورد اصلا به ادم خیره نگاه نمیکرد و وقتی حرف میزد معمولا تو چشمای ادم نگاه میکرد و زود نگاهش رو میدزدید و شرو میکرد به مرتب کردن یه سری لباس که جلوش بود
چند تا پالتو انتخاب کردم رفتم تو اتاق پرو مامانم دونه دونه میداد منم تن میزدم پالتومو انتخواب کردم و دیدم اومد جلوم گفت بهبه بهتون خیلی میاد این پالتو رو باید با این شلوار بپوشی از شلواره خوشم اومد برگشتم اونم پوشیدم از صلیغش خوشم اومد راس میگفت به اون پالتو اون شلوار میومد وقتی دباره اومد بیرون دیدم کیف و کفش و شالم رو هم خودش کنار گذاشته گفت هر اینا هم اول امتحان کنین خوشتون نیومد بگین براتون هر کدوم که خودتون میگین بیارم البته کلی عذر خواهی کرد به خاطر این کارش .جالب اینجا بود که من فقط شماره کفشمو پرسیدم اونم درست داده بود منم بدون اینکه پام کنم رفتم تو پرو پالتو و شلوار رو هم در اوردم با لباسای قبلی خودم اومدم بیرون دیدم رنگش عوض شده فکر کرد ناراحت شدم خواست حرفی بزنه گفتم همشون رو میبرم.هم مامانم تعجب کرده بود هم پسره .لباسا رو کنار گذاشت و مامانم هزینشو حساب کرد و با بابام که منتطرمون بود برگشتیم خونه وقتی خواستم تو خونه لباسا رو بپوشم دیدم پالتو دو سه شماره کوچیک تره فهمیدم عوضش کرده کلی از دستش عصبی شدم ولی ته دلم از صلیغش خوشم اومده بود همش بهش فکر میکردم به مامانم که گفتم گفت حالا فردا میریم عوضش میکنیم
خلاصه فردا عصری که برا عوض کردن لباس خواستم برم مامانم گفت خودت برو مادر بزرگت حالش بده باید برم اونجا برام یه آژانس گرفت خودش رفت وقتی به مغازه رسیدی بدون اینکه دست خودم باشه دست پاهام میلرزید وارد مغازه که شدم سلام دادم انگار اون اوضاش از من بد تر بود بهش با عصبانیت جریان رو گفتم با عذر خواهی پالتو رو ازم گرفت پالتو سایز خودمو داد و گفت چه خوب شد تنها اومدین گفتم منظور گفت اخه من این کارو کردم شما رو دباره ببینم و منم گفتم بیخود اشتباه کردین یهو دیدم یه گل سرخ از زیر اوپن جلو دستش بهم داد و یه جعبه کادو با کارت مغازه گفت من از شما خیلی خوشم اومده اگه دوست داشته باشین با هم دوست شیم .من هیچ جوابی بهش ندادم گلشو انداختم تو سطل اشغال جلو مغازه ولی کادو رو با کارت با خودم اوردم سریع رفتم سوار آژانس که گفته بودم بمونه شدم .تو راه همش به پسره فکر میکیردم هیچی نشده بود دل منو به دست اورده بود دیگه نمیتونستم به این نه بگم چون همه شرایط لازم رو داشت هم از اشنا فامیل و همسایه و... نبود هم مودب بود هم خوش استیل تا دو روز جلوی خودمو گرفتم بهش زنگ نزدم بعد دو روز زنگ زدم و باش یه دو سه دقیقه ای حرف زدم که خواستم ازش چیه.شب به هم چند تا پیام دادیم .از همون روز اول ثانیه نبود که به فکرش نباشم . دوست داشتم زود تر ببینمش
روزه چند بار تلفنی و حدود یا 50تا پیام با هم میحرفیدیم .حرفاش دلمو میلرزوند یه چند ماهی این جوری گذشت دیگه تو پیام همو بوس میکردیم و شبا به یاد بغل هم میخوابیدیم ولی اصلا فرصت نشد ببینمش تا مادر بزرگم که فوت کرد همه درگیر اون بودن من برا دو سه ساعت باهاش رفتم بیرون اونم تو ماشین و خیابون گردی
خیلی ذوست داشتم دستشو بگیرم و بوسش کنم ولی او ن این کارو نکرد و منم نمیتونستم این کاروکنم.دباره روال ادامه داشت تا اینکه من قبول شدم برا کارشناسی گرمسار . هفته های اول بابام میومد منو میرسوند ولی دیگه نتونست یعنی وقتشو نداشت البته بابام تا خود گرمسار نمیومد تا ترمینال میومد که اونجا من با سرویس دانشگاه میرفتم .یه روز که بابام شبش بهم گفته بود خودت برو من با علی هماهنگ کردم بیاد سر خیابون دنبالم منو تا ترمینال ببره تا با هم باشیم با هزار تا ترس رفتم و سوار ماشین علی شدم وقتی با هم بودیم احساس ارامش داشتم همش میخندیدیم اون قربون صدقم میرفت وقتی به خودم اومدم دیدم تو جاده ایم علی داره خودش منو میبره گرمسار تا اونجا یه سه ساعت راهی بود کلی خوش گذشت اخرای راه دیگه زیادی به هم محبت میکردیم به قول دوستام احساساتمون قلنبه شدو من جو گیر شدم دستام رو گذاشتم رو دست علی که دنده رو گرفته بود صدایی از جفتمون در نمیودم من به علی گفتم کعه خیلی حولی زود از دستم خلاص شی گفت چرا گفتم اخه انقدر تند میری .گفت باشه الان اصلا وایمیسم کنار یه پیچ که یه سر پایینی خاکی داشت وایساد و رفت اون پایین ماشین رو پارک کرد .دیگه جراتش باز شده بود دستاشو انداخت پشتم رو صندلی و با هم حرف زدیم ارو م دستاش رو اورد رو شونه هام گذاشت دلم میخواست منو بکشه سمت خودش ولی انگار باز میترسید از عکس العمل من همین که داشتیم با هم حرف میزدی م من یکم بیشتر چرخیدم سمتش یه پام جلوم بود یه پای دیگه رو بردم سمت علی به بهونه بازی با گاز و ترمز ماشین علی ارو دستاشو روی رون های پاهام گذاشت و تو چشمام نگاه کرد نفسم بالا نمیومد. با چشمام لبش رو نگاه کردم و فقط یکم سرم رو بردم جلو تر دیدم اونم به سمت من خم شد و با دستش که منو کشید سمت خودش دیگه وای از همون اول خیسی لبش رو احساس کردم دوست نداشتم ازش جدا شم انقدر با فشار لبم رو خورد که یکم میسوخت اروم زبونشو با میک کشیدم بیرون و شرو کردم به خوردنش گاهی به سختی نفسم رو میکشیدم که ناخاسته شده بود یه صدای هوس انگیز علی وقتی دید بوسه های عاشقانه داره بیخ پیدا میکنه دستش رو ارو م اورد بالا تر از رو زانو هام تا رو ی نرمی بین دو تا پام .دیگه با فشار بیشتری لای پاهامو میمالید منم دیگه نمیتونستم بوسش کنم و صدا نفسام دیگه از لای دندونام به شدت میشد فهمید که هیچ تعادلی برام نمونده علی بیشتر روم خم شد و دیگه سنگینیش رو روم احساس میکردم دستش رو اروم اروم بالا اورد تا به سفتی سینه هام رسید دکمه مانتو مو باز کرد و تا راحت تر بتونه سینه هامو بماله .یکم که با سینه هام ور رفت دیگه داغ داغ شده بودم خیسی کسم رو میتونستم قشنگ حس کنم .علی وقتی فهمید گیره سوتینم از جلو یه زود اونو بازش کرد دیگه دستاشو رو سینم حس میکردم دوست داشتم نرمی لبشم حس کنم و انقدر جا تنگ بود که من دیگه خیس عرق شده بودم علی میخواست بگه بریم عقب اگه اذیت میشی که دیدم یه ماشین وایساد و صدای بچه میومد انگار میخواست برای جیش بیان پایین که زود خودمونو جمع و جور کردیم
بچه ها نمیدونم خوب نوشتم یا نه ولی ادامه داره میخوام اگه خوشتون اومد ادامشو براتون بنویسم راستی من املام خیلی ضعیفه ببخشید اگه قلط املایی داشتم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
سمیه خیلی سگ حشره

میخوام یه داستان برادون تریف کونم.اول از خصوصیات خودم میگم من احسانم23 سالمه قدم187 وزنم 89. پوستم سبزه میوام خرمایی
چشام زاقند.اقا من یه دوس دختر داشتم گُه مصصصب خیلی قشنگ بید.قدوشام مه چنار بید.تُپولیچیا بیبی فیس.توکیچه براش شماره انداخته بیدم چون عامارشا
داشتم به قولی شوما اُپِنه تاچند روزاولی دوستیمون میمد دم دکون پری میدیدیم هما
منام یه بار بش فلاش پر فیلمچی وا کلیپ چی سکسی دادم .عاغا اینام رفته بید خونه داییش اینا زده بیدوش تو کامپیوترشون فیلما را دیده بیدفَمیده
بیدقصدیشومُم از دوستی باهاش چیه.نمدونم چرا این اینجوری بید هروقت باهم تلی میحرفیدیم صداش میلرزیدنِمدونم ازشهوت یا چیز دیگه؟
عاغا من یه روز بد جور تو کف بیدم کو اینا اساسی بوکونموش . همه چیزام جور بید عروسی دَدَم بید تو تالار عروسیشا گرفتیم خونمون خالی بید. منام کو هَمِش
حشری!!!یه دفه شماره داییش اینا افتاد رو گوشیم (همش از خونه داییش بِم زنگ میزد )گوشیا ور داشتم دیدم خودشِس تو کونوم هم رخت میششتند هم عروسی بید.گفت
من نیم ساعت دیگه میام دم دکون پری گفتم نه بیا خونِمون گف میترسم گفتم هیشکی ذخونمون نیس بیا اگه بیایی بِراد گیلبنده طِلامیسونم. کم کم داش راضی میشد
یه خوده دیگه از این قولای الِکی بش دادم. اونام قبول کرد کو بیاد خونِمون.(اینام بوگم کو خونه هامون به هم نزیکند)گُف تا نیم ساعت دیگه میام منام گفتم باشد بیا .
رفتم خونمون .نیم ساعتی شدا دیدم زنگ زدند رفتنم درا واکردم دیدیم خودشِس.گفتم بیا تو خونه تابلو میشد اونام دِوید اومد تو.واااااااااااای خودا چه
کُسی شده بید این جنده!!! اینایادُم رفت بوگم خانوم یه بار عروسی کرده بیدا طِلاقشا اسده بید.16سالش بیده کو شوورش دادندوا الان25سالش
بید آما اصن بش نمخورد بش میخورد18ساله باشِد تا25ساله.!!!خب اینا به کنار عاغا ما با خانوم کسه تَنا شدیم.با خودوم گفتم چه حالی بوکونم اَمرووووززز.
همون اول کو اومد ازوش لِی گرفتم. مِزه سرخاب میداد دس هَشتم رو لُپش اهییییییییییییییییییییی چرب بید وا بو کرم سیفید کوننده میداد. خلاصه حالوم به هم خورد
دهن شا واز کرد میخواس نِم چی چی بوگد من نهشتم بوگدا هلُش دادم رو زیمین .کیرمام شق شده بید .مثلی این وحشی کس ندیده ها تو فیلما خوابیدم روش
نمتونست جُم بخورد.دسما کردم تو یَخِش پسوناشا گرفتم تو دَسُم هِی می مالوندمشون . اینام مِ چِلا جیغ زد گفت هوی چِدِس جونَمَررررررررررررررررگ
شده هه.؟؟؟؟؟لِهُم کردی کووووو.منام بیشتر وحشی شدم دیگه کیره داشت شلوارما پاره میکرد .پیرَنشا با یه حرکت سریع کَندَم .وای چی چی میدیدم دو تا
سینه ی به قولی شوما لیمویی کُ سهله اینا پرتقالی بیدند. لامصب انگار پروتز شون کرده بید.نفمیدم چیجوری کردمشون دهنُم.اینام کو سگ حشرآخو اوخش در
اومده بید.همینجور کو میخوردم با اون دَسمام اون یکیا چنگ میزدم صدا نِفَسا هر دوتاییمون بلندشده بید.رفتم پایین تر وزیر سینه ها و دور نافچی شا لیس میزدما
مِک میزدم پایینی پایین رفته بیدم قشنگ وسطی پاهاش بیدم.یوهویی نیم خیز شدم شلوار شا کندم یه شورت بنفش پاش بید پوستیشام سیفید تضاد باحالی درست
کرده بید . دیدم پایینُش خیسی خیسِس.میخواستم از رو شرت بخورم دلُم هَم زد. کندمش شیو کرده بید.کسش مثل یه دمبه سیفید پوف کرده بیدا اُو میداد
از بس این مال خوشکل بید هنگ کردم دسما بردم رو شا مالیدم آ با زبونُم وسط شا لیسیدم اونام کو تو فضا بید هی آها ناله میکرد.خودما بردم پایین تر
وا دقیقن در سولاخچی شا مک میزدم اُواشام قیلیت دادم .رو چوچولهشام گِزززه میگرفتم وا بااَنگولی میکردم تو سولاخُش .هی عقب جِلِی میکردم
دیگه کیکُش(جیغُش)در اومده بید هی میگفت احسان اروم تر ررر.یوهویی دیدم لرزیدانِفَساش اروم شد
.میخواستم بوگم جنده میدونم داری حال میکونی تو کو دختر نیسی هی میگی
یواش!!به جا این وخیزادم شلوار ما کشیدم پایین.شلوارا شورتُم با هم اومدند پایین .دولُم کو با دیدن سمیه برا خودُش کیری شده بیدافتاد بیرون.یُهو دیدم
چِشاش چارتا شد. گفت احسان چقد کوچیکه!!!گفتم چی چی ش کوچیکه رفانی این بِرا تو کو هفت نفر تو یه روز گاییدندد (یبارام رفقا اینا بلندش کرده کرده بیدند)خلاصه
گفتم کس نگو پاهادا ببر بالاخوابیددم روش کیرمامیمالیدم روکسش میگفت اوووووووففففففف بکن تو دیگ دارم میمیرم بکن تویهوبا یه فشارکوچیک هلش دادم تا
نصفش لیز خورد رفت توش یه آآآآهههه بلند کشید شرو کردم تلمبه زدن نفسش بند اومده بیدآه آه میکرد منام سرما بردم رو سینه هاش لیس میزدم میگفت
جوووووووووونننننن.انقد تقه زدم عرقم در اومده بید اونام دیگه نا نداشت بازوما چنگ میزدنیگا کردم دیدم لِواشاگاز میگیردا دِیرشونا میلیسداومدم بالا
لواشا کردم تو دهنُم محکم خوردم دو تا تقه دیگه بدش زدم دیدم اُوُم نزیک بید بیاد گفتم اومد اومد.دیدم با یه صدای خفیفی گف بیریز تووووووووششش
منام کشیدم بیرون با فشار ریخت رو شیکمُش گفتم من ریسک نمکونم کو بد بختم کونی.دست برد رو شکیمش یه انگولی از اُما خوردگفت اووووممممم
بقیه شام پاک دستمال دادم پاک کردمحکم بغلم کردونیگام میکردوابدشام یه لبخند مسخره تحویلم دادیوهو.
عینی بز وخیزاد سوتینشا ورداشت پوشیدلباساشام جم کردوَرُش کرد منام همونجوری افتاده بودم اومد یه لِی ازُم گرفتا گفت خیلی میخوامُد جیگر چییییممممممممم
منام گفتم ای پدرسوخته منام میخوامد خوشگله.دیگه خدافظی کردیم رفتُش وا درا آززززاد زد بِهم
منام کم کم رفتم یه دوش گرفتما خونه را جما جور کردم کویکی نفمد خانوم کُسه اینجا بیده.
پایان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
مالش با نازیلا جون

سلام من امیر 18 سالمه قد و وزن هم بی خیال چون 3س.
یه خاطره از بچگی دارم که تا حالا به هیچ کس نگفتم که بین هممون باشه.
داستان بر میگرده به اون وقتی که من 5/6 سالم بود. ....
ما تو یه محله ای هستیم که همه خونه هاش ویلایه . من اون موقع با یک دختر 9/10 ساله دوست بودم که اسمش نازیلا بود و میرفتم باهاش خاله بازیو قایموشک این بازیا میکردم .
من کوچیک بودمو نمیدونستم کیر چیه کس چیه سکس کجاس که وقتی نازیلا به سنه بلوق رسیده بود میخاست به من یاد بده. چند روزی که میرفتم پیشش بازی میکردم هی به من دست میمالوند و حال میکرد .
یک روز تابستونی بود که نسیم عجیبی میومد و به من حس و حال بازی داد ، رفتم در خونه نازیلا اینا نازیلارو صدا کردم و اومد دیدم که تازه از خواب بیدار شده . اومد و گفت هان چیه؟ گفتم حوسله سر رفته بیا یکم بازی . گفت چی بازی ؟ گفتم یه بازیی بکنیم دیگه گفت باش ، قایموشک خوبه گفتم تکراریه یه چیز دیگه . ممممممم خاله بازی چتوره؟ گفتم باش بریم همون خاله بازی گفت نه یه بازی جدید. گفتم چه بازی ؟ گفت متکا بازی . گفتم من که بلد نیستم گفت یادت میدم خیلی با حاله گفتم باشه .
نازیلا: بیا تو . من: نه خجالت میکشم بابات بهم چیزی نگه؟ نازیلا: نه بیا هیچکس نیست . من: راس میگی ؟ نازیلا: اره بیا.
خلاصه رفتیم تو و یکم اینور اونورو نگاه کردیم و دیدم نازیلا داره با یه پتو و چند تا متکا میاد . گفتم میخای بخوابی ؟ نازیلا : نه بازی کنیم .
پتورو انداخت و متکا هارو چید دور پتو . گفت بیا زیر پتو و رفتم . گفتم خوب چجوریه بازیه ؟ گفت تو باید پای منو بگیری اگه گرفتی برنده ای.
زیر پتو هم تاریک بود نمیشد چیزی رو ببینی ، اقا من گشتم دنبالش زیر پتو که پاشو بگیرم . یکم گشتم ، یکم اینور اونور شدم که تا 10 دقیقه دنبال پای نازیلا بودم بعد که پیداش کردم . گفتم ههههییی گرفتمت . گفت نه قبول نیست از اول گفتم به من چه گرفتم دیگه گفت خب باشه حالا من گرگ . من رفتم اون گوشه ی پتو ، یکم گشت گشت گشت که یهو پامو گرفت خاستم فرار کنم یا یکم جر زنی دیدم سفت گرفته نمیشه گفت کجا ناقلا گرفتمت..... (چند دقیقه سکوت) اروم خودشو کشوند رو منو گفت میخای یکم حال کنیم گفتم چیکار کنیم که حال کنیم گفت هیچی تو فقط نگا کن . اومد رو شکمم و بادستش رو سرم میکشید و میگوفت قربونت برم عزیز دلم الاهی فدات شم و ...
منم از کارش تعجب کرده بودم که این داره چیکار میکنه . بعد یکم دست کشیدن روی سرم دستشو برد روی کیرم و گفت جوون چه دودول نازی داری و از روی شلوارم میمالوندش ، منم که نمیدونستم چیکار کنم دستامو بردم دور سرش و یکم سر و یکم گردنشو میمالوندم ، دیدم داره خوشش میاد یکم همیدیگرو مالیدیم تا گفت عزیزم سینمو بمال منم دستمو بردم روی سینه های ریزش که نک تیز شده بود و میمالوندم .
گفتم نازیلا؟ گفت چیه عزیزم . گفتم تو داری حال میکنی ؟ گفت اره مگه تو حال نمیکنی گفتم چرا ولی بیشتر دارم میمالم فقط . گفت صبر داشته باش به جا ها خوبشم میرسیم و کم کم داشت اه ههه و اووههش در میومد . بعده 3/4 دقیقه مالوندن کیرم دیدم کیرم بلند شده .
گفتم نازیلا این چرا اینتوری شد ؟ گفت هیچی داری حال میکنی خوب. مگه حال نمیده ؟ دیدم یواش یواش نه انگار حال میده .
بعد خودش خابیدو منو خابوند روی شکمش گفت کمرتو تکون بده گفتم چجوری ؟ دستاشو گذاشت رو کمرمو کمر منو تکون میداد و گفت اینجوری دستاتم بزار روی سینه هامو ماساژ بده .
خلاصه این کارارو داشتم انجام میدادم و اون داشت ااااههههه و اااااووووووخخخخخخ میگفت و به مرور بلند تر میشد . تا اینکه شلوار خودش رو تا زانو در اورد و منم داشت لخت میکرد ، من هیچی نمیگفتم و ادامه میدادم چون حال عجیبی به من میداد و کیفم رو میکردم . دیدم شلوار اون پایین تاپش هم که در اورده شلوار من هم پایین ، منم کیرمو میمالوندم به کوسش و ذوق میکردم .
خودش رو انوری کرد و به روی شکم خابید ، لپ های کونش رو باز کرد و گفت دودول نازتو بزار لای پاهام. منم که داشتم کیف میکردم هر کاری که میگفت منم انجام میدادم . گفت دقیقه وایسا. گفتم چیه ؟ گفت وایسا تا بیام . رفت وبا یه قوطی روغن وازلین برگشت نشست یکم روغن مالید به کیر منو یکم هم به کون خودش باز کردو گفت بزار دودولتو منم گذاشتم . نمیدونستم که باید تو سوراخ بوکونم فقط میمالوندم .
دیدم خیلی لیز شده و داره زیادی حال میده ناگهان کیرم لیز خورد و رفت تو کونش و یه اااااااااااااااااااااهههههههههههههههههههههه بلندی گشید گفتم خوبی گفت اره تو سوراخ بوکون منم از خدا خاسته اروم گذاشتم توی سوراخ تا ازیت نشه . یه چند بار که تولمبه زدم و دیدم خیلی داره خوشش میاد و اه و اوخ شحوتناکی میگفت یکم سرعت دادم و دیدم داره میگه تند تر تند تر منم کم کم سرعتو زیاد میکردم. انگار سکس انجام دادن تو خونم بود با این که تا حالا تجربه نکرده بودم خیلی کیف کردم .
اقا من میکردمو اون اه میکشیدو با دستاش لوپا کونش رو باز میکرد .
نـــا گـــــــهـــــــــان حس عجیبی کل بدنم رو در بر گرفت و ارزا شدم چون کوچیک بودم اب نداشتم . من که نمیدونستم چم شده پا شدم گفتم نازی نازی پاشو که مریض شدم گفت چی ؟؟؟چی میگی؟ گفتم »:تو که گفتی حال میده ولی من یه جوریم شد ؟ یکم خندید و گفت خاک تو سرت حال اومدی . گفتم په مریض نشدم ؟ گفت :نه ولی من حال نیومدم . گفتم خوب چیکار کنم ؟ دستمو گرفت گذاشت رو کسش و گفت بمال منم یه چند دقیقه ای مالوندم دیدم دیگه داره جون میکنه ولش کردم .
میگفتم نازی... نازی خوبی؟ چون ترسیده بودم. بعد که یکم حالش سر جا اومد گفت منم حال اومدم.
و در سیر بزرگ شدن من رابطمون هم به هم ریخت ،
و حالا هم که اون تو خونشه .
عزیزان امید وارم از داستان خوشتون اومده باشه و لذت کافی رو برده باشید.♥♥♥
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
ملاقات عاشقانه در طویله

قضيه از اين قراره كه من روز هاي تعطيل به روستامون ميرم كه براي پدر بزرگ و مادر بزرگ ام كمك كنم تو همسايه همين پدربزرگيم اينا يه خانواده زندگي ميكنن كه 4 نفرن مادرو پدر و يه برادر و خواهر ديگه نميخوام اسم ببرم فقط اسم خواهره مهسا بود اونا تو روبه روي خونه ما يه طويله دارن كه هر از گاهي پدر به گاو هاشون رسيدگي ميكنه گاهي برادر و اون روز از من روستا بودم در طويله باز بود گفتم شايد محمد تو طويله باشه آخه اسم برادرش محمده گفتم برم يه سلامي بدم رفتم تو طويله ديدم مهسا خانوم تو طويله داره شير گاو ميدوشه همين كه ديدم مهسا تو طويله هستش اين ور اون ورو نگاه كردم ديدم كسي نيست سر مهسا خانومم به گاوا مشغول بود من بي سرو صدا ميخواستم برگردمو برم كه يه هو مهسا خانوم منو ديد و ترسيد گفتم سلام ببخشيد كه بي صدا وارد شدم گفتش:خواهش ميكنم گفتم:بس برادرتكو گفت: تو گاو داري بالاييه آخه اينا يه دونه هم گاوداري داشتن نزديكاي باغ ما بود بگذريم منم گفتم باشه بس منم ميرم اونجا همين كه داشتم خارج ميشدم گفت آقا امير گفتم بله كمك ميخواي؟ گفت اگه بشه بيا اينو بايه بكشيم اين ور خيلي سنگينه نگا هردم ديدم يه درخت بود كه انگار به وسط اون درخته علوفه ميرختن و گاو ها ميخردن كمي داخل طويله تاريك بود و گرم گفتم باشه رفتم كه درختو تنهايي بلندش كنم ديدم اومدو گفت نه تنهايي كه نميشه خيلي سنگينه كمرتون درد ميكنه گفتم نه بابا منو اين حرفا گفت بس بلندش كن ببينم كمي زور دادم موقعي كه بلندش كردم انگشتم به گوشه تيزش گير كردو كمي خون اومد ديدم مهسا خانوم نديده منم صداشو در نيو وردم گفتم خوب اينم از اين گفتم اگه كار نداري من برم گفت خوب ميو مدي يه چايي چيزي ميخوردي گفتم نه ديگه ميخوام برم تو خونه مادربزرگم چايي دم كرده الان آمادس گفت آخه مگه چايي مادر بزرگت به چايي من ميرسه منم بدون اينكه مكث كنم گفتم معلومه كه نه گفتش بيابريم گفتم آخه گفتش ميدونم حتما از مامانم خجالت ميكشي كفتم آره گفت الان تو خونه هيچ كس نيست بيا چاييم آماده كردم اومدم طويله گفتم باشه ميخواست شيري كه دوشيده بود تو دبله ديدم ميخواد برداره گفتم بزار من بردارم همين كه دستمو بردم از دبه بگيرم زخم دستمو ديد گفت واي دستت چي شده الان اين طوري شده گفتم نه نگا كرد كفت اين كه زخمش تازه هستش گفتم خوب بزرگش نكن يه زخم كوچيكه ديگه خوب بگذريم رفتيم

همين كه رسيدم دم خونه گفتم البته در خونه دو تا در داشت يه در حياط يه درم تو خونه بود من تو در خونه گفتم اگه چايي بدي كه همين جا ميخورم گفت پاشو بيا خونه ببينم منم كه هم ميترسيدم هم ميخواستم برم داخل دختره هم كه واقعا خوش چهره بود و رنگ پوستش سفيد ابرو هايي كشيده لبشم كه واقعا عالي بود بس نتيجه ميگيريم دختر خوردني بود خوب وارد خونه شدم گفتم ياالله تو خونه كسي نيست مهسا خانوم از آشپز خونشون گفت بيا تو نترس منم تو خيال خودم ميگفتم چه دلي داره اين دختر يه مرد قريبرو راه ميده تو خونه خوب رفتم نشستم ديدم داره چايي مياره خوش رنكو خوش طعم گفتم واي اگه از اين چايي بخورم ديگه به چايي هايه ديگه دهنم نميزنم يه هو ديدم زوم كرده تو چشمام منم نگاكردم به چشماش رنگ چشماش سبز بود يه رنگ ميون آبيو سبز خيلي عالي بود گفتم وايي عزيزم رنگ چشمات چه رنگ قشنگي دارن گفت چي. گفتم ببخشي مهسا خانوم رنگ چشماتون خيلي خوبه گفت نه قيل اين منو با چه اسمي صدا كردي منم كه عرق كرده بودم كميم خجالت ميكشيدم از اين حرفم خوب آخه دست خودم نبود گفت خوب من كه چيزي نميگم اين طوري عرق كردي بعدش گفت:ميدوني چيه امين.گفتم چيه،منم يه پسر هستم كه كمي جذابيت و خوش قيافه هستم خوب بگذريم گفتم چيه گفت آخه خجالت ميكشم گفتم راحت باش گفت خيلي دوست دارم من كه از قبل از اول روزي كه ديده بودمش يه جورايي از خيالم بيرون نميرفت منم يه هويي گفتم منم تورو دوست دارم گلم ولي نميدونستم چه جوري بگم اونم در حالي كه انگشت شستشو روي لبش بودو داشت گوشه ناخونشو يواش لايه دندوناش ميبورد با صدايي آروم و دل نشين گفت راس ميگي گفتم بله كه راس ميگم گفت اگه راس ميگي نشونم بده گفتم چيرو گفت يه كاري كن كه بدونم دوسم داري تا بهت اعتماد كنم منم يه زنجير خالي داشتم كه يلاكش دو تا ميشود پلاكش قلب بود اون زنجيرو باز كردمو دارم بهش گفت نه اين طوري نه گفتم بس چجوري ديدم اومد نزديگم چشماشو بست و بهم نزديكتر ميشد منم از طرفي ميترسيدم مادر يا پدرش بيادو ببينه در حالي كه ميگفتم بس دارم خواب ميبينم لبايه خوش مزشو رو لبام گذاشت يواش يواش داشتم باور ميكردم كه دارم خواب ميبينم يه بعد چند ثانيه وقتي ميخواست دستشو بياره دستش خورد چايي ريخت كمي رو پام كميم رو فرششون اون جا بود كه فهميدم اين خواب نيست يه هو چشماشو باز كردو رفت كمي عقب با اين كه لباش نزديك لبام بود گفت ببخشيد كه چايي رو ريختم رو شلوارتون ببخشيد گفتم اشكالي نداره اين بار من رفتم از لباش گرفتم داشتم يواش يواش لباشو ميخوردم ديدم دستشو بردو گذاشت رو كيرم با اين كه كيرم سيخ شده بود دستشو همين طوري داشت رو كيرم بالا و پايين ميورد البته از رويه شلوار منم دستمو گذاستم رو كوسش يواش يواش داشتم ميماليدم ديدم داره از حال ميره يواش يواش دكمه شلوارمو باز كردو كيرم تو دهنش كرد داشت يواش يواش لباشو بالا و پايين مي برد منم دستمو از گوشه شلوارش بردم داخل با انگشتم داشتم يواش يواش بردم لابه لاش كمي اين ور اونورش كردم انگشت مو كردم تو سوراخ كوسش گفت آي گفتم جونم گفت امين درد ميكنه گفتم نترس يواش يواش ميكنم گفت باشه شرو كرد به ساك زدن گفتم بسه بلند شدو شلوارشو پايين كشيدم گفتم دراز بگش واقعا اندام تئپي داشت واقعا خوردني بود خوب دار كشيد رفتم رو كسش داشتم با زبونم كسشو ليس ميزدم زبونمو بردم لابه لايه كسش زبونمو بالاو پايين ميكردم داشت حال ميكرد اونم دستشو اورد بالايه كسشو داشت با دستش ميماليد منم كه ديگه طاقت نداشتم رفتم بالا سراغ پستان هاش با اين كه كوچيك بودن ولي خيلي حال داشتن گفتم برو يا كمي روغن بيار يا كرم رفتو اورد با اين كه هنوز تو حال بود داد بهم گفتم دراب بكش گفت چطوري گفتم نه داراز نكش چهار دستو پا گفت باشه كمي از كرمو ورداشتم ماليدم روي سوراخ صورتي سر كيرمو گذاشتم رويه سوراخش گفت امين واسه اين كار زود نيست گفتم كجاش زوده خيليم ديره سر كيرمو يواشكي هول دادم تو كونس گفت آييييي واييييي امين خيلي درد ميكنه درار گفتم عزيزم تحمل كن يواش يواش تا نصف كيرمو كردم تو كونش جيغشم كم كم بلند تر ميشد خيلي تو سوراخ كونش داغ بود حال ميكردم ديدم ديگه تحمل نميكنه در اوردمش گفت امين جون ببخش چون اولين بارمه نميتونم گفتم ميدونم جيگرم شلوارشو كشيدم بالا و اونم شلوار منو كشيد بالا هنوز كيرم نخوابيده بود دكمه شلوارم به سختي بسته ميشد گفت كيرت نميزاره دكمتو ببندم بازم ازش يه لب گرفتم دكمشو خودم بستمو گفت چايي كه نخوردي گفتم بزار واسه بعد خداحافظي كردمو از خونه در اومدم زود رفتم طرف در خونمون پيچيدم نگا كردم در خونه اونا ديدم واستاده دم درشون داره بهم ميخنده منم بهش خنديدمو رفتم خونه خودمون
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
زن


 
کثافت کاری من و ساناز

ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺳﺎﻧﺎﺯ و ﻳﻜﻲ اﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺑﻬﻢ ﺩاﺩ ﺩﻭﺳﺘﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ 24ﺳﺎﻟﻢ اﻭﻧﻢ 18 ﺧﻴﻠﻲ ﺭاﺣﺖ ﻣﺨﺸﻮ ﺯﺩﻡ و ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮ ﻗﺮاﺭ اﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻴﻮﻣﺪ اﺯ ﻗﻴﺎﻓﺶ ﻭﻟﻲ ﻫﻴﻜﻞ ﺧﻮﺑﻲ ﺩاﺷﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﭙﻴﭽﻮﻧﻤﺶ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺟﻮاﺑﺸﻮ ﻧﺪاﺩﻡ اﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ﺑﺤﺚ ﺳﻜﺲ و ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣﺮﻓﺘﻴﻢ ﺗﻮ ﻛﻮﭼﻪ ﺑﺎﻍ ﻫﺎﻱ ﻛﺮﺩاﻥ ﻛﺮﺝ ﻛﺎﺭﻣﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻟﺐ ﺑﺎﺯﻱ ﺧﻮﺭﺩﻥ و ﻣﺎﻟﻮﻧﺪﻥ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎﺵ اﻭﻧﻢ ﻭاﺳﻪ ﻣﻦ ﺳﺎﻙ ﻣﻴﺰﺩ ﻣﻨﻢ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮ ﺷﺮﺗﺶ ﻛﺴﺸﻮ ﻣﻴﻤﺎﻟﻮﻧﺪﻡ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻴﭙﻴﭽﻴﺪ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻜﺮاﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮ ﺩﻳﺪﻡ اﻳﻨﻂﻮﺭي ﻧﻤﻴﺸﻪ ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻬﺮاﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭاﺳﻪ اﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺎﺭﻣﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﺁﺧﻪ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺑﻐﻠﻴﺎﻣﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻣﻦ اﮔﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪﻥ اﺑﺮﻭﻡ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﻫﺰاﺭ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺳﺎﻋﺖ 2ﺑﻌﺪﻇﻬﺮ ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻪ ﻫﻴﺸﻜﻲ ﺗﻮ ﻛﻮﭼﻪ ﻧﺒﻮد ﺁﻭﺭﺩﻣﺶ ﺗﻮ.

ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻴﺸﺪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻭاﺳﺶ ﻳﻪ ﺷﺮﺑﺖ اﻭﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭﺳﺮﻳﺸﻮ ﺩﺭاﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﻟﺪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻭاﺳﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻳﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﺠﻠﺴﻲ ﻗﺮﻣﺰ ﺳﻜﺴﻲ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻳﮕﻪ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻡ ﭘﺮﻳﺪﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﺮﺩﻡ و ﻟﺒﺎﺷﻮ ﺧﻭﺭﺩﻡ ﺑﺪ ﻟﺨﺘﺶ ﻛﺮﺩﻡ اﻣﺎ ﻧﺬاﺷﺖ ﺷﺮﺗﺸﻮ ﺩﺭاﺭﻡ اﻳﻨﻘﺪ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎي ﺳﺎﻳﺰ 60ﺗﺸﻮ ﻛﻪ اﻧﺪاﺯﻩ ﻫﻠﻮ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻣﺎﻟﻮﻧﺪﻡ و ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻥ اﻭﻧﻢ ﻭاﺱ ﻳﻪ ﺳﺎﻙ اﺳﺎﺳﻲ ﺯﺩ ﺑﺎ ﺣﺎﻝ ﺗﺮﻳﻦ ﻗﺴﻤﺘﺶ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﺨﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺤﺎﻟﻢ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﺣﺸﺮﻱ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻴﭽﻲ ﺣﺎﻟﻴﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﺷﺮﺗﺸﻮ ﺩﺭاﻭﺭﺩﻡ اﻭﻧﻢ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺣﺸﺮﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻣﺮ ﺧﺎﺑﻮﻧﺪﻣﺶ ﻳﻪ ﺑﺎﻟﺶ ﮔﺰاﺷﺘﻢ ﺯﻳﺮ ﺷﻜﻤﺶ ﻛﻴﺮﻣﻮ ﻛﻪ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺎ اﺏ ﺩﻫﻨﺶ ﻟﻴﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻮﻧﺸﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﺩاﺩﻡ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﻧﺮﻓﺖ ﺟﻴﻎ اﻭﻧﻢ ﺩﺭﻭﻣﺪ ﺑﺎﺭ اﻭﻟﺶ ﺑﻮﺩ ﻛﻴﺮ ﻣﻨﻢ 17ﺳﺎﻧﺖ ﻗﻂﺮﺷﻢ 5ﺳﺎﻧﺖ ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ ﺑﺎﻳﺪ اﻭﻝ ﮔﺸﺎﺩﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ اﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺭﻓﺖ ﺩﺭﺩﺵ اﻭﻣﺪ ﭘﺮﻳﺪﻡ اﺯ ﺗﻮ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺭﻭﻏﻦ ﺯﻳﺘﻮﻧﻮ اﻭﺭﺩﻡ ﺭﻳﺨﺘﻢ ﺭﻭ ﺳﻮﺭاﺧﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ اﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﻛﺮﺩﻡ اﻭﻝ ﻳﻜﻲ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﻌﺪ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻳﻪ ﺩﻗﻪ اﻱ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩﻡ ﺩﻳﺪﻡ اﺷﻚ اﺯ ﭼﺸﺎﺵ ﺩاﺭﻩ ﻣﻴﺎﺩ اﻣﺎ ﻫﻴﭽﻲ ﺣﺎﻟﻴﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺩﻳﮕﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﺑﻮﺩ اﻳﻨﺪﻓﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﺎﺑﻮﻧﺪﻣﺶ ﻣﺘﻜﺎﺭﻭ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺯﻳﺮ ﻛﻤﺮﺵ ﺗﺎ ﻛﻮﻧﺶ ﺑﻴﺎﺩ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﻛﻴﺮﻡ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﺎ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﻛﻮﻧﺶ ﭼﻨﺎﻥ ﺩاﺩﻱ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻛﺮ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺷﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﻴﺪاﺩ اﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﺎﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﺁﻭﺭﺩ اﻳﻦ ﺭﻭﻏﻦ ﺯﻳﺘﻮﻥ ﻟﻌﻨﺘﻲ ﻧﺬاﺷﺖ ﻛﻴﺮﻡ ﺧﻮﺏ ﺭاﺳﺖ ﺷﻪ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺟﺮﺵ ﻣﻴﺪاﺩﻡ ﺷﺮﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺯﺩﻥ ﻫﻤﺶ ﻣﻴﮕﻔﺖ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﻴﻢ ﺭﻳﺨﺖ اﻣﺎ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﻧﻤﻜﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ ﻛﻴﺮﻡ اﺯ ﺗﻮ ﻛﻮ ﻧﺶ ﺩﺭﻭﻣﺪ ﺩﻳﺪﻡ ﻗﻬﻮﻩ اي ﺷﺪﻩ اﻧﺶ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻮﻱ ﮔﻮﻩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد اﻡ ﺗﻮﺟﻬﻲ ﻧﻜﺮﺩﻡ ﻛﻴﺮﻣﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺘﻤﻮ ﻛﺮﺭﺩﻣﺶ ﺗﻮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻳﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻪ اﻱ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺯﺩﻡ اﻣﺪﻡ ﻋﺮﻗﻲ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺭﻭ ﻟﺒﻢ اﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﭘﺎﻙ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻧﮕﻮ ﺩﺳﺘﻤﻢ اﻧﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﻮﺭﺗﻤﻢ اﻧﻲ ﺷﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ اﻭﻍ ﺯﺩﻡ اﻣﺎ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﻳﻬﻮ ﺑﺎﻻ اﻭﺭﺩﻡ ﻫﻤﺸﻢ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﻢ اﻭﺭﺩﻡ ﭘﺮﻳﺪﻳﻢ ﺗﻮ ﺣﻤﻮﻡ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﺴﺖ ﺭاﻩ ﺑﺮﻩ ﺑﻐﻠﺶ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻤﻴﺰ اﻭﻣﺪﻳﻢ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺸﺮﻱ ﺑﻮﺩﻡ و ﻣﻴﺨﺎﺳﺘﻢ ﺑﻜﻨﻢ اﻣﺎ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﺎﺳﺖ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﻣﺘﻮﺻﻞ ﺷﺪﻣﻮ ﺩﻣﺮ ﺧﺎﺑﻮﻧﺪﻣﺸﻮ ﺩﺑﻜﻦ ﭼﻨﺪﻗﻪ ﺑﻌﺪ اﺑﻢ اﻭﻣﺪ ﺭﻳﺨﺘﻢ ﺗﻮ ﻛﻮﻧﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺣﻤﻮﻡ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﻪ اﻭﻣﺪﻡ ﺩﻳﺪﻡ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﻫﻤﻮﻣﺠﻮﺭﻱ ﺩﻣﺮ اﺯ ﺟﺎﺵ ﺗﻜﻮﻥ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺭﻭ ﺗﺨﺘﻴﻤﻮ ﮔﻪ و اﺳﺘﻔﺮاﻍ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻫﺰاﺭ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺳﺎﻧﺎﺯﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩم ﺣﻤﻮﻡ ﺭﻭﺗﺨﺘﻴﻢ اﻧﺪاﺧﺘﻢ ﺗﻮ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﻳﻲ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﺭﻭ ﺟﻤﻮﺟﻮﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﺳﺎﻧﺎﺯﻡ اﻣﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻟﺒﺎﺳﺎﺷﻮ ﭘﻮﺷﻴﺪﻭ ﻟﻨﮕﺎﻥ ﻟﻨﮕﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺩﻟﻢ ﻭاﺳﺶ ﺳﻮﺧﺖ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﻤﺮا ﺩﻳﮕﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺷﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻪ ﭘﺮﻭ ﺷﺐ اﺱ ﺩاﺩ ﺧﻴﻠﻲ ﺣﺎﻝ ﺩاﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﻴﺨﺎﻡ اﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﭘﻴﭽﻮﻧﺪﻣﺶ .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 51 از 94:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  93  94  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستانهای سکسی مربوط به دوست دخترها و دوست پسرها

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA